سه‌شنبه ۰۶ آذر ۱۴۰۳ - ساعت :
۲۳ خرداد ۱۳۹۲ - ۱۸:۱۶

نامداری: دوست ندارم فرزاد بازیگر شود!

فرزاد حسنی: من عاشق بازیگری هستم؛ آزاده نامداری: دوست ندارم فرزاد بازیگر شود.
کد خبر : ۱۱۶۵۵۷
صراط:خبر ازدواج آزاده نامداری و فرزاد حسنی پس از انتشار سروصدای زیادی به پا کرد و حضور این زوج هنری در ارکستر فرزاد فرزین نیز هوادارانشان را به شور انداخت.

این بار به بهانه ازدواجشان با آنها درباره زندگی و علایقی که دارند به گفت‌وگو نشسته و در خلل این حرف‌ها توانستیم از اولین اختلاف این زوج تلویزیونی رمز گشایی کنیم.

صحبت‌های این زن و شوهر را در ادامه بخوانید.

آزاده نامداری: تکیه بر من، تکیه بر باد است

من یک خودخواهی دارم؛ برای من مهم نیست که یک نفر چقدر دوستم دارد. بلکه برای من مهم است که خودم چقدر کسی را دوست دارم. اصلا حاضر نیستم این امتیاز را به شخصی بدهم که کنارش باشم چون او من را دوست دارد و از اینکه با کسی است که دوستش دارد، لذت ببرد اما من نصف او لذت ببرم. اما کم‌کم تعریفم در زمینه عشق در حال عوض شدن است. من دارم می‌فهمم که واقعا می‌شود کسی را بیشتر از خودت دوست داشته باشی. به نظرم اصلا شعر و قصه هم نیست. متاسفانه این روزها با آدم‌هایی طرفیم که همگی از جایی به بعد و از تجربیات متعدد و تلخ، یاد گرفتند که همه عشق‌شان را یکجا خرج نکنند و در عاشقی بسیار بسیار محافظه‌کار شدند. من خیلی آدم ترسویی هستنم برای اینکه به کسی بگویم دوستت دارم و همین باعث شده که این عشق در من ذخیره شود. من هیچ وقت شجاعت این را نداشته‌ام نفر اول باشم که به کسی می‌گویم دوستت دارم. من متاسفانه روابط عمومی خوبی ندارم.


تکیه بر من، تکیه بر باد است. من حضور واقعی در زندگی هیچ کسی ندارم. وقتی زندگی خودم را با زندگی مثلا خواهرم مقایسه می‌کنم، می‌بینم که بله، من زندگی نرمالی ندارم و آدم‌های کمی هستند که این مدل زندگی و شخصیت را درک کنند. در کل ثبات را دوست ندارم. هر چیزی را غیرمنتظره دوست دارم.

من آدمی هستم که ۹۰ درصد زندگی‌ام خودم هستم و ۱۰ درصد زندگی‌ام می‌تواند کس دیگری باشد. این چیزی است که برایم روشن است، اما آدم رمانتیکی هم هستم. هیچ وقت با کسی دعوا نمی‌کنم و هیچ وقت در زندگی‌ام داد نزده‌ام. در کنار اینها خودخواهی‌هایی هم مثل همه آدم‌ها دارم. روی من به عنوان یکه رفیق می‌شود حساب کرد تا وقتی که اذیت نشوم و به حال خودم باشم. حریم شخصی خودم و بقیه خیلی برایم مهم است. به حریم شخصی کسی وارد نمی‌شوم و این احترام را برای همه قائلم و معتقدم هیچ چیز یا هیچ کس نباید باعث شود به هم تهمت بزنیم یا توهین کنیم.

