شنبه ۰۳ آذر ۱۴۰۳ - ساعت :
۱۸ تير ۱۳۹۲ - ۱۳:۲۱

گپ و گفتی خواندنی با دو غساله

همیشه در جمعهای خودمانی حتی از بردن نام مرده شور هم اکراه داشته و سعی می کنیم که در این خصوص حرف نزنیم. شاید این روشی برای فراموش نمودن آن چیزی بوده که وظیفه مان بوده و نتوانسته ایم انجام دهیم. شاید برای فراموشی آنچه می باشد که گریزی از آن نبوده و حتما روزی به سراغمان خواهد آمد.
کد خبر : ۱۲۱۹۱۳
صراط پیدا کردن یک سوژه ناب فکر ما را به خودش مشغول کرده بود.به ناگاه تیتری توجه من را به خود جلب کردشستشوی مکانیزه اموات در آینده نزدیک،به فکر غساله ها و غسالخانه افتادم.

 شاید بعضی ها با شنیدنش وحشت کنند و بعضی ها هم موضوعی برای سرگرم کردنشان باشد.

با همکارانم مطرح کردم عکس العمل های متفاوتی داشتندیکی گفت:حرفش را هم نزن من که اصلا پایه نیستم.

 دیگری با شنیدن حرفم، با صدای بلند گفت: حاضر نیستم تنها بروم اگر مرده در غسالخانه باشد به هیچ وجه وارد غسالخانه نمی شوم .

ولی جالب بود میان همه این بحث ها همکار دیگرم گفت:من مشکلی ندارم، برویم.

به سمت وادی السلام سمنان حرکت کردیم. فکرهای مختلفی ذهنم را پر کرده بود مسیری که روزی همه ما باید طی کنیم.

اگر غساله ها نبودند چه اتفاقی می افتاد؟

به وادی السلام رسیدیم سکوت عجیبی حکم فرما بود.

با یکی از غساله های آنجا صحبت کردیم گفتیم برای چه آمدیم، در جواب ما را به دفتر خدمات شهری راهنمایی کرد.

وارد دفتر خدمات شهری که شدیم و گفتیم برای چه کاری آمدیم خانم غساله ای که در آنجا بود با تعجب گفت: شغل ما این قدر مهم است؟

در شهر چه خبر است؟چند روز قبل نیز خبرنگار دیگری سراغ ما را گرفته بود؟

در ابتدای امر حاضر به مصاحبه نبود ولی وقتی مطمئن شد که عکس و اسمش را نمی زنیم سر صحبت را باز کردیم

یک ماهی بود که در اینجا مشغول کار شده بود از طریق همسایه هایش با خبر شده بود که اینجا نیاز به غساله دارند و به سرعت مراجعه کرده بود.

 از عکس العمل آشنایان می گفت از اینکه وقتی همسایه ها دعواشون می شود به جای  اینکه بگویند مرده شور تو را ببره می گویند:فلانی تو را ببره.

از علت انتخاب این شغل پرسیدم گفت :12 سال پیش پسرم فوت کرد بعد از فوت او علاقه عجیبی به مرده ها و ارواح و خواب دیدن مرده ها پیدا کردم ،می خواستم در  بهشت زهرای تهران غساله بشوم ولی شرایط زندگی به گونه ای بود که در سمنان ماندگار شدم.

در میان کلامش بود که مسئول اصلی بخش آمد آقای میان سالی بود  و کلام ما نیمه کاره ماند گفت:باید هماهنگی با دیگر مسئولین داشته باشد با آقایی دیگر تماس گرفت ان نفر گفت: باید حتما حضوری بیایند. به دفترش مراجعه کردیم نبود در این قسمت بود که متوجه شدم مراحل آفیش این مصاحبه از برخی مصاحبه هایی که انجام داده ام سخت تر می باشد..

بعد از چندین روز پیگیری بالاخره موفق شدیم مصاحبه را ادامه بدهیم.همکار آن خانم غساله هم،آمده بود.

