صراط: مرحوم آیتالله مرتضی بنی فضل به سال 1314 در تبریز متولد شد و از سال
1330 در حوزه علمیه قم مشغول به تحصیل شد و از محضر استادانی چون آیتالله
بروجردی، آیتالله سید محمد داماد و حضرت امام خمینی به ویژه در فقه و اصول
بهره برد.
شرح مبسوط مکاسب شیخ انصاری و حاشیه در کفایهالاصول آخوند خراسانی و نیز حاشیه بر بخش منطق منظومه سبزواری از جمله آثار مکتوب آیتالله بنی فضل است.
ایشان در زمان حیاط از اعضای جامعه مدرسین حوزه علمیه قم بوده و دورهای نمایندگی مردم استان آذربایجان شرقی در مجلس خبرگان رهبری را عهده دار بود. مطلب زیر گفتگویی است با ایشان به مناسبت واقعه 15 خرداد 1342 که در 13 اردیبهشت 1372 انجام شده است.
حمله کماندوهای رژیم به مدرسه فیضیه
حمله کماندوهای رژیم به مدرسه فیضیه، یک جریان از پیش طراحی شده بود. پیش از ظهر همان روز، من در فیضیه بودم. از اول صبح، رفت و آمد زیاد بود و مدرسه پی در پی، پر و خالی میشد. در میان جمعیت، تعدادی قیافه مشکوک هم بود، ما طلبهها، آنها را به یکدیگر نشان میدادیم و به هم میگفتیم: «مثل این که آدمهای عوضی هستند». از موهای سفید روی شقیقهها مشخص بود. کماندوها، کلاهها را برداشته بودند و جای کلاه، به صورت یک خط، روی پیشانی مانده بود. موهای اطراف شقیقهها هم سفید شده بود و معلوم میکرد که این قسمت از سر، زیر کلاه بوده است. قیافههای عجیبی هم داشتند؛ آدمهای درشتاندام و هیولاشکل. از شهرهای دیگر هم عدهای را آورده بودند. در همین سه راه موزه قم-جلو صحن حضرت معصومه(س)- قهوهخانهای بود؛ من خودم، شخصی به نام شاهباز را -که از تبریز آورده بودند- در این قهوهخانه دیدم. این شاهباز، برای خودش قلدر تمام عیاری بود. ماجرایی از این فرد شنیدهام که نقل آن بد نیست.
در زمان مصدق -که تعدادی از نمایندگان مردمی به مجلس راه پیدا کردند- ، شهید محلاتی-که بعد از انقلاب نماینده حضرت امام در سپاه بود- به تبریز آمده بود و در مسجد جامع تبریز، مدرسه طالبیه سخنرانی داشت. به دلیل این که آن روزها، مردم از نمایندگانی که میخواستند به مجلس بروند، طرفداری میکردند، جمعیت زیادی -بدون اغراق بیش از ده هزار نفر- برای شنیدن سخنرانی آمده بودند. آقای انگجی، آقا سید هاشم میلانی و یک سید دیگر به نام شبستری که از طرفداران نهضت آزادی بود هم حضور داشتند. البته اینها بر حسب ظاهر با شاه مخالفت میکردند. به هر حال، وسط سخنرانی، همین شاهباز، با دو، سه نفر از دوستانش، هفتتیر به دست، به صحن مدرسه طالبیه حمله کردند. یک نفر از این گروه هم، به داخل مسجد جامع رفته بود، و دو نفر دیگر، بیرون مانده بودند. در داخل مسجد، یک تیر هوایی شلیک کردند، چند تیر هم در صحن و حیاط مدرسه شلیک شد، و در مدت چند دقیقه، تمام آن جمعیت پراکنده شدند. این اوباش، این قدر قلدر بودند.
حادثه فیضیه، در بیست و پنجم شوال، روز شهادت امام صادق(ع) اتفاق افتاد. آیتاللهالعظمی گلپایگانی، به عنوان شهادت حضرت، مجلس سوگواری برقرار کرده بودند. حمله کماندوها که شروع شد، اطرافیان، ایشان را به داخل یکی از حجرهها بردند. در این حمله،کماندوها، از جرأت و جسارت و فحاشی، چیزی کم نگذاشتند، و هر چه توانستند کردند. خدا میداند، زیر طاق، بین فیضیه و دارالشفا، چقدر عمامه و قبا و عبا و پیراهن خونآلود ریخته شده بود. البته، من از کسانی بودم که از آن غائله فرار کردم، اما دوستانی که آن گوشه کنارهای مدرسه، یا در طبقه دوم بودند و نتوانسته بودند فرار کنند، ماوقع را برای ما نقل کردند.
یکی از اساتید حوزه، پس از جریان آن روز، بدن خود را به من نشان داد، پوست بدنش سیاه شده بود. گویا بعد از اتمام کتک کاریها، این بندگان خدا را، دور حوض فیضیه جمع کرده بودند که بگویید جاوید شاه. یکی از پیرمردهای حوزه -مرد محترمی به نام آقای علمی- را، با آن وسایلی که داشتند -باتومهای برقی و چیزهای دیگر-به باد کتک گرفته بودند که بگو: «جاوید شاه». یکی از طلبهها نقل میکرد «من دیدم بعد از این همه کتک خوردن، اگر جاوید شاه بگویم، با این کتکها نمیخواند، لذا میگفتم جاوید شاه».
همانطوری که عرض کردم، برنامه مدرسه فیضیه، حساب شده بود. نقل کردهاند «تعداد افراد گارد شاهنشاهی، به غیر از اوباش و اراذلی که اجیر شده بودند، هفتصد نفر بوده است».
