برای این که در این روز از عبارات تکراری درباره حضرت روحالله فاصله بگیریم قصد کردیم برشی از کتاب خواندنی «سه دیدار با مردی که از فراسوی باور مامیآمد» نوشته مرحوم نادر ابراهیمی را عرضه کنیم که شرح حال زندگی حضرت امام خمینی (ره) از زمان کودکی تا پیروزی انقلاب اسلامی است که به صورت داستانی ادبی نوشته شده است.
مطلب ذیل روایت دیدار حضرت امامخمینی و شهید مدرس در زمان حکومت پهلوی اول است که از جلد اول کتاب صفحات 45 الی 53 نقل میشود.
***
ملای جوان، در آن سرمای کشنده که در تهران هیچ پیشینه نداشت، برف بلند را میکوبید و پیش میرفت، یا برف کوبیده را بیش میکوبید قبای خویش به خودپیچان، تنها، تنها.
طلاب و ملایان دیگر، چند چند با هم میرفتند، و در این گروهی رفتن، گرمایی بود: تنگ هم، گفتوگو کنان؛ اما ملای جوان ما حاج آقا روحالله موسوی - به خویش بود و بس.
حاج آقا روحالله از میدان مخبرالدوله که گذشت، بخشی از شاهآباد را طی کرد، به کوچه مسجد پیچید، به در خانه حاج آقا مدرس رسید و ایستاد. در، گشوده نبود. اما کلون هم نبود. حاج آقا، در را قدری فشار داد. در گشوده شد ملای جوان پا به درون آن حیاط محقر گذاشت و به خود گفت: «خوب است که نمیترسد. خوب است که خانهاش محافظی ندارد و در خانهاش چفت و کلونی؛ اما او را خواهند کشت. همین جا خواهند کشت. رضاخان او را خواهد کشت. انگلیسیها او را خواهند کشت. چقدر آسان است که با یا یک تپانچه وارد این حیاط شوند، به جانب آن اتاق بروند و تیری به قلب مدرس شلیک کنند. قلب یا مغز؟ خدایا! چرا هنوز، بعد از بیست و دو سال، بیست و دو سال ... ذهن من این مسئله را نگشوده است؟ به قلب پدر شلیک کردند یا به مغزش؟»
چرا مادر میگفت: «قرآن جیبیاش به اندازهی یک سکه سوراخ شده بود»؟ و چرا سیدی میگفت: «صورت که نداشت، آقا !سر هم نیمی...»
ملا روحالله بازگیر افتاده بود: کدام یک مهمتر از دیگریست؟ حاج آقا مدرس، با کدام یک از این دو بیشتر کار میکند؟ قلب یا مغز؟ کدام را ترجیح میدهد؟
- آقایان محترم! علما! روحانیان حوزهها! با مغزهایتان با حکومت طرف شوید، با قلبهایتان با خدا. اینجا، حساب کنید، بسنجید، اندازه بگیرید، چرتکه بیندازید، چرا که با چرتکهاندازان بدنهاد روبهرو هستید؛ اما آنجا با قلبهایتان، با خلوصتان، با طهارتتان، تسلیم تسلیم، با خدا روبهرو شوید. اینجا، به هیچ قیمت نشکنید، آنجا شکسته و خمیر شده باشید؛ اینجا، همهاش، در پرده بمانید، آنجا، در محضر خدا، پردهها را بردارید... اینجا با عقل... عقل دوراندیش و آنجا با عشق، با ذات- بدون ذرهیی از عرض رنگ...»
ملا روحالله جوان، دلش نمیخاست منبر برود؛ اما دلش میخواست حرفهایش را بزند. همیشه گرفتار انتخاب بود. «در ماه مبارک رمضان، یا در محرم و صفر، آیا برای تبلیغ بروم؟ بازگردم به خمین؟ از پلههای همان منبری که حاج آقا مصطفی بالا میرفت، بالا بروم؟ جوان، بالا بلند، موقر ، آرام، بروم بالای منبر و بگویم که رنج رعیت بس است؟ حکومت خانهای قدارهکش بس است؟ بگویم که سلاطین قاجار، همهشان جلادند؟ رضاخان، یک جلاد است؟ سید ضیاء، احمد قوام و حتی آن تدین حقیر و خیلیهای دیگر جلادند؟ و رعیتی که تو سری میخورد و سربلند نمیکند و به خشم نمیآید و حق خداییاش را نمیطلبد و نمیگیرد، خادم و امربر جلادان است و سلاح جلادان و گناهکارتر از ایشان؟ ... و بگویم که در خانه حاج آقا مدرس- که علیه دشمنان شما میجنگد- همیشهی خدا باز است و رضاخان او را خواهد کشت، زیرا که شما اهل درد به درد خوکردهاید و نمیشورید و فریاد نمیکشید و شوربختیتان را امری خدایی تلقی میکنید و مرضهای بچههایتان را خیال میکنید که خدا داده است تا بیازمایدتان، و وای به حال رعیتی که خیال میکند آزمون خدا در حد فکر آنهاست که شیطان به ایشان فرمان میراند؟...
