«سیدجواد روغنی» جانباز 70 درصد دوران دفاع مقدس، یکی از هزاران جانبازی است که همچون مقتدای خود حضرت عباس(ع) با دستان قلمشده مشک شجاعت را بر دست گرفت و با چشمان ناتوان خود روشنیبخش و هدایتگری برای دیگران شد.
او آنچنان از دوران پرافتخار دفاع مقدس صحبت میکند و از حادثه انفجار مین در دستان خود میگوید که گویی قرب به خدا را بالاترین دستمزد خویش در برابر ناتوانی از اعضای بدنش میداند.دستانی که در برداشتن کوچکترین شی ناتوان، چشمانی که 30 سال دیگر چیزی را ندیده است و پایی که توان راه رفتن مثل دیگران را ندارد. گفتوگوی فارس با این شهید زنده دفاع مقدس از نظر گرامیتان میگذرد.
*متولد قلعه مرغی هستم
سیدجواد روغنی هستم و در 28 آبانماه 1344 در منطقه قلعهمرغی تهران به دنیا آمدم. پس از تولد همراه خانواده به منطقه جی رفتیم و مدت 25 سال است در شهرک ولیعصر زندگی میکنم.
*شغل پدرم دلاک حمام بود
یک برادر و دو خواهر دارم و پدرم نیز شغل اش دلاکی حمام بود و از همین طریق امرار معاش میکرد و سال 82 فوت کرد. مادرم نیز خانهدار است. دوره ابتدایی را در جی و 16 متری امیری گذراندم و راهنمایی را در شهرک ولیعصر سپری کردم و در پایان دوره راهنمایی وارد جنگ شدم و مقطع دیپلم و دانشگاه را بعد از جنگ ادامه دادم. در تابستانها به آب آلبالو و باقلوا فروشی می پرداختم و مدتی در آهنگری، صافکاری و دباغی چرم نیز کار میکردم.
*سال 68 وارد دانشگاه شدم
دوره دیپلم را در مجتمع رزمندگان خواندم و پس از اخذ دیپلم در کنکور دانشگاه شرکت کرده و موفق شدم در سال 68 در رشته علوم سیاسی وارد دانشگاه تهران شوم. پس از فارغ التحصیل شدن با جمعی از جانبازان در زمینه سیستم آبیاری تحت فشار کار کردم و بعد از مدتی کار به ادامه تحصیل در مقطع کارشناسی ارشد مدیریت MBA پرداختم و از دانشگاه علوم و تحقیقات با معدل 18.5 فارغالتحصیل شدم.
*جانبازی از 5 ناحیه بدن
وقتی در سن 14 تا 15 سالگی به جبهه رفتم در اثر حضور در گردان تخریب و انفجار مین در دستم از ناحیه دو چشم، دو گوش و پای راست و دو دست از مچ آسیب دیدم که پس از یک ماه بستری در بیمارستان سجاد، به کشور آلمان برای ادامه معالجات رفتم اما پزشکان آلمانی در آنجا هم نتوانستند کار مثبتی انجام دهند و پایم از زیر زانو قطع شد و دو چشمم نابینا و دو دستم نیز از مچ قطع شد.
*درس خواندن از طریق ضبط صوت
پس از بازگشت از آلمان، دوستان جانبازم به دیدن من آمدند و گفتند باید ادامه تحصیل بدهی. این تشویق ها جرقهای بود برای شروع درس خواندن. من که توانایی تحصیل در مدارس مثل دیگر دانش آموزان را نداشتم نوار درسهای دوره دبیرستان را تهیه میکردم و با گوش دادن از طریق ضبط صوت، دروس را حفظ میشدم و موقع امتحان با گرفتن منشی به سئولات پاسخ می دادم و چهار سال دبیرستان را به این شکل به پایان رساندم.