مسیری را در گرمای داغ تابستان پیاده طی کرده بودیم و وقتی وارد دفتر کار آنها شدیم،گرما وتشنگی ما را کلافه کرده بود.

وقتی که شیر آب را باز کرده بود و برای ما آب می ریخت در فکر بودم، فکر اینکه او با همین دستان،مرده می شوید و شاید بسیاری از افراد حاضر نباشند از دست او چیزی بگیرند و دست پخت او را بخورند ... در همین فکرها بودم که با دو لیوان آب خنک به سراغ ما آمد و خدایی هم این لیوان آب خنک، در آن  گرما چقدر چسبید.

بنا به رسم ادب باید از او که تجربه بیشتری داشت،مصاحبه خود را شروع می کردیم.

 به همین خاطر مصاحبه آن خانم غساله را برای زمان دیگری گذاشتیم.

از او خواستم خود را معرفی کند ، خانم کم حرفی بود و به نظر می رسید از او حرف کشیدن کمی مشکل است.

سلطنت حاتمی راد 47 ساله، که 9 سال است در این واحد کار می کند.

علت اینکه وارد این شغل شده بود را مرگ برادر جوان و پدرش با فاصله ای اندک،بیان کرد.

نکته ای جالب ، آن غساله نیز، مرگ پسرش را علت علاقه به این شغل عنوان کرد.

از نارضایتی مادرش  وقتی که شنید می خواهد این شغل را اختیار کند، می گفت از اینکه اگر کسی نداند شغل ا وچیست و به ناخداگاه  او را در غسالخانه ببیند چه عکس العملی نشان می دهد؟

از اینکه کاری که انجام می دهد،کار حرامی  و  غیر شرعی نیست و ثواب  زیادی دارد خوشحال بود و می گفت:  نیازی نیست که شغلش را پنهان کند.

می گفت که شنیده با این کار درهای بهشت به روی او، بازمی شود.

می گفت: شستن اجساد سوخته و خشک شده به عنوان تلخ ترین خاطرات،در ذهنش ثبت شده اند.

 

در جواب این سوال که اگر قرار باشد شب بین مرده ها باشد می ترسد ؟ گفت: نه! چند وقت پیش، شب به همراه همسرم به بیابان رفتیم و جنازه یک مرده را جمع کردیم و آوردیم.

از او پرسیدم آیا برای این کار آموزش خاصی دیده ؟ و در جواب به دوره ای که  نزد حاج آقا نصیری گذرانده بود اشاره کرد.

کنجکاو شدم  تا مراحل شستن و غسل یک میت را به صورت کامل بدانم.

برای من مقداری توضیح داد که میت را روی تخت قرار داده و کفن را آماده و سپس شستن میت را آغاز می کند و بعد از آن  نوبت به غسل دادن او می رسد.

بعد از اتمام کار چهار تن از محارم میت را صدا کرده، تا کمک کنند و میت را در کفن بگذارند و سپس فامیل های نزدیک برای آخرین بار به دیدن میت می آیند...

می گفت: هفته ای حدود 3 تا 4 مرده را می شوید و مرده ها برایش فرق ندارند و گاهی اوقات نیز در خواب می بیند که اطرافش شلوغ است و افرادی با کفن دور تا دور او، را گرفته اند.

از این می گفت که اگر دختری داشت و فردی غسال برای او به خواستگاری می آمد، در صورتیکه که خوب بود به او جواب رد نمی داد.

بعد از اینکه مصاحبه رسمی پایان یافت با او به صورت غیر رسمی به گفتگو پرداختم  از خاطرات نخستین روزهای کارش برایم تعریف کرد  زمانیکه قرار بود برای اولین بار مرده ای را بشوید هنگام شروع به کار، احساس می کرد کسی پشت سرش قرار گرفته و می خواهد او را بگیرد، ترس عجیبی داشته ولی بعد از چند روز برایش عادی شد.

 

از همکاری می گفت که با وجود اینکه چند سال به عنوان غساله کار می کرد ولی دوست نداشت کسی بداند او چه کاره است و با شغل خودش کنار نیامده و نتوانست در این شغل زیاد دوام بیاورد.