تبریز؛ محرم سال 1342
ماه محرم سال 1342 من در تبریز بودم. در تبریز، مرسوم است که پنج روز -از هشتم تا دوازدهم محرم- بازار مطلقا تعطیل میشود و تمام هیئتهای سینهزنی به بازار میآیند؛ از یک طرف بازار وارد، و از طرف دیگر خارج میشوند. آذربایجانیها، با شور و هیجان خاصی که منحصر به خودشان است، سینهزنی و عزاداری میکنند. روزهای تاسوعا و عاشورای آن سال، مردم تبریز شعاری تهیه کرده بودند و در مراسم سینهزنی میخواندند. اشعار بسیار جالبی بود. البته شعر بلندی بود که فقط دو بیت از آن را نقل میکنم.
معروف است نادرشاه افشار در جنگهایی که کرده بود، تا هندوستان پیش رفته، هند و هرات را فتح کرده بود. شاعر این ابیات، با اشاره به آن وقایع آورده است «نادر شاه! ملت ایران، امروز آرزو میکند تو سر از قبر برآوری و تماشا کنی، که تو هند و هرات را فتح کردی، و اینها فیضیه را. بیا در این مدرسه فیضیه، در این پایگاه اسلام، اجساد خونآلود را تماشا کن».
آرزو ایلَر بوگون ایرانیلار نادر سنی
سن گُوتور باش قَبردَن بیر گور بوداد و شیونی
سن هراتِ ایندی فتحِ ایدینبولار فیضیهِنِی
پایگاه اسلامی دَه قانَباتان اَجسادِ باخ
وقتی مردم این شعرها را میخواندند، افسرهای شهربانی -که آن روز نظم هیئتها را عهدهدار بودند- با شنیدن این ابیات، ترسیدند و فرار کردند.
دلایل دستگیری حضرت امام توسط رژیم
شاید این یک نظر شخصی باشد، ولی من معتقدم که رژیم، یعنی خود شاه و اعوانش، فقط از امام واهمه داشتند. این برای من مسلم است و سند هم دارم. شاه و دار و دسته شاه، یقین داشتند، اگر امام از نهضت خود دست بردارد، مسئله تمام است، ولی اگر دست برندارد، نهضت ادامه خواهد داشت. حال اگر کسی اشکال کند که، اگر رژیم این را میدانست، چرا هنگام زندانی شدن امام، او را نکشت؟ در آن موقعیت آنها میتوانستند امام را بکشند، چون امام در اختیار آنها بود. پس چرا او را آزاد و سپس تبعید کردند؟ جواب این است: البته با صرف نظر از این که خداوند در تمام مراحل از امام حمایت کرد، همان طوری که از حضرت موسی(ع) حمایت میکرد. سخنی در این رابطه شنیدهام که نقل آن خالی از لطف نیست.
مرحوم آیتاللهالعظمی مرعشی نجفی به من گفت: «شاه دستور کشتن امام را صادر کرده بود؛ اما مادر شاه مانع شده بود و به او گفته بود: بیش از هزار و سیصد سال است که یزید امام حسین(ع) را کشته است، ولی هنوز در همه جا، شبانهروز، او را لعن و نفرین میکنند. این خمینی هم فرزند همانها است، اگر تو هم این کار را بکنی، این لعن و نفرین تا ابد برای تو هم خواهد بود». این قضیه را مرحوم آقای مرعشی نجفی برای من نقل کرده است؛ حالا ایشان از کجا نقل میکرده و یا از کجا به ایشان نقل شده بود خود او میداند. دستگاه، حضرت امام را پیش از شروع نهضت میشناخت.
مرحوم آیتالله داماد برای من نقل کرده است: «روزی که مرحوم آیتالله کاشانی، به دعوت آیتاللهالعظمی بروجردی، به قم میآمد، آقای بروجردی قصد میکند جمعی از علما و بزرگان حوزه را به استقبال ایشان بفرستد.
برخی از بزرگان حوزه به آقای بروجردی میگویند: «آقا، شما یک عده از اهل علم را به استقبال آقای کاشانی میفرستید؛ اکنون رجال و سیاستمداران کشور هم همراه او میآیند؛ فکر کردهاید چطور میشود؟»
آقای بروجردی در جواب میفرماید: «هیچ نگران نباشید».
آنها میپرسند: «چطور نگران نباشیم؟»
ایشان در جواب میگوید: «آقای حاجآقا روحالله هم همراه شما است».
آن ایام امام را به نام حاجآقا روحالله میشناختند.
مرحوم آقای داماد میگفت: «این نکته را در نظر داشتم تا ببینم چرا آقای بروجردی، این قدر به امام اطمینان دارد و این طور خاطر جمع است. بین تهران و قم، محلی را آماده کرده بودند که آقای کاشانی به آن جا وارد شده، کمی استراحت کند و سپس حرکت نماید. ما علما در این محل بودیم که آقای کاشانی آمد. اطرافشان را هم تعدادی از رجال و سیاستمداران گرفته بودند. تا آمدند و نشستند، امام شروع به صحبت کردند، و کسانی را که از حوزه آمده بودند، طوری معرفی کردند که آقای کاشانی هم تحت تاثیر واقع شد».
مرحوم آقای داماد میگفت: «به جمع نگاه کردم، همان رجال در برابر بیانات حضرت امام مثل گنجشک، خود را جمع کرده بودند. دو گوش داشتند، دو گوش هم قرض گرفته بودند و به بیانات امام گوش میدادند. اینجا بود که من متوجه شدم، آقای بروجردی، امام را خوب شناخته است».