شخصیت هدیه تهرانی در «کاغذ بی‌خط» به من این حس را می‌دهد که چقدر شبیه همیم. وقتی فیلم را می‌دیدم احساس می‌کردم اگر مثلا من هم در ۲۰ سالگی ازدواج کرده بودم و مسیر زندگی‌ام عوض می‌شد، قطعا در ۳۵ سالگی زنی بودم که مثل آتش زیر خاکستر یک دفعه به خودش می‌آید و می‌گوید سنی از من گذشته و دو تا بچه دارم اما هنوز هیچ کاری برای خودم نکرده‌ام. آنچه که همه آدم‌ها دوست دارند تجربه‌اش کنند این است که چیزی از خودشان به جا بگذارند. مثلا اگر ۱۰ سال دیگر من، ۳۷ ساله شوم و این مصاحبه را بخوانم در حالیکه به هیچکدام از خواسته‌هایم نرسیده باشم آن موقع می‌توانم بگویم من آدم بدبختی هستم.

فرزاد حسنی از مجریانی است که چندین ژانر را تجربه کرده و در همه آنها موفق بوده است. فرزاد حسنی هم در اجرای تفسیر قرآن، هم برنامه نوجوانان، هم برنامه‌های سیاسی و هم برنامه‌های تخصصی سینما کار کرده که در همه آنها موفق بوده است. یک نظر کاملا شخصی در موردش دارم که می‌دانم هیچ ارتباطی به من ندارد. اما من هیچ وقت دوست نداشتم فرزاد حسنی را یک بازیگر ببینم. شاید دارم با یک تعصب تلویزیونی در قالب یک مجری صحبت می‌کنم.

تصویرم از آینده این است که ۱۰ سال بعد من روانشناس شوم و یک تاک‌شوی خیلی خوب هم در تلویزیون داشته باشم. اگر روانشناس خوبی بشوم دلم می‌خواهد سه تا کتاب هم بنویسیم. در تصویرم حتما مادر شدن هم وجود دارد و سه تا هم بچه دارم. هر ۳ دخترند به نام‌های گندم، خورشید و لیلی! گاهی فکر می‌کنم اگر بچه داشته باشم سخت می‌توانم از این دنیا بروم. اگر پول زیادی داشته باشم می‌توانم بروم. پس این عدم تعلق برایم پررنگ می‌شود. از طرف دیگر، یک انرژی در من هست که مرا وادار به کار کردن و ادامه زندگی می‌کند.

در خلوت بیشتر کتاب می‌خوانم. مثلا مثنوی معنوی را بارها خوانده‌ام. سهراب سپهری، حمید مصدق و فروغ فرخزاد، فاضل نظری و غیره را خیلی دوست دارم و یکی از کارهایی که زیاد انجامش می‌دهم، خواندن شعر است. شعرها را هم سرسری نمی‌خوانم و با هر بیت آن سعی می‌کنم ارتباط برقرار کنم به همین خاطر با افرادی که اشعار را سرسری می‌خوانند، خیلی میانه خوبی ندارم. خودم ترانه نمی‌گویم بلکه بیشتر شعر می‌گویم. من خیلی ترانه‌سرای خوبی نیستم. موسیقی را هم بیشتر به خاطر ترانه‌هایش گوش می‌کنم، چون کلام برایم بیشتر اهمیت دارد. گاهی وقت‌ها ملودی خوب نیست، اما شعر آنقدر زیباست که دوست دارم آن را باز هم بشنوم.

فرزاد حسنی: وقتی کسی می‌خواهد چیزی بگوید اواسط حرف، جواب را روی پیشانی‌اش می‌خوانم

