پنجشنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۳ - ساعت :
۰۵ ارديبهشت ۱۳۹۲ - ۰۴:۵۷
خاطرات منتشرنشده «ابوالفضل جلیلی» از رابطه‌اش با «شهیدمرتضی آوینی»:

با نظراتش مخالف بودم اما عاشقش بودم!

نه، اولین آدمی که حقیقتا مرا حیران کرد علامه طباطبایی بود، یعنی مرا به سرحد جنون در عشق کشاند. من در علامه چیزی را دیدم که قابل توصیف نیست. هر کسی می‌تواند ببیند. کاری کرد که به تمام سوالاتم در یک نگاه و در یک تصویر پاسخ داد و یک دهم همان جنس و همان انرژی در آوینی بود. اینها چیزهایی است که باید طالب باشی تا ببینی. یک شعر هست که می‌گوید قدر گوهر گوهری داند و...
کد خبر : ۱۰۸۰۱۰
صراط:از سال ۷۲ و شهادت «سيدمرتضي آويني» به اين سو هرساله افراد زيادي در مصاحبه‌هاي مختلف به مناسب سالگرد وي خاطرات خود را از همنشيني با اين شهيد بزرگوار بيان مي‌كنند و حالا ديگر اين ماجرا تبديل به يك روند تكراري و غيرجذاب شده است. اين‌بار اما «ابولفضل جليلي» فيلمساز در مصاحبه‌اي بعد از بيست سال خاطرات منتشرنشده‌اي را از رابطه‌اش با سيدمرتضي آويني بيان كرده است كه خواندنش خالي از لطف نيست:

طبعا برای سوال اول باید پرسید که چطور با شهید آوینی آشنا شدید؟

ماجرای آشنایی من با سیدمرتضی آوینی برمی‌گردد به یک روز عصر که داشتم از ساختمان تلویزیون می‌آمدم پایین. آن موقع ورودی و خروجی تلویزیون فقط همان شیب جام‌جم بود.

چه سالی؟

فکر کنم سال ۶۶ بود. به‌واسطه یک اتفاقی خیلی دلگیر بودم و حالت افسردگی داشتم و انگار از همه‌چیز سیر و بیزار بودم. یادم هست که بعضی موقع‌ها می‌گفتم: «خدایا! تو اگر قدرت داری، واقعا الان مرا بکش. من دیگر نمی‌خواهم زنده بمانم»، یعنی اینقدر ناامید بودم. داشتم در شیب جام‌جم می‌آمدم و از حیاط و محوطه اصلی که پیچیدم تا شیب را پایین بیایم، در یک لحظه ـ‌شاید در ظرف دو ثانیه اتفاق افتادـ صدای عبور یک موتورسیکلت آمد. برگشتم دیدم کسی که فقط یک نیمرخ از او معلوم بود، یک کلاه‌کشی کاموایی سرش بود و ریش هم داشت، سوار یک موتور از بین دو درخت چنار عبور کرد و با این عبورش به‌قدری مرا جذب کرد که واقعا از خود بیخود شدم. بعضی مواقع می‌نشینم و فکر می‌کنم که این چه اتفاقی بود؟ کی بود؟ چی بود؟ به‌قدری عاشق این آدم شدم... عاشق چی شدم؟ نمی‌دانم! انرژی داشت؟ چی داشت؟ اصلا هیچ‌وقت نفهمیدم چی بود. یکدفعه از خود بیخود شدم و برگشتم ببینم این کی بود که رد شد؟ سریع آمدم بالای شیب و دیدم اصلا چنین کسی وجود ندارد و دیگر ندیدمش. گفتم این احتمالا از بچه‌های جهاد سازندگی است، چون آن موقع تازه جهاد تشکیل شده بود. چون ریش و کلاه‌کشی داشت، گفتم احتمالا از بچه‌های جهاد است. رفتم پیش بچه‌های جهاد. آن موقع آقای ابراهیم کیانی مسوول جهاد بود.