منظورم این است که اینها قبل از نهضت سالهای چهل، امام را میشناختند. اما سند دوم که عرض کردم، در مجلس سنای آن روز، سناتورها به دو طریق انتخاب میشدند؛ عدهای را مجلس شورا انتخاب میکرد، و بقیه را شاه نصب مینمود. البته این ظاهر قضیه بود، در اصل، همه سناتورها انتصابی از طرف شاه بودند. انتخابات هم یک ظاهرسازی بیشتر نبود. خود مجلس شورا هم انتصابی بود و نمایندگان آن از قبل انتصاب میشدند. بعد هم یک انتخابات ظاهری راه میانداختند.
یکی از آن سناتورهای انتصابی، شخصی به نام احمد بهادری و اهل تبریز بود که چندین دوره عنوان سناتوری داشت. دایی او شخصی بود به نام سردار سطوت. بد نیست درباره این سردار سطوت کمی صحبت کنم، شاید این مطلب در کتابهای تاریخ هم ثبت و ضبط شده باشد؛ در زمان احمدشاه قاجار، این آدم، به شاه تعلیمات نظامی میداده است. یک روز به احمدشاه میگوید: «رضاخان قصد توطئه علیه تو را دارد، اجازه بدهید او را بکشم».
احمدشاه به دلیل جوانی هدف رضاخان را درک نکرده بود، لذا در جواب میگوید: «نه، این طورها که میگویی نیست، تو اشتباه میکنی».
بعد هم از دربار بیرونش میکند. در یک دوران هم، رئیس کل شهربانی بوده. آن روزها به رئیس شهربانی «بی لربی» میگفتند. این اصطلاح آذربایجانیهاست. خلاصه یک چنین آدمی بوده است. این پیرمرد را من دیده بودم. یک روز، محمدرضا شاه به سناتور احمد بهادری میگوید: «دایی تو هر کجا مینشیند، از پدر من به بدی یاد میکند، اگر چیزی میخواهد به او بدهید تا دست بردارد».
سناتور میگوید: «قربان، او آدم بخصوصی است».
شاه میگوید: «از او دعوت کن پیش من بیاید تا ببینم چگونه آدم بخصوصی است؟»
سناتور به داییاش میگوید: «اعلیحضرت شما را خواسته است».
او هم به ملاقات شاه میرود. شاه میگوید: «اگر ولایت و استانداری اصفهان را به تو بدهیم، با ما چگونه رفتاری میکنی؟ اگر از ناحیه ما دستوری بیاید چه میکنی؟» او هم با کمال جرأت جواب میدهد: «اگر با دستور خدا موافق باشد، اجرا میکنم».
این جواب، شاه را خوش نمیآید و میگوید: «برو».
همین آقا، در شروع نهضت امام، به میرزا علیخان هیئت تلفن میکند. اما این میرزاعلیخان هیئت چه کسی بود؟ امام-قدسسرهشریف-در پیام آخر خود به روحانیت فرمودند: «این دستگاهها [مثل دستگاه شاه] اشخاصی را تا حد مرجعیت، در حوزهها میپرورانند». امام، بسیاری از چیزها را میدانستند و این آگاهیهای ما نمیتواند قطرهای از آن اقیانوس باشد. خلاصه این میرزاعلیخان هیئت، از شاگردان برجسته آخوند خراسانی بود. معروف بود که اگر در حوزه نجف، آقای آخوند خراسانی ده شاگرد مبرز داشته باشد، یکی میرزا علیخان هیئت است. در دوران پهلوی، ماموریت این آقا در حوزه نجف تمام شد و به تهران آمد. او را خلع لباس کردند و ریاست دیوان عالی کشور را به او دادند. این واقعه در اوایل سلطنت محمد رضا شاه اتفاق افتاد.
سردار سطوت میگوید: روزی که نهضت امام شروع شد به میرزا علی هیئت زنگ زدم که این کیست؟ کجا بود؟
او گفت: فردا صبحانه به منزل ما بیا تا به تو بگویم.
صبح فردا رفتم و جواب خودم را این جور گرفتم: من یک روز ماموریت پیدا کردم تا به قم بروم. در قم با آقایان صحبت کردم حالا این تعبیر خود میرزا علی خان هیئت است. اگر در حوزه چیزی را در سینی بگذارند و جلو میهمان بیاورند همین خمینی است.
تابستانی در تبریز با حضور همین سردار سطوت جلسهای بودیم. جوانی هم پذیرایی میکرد. چای و میوه میآورد. ایشان به آن جوان اشاره کرده که برود. وقتی مجلس خصوصی شد از من پرسید فلانی مقام علمی این آقای خمینی در چه حدود است؟ من اطلاع چندانی ندارم فقط در شمیران پیش نمازی داریم از او سؤال کردم او هم چیزهایی گفت حالا میخواهم از شما بپرسم. از قضا آن روز من از کتابهای امام همراه خود داشتم این کتابها را آورده بودم تا در ایام تابستان مطالعه کنم، مکاسب محرمه بود که تازه از چاپ درآمده بود. کتاب را به او دادم. اول و آخر کتاب و نام امام را نگاه کرد و گفت: وقتی آقای خمینی در تهران زندانی بود شاه دوبار، کسانی از افراد سیاستمدار خود را پیش او فرستاد تا بفهمد که در دل این مرد چیست هر دفعه این فرستادگان به شاه گزارش دادند که در دل این شخص غیر از ایمان چیزی دیگری نیست اگر قطعه قطعهاش بکنید از آن چیزی که در قلب دارد دست برنخواهد داشت.
