*
حدود ظهر به تهران رسیدیم و ماشین ها جلوی چلوکبابی ایستادند. گفتند: «هر نفر فقط یک کوبیده با یک نوشابه می خوره. بیشتر نخورین چون پول نداریم!» با این حساب ناهار هر نفر 70 تومان می شد و پول مان کفاف می کرد اما گوش کسی بدهکار این حرف ها نبود. هر کس هر چه دلش می خواست سفارش می داد. چاره ای نبود، آقاقلی گفت: «عیب نداره! من از بچه هایی که پول دارند می گیرم و این جا حساب می کنیم. به لشکر که رسیدیم پول بچه ها را پس می دهیم.» ما هم نشستیم سر غذای مان. همان وقت متوجه بنز مدل بالایی شدم که ایستاد و یک نفر با کت و شلوار سفید و کراوات قرمز وارد چلوکبابی شد. من کنار آقاجلال سر میزی نشسته بودم که به در نزدیک تر بود. نمی دانم چرا آن مرد هم یک راست آمد سراغ من: «آقا!»
- بله!
- مسئول شما کیه؟!
- امری داشتید؟
- کاری دارم!
نمی خواستم اول آقاجلال را معرفی کنم. می خواستم ببینم با ما چه کار دارد. گفتم: «بفرمایید!»
- می خوام پول غذای شما رو حساب کنم!
این را که گفت جا خوردم. به آقاجلال اشاره کردم این برادر مسئول ما هستند. آقاجلال گفت: «متشکرم ولی ما خودمان پول داریم و حساب می کنیم.»
- من نمی گم شما پول دارید یا ندارید. اجازه می خوام پول غذای شما رو بدم.
آقاجلال نمی خواست قبول کند اما آن مرد با خواهش و اصرار به ما قبولاند پول غذای مان را بپردازد، می گفت بچه ها هر چه می خواهند بفرمایند. دوباره به بچه ها گفتیم: «هر کس هر چه می خواهد بخورد!»
وقت خداحافظی همان مرد باسخاوت گفت: «این طور که می بینم شما دارید طرفای اهواز می رید. تا اهواز هر خرجی دارید به عهده ی من!»
آخرین اخبار و تصاویر اقتصادی را در سرویس اقتصاد صراط بخوانید.