در دوره دانشگاه نیز جزو دانشجویان موفق بودم و با معدل 18 قبول شدم و این معدل در کارشناسی ارشد به 18.5 رسید. من در بین همه دانشجویان جایگاه خاصی داشتم و در هیچ درسی از آنها پایینتر نبودم و جای هیچ حرفی در زمینه استفاده از سهمیه باقی نگذاشته بودم. در آن زمان نیز در دانشگاه اساتیدی وجود داشت که منتقد جدی نظام بودند، اما من کوشش میکردم در درس چنین اساتیدی بهترین باشم تا این ذهنیت به وجود نیاید که افرادی که حزباللهی هستند آدمهای بیسواد و درسنخوانی بوده و فاقد توانایی هستند و همیشه انرژی زیادی میگذاشتم.
*وقتی استاد دانشگاه از من عذرخواهی کرد
درسی به نام اندیشه سیاسی در غرب را با استادی بنام دکتر رضوی داشتم که از اساتید معروف دانشکده علوم سیاسی بود. در امتحان این درس موفق شدم نمره 18 بگیرم؛ آن هم در شرایطی که در کلاس بیش از 100 نفر دانشجو بود و تنها 2 تا 3 نفر نمره 19 گرفتند.
استادگفت: نمره 18 به بالا نمره خودتان است و بقیه نمرهها با ارفاق است. وقتی ورقهام را دیدم متوجه شدم که یکی از کلمات به نام «مقیاس» را منشی با (ص) نوشته است و استاد با کشیدن خط زیر آن نوشته بود، باعث تأسف است دانشجوی دوره کارشناسی دانشگاه تهران غلط املایی دارد.
من که به دلیل قطع دستانم از مچ نمی توانستم خودم جواب سئولات را بنویسم در انتهای صفحه نوشتم این ورقه با کمک منشی نوشته شده است و استاد با دیدن توضیحاتم از من عذرخواهی کرد.
*عضو بسیج ملی
بعد از پیروزی انقلاب با تشکیل بسیج ملی قبل از ایجاد بسیج مستضعفین عضو این نهاد مردمی شدم و آموزش های نظامی را زیر نظر ارتش و سپاه آموختم که آموزش سلاح ژ3 از آن جمله است.
*تفنگ شکاری که جرقه جنگیدن را در وجودم زد
تفنگ شکاری ساچمهای داشتم. جنگ حدود 7 روز شروع شده بود. شب قبل از بمباران تهران در تلویزیون دیدم فردی از نیروی هوایی آژیرهای خطرناک و هواپیماهای عراق را به مردم معرفی می کند. فردای آن روز همان نوع هواپیما را در آسمان دیدم و با تفنگ ساچمهای به آن حمله کردم و از همان جا جرقه شروع جنگ و علاقه حضور در جبهه در من زده شد و راغب به جنگ رفتن شدم.
*6 ماه انتظار برای گزینش جبهه
ابتدا برادرم در جبهه حضور داشت و پدر و مادرم موافقت نمی کردند من به جبهه بروم. با اصرار زیاد،سال 61 به عنوان نیروی بسیجی در سن 17 سالگی عازم منطقه شدم. چون بنای جنگ ما براساس اصول و اعتقادات دینی بود افرادی که قصد حضور داشتند باید در مصاحبه دینی و مذهبی گزینش و انتخاب می شدند. بار اول قبول نشدم و با مطالعه رساله نوین امام آن هم به طور کامل، در مرتبه دوم قبول شدم و این انتخاب و اعزام 6 ماه طول کشید.
*برای اینکه پدر و مادرم مانع برگشت به جبهه نشوند به گردان تخریب رفتم
ابتدا به پادگان امام حسین (ع) رفتم. آنجا تعداد داوطلب اعزام بسیار زیاد بود و به دلیل متقاضی زیاد به ما برگه مرخصی یک هفتهای دادند، اما من میدانستم اگر به مرخصی بروم دیگر راه برگشت ازخانه به جبهه نیست.