بعد سردار سطوت رو به من کرد و گفت: بدانید رژیم شاه و دولت حاضرند اگر امروز آقای خمینی بگوید به تعبیر خودش برگذشتهها صلوات از این به بعد شما با ما کار نداشته باشید ما هم با شما کاری نداریم آنها تا این مقدار آمادهاند که از سر حد ترکیه تا منزلشان در قم ایشان را با تخت روان بیاورند. توجه کنید این یک سند است. کسی که این مطالب را میگفت یکی از آدمهای دست اندرکار بود. پسر خواهرش، احمد بهادری، سناتور بود و آن هم سناتوری که رابط بین شاه و حوزههای علمیه بود و با برخی مراجع که متاسفانه با شاه ارتباط مخصوصی داشتند مرتبط بود آنها تا این حد حاضر بودند اما هر چه کردند عاجز شدند. رژیم میدانست که سرمنشا نهضت حضرت امام است و همه چیز دست ایشان است به همین دلیل بود که امام را دستگیر کردند.
ملاقات امام با شاه
البته من این را شنیدهام که آقای بروجردی یک بار امام را پیش شاه فرستاد حالا چه موضوعی بوده یا راجع به چه جریانی بوده است، فعلا در خاطر ندارم. امام بعد از بازگشت از این ملاقات به آقای بروجردی گزارش میدهند این محمدرضا، مثل پدرش نیست که هیچ چیز حالیش نباشد. پدرش یک سرباز بیسواد بود. همانطوری که عرض کردم از نظر امام رضا شاه یک فرد قلدر بود. این نکته را هم نوشته است.«رضا شاه با قلدری به سلطنت رسید».
پیکهای امام
اکثر پیکهای حضرت امام در شهرستانها، استادان و فضلای حوزههای علمیه و دانشجویان مسلمان و متعهد دانشگاهها بودند. در بازار هم تعدادی از افراد متدین البته نه از آن رده بالاها بلکه از همان اصناف و کسبه معمولی به عنوان پیکهای حضرت امام کار میکردند و مطالب ایشان را به اقصا نقاط کشور حتی به روستاهای دوردست میرساندند. در میان افسران ارتش هم تعدادی بودند. خود حضرت امام در یکی از سخنرانیها که در فاصله بین زندان و تبعید ایراد فرمودند به این مسئله اشاره داشتند و فرمودند ما ازافسران متدین و متعهد داریم که مطالب را به ما میرسانند. این گروه هم جزو پیکهای حضرت امام بودند.
وقایع 15 خرداد سال 1342 قم
رویدادهایی که در 15 خرداد اتفاق افتاد از مدرسه فیضیه و صحن مطهر حضرت معصومه (س) شروع شد. عدهای کفن پوش به من تعدادی از آنها را میشناختم. از قشر مستضعف مستمند و متدین بیرون آمدند و رو به طرف خیابان امام که آن روز به خیابان تهران معروف بود رفتند. در آنجا بود که درگیری شروع شد البته من در محل وقوع حادثه نبودم بعدها که در آن محل منزلی اجاره کرده بودیم ساکنان محل جزئیات را برای من تعریف کردند.
آنروز مامورهای آگاهی مردم را از صحن خارج کردند تا جمعیت از صحن و حرم دور باشند. حتی مردم را تا آن طرف رودخانه بردند تا در خیابانهای اطراف حرم هم نباشند که دوباره به حرم پناهنده شوند. این برنامه حساب شدهای بود که مردم را تا خیابان بکشند و آنجا به طرفشان تیراندازی کنند. وقتی تیراندازی شروع شد مردم به خانهها پناه بردند انصافا ساکنان محل هم آنها را در خانههای خود جا دادند.
به همین دلیل در قم تلفات زیاد نبود یعنی مثل تهران نبود. البته آنجا هم شهید و مجروح زیاد بود اما مسلما در حد تهران نبود.
اقشار شرکت کننده در واقعه 15 خرداد همین مردم کوچه و بازار بودند از همه قشرها روحانیون، بازاریها، میدانیها، دانشگاهیها، روشنفکران، کشاورزان، زنان وهمه وهمه اما می شود گفت اکثریت همان مردم معمولی کوچه و بازار بودند. شعارها هم "خمینی، خمینی خدا نگهدار تو. بمیرد بمیرد دشمن خونخوار تو" و شعارهایی از این قبیل بود. این شعارها در همه جا قم،تهران و .. در دهان مردم بود.
رژیم با تظاهرات مردمی، به دو صورت مقابله میکرد. معمولا عدهای از اوباش را با چوب و چماق به خیابانها میآورد که شعار بدهند و پایکوبی بکنند و خودشان را به عنوان مردم جا بزنند مثلا با ماشینهای باری، حدود بیست- سی نفر را میآوردند معلوم بود که خود رژیم این دسته را جمع و جور کرده است مثل روزهای اقلاب که تعدادی چماق به دست را درست کرده بودند و در شهرها و روستاها به خیابانها میآوردند این اوباش را میآوردند تا بامردم مقابله کنند. مخصوصا در مدرسه فیضیه اغلب از این روش استفاده میکردند.
روش دیگر استفاده از مامورین ساواک، آگاهی و شهربانی بود در مدرسه فیضیه گاهگاهی طلبهها با آنها مقابله میکردند وقتی چیزی به دست طلبه نمیافتاد با ظرفهایی که داخل آنها مهر میریختند از خودشان دفاع میکردند. زمانی هم مهرهای درشتی تهیه کرده بودند تا وقتی ساواکیها آمدند در مقام دفاع از آن مهرها استفاده کنند.