مسوول گروه جهاد تلویزیون؟

بله. گفتم: «آقای کیانی! یک آقایی که ریش و کلاه‌کشی داشته باشد و خوشگل هم باشد از اینجا رد شد. من فکر کنم از بچه‌های شماست. می‌شناسیدش؟ به من می‌گویی کی بود؟» هی گفت فلانی، فلانی و یک عالمه اسم برد. گفتم: «من اسمش را که نمی‌دانم. می‌شود اینها را ببینم؟» گفت: «خب! بعدا بیا ببین.» گفتم: «نه، همین الان باید ببینم.» گفت: «حالا چی شده که اینقدر مشتاقی؟» گفتم: «هیچی، می‌خواهم ببینمش!» خلاصه می‌کنم. تمام بچه‌های جهاد را به خط کرد. گفتم: «نه بابا! خیلی خوشگل‌تر از اینها بود.» گفت: «مگر اینها زشت هستند؟» گفتم: «نه، از بحث زیبایی چیز دیگری منظورم هست. نه اینها نبودند.» گفت: «کل بچه‌های ما اینها هستند.» بعد من رفتم به واحد جنگ یا شاید اسمش گروه سپاه پاسداران بود. نمی‌دانم.

گروه جهاد بود؟

نه، غیر از گروه جهاد، یک گروه دیگر هم در واحد تولید داشتیم که یا گروه جنگ بود یا گروه سپاه پاسداران. یادم نیست. گفتم شاید مال اینها باشد، چون قیافه‌اش مومن بود. رفتم و پرسیدم: «شما یک آقای این‌طوری ندارید؟» جواب داد: «اسمش چیست؟» خلاصه آنجا هم بی‌نتیجه ماند و هر کسی را که نشان داد، گفتم: «نه، خیلی بهتر از این بود». گفت: «والله نمی‌دانم.» آمدم و یک ساعتی لای درخت‌ها رفتم بالا و آمدم پایین. ببین چه اتفاقاتی در زندگی انسان می‌افتد. ممکن است این همه دختر زیبا ببینی، اما حوصله‌اش را نداشته باشی که برگردی، ولی یک آدمی را با محاسن و کلاه‌کشی می‌بینی و اینقدر جذب و دیوانه او می‌شوی. هرچه گشتم پیدایش نکردم و گفتم: «ولش کن.» بعضی وقت‌ها که امیدم خیلی ناامید می‌شود می‌گویم ولش کن. شاید مصلحت بوده و حالا مثلا قرار بوده است ذهن ما عوض شود.

گذشت و هرازچندگاهی می‌رفتم... من از قدیم هم آدم مذهبی‌ای بودم، ولی دوست نداشتم جزو گروه‌ها باشم. اصلا از اینکه جزو گروه و تابع و مرید کسی باشم خوشم نمی‌آمد و اصلا دیگر هیچ‌وقت جهاد سازندگی یا سپاه پاسداران نرفتم. فقط از آنجا که رد می‌شدم یک لحظه می‌ایستادم و عبور و مرورها را نگاه می‌کردم ببینم چنین آدمی را می‌بینم؟ و می‌دیدم نه، نمی‌بینم. دیگر یواش‌یواش گفتم ولش کن. این یک اتفاق بود و تو دیگر چنین آدمی را نمی‌بینی. گذشت. فراموشش نکردم و همیشه در ذهنم بود، ولی هیچ‌وقت دیگر دنبالش نبودم، چون می‌گفتم دیگر امکانش نیست. گذشت تا من فیلم «گال» را ساختم. من «گال» را در سال ۶۵ ساختم و این اتفاق در سال ۶۶ افتاد، منتها دو سال توقیف شد و در سال ۶۷ مجوز گرفت، آن هم به‌واسطه سفارش محسن مخملباف. بعد نمایش دادند و موفق بود، چون فیلم خوبی بود و از اول هم می‌دانستم موفق می‌شود، منتها با دو سال تاخیر. یک روز از حوزه اندیشه هنر... درست می‌گویم؟

حوزه هنری، از مجله سوره با شما تماس گرفتند.

نمی‌دانم.

من مصاحبه‌ شما را در سوره دیده‌ام.