ملای جوان، وارد اتاق آقای مدرس شد، سلام کرد، قدری خمید و همان جا پای در نشست- که سوز برف بود و درزهای دهان گشوده در.
آقای مدرس، ملا را به اندازه سه بار دیدن میشناخت، اما نه به اسم و رسم. برادرش، حاج آقا مرتضی پسندیده را که در مدرسهی سپهسالار، گهگاه، در محضر مدرس تلمذ میکرد، بیش میشناخت، اما هرگز حس نکرده بود که این دو روحانی جوان، ممکن است برادر هم باشند. هیچ شباهتی به هم نداشتند. آدمیزاد میتوانست به نگاه آن یکی تکیه کند همان طور که به یک بالش پر تکیه میکند و میتوانست نگاه این یکی را در چله کمان بنشاند و به سوی دشمن پرتاب کند و مطمئن باشد که دشمن را متلاشی خواهد کرد.
طلبهیی گفت: جناب مدرس! در کوچه و بازار میگویند که شما، مشکلتان با رضاخان میرپنج در این است که سلطنت را میخواهید نه جمهوری را؛ و اعتقاد به بقای خاندان سلطنت دارید و نظام شاهنشاهی را موهبتی الهی میدانید؛ حال آنکه رضاخان میرپنج و سید ضیاء و بسیاری دیگر میگویند که کار سلطنت ، تمام تمام است، و عصر جمهوری فرا رسیده است...
مدرس، مدتها بود که با این ضربهها آشنایی داشت، و با درد این ضربهها، و به همین دلیل، همیشه، پاسخ را در آستینش داشت.
- خیر آقا ... خیر ... بنده با سلطنت - چه از آن قاجار باشد چه دیگری و دیگری و دیگری - ابدا ابدا موافق نیستم؛ یعنی، راستش، اصولا نظام سلطانی را نظم مطلوبی برای امت و ملت نمیدانم؛ زیرا هیچ سلطانی تاکنون نیامده است که اجرا کننده فرمانهای الهی باشد، و همان باشد که خداوند اشاره فرموده است، و موهبتی باشد یا نعمتی، یا لااقل اسباب عذاب رعیت نبوده باشد. خیر ... اما این عقیده بنده دلیل بر آن نمیشود که تن به جمهوری میرپنجی بدهم. جمهوری میرپنجی، ابتدای یک درد تازه است و یک مرض مزمن. اینها به بهانه جمهوری میآیند، سوار که شدند دیگر ول نمیکنند. خودشان خودشان را نگه میدارند و چون اهل علم و عمل و تقوا نیستند، بیگانگان، تکیهگاه و اسباب بقای آنها میشوند، و به همین طریق میروند تا این مملکت را به بیگانه واگذار کنند و خود، به نوکری قناعت کنند. امروز، سلطان درمانده قاجار، در آستانه سقوط نهایی، تازه متوجه شده است که خوب است سلطنت کند نه حکومت؛ خدمت کند نه خیانت؛ اما این غول بیشاخ و دم که معلوم نیست از کدام جهنمی ظهور کرده و چطور او را یافتهاند و چطور او را- از دربانی سفارت آلمان - به اینجا رساندهاند، تمام وجودش خودخواهی و زورپرستی و میل به استبداد و اطاعت از انگلیسیهاست... شما، حرفی داری فرزندم؟
- از کجا دانستید که حرفی دارم حاج آقا؟
- از نگاهتان. در نگاهتان اعتراضی هست.