شرح مبسوط مکاسب شیخ انصاری و حاشیه در کفایهالاصول آخوند خراسانی و نیز حاشیه بر بخش منطق منظومه سبزواری از جمله آثار مکتوب آیتالله بنی فضل است.
ایشان در زمان حیاط از اعضای جامعه مدرسین حوزه علمیه قم بوده و دورهای نمایندگی مردم استان آذربایجان شرقی در مجلس خبرگان رهبری را عهده دار بود. مطلب زیر گفتگویی است با ایشان به مناسبت واقعه 15 خرداد 1342 که در 13 اردیبهشت 1372 انجام شده است.
حمله کماندوهای رژیم به مدرسه فیضیه
حمله کماندوهای رژیم به مدرسه فیضیه، یک جریان از پیش طراحی شده بود. پیش از ظهر همان روز، من در فیضیه بودم. از اول صبح، رفت و آمد زیاد بود و مدرسه پی در پی، پر و خالی میشد. در میان جمعیت، تعدادی قیافه مشکوک هم بود، ما طلبهها، آنها را به یکدیگر نشان میدادیم و به هم میگفتیم: «مثل این که آدمهای عوضی هستند». از موهای سفید روی شقیقهها مشخص بود. کماندوها، کلاهها را برداشته بودند و جای کلاه، به صورت یک خط، روی پیشانی مانده بود. موهای اطراف شقیقهها هم سفید شده بود و معلوم میکرد که این قسمت از سر، زیر کلاه بوده است. قیافههای عجیبی هم داشتند؛ آدمهای درشتاندام و هیولاشکل. از شهرهای دیگر هم عدهای را آورده بودند. در همین سه راه موزه قم-جلو صحن حضرت معصومه(س)- قهوهخانهای بود؛ من خودم، شخصی به نام شاهباز را -که از تبریز آورده بودند- در این قهوهخانه دیدم. این شاهباز، برای خودش قلدر تمام عیاری بود. ماجرایی از این فرد شنیدهام که نقل آن بد نیست.
در زمان مصدق -که تعدادی از نمایندگان مردمی به مجلس راه پیدا کردند- ، شهید محلاتی-که بعد از انقلاب نماینده حضرت امام در سپاه بود- به تبریز آمده بود و در مسجد جامع تبریز، مدرسه طالبیه سخنرانی داشت. به دلیل این که آن روزها، مردم از نمایندگانی که میخواستند به مجلس بروند، طرفداری میکردند، جمعیت زیادی -بدون اغراق بیش از ده هزار نفر- برای شنیدن سخنرانی آمده بودند. آقای انگجی، آقا سید هاشم میلانی و یک سید دیگر به نام شبستری که از طرفداران نهضت آزادی بود هم حضور داشتند. البته اینها بر حسب ظاهر با شاه مخالفت میکردند. به هر حال، وسط سخنرانی، همین شاهباز، با دو، سه نفر از دوستانش، هفتتیر به دست، به صحن مدرسه طالبیه حمله کردند. یک نفر از این گروه هم، به داخل مسجد جامع رفته بود، و دو نفر دیگر، بیرون مانده بودند. در داخل مسجد، یک تیر هوایی شلیک کردند، چند تیر هم در صحن و حیاط مدرسه شلیک شد، و در مدت چند دقیقه، تمام آن جمعیت پراکنده شدند. این اوباش، این قدر قلدر بودند.
حادثه فیضیه، در بیست و پنجم شوال، روز شهادت امام صادق(ع) اتفاق افتاد. آیتاللهالعظمی گلپایگانی، به عنوان شهادت حضرت، مجلس سوگواری برقرار کرده بودند. حمله کماندوها که شروع شد، اطرافیان، ایشان را به داخل یکی از حجرهها بردند. در این حمله،کماندوها، از جرأت و جسارت و فحاشی، چیزی کم نگذاشتند، و هر چه توانستند کردند. خدا میداند، زیر طاق، بین فیضیه و دارالشفا، چقدر عمامه و قبا و عبا و پیراهن خونآلود ریخته شده بود. البته، من از کسانی بودم که از آن غائله فرار کردم، اما دوستانی که آن گوشه کنارهای مدرسه، یا در طبقه دوم بودند و نتوانسته بودند فرار کنند، ماوقع را برای ما نقل کردند.
یکی از اساتید حوزه، پس از جریان آن روز، بدن خود را به من نشان داد، پوست بدنش سیاه شده بود. گویا بعد از اتمام کتک کاریها، این بندگان خدا را، دور حوض فیضیه جمع کرده بودند که بگویید جاوید شاه. یکی از پیرمردهای حوزه -مرد محترمی به نام آقای علمی- را، با آن وسایلی که داشتند -باتومهای برقی و چیزهای دیگر-به باد کتک گرفته بودند که بگو: «جاوید شاه». یکی از طلبهها نقل میکرد «من دیدم بعد از این همه کتک خوردن، اگر جاوید شاه بگویم، با این کتکها نمیخواند، لذا میگفتم جاوید شاه».
همانطوری که عرض کردم، برنامه مدرسه فیضیه، حساب شده بود. نقل کردهاند «تعداد افراد گارد شاهنشاهی، به غیر از اوباش و اراذلی که اجیر شده بودند، هفتصد نفر بوده است».