بله. می‌گفتم. من به آنها گفتم: «شما از کجا زنگ می‌زنید؟» گفتند: «از سوره زنگ می‌زنیم.» گفتم: «من تا به حال سوره نشنیده‌ام.» گفت: «چطور نشنیدی؟ مال حوزه هنری است.» گفتم: «من آنجا نمی‌آیم.» پرسید: «چرا؟» جواب دادم: «نمی‌دانم چرا. از شما خوشم نمی‌آید.» گفت: «مگر ما چه‌مان است؟» گفتم: «شما خیلی مذهبی، خشک و فالانژ هستید» و از این چیزهایی که در ذهنم بود و گفتم: «نمی‌آیم.» گفت: «خب بگو کجا هستی ما بیاییم.» گفتم: «نه، اصلا خوشم نمی‌آید با شما صحبت کنم». گفت: «باشد» و چند روز دیگر دوباره زنگ زدند و گفتند: «آقا می‌خواهیم با شما مصاحبه کنیم.» گفتم: «اگر دوباره از همان‌جا هستی، من نمی‌آیم.» خلاصه چند روزی هی زنگ زدند. بعد من می‌گفتم: «نمی‌آیم» و او می‌گفت: «حالا پاشو بیا، شاید خوشت آمد. یکدندگی نکن.» گفتم: «باشد، می‌آیم.»

یک روز عصر بود و من رفتم. دفترش در خیابان سمیه بود و آقای «محمود اربابی» که آن موقع جوانکی بود و او را نمی‌شناختم، آمد و سلام‌علیک کرد و گفت: «می‌شود چند دقیقه منتظر بمانید؟» گفتم: «باشد، چشم.» او رفت و نشسته بودم و یکدفعه در باز شد و آقایی آمد و گفت: «سلام‌علیکم، بفرمایید داخل.» دیدم ‌ای داد بیداد! این همانی است که روی موتور دیده بودم. یکدفعه از جا پریدم و گفتم: «شما اینجا چه کار می‌کنی؟» گفت: «ما اینجا کار می‌کنیم.» گفتم: «من دو سال است که دارم دنبال شما می‌گردم. من با شما کلی حرف دارم. شما غیبتان زد.» گفت: «ما هم با شما کلی حرف داریم. بفرمایید داخل.» من عین آدمی که - چه جوری بگویم؟- عشق معنوی که می‌گویند... اینها چیزهایی است که هر کسی باید خودش لمس کند، به گفتن نیست. من الان نمی‌توانم برای شما بگویم. اصلا دیوانه او بودم و دانه‌دانه ریش‌ها، ابروها و سرش را نگاه می‌کردم. انگار به مرادی رسیده‌ام که اجازه ندارم به او نزدیک بشوم، ولی دل من هم برایش بی‌تاب است.

یادم نیست چه گفت و چه شنیدم، چون همه‌اش توی وجد بودم که بالاخره او را پیدا کردم. هرچه هم از من سوال می‌کرد، من فقط می‌گفتم: «چه جوری می‌توانم این رفاقت را ادامه بدهم؟»

من وقتی یک کسی را خیلی دوست دارم، حتی دلم نمی‌خواهد زیاد نگاهش کنم و فکر می‌کنم حیف است نگاهش کنم، فقط دلم می‌خواست در کنارش حضور داشته باشم.

گذشت و آن مصاحبه تمام شد و دیگر نمی‌دانم چه‌جوری شد و بر اثر چه اتفاقی، هرازچندگاهی می‌رفتم پهلویش، یعنی دوست داشتم. انگار می‌رفتم زیارت. یک‌بار فکر کنم سال ۷۲ بود؛ به‌قدری وضع مالی‌ام خراب بود که حد نداشت. همیشه چون فیلم‌هایم توقیف می‌شدند یا تهیه‌کننده نداشتم، از نظر مالی در مشقت به‌سر می‌بردم. البته خودم راضی بودم، ولی زن و بچه‌ام خیلی اذیت شدند. آن سال اوجش بود، یعنی «رقص خاک» را ساخته بودم و همه به من توهین کرده بودند. حتی یکی از کارگردان‌های مطرح مذهبی گفته بود که باید جلیلی را حد شرعی بزنیم که بعد آوینی به او پریده بود و گفته بود تو این را نمی‌فهمی و نباید چنین حرفی بزنی. یکی می‌گفت که اگر آوینی نبود، می‌ریختند و تو را می‌زدند.

خود آوینی هم مثل اینکه «رقص خاک» را خیلی دوست نداشت.

نمی‌دانم.

در یکی از نوشته‌هایش نوشته است که...