- میگویم: شما به تنومندی رضاخان اعتراض دارید یا به بیگانه پرستیاش؟
-منظورت چیست فرزندم؟
- زمانی که ضمن بحث، میفرمایید «این غول بیشاخ و دم» انسان یاد لاغری بیش از اندازه شما در برابر غول اندامی رضاخان میافتد و این طور تصور میکند که مشکل شما با رضاخان، مشکل شکل و شمایل و تنومندی اوست- نه اینکه او را آوردهاند- بی هیچ پیشینه در علم سیاست و دین، و جاهل است و مستبد و به دلیل همین جهل هم او را نگه داشتهاند نه هیکل.
مدرس، سکوت کرد.
طلاب جوان، به حاج آقا روحالله، بد نگاه کردند. روحالله، به دلایلی که برای خود داشت، از قم میآمد، به خانه برادر میرفت، خستگی میگرفت و از آنجا، تک و تنها میکوبید و میآمد به دیدن مدرس و خاموش مینشست و نگاه میکرد و گوش میسپرد به حرفهای مدرس و دیگران، و این کار را سه بار تا به حال کرده بود، و این نخستین بار بود که دهان باز میکرد.
(اگر حاج آقا لواسانی جوان میلی به آمدن به تهران و به خانه مدرس نشان میداد، البته، روح الله، خیلی دلش باز میشد و مثل دیگران، شانه به شانه دوست به دیدن مدرس میآمد، اما سید لواسانی جوان، اصولا گرایش به این بازار نداشت. فقط شبها، گاهی، مینشست به سخنان ملا روحالله گوش میسپرد، سر تکان میداد و میگفت: روح الله جان! سرت را فقط برای بالای دار ساختهاند. فردا اگر نوبت حاج آقا مدرس است، پس فردا نوبت توست. او را اگر در شصت سالگی میآویزند، تو را،همین طور، در بیست سالگی.
- مدرس، پنجاه و شش سال دارد، من بیست و دو سال دارم. یادت باشد!)
سکوت، به درازا کشید.
ملا روحالله دانست که ضربهاش ساده اما سنگین بوده است.
عذر میخواهم حاج آقا! قصد آزارتان را نداشتم؛ اما حضرت حاج آقا طباطبایی میفرمایند: نزد علمای آشنا با فلسفه، هر واژه، برخوردار از اعتبار نهایی آن واژه است. هر واژه، آن چنان به اوج توانایی خود میرسد که گویی قصد پرواز به آسمان را دارد. اینکه در یکی از کتابهای مقدس اهل کتاب آمده است که «کلمه، خداست؛ کلمه خود خداست» شاید ناظر بر همین معنا باشد. شما، وقتی در حضور جمع، به مسامحه، به تنومندی یک نظامی بد کار اشاره میکنید، به بخشی از موجودیت آن نظامی اشاره میفرمایید که پدید آمدنش در ید اختیار آن نظامی نبوده است، و ارادهی الهی و تنومندی پدر و مادر روستایی - احتمالا - در آن نقش داشته است. در این حال، شما را به بیعدالتی متهم خواهند کرد، و اعتبار کلام عظیمتان را در باب خطر خوف آور استبداد، درک نخواهند کرد، و همه جا خواهند گفت که آقای مدرس، مرد خوب و شوخ طبع و طنازی است که سخنان نمکین بسیار میگوید اما مسائل جدی قابل تأمل، چندان که باید، در چنته ندارد، و دشمنان و شما و ملت و دین بهانه خواهند یافت و با آن بهانه، نه فقط شما را بلکه ما را که شما پرچمدارمان هستید، خواهند کوبید و له خواهند کرد.
باز، سلطه خاموشی.
طلاب سر به زیر افکنده بودند. صدایشان از دهان این طلبه بیپروای خوش بیان بیرون آمده بود- بیکم و کاست.
مدرس تأثر را پس نشاند.
- کاش که شما، با همه جوانیتان، به جای من، به این مجلس شورا میرفتید. شما، به دقت و مؤثر سخن میگویید حاج آقای جوان!
- ممنون محبتتان هستم حضرت حاج آقا مدرس؛ اما من این مجلس را چندان شایسته نمیدانم که جای روحانیت باشد. آنچه را که شما میگویید، در این حد که میگویید، آقای مصدقالسلطنه هم میتوانند بگویند. حتی آقای حائریزاده و تقیزاده هم میتوانند. آنچه شما میتوانید انجام بدهید که آنها نمیتوانند، دعوت جمیع مسلمانان ایران است به مبارزه تن به تن با قاجاریان و رضاخانیان و جملگی ظالمان و وابستگان به اجانب. اگر، سرانجام، به کمک ملت، حکومتی به کار آوردید که عطر و بوی حکومت مولا علی (ع) را داشت، وظیفه خود را به عنوان یک روحانی مبارز تمام عیار انجام دادهاید.
