همانطور که هر نقاش، کارگردان یا هر هنرمند دیگری، امضای مخصوص خود را دارد، کتابهای بوالو و نارسژاک یا اصطلاحا «بوالو ـ نارسژاک» هم امضای کاملا مشخصی دارند. شخصیتها، گرهافکنیها، تعلیقها و زمان حل معما در کتابهای این دو، همگی نشاندهنده این هستند که شما در حال خواندن یک کتاب بوالو ـ نارسژاکی هستید، اما هر داستان سوژه متفاوت و تازه خود را دارد و با وجود شباهتی که در پرداخت کتابهایشان دیده میشود، ایده خلق هر داستانشان بکر و تازه است.
در یک معرفی اجمالی و کلی باید اشاره کرد که پییر بوالو متولد 1906 و درگذشته در سال 1989 و توماس نارسژاک متولد 1908 و درگذشته در سال 1998 هستند و کار مشترک خود را در سال 1952 با نوشتن رمان «زنی که دیگر نبود» (The Woman Who Was No More) آغاز کردند. بیشتر رمانهای این دو نویسنده به زبان انگلیسی و دیگر زبانهای مهم دنیا ترجمه شدهاند و تعدادی از آنها هم به پرده نقرهای راه یافتهاند.
استفاده از روابط و توطئههایی که ممکن است میان شخصیتهای زن و مرد به وجود آید، از جدیترین دستاویزهای بوالو و نارسژاک برای خلق داستانهای شخصیتی یا موقعیتی است. البته داستانهای این دو بیشتر حول محور شخصیتهایی که در موقعیتهایی خاص قرار میگیرند، ساخته میشود. در داستانی مانند «آخر خط» بحران حول یک زن و مرد میچرخد، اما در داستانی چون «زنی که دیگر نبود» دو زن علیه یک مرد توطئه میکنند. در «چشم زخم» دو زن برای تصاحب یک مرد باهم در میافتند و نقشه میکشند، در «چهرههای تاریکی» یک زن و یک مرد علیه یک مرد دسیسهچینی میکنند و در اثری چون «از میان مردگان» که بیشتر با نام «سرگیجه» آن را میشناسیم، حیلهگری یک مرد و یک زن، یک مرد را قربانی میکند. البته شاید بهتر باشد بگوییم، دو شخصیت حیلهگر علیه یک زن توطئه میکنند که در حاشیه آن یک مرد هم قربانی میشود.
به طور اجمالی، در «سرگیجه» دوست قدیمی شخصیت فلاوییر (شخصیت اصلی داستان) برای رسیدن به ارثیه کلان همسرش، از یک زن کمک میگیرد و شواهد را طوری میچیند که فلاوییر شهادت دهد همسر دوستش، به دلیل بیماری روحی تمایل به خودکشی داشته است. کلیت داستان را میتوان در این یک خط خلاصه کرد، اما بوالو و نارسژاک با وارد کردن یک ماجرای عاشقانه به داستان، پیچ و تاب زیادی به آن میدهند.
«از میان مردگان» با نامهای «سرگیجه» و همچنین «عرق سرد» هم منتشر شده است و یکی از شناختهشدهترین آثار این دو نویسنده است که البته اقتباس سینمایی آلفرد هیچکاک از آن، حداقل برای جماعت کتابخوان ایرانی، در شهرت آن بیتاثیر نبوده است. این رمان در سال 1954 نوشته شد و در سال 1958 توسط هیچکاک تبدیل به فیلم سینمایی شد. اما سرگیجهای که بوالو و نارسژاک تقدیم خواننده میکنند و سرگیجهای که هیچکاک به ما ارزانی میدارد، تفاوتهایی باهم دارند. البته از نظر کلی تفاوت چندانی میانشان به چشم نمیخورد، اما ظرایفی در این میان تغییر کرده است.
در رمان، شخصیتها فرانسوی هستند و داستان در سالهای جنگ جهانی و بحران در اروپا رخ میدهد، ولی هیچکاک فضایی آمریکایی به فیلم بخشیده است. در فیلم، طرح و نقشه شیطانی زودتر مشخص میشود یعنی زن فریبکار زودتر اعتراف میکند، اما در کتاب به واقع جان خواننده به همراه شخصیت فلاوییر به لب میآید تا این شک برطرف میشود که زن پیدا شده، همان فردی است که نقش مادلن را بازی کرده است. این مورد را میتوان به دلیل محدودیت زمان فیلم سینمایی دانست.
یکی از تفاوتهای مهم کتاب و فیلم در پایانبندی آنهاست. در فینال فیلم، وقتی زن و مرد به بالای برج ناقوس رفتهاند، ترس بر زن فریبکار غالب شده و موجب پرت شدن و مرگش (این بار به طور واقعی) میشود، اما در پایان کتاب فلاوییر که دیگر به جنون رسیده است، زن را خفه میکند. نکته دیگر این که فلاوییر کتاب، دیوانه شده و در آخر متوجه میشویم داستانی که خواندهایم، به نوعی گزارشی است که پزشک روانشناس او میتواند ارائه دهد، اما در فیلم، شخصیت اصلی که جیمز استیوارت نقشش را بازی میکند، در بالای برج ناقوس تنها میماند و در اندوه عشق نافرجامش، فرو میرود.
در فیلم، نقشه و طرح شیطانی را با استفاده از صدای زن که در حال نوشتن نامه اعتراف برای شخصیت اصلی است، متوجه میشویم و در دقایق پایانی هنگامی که مرد و زن در حال کشمکش و بالا رفتن از برج ناقوس هستند، با دیالوگهای مرد روبرو میشویم که از کنار هم چیدن شواهد ریشه میگیرند و به گونهای حاصل کشف و شهود کارآگاهی او هستند، اما در کتاب، شخصیت زن بسیار سرسختتر است و خیلی دیر زبان باز میکند و حقایق را، خودش بر ملا میکند.
یکی دیگر از تفاوتهای فیلم و رمان در این است که کتاب، به طور عمیق روانپریشی و پناه بردن شخصیت اصلی به الکل را نشان میدهد و بسیاری از سطور کتاب، دربرگیرنده توصیف جنگ درونی فلاوییر با خودش هستند، اما در فیلم، شخصیت مورد نظر بیشتر از همان ضعفش یعنی سرگیجه هنگام بودن در ارتفاع رنج میبرد و فقط مدت کوتاهی برای سلامت روانی بستری میشود که سهم زیادی در فیلم ندارد. در این زمینه کتاب از فیلم جلوتر است و روانپریشی و درون مرد را بهتر تصویر میکند.
در فیلم «سرگیجه» یک شخصیت زن هم به کار اضافه شده است که در کتاب حضور ندارد. این زن به شخصیت اصلی علاقه دارد ولی با حضور مادلن و مسائل مرموزی که موجب شیدایی مرد میشود، محلی از اعراب ندارد و مورد بیمحلی قرار میگیرد.