شنبه ۰۳ آذر ۱۴۰۳ - ساعت :
۳۰ مهر ۱۳۹۱ - ۱۲:۳۵
بنده نامه

نگاهی به یک جریان واقعی !

پرید تو حرفم و گفت : داداش! اون جریان یه دروغ بود ، یه دروغ شیرین،که خودم میدونم و خدای خودم.
کد خبر : ۸۴۳۶۶

به گزارش سرویس وبلاگ صراط، بنده نامه در آخرین به روز رسانی خود نوشت:

 
چندوقت پیش باپدرومادرم رفته بودیم رستوران.ماسه نفر بودیم،یک زن و شوهرجوان بود و یک پیرزن و پیرمردکه هفتادسال داشتند.غذامون روسفارش داده بودیم که یک جوان نسبتا 35ساله اومد داخل رستوران.چنددقیقه ای گذشته بود که اون جوان گوشیش زنگ خورد.شروع کرد باصدای بلند صحبت کردن و بعد ازاینکه صحبتش تمام شد،رو کرد به همه ما و با خوشحالی گفت : " خدا بعد از هشت سال یه بچه به ما داده ".همینطور که داشت از خوشحالی ذوق می کرد، رو کرد به صندوق دار رستوران و گفت : این چند نفر مشتری شما،مهمون من هستند:میخوام شیرینی بچه ام رو بهشون بدم.به همه اینها باقالی پلو با ماهیچه بده.همه ما باتعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش.اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم:ماغذامون رو سفارش دادیم ومزاحم شما نمی شیم،ولی با اصرار زیاد پول غذلای ما وبقیه رو حساب کرد و باغذای خودش که سفارش داده بود،از رستوران خارج شد.

شبی با دوستانم رفتیم سینما. توی صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم که ناگهان با تعجب همون پسرجوان رو دیدم که بایک دختربچه 4-5 ساله ایستاده بود توی صف! ازدوستانم جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه،نزدیکش شدم وبازهم با تعجب دیدم که دختربچه اون جوان  رو بابا صدا میزنه!دیگه داشتم ازکنجکاوی میمردم،دل زدم به دریا و رفتم ازپشت زدم رو کتفش.به محض اینکه برگشت،من رو شناخت.کمی رنگ و روش پرید.اول باهم سلام و علیک کردیم،بعد من با طعنه بهش گفتم:ماشاالله از 2-3 هفته پیش بچه تون به دنیا اومد و بزرگ هم شده! همین طور که داشتم صحبت می کردم،پرید تو حرفم و گفت : داداش! اون جریان یه دروغ بود ، یه دروغ شیرین،که خودم میدونم و خدای خودم.با سماجت من تسلیم شد و گفت : اون روز وقتی وارد رستوران شدم،قبل از هرکاری رفتم دستام رو شستم . همینطور که داشتم دستام رو می شستم،صدای اون پیرمرد و پیرزن رو شنیدم.البته اونا نمی تونستن منو ببینن.باخنده باهم صحبت می کردند.پیرزن گفت:کاشکی می شد کمی ولخرجی کنی و امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم، الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم.پیرمرد در جوابش گفت : ببین اومدی نسازی ها ! قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخوریم و برگردیم خونه.اینم فقط به خاطر اینه که حوصله ات سر رفته بود. من اگه الان بخوام ولخرجی کنم،نمی تونم،به خاطر اینکه 18 هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده...

همین طور که داشتن با هم صحبت می کردن،گارسون اومد سر میزشون و گفت:چی میل دارین؟پیرمرد هم بی درنگ جواب داد:پسرم ماهردو مریضیم،اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از نونای داغتون برامون بیار !

من تو حال و هوای خودم نبودم.تمام بدنم سرد شده بود.احساس کردم دارم می میرم.رو کردم به آسمون و گفم: خدایا شکرت !فقط کمکم کن.بعد اومدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیرزن بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره ، همین !

ازش پرسیدم : چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی؟ما که احتیاج نداشتیم؟گفت:پول غذای شما که سهل بود،من حاضرم دنیای خودم و بچه ام رو بدم ولی آبروی یک انسان رو نبرم و تحقیرش نکنم.این رو گفت و رفت.

یادم نمی آد که باهاش خداحافظی کردم یا نه، ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به در ودیوار نگاه می کردم و مبهوت بودم !