تبریز؛ محرم سال 1342
ماه محرم سال 1342 من در تبریز بودم. در تبریز، مرسوم است که پنج روز -از هشتم تا دوازدهم محرم- بازار مطلقا تعطیل میشود و تمام هیئتهای سینهزنی به بازار میآیند؛ از یک طرف بازار وارد، و از طرف دیگر خارج میشوند. آذربایجانیها، با شور و هیجان خاصی که منحصر به خودشان است، سینهزنی و عزاداری میکنند. روزهای تاسوعا و عاشورای آن سال، مردم تبریز شعاری تهیه کرده بودند و در مراسم سینهزنی میخواندند. اشعار بسیار جالبی بود. البته شعر بلندی بود که فقط دو بیت از آن را نقل میکنم.
معروف است نادرشاه افشار در جنگهایی که کرده بود، تا هندوستان پیش رفته، هند و هرات را فتح کرده بود. شاعر این ابیات، با اشاره به آن وقایع آورده است «نادر شاه! ملت ایران، امروز آرزو میکند تو سر از قبر برآوری و تماشا کنی، که تو هند و هرات را فتح کردی، و اینها فیضیه را. بیا در این مدرسه فیضیه، در این پایگاه اسلام، اجساد خونآلود را تماشا کن».
آرزو ایلَر بوگون ایرانیلار نادر سنی
سن گُوتور باش قَبردَن بیر گور بوداد و شیونی
سن هراتِ ایندی فتحِ ایدینبولار فیضیهِنِی
پایگاه اسلامی دَه قانَباتان اَجسادِ باخ
وقتی مردم این شعرها را میخواندند، افسرهای شهربانی -که آن روز نظم هیئتها را عهدهدار بودند- با شنیدن این ابیات، ترسیدند و فرار کردند.
دلایل دستگیری حضرت امام توسط رژیم
شاید این یک نظر شخصی باشد، ولی من معتقدم که رژیم، یعنی خود شاه و اعوانش، فقط از امام واهمه داشتند. این برای من مسلم است و سند هم دارم. شاه و دار و دسته شاه، یقین داشتند، اگر امام از نهضت خود دست بردارد، مسئله تمام است، ولی اگر دست برندارد، نهضت ادامه خواهد داشت. حال اگر کسی اشکال کند که، اگر رژیم این را میدانست، چرا هنگام زندانی شدن امام، او را نکشت؟ در آن موقعیت آنها میتوانستند امام را بکشند، چون امام در اختیار آنها بود. پس چرا او را آزاد و سپس تبعید کردند؟ جواب این است: البته با صرف نظر از این که خداوند در تمام مراحل از امام حمایت کرد، همان طوری که از حضرت موسی(ع) حمایت میکرد. سخنی در این رابطه شنیدهام که نقل آن خالی از لطف نیست.
مرحوم آیتاللهالعظمی مرعشی نجفی به من گفت: «شاه دستور کشتن امام را صادر کرده بود؛ اما مادر شاه مانع شده بود و به او گفته بود: بیش از هزار و سیصد سال است که یزید امام حسین(ع) را کشته است، ولی هنوز در همه جا، شبانهروز، او را لعن و نفرین میکنند. این خمینی هم فرزند همانها است، اگر تو هم این کار را بکنی، این لعن و نفرین تا ابد برای تو هم خواهد بود». این قضیه را مرحوم آقای مرعشی نجفی برای من نقل کرده است؛ حالا ایشان از کجا نقل میکرده و یا از کجا به ایشان نقل شده بود خود او میداند. دستگاه، حضرت امام را پیش از شروع نهضت میشناخت.
مرحوم آیتالله داماد برای من نقل کرده است: «روزی که مرحوم آیتالله کاشانی، به دعوت آیتاللهالعظمی بروجردی، به قم میآمد، آقای بروجردی قصد میکند جمعی از علما و بزرگان حوزه را به استقبال ایشان بفرستد.
برخی از بزرگان حوزه به آقای بروجردی میگویند: «آقا، شما یک عده از اهل علم را به استقبال آقای کاشانی میفرستید؛ اکنون رجال و سیاستمداران کشور هم همراه او میآیند؛ فکر کردهاید چطور میشود؟»
آقای بروجردی در جواب میفرماید: «هیچ نگران نباشید».
آنها میپرسند: «چطور نگران نباشیم؟»
ایشان در جواب میگوید: «آقای حاجآقا روحالله هم همراه شما است».
آن ایام امام را به نام حاجآقا روحالله میشناختند.
مرحوم آقای داماد میگفت: «این نکته را در نظر داشتم تا ببینم چرا آقای بروجردی، این قدر به امام اطمینان دارد و این طور خاطر جمع است. بین تهران و قم، محلی را آماده کرده بودند که آقای کاشانی به آن جا وارد شده، کمی استراحت کند و سپس حرکت نماید. ما علما در این محل بودیم که آقای کاشانی آمد. اطرافشان را هم تعدادی از رجال و سیاستمداران گرفته بودند. تا آمدند و نشستند، امام شروع به صحبت کردند، و کسانی را که از حوزه آمده بودند، طوری معرفی کردند که آقای کاشانی هم تحت تاثیر واقع شد».
مرحوم آقای داماد میگفت: «به جمع نگاه کردم، همان رجال در برابر بیانات حضرت امام مثل گنجشک، خود را جمع کرده بودند. دو گوش داشتند، دو گوش هم قرض گرفته بودند و به بیانات امام گوش میدادند. اینجا بود که من متوجه شدم، آقای بروجردی، امام را خوب شناخته است».
