مدتی بعد که نامش برترانهها نشست و برلبها جاری شد، درسینهها تپید و در خونها جریان یافت، مرگ بهکلی خود را باخت و در برابر بلندای شکوه او به حقارت افتاد. روزها گذشت و او همچنان اوج گرفت. زندانبانانش که میهن و هممیهنان او را به بند کشیده بودند در برابر عزم او سپر انداختند و او از تنگنای سلول آن جزیره متروک رهایی یافت و در غریو هلهله مردم میهنش بر اریکه قدرت نشست. مرگ لبخندی زد، روی دوزانو بلند شد با این گمان که اینبار بر او چیره خواهد شد و مرد چون دیگران فریفته جاذبه قدرت خواهد شد و همان خواهد کرد که بسیاری از همگنان او پس از دستیابی به قدرت کردهاند و میکنند. گمان برد که او نیز مانند آنان دست به انتقام خواهد گشود؛ کسانی را که 27 سال از بهترین سالهای زندگیش را در سکوت موحش آن جزیره متروک دفن کرده بودند به سزای اعمالشان خواهدرسانید، وقتی از دشمنان دیروزش انتقام کشید، به مخالفان و منتقدان امروزش خواهد پرداخت و هر صدایی را جز صدای ستایشگرانش در گلو خواهد شکست و پس از آن نوبت دوستان دیروز و رقیبان احتمالی فردایش خواهد رسید و بعد از آن نوبت دوستان امروزش و... و سرانجام او نیز مثل بسیاری دیگر با چشیدن شراب قدرت سرمست خواهد شد، آزمندانه به گردآوری ثروت و مکنت خواهد پرداخت، دست به چپاول اموال عمومی خواهد گشود و عاقبت از بلندای قدیسی به حضیض ابلیسی فرو خواهد افتاد و آنگاه زبون خواهد شد، شکست خواهد خورد و زمان قهقهه بر زبونی و حقارت او فراخواهد رسید! مرگ چنین گمان میبرد و چه خوش خیال بود، اما مرگ!
مرد اما در اوج اقتدار دشمنانش را بخشید؛ نهتنها بخشید، بلکه آنان را در قدرتی که با رأی مردم بهدست آورده بود سهیم کرد. آنگاه که دید احزاب مخالفش آن مقدار رأی نیاوردهاند که بتوانند به کابینه راه یابند، از حق خود و همفکرانش گذشت تا آنان بتوانند بهجای پنچ یا هفتدرصد تنها با داشتن سهدرصد آرا، در دولت وزیری داشته باشند. مرد این همه را آگاهانه کرد. میتوانست مانند دیگران چنین نکند؛ قانون این حق را به او داده بود که همه قدرت را از آن خود کند؛ زیرا او و حزبش اکثریت قاطع آرا را بهدست آورده بودند، اما او مفهوم اقتدار را نه در انحصار و تمامیتخواهی، بلکه در مشارکت همگان، بهویژه مخالفان، منتقدان و دیگرگونهاندیشان در ساختار قدرت، میدانست. او از حق خود و همفکرانش گذشت تا پایههای دموکراسی نوبنیاد آفریقای جنوبی را بر موازین انسانیتر و سنجیدهتری استوار کند.
بهاینگونه بود که مرد بار دیگر از دسترس مرگ فراتر رفت و همچنان به سوی جاودانگی اوج گرفت. مرگ اما هنوز اندک امیدی داشت؛ زیرا بسیاری از قهرمانان را دیده بود که «قدرت» به ضدقهرمانشان بدل کرده بود؛ بسیاری از مبارزان راه عدالت و آزادی را به یاد داشت که در پیچاپیچ راه کسب یا حفظ قدرت به دشمنان تمامعیار آزادی و عدالت، استحاله یافته بودند؛ مرگ اینها را دیده بود و هرروز در جایجای آفریقا، آسیا، اروپا و آمریکا کسانی را میدید که اگرنه در قد و قامت او، اما به هر روی روزگاری برای خود قهرمانانی بودند یا چنین مینمودند. در همان نزدیکی بارها بر حقارت رابرت موگابه، معمر قذافی و بسیاری دیگر چون آنان قهقهه سر داده بود؛ کسانی که روزی حرمتی در میان مردم داشتند، اما حفظ و نگهداری قدرت چنان حقیرشان کرده بود که با اندک بهانهای دست به کشتار گشوده بودند تا بتوانند چند روزی بیشتر همه قدرت را در چنگوچنگال خونآلودشان نگه دارند. اینها بود که به مرگ همچنان امید میداد و با خود میگفت قدرت است و هزار جاذبه و هزاران لغزشگاه و پرتگاه و مرد سرانجام خواهد لغزید و به همان پرتگاهی فروخواهد افتاد که بسیاری پیش از او افتادهاند و میافتند.
مرد اما وارستهتر از آن بود که بلغزد؛ آنگاه که دراوج قدرت، شهرت و محبوبیت بود بهیکباره دست از قدرت کشید و بهتعبیر علی(ع) زمام این شتر چموش را به گردنش افکند و رهایش کرد و بهجای آن انسانیت را برگزید و یاوری ستمدیدگان، دردمندان، زجرکشیدگان، ناتوانان و بیماران را و فرمانروایی بر فراخنای دلها را و جاودانگی را. چنین بود که مرگ برای همیشه از چیرهگشتن بر او مأیوس شد.
اینک مرد واپسین لحظههای زندگی خاکیش را میگذراند، اما او را چه باک که سالهاست به جاودانگی پیوسته است.