آنجا اعلام کردند هرکس مایل به کار تخریب است میتواند بماند و به جبهه برود من هم به جمع آنها پیوستم، جایی که اولین اشتباه آخرین اشتباه بود و فرماندهان سعی در پشیمان کردن افراد میکردند اما من در گردان تخریب ماندم.
ما را با اتوبوس شرکت واحد به اهواز و منطقه انرژی اتمی بردند و در آنجا آموزش مین روبی را گذراندیم و به عنوان نیروی قرارگاه مستقر شدیم. در عملیاتها مأمور به تیپ و لشکرها می شدیم و بعد از عملیاتها به کار مینروبی در مناطقی مثل سوسنگرد، خرمشهر، بازیدراز، قصر شیرین ، مریوان، مهران و دشت آزادگان میپرداختیم.
*عملیات والفجر یک اولین عملیات تخریب
اولین عملیات تخریب من عملیات والفجر یک بود که در آن شرکت داشتم. بعد از آن عملیات های والفجر سه و الفجر چهار بود. کار ما مین جمع کردن، معبر زدن و انفجارات جاده و پل بود. بعد از یک یکسال کار تخریب به عنوان تخریبچی مجروح شدم.
در عملیات والفجر یک که اولین حضورم به عنوان تخریبچی بود، فرمانده گردان گفت: اگر تخریبچیها موفق به معبر زدن شدن ،دستهجمعی جلو نروید و یکییکی جلو بروید. درطی عملیات نیز اگر کسی مجروح میشد هیچکس موظف به پیگیری کار او نمیشد و باید پیشروی میکرد اما عملا این طور نبود و رزمنده ها با هم مسابقه می گذاشتند.در یکی از این حمله ها بود که یک ترکش به نوک بینی من خورد و این اولینمجروحیت من بود.
بعد به عملیات والفجر سه، آزادسازی شهر مهران در مرتبه اول رفتیم. در آن زمان عضو تیپ 21 امام رضا(ع) و گردان نازعات بودم که فرمانده تیپ آقای قالیباف بود و ما به عنوان تخریبچی بودیم.
*اردوگاه شهدای تخریب، محل مجروح شدنم بود
بعد از والفجر سه و قبل از عملیات بدر و خیبر در اردوگاه شهدای تخریب در جاده اهواز و آبادان مین در دستم منفجر شد. وقتی مین منفجر شد احساس آرامش کردم و دیگر هیچ چیزی نفهمیدم. چشم هایم نابینا شد و دو دستم از مچ قطع شد و پای سمت راستم از زیر زانو قطع شد. چشم هایم نیز 30 سال در حسرت دیدن می سوزد اما تخریب چشمهایم نه تنها آزورده ام نکرد بلکه روحم را نوازش داد.
وقتی مجروح شدم در حالت بیهوشی و هوش آمدن بودم و احساس سرمای شدید آن هم در گرمای جنوب میکردم. وقتی وارد اورژانس بیمارستان اهواز شدم، مردم با دیدن وضعیت من سر و صدا میکردند.
از آنجا مرا به بیمارستان سجاد تهران انتقال دادند و پس از یکماه اوایل سال 63 پزشکان مرا برای ادامه معالجه عازم آلمان کردند تا چشمهایم را مداوا کنند. با توجه به اینکه هیچ امیدی نبود و در آلمان نیز کار خاصی انجام نگرفت پای راستم هم عفونت کرد و سیاه شد و مجبور به قطع آن شدند.
*کمپوت گیلاس له شده را خوردم
قبل از عملیات والفجر دو شهردار شده بودم و همه کارهای نظافت و تدارکات مثل ظرف شستن و نظافت را برعهده داشتم. وقتی رفتم غذا بگیرم یک قوطی کنسرو گیلاس دادند و من برای اینکه کمپوت گیلاس را خودم بخورم ابتدا قوطی را له کردم و بعد داخل چادر رفته و کمپوتها را به بچهها تعارف کردم ،بچه ها هم گول خوردند و من هم گفتم با شهردار شدن هم باید کنسرو له شده بخورم و مظلوم نمایی کردم تا اینکه کمپوت لهشده گیلاس را باز کردم و تازه فهمیدند که من به آنها کلک زدم.