منظورم این است که اینها قبل از نهضت سالهای چهل، امام را میشناختند. اما سند دوم که عرض کردم، در مجلس سنای آن روز، سناتورها به دو طریق انتخاب میشدند؛ عدهای را مجلس شورا انتخاب میکرد، و بقیه را شاه نصب مینمود. البته این ظاهر قضیه بود، در اصل، همه سناتورها انتصابی از طرف شاه بودند. انتخابات هم یک ظاهرسازی بیشتر نبود. خود مجلس شورا هم انتصابی بود و نمایندگان آن از قبل انتصاب میشدند. بعد هم یک انتخابات ظاهری راه میانداختند.
یکی از آن سناتورهای انتصابی، شخصی به نام احمد بهادری و اهل تبریز بود که چندین دوره عنوان سناتوری داشت. دایی او شخصی بود به نام سردار سطوت. بد نیست درباره این سردار سطوت کمی صحبت کنم، شاید این مطلب در کتابهای تاریخ هم ثبت و ضبط شده باشد؛ در زمان احمدشاه قاجار، این آدم، به شاه تعلیمات نظامی میداده است. یک روز به احمدشاه میگوید: «رضاخان قصد توطئه علیه تو را دارد، اجازه بدهید او را بکشم».
احمدشاه به دلیل جوانی هدف رضاخان را درک نکرده بود، لذا در جواب میگوید: «نه، این طورها که میگویی نیست، تو اشتباه میکنی».
بعد هم از دربار بیرونش میکند. در یک دوران هم، رئیس کل شهربانی بوده. آن روزها به رئیس شهربانی «بی لربی» میگفتند. این اصطلاح آذربایجانیهاست. خلاصه یک چنین آدمی بوده است. این پیرمرد را من دیده بودم. یک روز، محمدرضا شاه به سناتور احمد بهادری میگوید: «دایی تو هر کجا مینشیند، از پدر من به بدی یاد میکند، اگر چیزی میخواهد به او بدهید تا دست بردارد».
سناتور میگوید: «قربان، او آدم بخصوصی است».
شاه میگوید: «از او دعوت کن پیش من بیاید تا ببینم چگونه آدم بخصوصی است؟»
سناتور به داییاش میگوید: «اعلیحضرت شما را خواسته است».
او هم به ملاقات شاه میرود. شاه میگوید: «اگر ولایت و استانداری اصفهان را به تو بدهیم، با ما چگونه رفتاری میکنی؟ اگر از ناحیه ما دستوری بیاید چه میکنی؟» او هم با کمال جرأت جواب میدهد: «اگر با دستور خدا موافق باشد، اجرا میکنم».
این جواب، شاه را خوش نمیآید و میگوید: «برو».
همین آقا، در شروع نهضت امام، به میرزا علیخان هیئت تلفن میکند. اما این میرزاعلیخان هیئت چه کسی بود؟ امام-قدسسرهشریف-در پیام آخر خود به روحانیت فرمودند: «این دستگاهها [مثل دستگاه شاه] اشخاصی را تا حد مرجعیت، در حوزهها میپرورانند». امام، بسیاری از چیزها را میدانستند و این آگاهیهای ما نمیتواند قطرهای از آن اقیانوس باشد. خلاصه این میرزاعلیخان هیئت، از شاگردان برجسته آخوند خراسانی بود. معروف بود که اگر در حوزه نجف، آقای آخوند خراسانی ده شاگرد مبرز داشته باشد، یکی میرزا علیخان هیئت است. در دوران پهلوی، ماموریت این آقا در حوزه نجف تمام شد و به تهران آمد. او را خلع لباس کردند و ریاست دیوان عالی کشور را به او دادند. این واقعه در اوایل سلطنت محمد رضا شاه اتفاق افتاد.
سردار سطوت میگوید: روزی که نهضت امام شروع شد به میرزا علی هیئت زنگ زدم که این کیست؟ کجا بود؟
او گفت: فردا صبحانه به منزل ما بیا تا به تو بگویم.
صبح فردا رفتم و جواب خودم را این جور گرفتم: من یک روز ماموریت پیدا کردم تا به قم بروم. در قم با آقایان صحبت کردم حالا این تعبیر خود میرزا علی خان هیئت است. اگر در حوزه چیزی را در سینی بگذارند و جلو میهمان بیاورند همین خمینی است.
تابستانی در تبریز با حضور همین سردار سطوت جلسهای بودیم. جوانی هم پذیرایی میکرد. چای و میوه میآورد. ایشان به آن جوان اشاره کرده که برود. وقتی مجلس خصوصی شد از من پرسید فلانی مقام علمی این آقای خمینی در چه حدود است؟ من اطلاع چندانی ندارم فقط در شمیران پیش نمازی داریم از او سؤال کردم او هم چیزهایی گفت حالا میخواهم از شما بپرسم. از قضا آن روز من از کتابهای امام همراه خود داشتم این کتابها را آورده بودم تا در ایام تابستان مطالعه کنم، مکاسب محرمه بود که تازه از چاپ درآمده بود. کتاب را به او دادم. اول و آخر کتاب و نام امام را نگاه کرد و گفت: وقتی آقای خمینی در تهران زندانی بود شاه دوبار، کسانی از افراد سیاستمدار خود را پیش او فرستاد تا بفهمد که در دل این مرد چیست هر دفعه این فرستادگان به شاه گزارش دادند که در دل این شخص غیر از ایمان چیزی دیگری نیست اگر قطعه قطعهاش بکنید از آن چیزی که در قلب دارد دست برنخواهد داشت.