واقعا همین قدر مذهبی هستم که می‌بینید، تضاهری در کار من نیست. من بچه خانی‌آبادم و کوچه قندی. نزدیک بستنی آقارضا. از یک خانواده کاملا مذهبی. بخصوص مادرم که به شدت مذهبی بود. من در دل فرهنگ آن حوزه و آن دوران بزرگ شدم. به عنوان مثال بزگ‌ترین عشق دوران کودکی من حضرت امام(ره) بود. من از همان بچگی عکس‌های امام(ره) را جمع می‌کردم و موثرترین شیوه برای ساکت کردم من، اهدای عکس‌های امام(ره) بود. الان هم آرشیو کامل عکس‌های امام(ره) را دارم. وقتی در ۱۱-۱۲ سالگی شاگرد اول شدم، جایزه‌ای که پدرم برایم خرید یک دوره کامل سیمای نور بود که به عکس‌های امام(ره) اختصاص داشت. حتی یک بار یکی از اقوام، یک عبا برایم خرید تا من از کودکی بیشتر و بهتر بتوانم حرکات امام(ره) را انجام دهم. من با درسهای قرآن آقای قرائتی بزرگ شدم. مسئله من دعای کمیل آیت‌الله دستغیب بود. مسئله نوجوانی من، شهادت آیت الله قدوسی بود، من با این چیزها بزرگ شدم.

در بچگی بازیگوش نبودم، اما حاضر جواب بودم، دنبال سوژه می‌گشتم تا به نوعی آن را به طنز ارتباط دهم. وقتی که دیدم چنین استعدادی دارم، سعی کردم آن را پرورش دهم. سر کلاس خیلی حرف می‌زدم. یک روز معلم به من گفت «حسنی! خیلی بیشتر از کوپنت حرف می‌‌زنی» و من در جواب بلافاصله گفتم «خب برای اینکه ما از بازار آزاد هم خرید می‌کنیم» یا مثلا یک روز معلم ورزش ما گفت که قرار است امکانات مدرسه دو برابر شود، من گفتم «دو برای هیچی چقدر می‌شود؟». از این کارها زیاد می‌کردم. می‌رفتم پشت‌بام مدرسه و روی بچه‌ها آب می‌ریختم. وقتی مرا می‌گرفتند می‌گفتم من که کاری نکرده‌ام، آب روشنایی است. خلاصه اینکه خیلی حاضر جوابم. من وقتی کسی می‌خواهد چیزی بگوید اواسط حرف، جواب را روی پیشانی‌اش می‌خوانم.

در خانه ما موسیقی نبود، تا مدت‌ها. اولین کاست موسیقی که به خانه ما راه یافت، «نهانخانه دل» با صدای «بیژن بیژنی» بود و بعدش هم «شور عشق» افتخاری. اولین ترانه‌ای که شنیدم در خانه دایی‌ام بود. از یک خواننده قدیمی. هنوز هم شعر و آهنگ را حفظ هستم «به چه جرمی، چه گناهی، تو مرا سوزوندی ..». حس موسیقایی و میل به ترانه، نه با کاست‌های موسیقی پاپ که با نوارهای قصه بارور شد که آن سال‌ها بزرگ‌ترین تفریح کودکان بود. نوار قصه‌های شرکت ۴۸ داستان یا بیتا. تمام کودکی من با صدای این نوارها پر شده است. علیمردان خان، جن پینه‌دوز، گربه‌های اشرافی، سیندرلا، سندباد، پینوکیو. من به آوازهایشان گوش می‌دادم و با آنها بزرگ شدم البته آنها کارهای درخشانی بود. هنوز هم بسیاری از آوازها را حفظ هستم.

من یک روزنامه‌خوان حرفه‌ای بودم. تا پایان دبیرستان روزی ۴ تا ۵ ساعت روزنامه و مجله می‌خواندم. همه چیز از اطلاعات هفتگی و پاورقی‌هایش بگیر تا نشریات طنز هفتگی. فکاهیون، طنز و کاریکاتور، دوره‌های قدیمی مجله بهلول، من حتی مجله صف را هم می‌خریدم (مجله ارگان ارتش) در ضمن عاشق گل آقا بودم و از شماره یک آرشیوش را دارم. در تابستان‌ها وقتی هم‌سن و سال‌های من کلاس انگلیسی می‌رفتند، من کلاس عربی می‌رفتم. جامع المقدمات را هم کامل خوانده‌ام. همین طور کتابی به نام زبان قرآن که مرجع تدریس قرآن در دانشگاه‌هاست. به عربی همیشه عشق ورزیده‌ام. زبان عجیبی است و به غایت حساس. یک فتحه و ضمه اشتباه، یک عدم رعایت حروف قمری و شمسی، کل جمله را عوض می‌کند. من ارتباط حسی بسیار خوبی با عربی دارم و واقعا معتقدم اگر این ارتباط حسی را با این زبان برقرار کنی، احتمال اشتباهت در تلفظ به صفر می‌رسد.