در هویزه قبل از عملیات بدر و خیبر مین زیادی بود و قرار شد مینها را خنثی کنیم. مینهایی که زیرخاک بود و معلوم نبود را باید علامت میزدیم تا مشخص شود شناسایی کرده ایم. بچهها اگر مینی را تخریب میکردند ابتدا خودشان در مسیر حرکت میکردند. در یکی از تخریبها صدای انفجاری آمد و نگاه کردم از بین دود یک چیزی آمد بیرون، دیدم یک پای بچهها قطع شده و پوتین او در دود بود. وقتی بالای سرش رسیدم بچه شمال بود، با لبخندی گفت :عجله نکنید و در حال ذکر گفتن بود و به شهادت رسید.
قبل از عملیات والفجر(2) شهردار شده بودم و همه کارهای نظافت و تدارکات مثل ظرف شستن و نظافت برعهده داشتم. وقتی رفتم غذا بگیرم یک قوطی کنسرو گیلاس دادند ی را له کردم و بعد داخل چادر شدم و کمپوتها را به بچهها تعارف کردم و کمپوت لهشده گیلاس را باز کردم و تازه فهمیدند که من به آنها کلک زدم.
در هویزه قبل از عملیات بدر و خیبر مین زیادی بود و قرار شد مینها را خنثی کنیم. مینهایی که زیر خاک بود و معلوم نبودعلامت میزدیم تا مشخص شود شناسایی نشده است. بچهها اگر مینی را تخریب میکردند ابتدا خودشان در مسیر حرکت میکردند. در یکی از تخریبها صدای انفجاری آمد و نگاه کردم از بین دود یک چیزی آمد بیرون دیدم یک پای بچهها قطع شده و پوتین او در دود بود. وقتی بالای سرش رسیدم بچه شمال بود، با لبخندی گفت عجله نکنید و در حال ذکر گفتن بود و به شهادت رسید.
قبل از عملیات والفجر(2) شهردار شده بودم و همه کارهای نظافت و تدارکات مثل ظرف شستن و نظافت برعهده داشتم. وقتی رفتم غذا بگیرم یک قوطی کنسرو گیلاس دادند و ابتدا قوطی را له کردم و بعد داخل چادر شدم و کمپوتها را به بچهها تعارف کردم و کمپوت لهشده گیلاس را باز کردم و تازه فهمیدند که من به آنها کلک زدم.
در هویزه قبل از عملیات بدر و خیبر مین زیادی بود و قرار شد مینها را خنثی کنیم. مینهایی که زیر خاک بود و معلوم نشده است. بچهها اگر مینی را تخریب میکردند ابتدا خودشان در مسیر حرکت میکردند. در یکی از تخریبها صدای انفجاری آمد و نگاه کردم از بین دود یک چیزی آمد بیرون دیدم یک پای بچهها قطع شده و پوتین او در دود بود. وقتی بالای سرش رسیدم بچه شمال بود، با لبخندی گفت عجله نکنید و در
*همه کارهای شخصیام برعهده همسرم است
سال 1367 بعد از قطعنامه با دخترعموی خودم ازدواج کردم. ازدواجی که صیغه عقد آن توسط مقام معظم رهبری که در آن زمان رئیس جمهور بود خوانده شد. حاصل ازدواجم دو پسر و یک دختر دارم. فرزند بزرگم 22 ساله، پسر دیگرم 13 ساله و دخترم 8 سال دارد. با 70 درصد جانبازی کارهای شخصیام را همسرم انجام میدهد ، کارهایی مثل غذا خوردن، لباس پوشیدن و رفت و آمد برعهده همسرم است. الان نیز در شرکت «تاک» که مربوط به جانبازان است و ماشین های آبیاری تحت فشار تولید می کند به عنوان مدیر عامل کار می کنم.