در ادامه، مصاحبه نیمه کاره آن غساله اولی را دنبال کردم به نکته ای جالب اشاره کرد اینکه اولین میت فردی اهل افغانستان بوده که اطرافیان به هیچ وجه اجازه نزدیک شدن به او را نمی دادند گویا که مردم افغانستان اجازه نمی دهند مرده شان را کسی دیگر بشوید.

 

در صحبت های خود احساسش را  هنگام شستن اولین میت بیان کرد اینکه فکر می کرده که اگر یک روزی من اینجا بخوابم چه کسی من را می شوید؟ چه وضعی دارم؟آیا جسدی که بی روح است اگر زمین بخورد دردش می آید؟

برای او نیز مرده ها ، فرقی نداشتند تنها جسدی که برایش عجیب بوده ، خانمی بوده که گویا آدمی زنده است ،که خوابیده.

 پنجه هایش به راحتی باز و بسته می شد صورتی سفید بدون هیچ کبودی- تمای اجسادی که او دیده بود بدون استثنا کبود بودندـ  گویا که کرم پودر زده باشد. بعدها فهمیده بود که این خانم 8 بچه یتیم را در خانه ای اجاره ای بدون حقوق بزرگ کرده است.

از او پرسیدم دوست داشتی شغل دیگری داشته باشی ؟ با حالتی خاص گفت : همیشه دوست داشتم خانم دکتر باشم.

چون تک دختر بودم و رشته تجربی خوانده بودم همه افراد فامیل مطمئن بودند که  من به دانشگاه می روم ، ولی ازدواج و بزرگ کردن فرزندان دیگر مجالی برای ادامه تحصیل  نگذاشت...

از این می گفت که دوست داشته پسرش دانیال را خودش بشوید زیرا که  کامیون از رویش رد شده و دوست نداشته که  کسی پسرش را در آن وضع ببیند ولی چون به این کار آشنا نبود نتوانست.

در دید او زندگی و مرگ همچون مسافرت از این شهر به شهری دیگر و یا از این شهر به شهری بزرگتر بود.

از جمله صحنه هایی که در ذهنش ثبت شده بودند و برایمان تعریف کرد می توان به پسری که تا آخرین لحظه در سردخانه هم ،کف پای مادرش را می بوسید و ضجه می زد گویا می خواست به مادرش بفهماند زحمات او را نتوانسته جبران کند و یا اصرار پدری برای اینکه دختر 8 ساله اش برای دیدن مادرش بیاید  و جسدی که در همان زمانیکه زنده بود تجزیه شده و به راحتی می توان پینی که در بدنش کار گرفته شده بود را در آورد، اشاره کرد.

میت که ترسی ندارد، ترس افراد به خاطر این است که روزی قرار است بر روی این سنگ ها بخوابند ، این توضیح او در جواب سوال من بود که آیا از مرده ها می ترسد

به خاطر بچه هایش دوست نداشت بمیرد و سخت ترین لحظه های این سفر را  همین لحظه کفن و دفن و وارد شدن به قبر و شب اول قبر می دانست، که اگر تمام شود دیگر سختی وجود ندارد.

 در پایان گفت اگر دختر داشته باشد و غسالی به خواستگاریش بیاید حاضر نیست دخترش را به او بدهد ولی با افتخار برای پسرانش به خواستگاری دختری غساله که  نجیب و باتربیت و با ایمان است می رود.

با او خداحافظی کردم فکر های مختلفی ذهنم را پر کرده بود اینکه همه ما باید روزی برویم و فرقی ندارد که فقیر باشیم یا ثروتمند ،سنگ قبرمان گران قیمت باشد و یا ارزان تاج گل های زیادی برایمان آورده باشند یا نه و.. تنها اعمالمان برایمان می ماند و چه خوش گفت بابا طاهر این شاعر پرآوازه ایرانی

به قبرستان سفر کردم کم وبیش

بدیدم حال دولتمند و درویش

نه درویشی در آنجا بی کفن ماند

نه ثروتمند بَرَد از یک کفن بیش

منبع:عرش نیوز