من دلبستگی عمیق به ادبیات محاوره‌ای قدیمی تهران دارم. مادر، پدربزرگ و مادربزرگ من، تهرانی‌های اصیل بودند. خانه‌ای که در خانی‌آباد داشتیم، از آن مدل خانه‌های قدیمی و تیپیک تهران بود. با حوضی در وسط و راه‌پله‌های دور حیاط و دالان و زیرپله و غیره. یکی از همساده‌های ما پیرزنی بود به نام خجه خانم، خدیجه خانم نه، خجه خانم. در یک اتاق دیگر پیرزنی دیگر بود به نام زهرا خانم که کارش آب‌کشی بود! در این فضا، گوش من پر شد از آوا و کلمات قدیمی تهرانی. یکی از دوستان منتقد به من ایراد می‌گرفت که چرا در برنامه‌ام می‌‌گویم طیاره. این توی یاد من مانده که مادربزرگم می‌گفت طیاره پرید! من دیگر نمی‌توانم خودم را راضی کنم بگویم هواپیما. این طیاره است! مثلا تهرانی‌ها به جای هنوز می‌گویند هنو (بدون ز) یا می‌گویند سیفید (سفید) زیرزیمین (زیرزمین) سیب زیمینی (سیب زمینی). من به جای دوازده (با فتح دال) دوست دارم بگویم دوازه (با ضم دال). این لهجه قدیمی تهران است. کسی به من زنگ زد و گفت این شنفتن را از کجا آوردی؟ یعنی چی؟ این خانم نمی‌دانست که خود حافظ، شنفتن را با گفتن هم قافیه کرده است. اما استفاده از این کلمات و این نوع گویش دوستان را عصبانی می‌کند. اما من تاکید دارم که از این زبان استفاده کنم.

هر قدر بیشتر فیلم دیده‌ام، من را بیشتر مومن کرده که جای خودم باشم. چون می‌بینم اگر گریکوری پک که بسیار هم دوستش دارم اینقدر موفق است، به این دلیل است که خود خودش است. اگر جک نیکلسون اینقدر موفق است، چون خود خود خودش است. هر قدر آدم بیشتر خودش باشد، مطمئنا بیشتر موفق خواهد شد. اینکه یک نفر را آینه تقلیدی خودت قرار بدهی و بخواهی مانند او باشی، باعث می‌شود خیلی از چیزهایی که مزه و رنگ و بوی توست پنهان بماند و قابلیت بروز پیدا نکند و تبدیل شوی به یک برداشت دست چندم از یک آدم اورجینال و جذاب.

در دهه ۶۰ و اوایل دهه ۷۰ من به دلیل بافت خانوادگی مذهبی که داشتم خیلی اجازه رفتن به سینما را نداشتم و البته اکثر خانواده‌ها آن روزها به خاطر ذهنیتی که از سینمای قبل از انقلاب داشتند و فیلم فارسی‌هایی که اصلا مناسب خانواده و بخصوص بچه‌ها نبود همین طور بودند، بنابراین اول باید توسط بزرگ‌ترها فیلم چک می‌شد بعد ما می‌دیدیم البته نه اینکه فکر کنید همیشه با پدرم به سینما می‌رفتم، من معمولا با مادربزرگم به سینما می‌رفتم و فقط تا به حال ۲ فیلم را با پدرم در سینما دیدم یکی «کیمیا» و دیگری «کلاه قرمزی و پسرخاله» دهه ۷۰ بود. حتی فیلم‌های خودم را هم ایشان به تنهایی به سینما می‌رفتند و می‌دیدند. فیلم «موبیدیک»، «میمون جنگجو» و «مادر» زنده‌یاد علی حاتمی جزو اولین و به یادماندنی‌ترین فیلم‌هایی بود که من در سینما دیدم.