نمی‌دانم. من اصلا هیچ‌وقت نوشته‌هایش را نخواندم.

در جلد سوم کتاب «آئینه جادو» نوشته است.

ولی من معتقد بودم «رقص خاک» یکی از عرفانی‌ترین فیلم‌هایی است که در تاریخ سینمای ایران ساخته شده است.

آوینی هیچ‌وقت فیلم عرفانی دوست نداشت.

آره، کار نداریم. وضع مالی‌ام به‌شدت خراب شد. اینکه می‌گویند به نان شب محتاج، من واقعا این‌طوری شده بودم، یعنی هر شب که می‌رفتم خانه، تا زنگ را می‌زدم، زنم می‌گفت: «پول گیرت آمد؟» و من می‌گفتم: «نه.» یعنی اینقدر وضع مالی‌ام خراب شده بود.»


جیپی داشتم و تمام دارایی‌ام ۳۰ لیتر بنزینی بود که در این جیپ بود. نمی‌دانم چه شد که گفتم بلند شوم و بروم پهلوی آوینی و به او بگویم که می‌خواهم فیلمی درباره جنگ بسازم. ساده بودم و فکر می‌کردم الان بروم بگویم، او هم می‌گوید باشد و پولی هم به من می‌دهد و بعد هم من می‌آیم و خرج زندگی‌ام را درمی‌آورم. در ذهنم هم بود که به خاطر آوینی یک فیلم شاعرانه و عارفانه راجع به جنگ بسازم. پاشدم و دوباره رفتم همان‌جا. وارد شدم و مجید مجیدی نشسته بود و داشت با آوینی صحبت می‌کرد. آوینی گفت: «بنشین.» گفتم: «ببخشید! من با شما یک صحبت خصوصی دارم.» بعد رو کردم به مجیدی و گفتم: «یا تو برو بیرون، من صحبت کنم و برگرد یا من می‌روم بیرون، تو صحبتت را بکن و بعد من می‌آیم صحبت می‌کنم.» گفت: «نه، من می‌روم.» آوینی گفت: «تو باش. من با مجیدی صحبتی دارم، بعد می‌رویم در اتاق دیگر و صحبت می‌کنیم.» خلاصه من ایستادم و آوینی آمد و رفتیم به اتاق بغلی و نشستیم. آوینی گفت: «چه خوب شد آمدی. من یک عالمه حرف داشتم و یک کسی را می‌خواستم که با او صحبت کنم.» و شروع کرد با من صحبت کردن. یک چیزی حدود دو ساعت درددل کرد و چیزهایی گفت و گفت که: «من هیچ‌وقت اینها را به هیچ‌کس نگفته‌ام.» حتی گفت: «اینها را به همسرم هم نگفته‌ام، ولی می‌خواهم به تو بگویم» و همه را به من گفت که بماند.


آن‌قدر صحبت کرد که من هر بار آمدم حرفش را ببرم و بگویم وضع مالی‌ام این‌طوری شده است، اجازه پیدا نکردم، یعنی محضر این آدم به‌قدری برایم محترم بود که نشد حرف بزنم تا اینکه گفت: «برویم.» به خودم گفتم حالا بروم خانه و زنم بپرسد چه شد؟ ناجور می‌شود. به او گفتم: «آقای آوینی! می‌خواستم خواهشی بکنم.» گفت: «چه شده است؟» گفتم: «هوس کرده‌ام فیلمی درباره جنگ بسازم. می‌خواستم ببینم نظر شما چیست؟» گفت: «جلیلی! تو همه‌چیز را خراب کردی. این یکی را خراب نکن. ول کن.» گفتم: «باشد.» خداحافظی کردیم و آمدم بیرون.
از آنجا آمدیم بیرون و آن موقع خلوت بود و خیابان‌ها زیاد شلوغ نبودند. به قدری وضع مالی و وضع همه‌چیزم به هم ریخته بود که پوچ شده بودم. گفتم: «خدایا! من نیاز مالی دارم. اگر مرا هم دوست نداری، به خاطر آوینی که دوستش داری امروز یک پولی به من برسان و من بی‌پول به خانه نروم.» مانده بودم چه کار کنم، چه کار نکنم، یک‌مرتبه گفتم بروم تلویزیون. ساعت شش بعدازظهر بود و در آن ساعت کسی تلویزیون نبود، ولی نمی‌دانم چه شد که یک‌مرتبه فکر کردم بروم تلویزیون. رفتم تلویزیون و از در آسانسور که آمدم بیرون، یک دوستی داشتم که انگار بوی عطر مرا شنیده بود. به من می‌گفت: «جلیل‌جان.» گفت: «جلیل‌جان! تویی؟» گفتم: «تو اینجا چه کار می‌کنی؟» گفت: «منتظر تو بودم.» گفتم: «از کجا می‌دانستی می‌آیم اینجا؟» گفت: «نمی‌دانم، حس کردم می‌آیی.» گفتم: «چه کار داری؟» گفت: «باید برویم یک جایی.»