بعد سردار سطوت رو به من کرد و گفت: بدانید رژیم شاه و دولت حاضرند اگر امروز آقای خمینی بگوید به تعبیر خودش برگذشتهها صلوات از این به بعد شما با ما کار نداشته باشید ما هم با شما کاری نداریم آنها تا این مقدار آمادهاند که از سر حد ترکیه تا منزلشان در قم ایشان را با تخت روان بیاورند. توجه کنید این یک سند است. کسی که این مطالب را میگفت یکی از آدمهای دست اندرکار بود. پسر خواهرش، احمد بهادری، سناتور بود و آن هم سناتوری که رابط بین شاه و حوزههای علمیه بود و با برخی مراجع که متاسفانه با شاه ارتباط مخصوصی داشتند مرتبط بود آنها تا این حد حاضر بودند اما هر چه کردند عاجز شدند. رژیم میدانست که سرمنشا نهضت حضرت امام است و همه چیز دست ایشان است به همین دلیل بود که امام را دستگیر کردند.
ملاقات امام با شاه
البته من این را شنیدهام که آقای بروجردی یک بار امام را پیش شاه فرستاد حالا چه موضوعی بوده یا راجع به چه جریانی بوده است، فعلا در خاطر ندارم. امام بعد از بازگشت از این ملاقات به آقای بروجردی گزارش میدهند این محمدرضا، مثل پدرش نیست که هیچ چیز حالیش نباشد. پدرش یک سرباز بیسواد بود. همانطوری که عرض کردم از نظر امام رضا شاه یک فرد قلدر بود. این نکته را هم نوشته است.«رضا شاه با قلدری به سلطنت رسید».
پیکهای امام
اکثر پیکهای حضرت امام در شهرستانها، استادان و فضلای حوزههای علمیه و دانشجویان مسلمان و متعهد دانشگاهها بودند. در بازار هم تعدادی از افراد متدین البته نه از آن رده بالاها بلکه از همان اصناف و کسبه معمولی به عنوان پیکهای حضرت امام کار میکردند و مطالب ایشان را به اقصا نقاط کشور حتی به روستاهای دوردست میرساندند. در میان افسران ارتش هم تعدادی بودند. خود حضرت امام در یکی از سخنرانیها که در فاصله بین زندان و تبعید ایراد فرمودند به این مسئله اشاره داشتند و فرمودند ما ازافسران متدین و متعهد داریم که مطالب را به ما میرسانند. این گروه هم جزو پیکهای حضرت امام بودند.
وقایع 15 خرداد سال 1342 قم
رویدادهایی که در 15 خرداد اتفاق افتاد از مدرسه فیضیه و صحن مطهر حضرت معصومه (س) شروع شد. عدهای کفن پوش به من تعدادی از آنها را میشناختم. از قشر مستضعف مستمند و متدین بیرون آمدند و رو به طرف خیابان امام که آن روز به خیابان تهران معروف بود رفتند. در آنجا بود که درگیری شروع شد البته من در محل وقوع حادثه نبودم بعدها که در آن محل منزلی اجاره کرده بودیم ساکنان محل جزئیات را برای من تعریف کردند.
آنروز مامورهای آگاهی مردم را از صحن خارج کردند تا جمعیت از صحن و حرم دور باشند. حتی مردم را تا آن طرف رودخانه بردند تا در خیابانهای اطراف حرم هم نباشند که دوباره به حرم پناهنده شوند. این برنامه حساب شدهای بود که مردم را تا خیابان بکشند و آنجا به طرفشان تیراندازی کنند. وقتی تیراندازی شروع شد مردم به خانهها پناه بردند انصافا ساکنان محل هم آنها را در خانههای خود جا دادند.
به همین دلیل در قم تلفات زیاد نبود یعنی مثل تهران نبود. البته آنجا هم شهید و مجروح زیاد بود اما مسلما در حد تهران نبود.
اقشار شرکت کننده در واقعه 15 خرداد همین مردم کوچه و بازار بودند از همه قشرها روحانیون، بازاریها، میدانیها، دانشگاهیها، روشنفکران، کشاورزان، زنان وهمه وهمه اما می شود گفت اکثریت همان مردم معمولی کوچه و بازار بودند. شعارها هم "خمینی، خمینی خدا نگهدار تو. بمیرد بمیرد دشمن خونخوار تو" و شعارهایی از این قبیل بود. این شعارها در همه جا قم،تهران و .. در دهان مردم بود.
رژیم با تظاهرات مردمی، به دو صورت مقابله میکرد. معمولا عدهای از اوباش را با چوب و چماق به خیابانها میآورد که شعار بدهند و پایکوبی بکنند و خودشان را به عنوان مردم جا بزنند مثلا با ماشینهای باری، حدود بیست- سی نفر را میآوردند معلوم بود که خود رژیم این دسته را جمع و جور کرده است مثل روزهای اقلاب که تعدادی چماق به دست را درست کرده بودند و در شهرها و روستاها به خیابانها میآوردند این اوباش را میآوردند تا بامردم مقابله کنند. مخصوصا در مدرسه فیضیه اغلب از این روش استفاده میکردند.
روش دیگر استفاده از مامورین ساواک، آگاهی و شهربانی بود در مدرسه فیضیه گاهگاهی طلبهها با آنها مقابله میکردند وقتی چیزی به دست طلبه نمیافتاد با ظرفهایی که داخل آنها مهر میریختند از خودشان دفاع میکردند. زمانی هم مهرهای درشتی تهیه کرده بودند تا وقتی ساواکیها آمدند در مقام دفاع از آن مهرها استفاده کنند.