هر وقت بعد از یک اجرای خوب به خانه می‌آیم دست به قلم می‌گیرم و شعر یا ترانه خوبی می‌گویم. وقتی از یک گپ خوب با یک خواننده بیرون می‌آیم، بعدش یک مرتبه یک شعر خوب به ذهنم می‌آید. وقتی یک بازی خوب انجام می‌دهم، میل بیشتری برای دیدن فیلم دارم و وقتی فیلم خوب می‌بینم احساس می‌کنم حالا یک برنامه لازم است که با اجرایم امکان تحلیل فیلم را فراهم کنم. همه اینها به هم راه دارند.

من هم مثل همه مردهای ایرانی قورمه سبزی دوست دارم. ولی اصلا این طوری نیست که کله‌ام بوی قورمه‌سبزی بدهد. اما مثل اینکه این طوری به نظر می‌آید به هر حال بهتر از این است که از کله آدم بوی گچ و آهک به مشام برسد یا اینکه درون کله‌ام فضایی باشد برای آزمایش‌هایی که در خلا انجام می‌شود.

من در زندگی‌ام یک کابوس می‌بینم که هنوز هم ادامه دارد البته هیچ ربطی هم به عذاب وجدان ندارد. خیلی وقت‌ها در خواب کابوس می‌بینم که یکی از امتحان‌های دوره دانشگاهم باقی مانده و من فراموش کرده‌ام بگذرانمش و به همین دلیل نمی‌توانم مدرکم را بگیرم. این کابوس من است و هنوز در این سن و سال با آن از خواب می‌پرم. تنها کابوس زندگی من همین است و ماهی یکی، دو بار سراغم می‌آید. من عاشق دوران دانشجویی هستم حاضرم هر چه دارم (که البته زیاد هم نیست) بدهم و بازگردم به سال ۷۴ و دانشجو شوم. من هم مثل همه آدم‌های معمولی رفتم دانشگاه و درس خواندم ولی در زندگی عادی و خانه برای خودم کلاس دانشگاه دارم. ادبیات کهن می‌خوانم و زبان عربی را دنبال می‌کنم. کتاب‌های تاریخی و سینمایی مطالعه می‌کنم. یک عالم فیلم می‌بینم و با دوستانم هم کلی گپ می‌زنم.

من با هیچ چیز خداحافظی نخواهم کرد. همیشه به دنیا و اتفاق‌های اطرافم ولو تلخ سلام می‌کنم. در آغوش‌شان می‌گیرم. با آنها همنشین می‌شوم، حشر و نشر می‌کنم و آنها را می‌فهمم و سعی می‌کنم فاصله منطقی خودم را با اتفاق‌های زندگی‌ام حفظ کنم. گاهی وقت‌ها از یک چیزهایی فاصله بعیدی می‌گیرم و گاهی بسیار به آنها نزدیک می‌شوم. همیشه سعی کرده‌ام اینگونه باشم. چیزی را حذف نمی‌کنم مگر چیزهای بد و زشت.

من عاشق بازیگری در مجموعه‌های تلویزیونی هستم. اگر ۲ پیشنهاد هم‌زمان داشته باشم که یکی از طرف بهترین کارگردان سینمایی و دیگری از طرف بهترین کارگردان تلویزیونی مطرح شده باشد، شک نکن که پیشنهاد سریال را می‌پذیرم. بازیگر تلویزیونی بودن را به بازیگر سینمایی بودن ترجیح می‌دهم. ولی قطعا این به این معنا نیست که مدیوم سینما را نشناخته یا رعایت نکنم.

منبع: زندگی ایده آل