خلاصه بگویم. ما را برداشت و برد یک جایی. رسیدیم و پرسیدم: «اینجا چیست؟» گفت: «یک شرکتی است، مال بچه‌های مذهبی است. می‌خواهند فیلم بسازند و می‌خواهند از تو برای فیلمسازی دعوت کنند.» گفتم: «فیلم‌های من به درد اینها نمی‌خورد». گفت: «من نمی‌دانم.» گفته‌اند «حتما تو را بیاورم.» خلاصه نشستیم و آن آقایی که مسوول آن دفتر بود آمد و گفت: «من عذرخواهی می‌کنم. قرار بود درباره فیلمی با شما صحبت کنم اما الان کاری برایم پیش آمده است و نمی‌توانم و فردا با هم قرار می‌گذاریم ولی شما آن کیف را با خودت ببر.» یک کیف سامسونت بود. گفتم: «چیست؟» گفت: «مال شماست.» گفتم: «من کیف نداشتم. این چیست؟» گفت: «باز کن ببین.» باز کردم و دیدم داخل آن پر از پول است. گفتم: «برای چه این پول را به من می‌دهید؟» گفت: «همین‌طوری. فعلا مال شما باشد و کارهایت را رو به راه کن و بعد بیا با هم صحبت کنیم.» گفتم: «من فیلم تجاری نمی‌سازم و فیلم‌هایم هم به درد شما نمی‌خورد. فیلم‌های من توقیف می‌شوند.» گفت: «همه اینها را گفتی؟ شما این کیف را بردار ببر کارهایت را راه بینداز.» گفتم: «من به پول نیاز دارم ولی این کیف را ببرم ممکن است پولش خرج شود و دیگر هیچ‌وقت نتوانم به شما پس بدهم.» گفت: «هیچ‌وقت پس نده. برادر ببر.» من گفتم: «نه» و از آن طرف هم نیاز شدید داشتم و یک کمی از پول را برداشتم و کارم راه افتاد. بعدها هم پول را پس دادم و با آنها کار هم نکردم ولی این اتفاقی نبود. من خیلی از حرف‌هایی را که می‌زنند که رفتیم پیش شهدا و این جوری شد، قبول ندارم و نصفش خالی‌بندی یا بازارگرمی است. چشم و گوش بسته حرفی را قبول نمی‌کنم و باید برایم قابل لمس باشد. آن روز این یک اتفاق ساده نبود، یک معجزه بود. من هیچ‌یک از آن آدم‌ها را نمی‌شناختم. در این مملکت هم هیچ‌کس نمی‌آید یک کیف سامسونت پر از پول به کسی بدهد و بگوید ببر، بعدا با هم صحبت می‌کنیم. به نظر من از کرامات آقای آوینی بود. اینکه دارم می‌گویم معجزه و از کرامات این آدم بود، چون برایم قابل لمس است و می‌توانم برایت ثابت کنم که اینجا جایش نیست و صحبت طولانی می‌شود ولی نه نانی می‌خواهم به کسی قرض بدهم نه چیز دیگری. حتی اینکه اکراه داشتم درباره آوینی صحبت کنم به خاطر این بود که یک موقع فکر نکنند جلیلی هم خودش را به آوینی چسباند. من اصلا به آوینی نچسبیده‌ام و از افکار آوینی زیاد خوشم نمی‌آید ولی برایم معشوق است و این را که از دیگر نمی‌توانم کتمان کنم. من این آدم را دوست دارم و با احترام به او نگاه می‌کنم و می‌دانم یک چیزهایی داشت ولی آن چیزها، چیزهایی نبود که خیلی‌ها می‌گویند. متوجه هستی؟ من می‌گویم آوینی آدمی بود که شوریدگی‌هایی داشت و آن شوریدگی‌ها همان‌هایی بود که در جلال آل‌احمد هم بود.