- ملای جوان! آیا منظورتان این است که اصولا من، موجود هدف گم کردهای هستم؟
- خیر، هدف شما برای کوتاهمدت خوب است که بنده به عنوان یک طلبه کوچک جستوجوگر، به این هدف اعتقاد دارم، اما روشتان را برای رسیدن به این هدف، روشی درست نمیدانم. شما، با دقت و قدرت، به نقاط ضربهپذیر رضاخان ضربه نمیزنید؛ بلکه ضربههایتان را غالبا به سوی او و دیگران، بیهوا پرتاب میکنید. شما در سنگر مشروطیت ایستادهاید. اما یکی از رهبران ما، سالها پیش، از مشروعیت سخن گفته است؛ و در اسلام، شرع مقدم بر شرط است.
شما، به اعتقاد این بنده ناچیز، این جنگ را خواهید باخت، و رضاخان، به هر عنوان، خواهد ماند و بساط قلدریاش را پهن خواهد کرد، و ما را بار دیگر، چنان که ماه قبل فرمودید،از چاله به چاه خواهد انداخت؛ شاید به این دلیل که آقای مدرس، تنهای تنها هستند و همراهانشان، اهل یک جنگ قطعی نیستند، و در عین حال، آقای مدرس، گرچه به سنگر ظلم حمله میکند اما از سنگر عدل به سنگر ظلم نمیتازد. در این مشروطیت ، چیزی نیست که چیزی باشد...
- مانعی ندارد که اسم شریفتان را بپرسم؟
- بنده روحالله موسوی خمینی هستم. از قم به تهران میآیم- البته به ندرت.
- بله... شما تا به حال، چندین جلسه، محبت کردهاید و به دیدن من آمدهاید و همیشه همان جا پای در نشستهاید... چرا تا به حال، در این مدت، نظری ابراز نداشته بودید فرزندم؟ چرا تا به حال، این افکار جوان و زنده را بیان نکرده بودید؟
- میبایست که به حداقل پختگی میرسیدند آقا! کلام خام، بدتر از طعام خام است.
ملای جوان، به هنگام برخاستن را میدانست، چنان که به هنگام سخن گفتن را.
ملا برخاست.
مدرس برخاست.
جملگی حاضران برخاستند.
- حاج آقا روح الله! شما، اگر زحمتی نیست، یا هست و قبول زحمت میکنید، بیشتر به دیدن ما بیایید، بیایید و با ما گفتوگو کنید. البته بنده بیشتر مایلم که در خلوت تشریف بیاورید تا دو به دو در باب مسائل مملکت و مشکلات جاری حرف بزنیم، و بعد، نظرات و خواستههای مرا به گوش طلاب جوان حوزه برسانید...
- سعی میکنم آقا!
ملای جوان، قدری به همه سو خمید و رفت تا باز برفهای نکوبیده را بکوبد، شب، به شدت سرد بود، دل ملا، به حدت گرم- «آتشی که نمیرد، همیشه در دل او بود.»
مدرس، به طلاب هنوز ایستاده، گفت: میبینم که در جا میجنبید اما جرئت ترک مجلس مرا ندارید... تشریف ببرید! تشریف ببرید! اگر میخواهید پی این طلبه جوان بروید و با او طرح دوستی بریزید، شتاب کنید، که فرصت از دست خواهد رفت...
طلاب جواب، در عرض پیاده رو، در کنار هم، همه سر بر جانب حاج آقا روح الله گردانده، میرفتند - در سکوت؛ و نگین کرده بودند ملا را.
چه کسی میبایست که آغاز کند؟
- حاج آقای موسوی! ما همه مشتاقیم که با نظرات شما آشنا شویم ... ما مشتاق دوستی با شما هستیم...
سنگ روی سنگ، برای ساختن ارکی به رفعت ایمان.
شهر سرد
مهتاب سرد
یک تاریخ سرما
و جوانی که با آتش درون ، پیوسته در مخاطرهی سوختن بود