شما که خیلی فیلم نمی‌بینید. مثلا شده یک وقتی روایت فتح را بگذارید و ببینید.

واقعیت این است که من فقط یک فیلم از آوینی دیده‌ام که آن هم گزارشی بود که از جبهه گرفته بود و همیشه آرزو دارم آن فیلم را ببینم و دلیلش را هم می‌گویم؛ چون هیچ چیز از او نمی‌دانم. یک چیزی می‌دانم که با سه شهید مصاحبه کرده بود. این قضیه برایم جالب بود که رفته بود و با خانواده اینها صحبت کرده بود و یکی از اینها پسربچه‌ای داشت که فکر می‌کنم آن موقع ۱۱ ساله بود و خیلی چهره زیبایی داشت. موهایش بور بود و چشم‌های سبزی داشت. از او سوال کرد: «از پدرت چه چیزی به خاطرت هست؟» جواب داد: «هر موقع می‌رفتم در سپاه، بابایم هیچ‌وقت در آنجا به من غذا نمی‌داد.» یعنی بچه داشت از پدرش گله می‌کرد و می‌گفت: «مرا می‌برد ساندویچ‌فروشی روبه‌رو.» شاید ۲۰ سال پیش یا بیشتر این فیلم را دیدم ولی هنوز یاد جمله این بچه که می‌افتم منقلب می‌شوم که آن شهید اینقدر بزرگوار بود. من وقتی فکر می‌کنم و خودم را جای او می‌گذارم. ببین! من از شش سالگی در عالم عرفان بودم و از نه، ده سالگی ریاضت می‌کشیدم و مثلا نصف شب می‌رفتم توی آب سرد و غسل می‌کردم و در کفشم شن می‌ریختم و از این جور کارهایی که فکر می‌کردم آدم را متعالی می‌کند، می‌کردم ولی وقتی خودم را با این جور آدم‌ها مقایسه می‌کنم. . . شاید الان بچه نداری نمی‌دانی. یک کسی از فرماندهان جنگ باشد ولی بچه‌اش را ببرد بیرون و به او غذا بدهد به خاطر اینکه چیزی از بیت‌المال در وجود این بچه نرود. اینها خیلی آدم‌های بزرگی هستند، خیلی آدم‌های بزرگی هستند و به نظر من بخشی از بزرگی آوینی به خاطر این بود که این بزرگان را جست‌وجو و کشف و شهود می‌کرد، پیدایشان می‌کرد، از آنها حرف می‌کشید، با آنها زندگی می‌کرد.

راجع به درددل‌هایی که آوینی با شما کرد نمی‌خواهد بگویید ولی بگویید از چه چیزی ناراحت بود؟

اصلا ناراحت نبود. داشت راجع به چیزهای خصوصی‌اش صحبت می‌کرد. از چیزی ناراحت نبود. من فکر می‌کنم هیچ وقت ناراحت نبود چون آنقدر همیشه انرژی داشت، آنقدر دوست‌داشتنی بود.

هیچ‌وقت نفهمیدید چه چیزی شما دو نفر را به هم جذب کرد؟

نه، اولین آدمی که حقیقتا مرا حیران کرد علامه طباطبایی بود، یعنی مرا به سرحد جنون در عشق کشاند. من در علامه چیزی را دیدم که قابل توصیف نیست. هر کسی می‌تواند ببیند. کاری کرد که به تمام سوالاتم در یک نگاه و در یک تصویر پاسخ داد و یک دهم همان جنس و همان انرژی در آوینی بود. اینها چیزهایی است که باید طالب باشی تا ببینی. یک شعر هست که می‌گوید قدر گوهر گوهری داند و...

قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری.

آره، باید طالبش باشی و وقتی طالب بودی به تو رو می‌کند.

بابت وقتی که گذاشتید ممنون. خیلی لطف کردید.
منبع:فرهیختگان