صراط: پدر شقایق دهقان این روزها بيمار است. پدری که کافی است چند دقیقه پای
صحبتهای شقایق و خواهر و برادرش، بنفشه و مهریار، بنشینید تا ببینید چطور
عاشقانه او را میپرستند. قرار ملاقات را در بیمارستانی گذاشتم که پدر
شقایق در آن بستری شده است. برای اینکه شقایق نمیخواست از پدرش دور شود.
احسان کرمی موضوع مصاحبه را ترس انتخاب کرد و با شقایق از تمام ترسهای
کودکیاش تا بزرگترین ترس این روزهایش یعنی از دست دادن کسی که دوستش دارد
حرف زد. نتیجهاش مصاحبه زیبا و پر احساسی شد که پیش رو دارید. از طرف
تمام خانواده زندگی ایدهآل آرزو میکنم حال پدرت هر چه زودتر خوب شود
شقایق شجاع و دوست داشتنی!
خواهر و برادرم پخ میکردند
یادت میآید اولین چیزی که در زندگی از آن ترسیدی چه بود، مثلا از تاریکی، سیاهی، اشباح و خیالات میترسیدی؟
نه
از این چیزها نمیترسیدم. معمولا وقتی با خواهر و برادرم بازی میکردیم و
آنها سعی میکردند من را بترسانند میرفتم به کسی که سعی میکرد من را
بترساند میچسبیدم!
چند تا خواهر و برادر داری؟
دو تا خواهر و یک برادر دارم و من بچه دوم هستم.
اهل ترساندن خواهر و برادرهایت نبودی؟
نه
ولی یکی از تفریحات خواهر و برادر کوچکترم این بود که من را بترسانند! در
تاریکی میایستادند و پخ میکردند!یک خواهر بزرگتر دارم که مسئول دعوا
کردن آنها بود که چرا من را ترساندهاند.
خانهتان فضای قدیمی و ویلایی داشت؟
بله ویلایی بود.
هیچ وقت دزد آمد؟
بنفشه: دو، سه بار آمد. وقتی خانه نبودیم. چون ته خانه باغ بود جای پاهایشان معلوم بود.
این در شما ایجاد ترس و توهم نکرد؟
شقایق: نه!
چه آدم بیخیالی بودی! (میخندد).
نه
بیخیال نبودیم. ما همه اینها را از پدرمان داریم. پدر من دخترهایش را مثل
پسر بزرگ کرد. از بچگی یاد گرفتهایم که از تاریکی و تنهایی نترسیم. یاد
گرفتهایم که دزد هم مثل همه ماست.
تنها که باشم تلویزیون را روشن میگذارم
اولین باری که در خانه تنها ماندی یادت میآید؟
زیاد پیش میآید. من الان یک عادتی دارم: از صبح که از خواب بیدار میشوم تلویزیون را روشن میکنم.
فارغ از اینکه نگاه کنی یا نه؟
آره و این از بچگی بوده است. یادم است که در بچگی اگر در خانه تنها میماندم حتما تلویزیون را روشن میکردم.
پس قاعدتا تنهایی برای شما آنقدر ترسآور نبوده که یادت باشد اولین باری که تنها ماندی چه احساسی داشتی؟
نه. من از بچگی تا الان اگر در خانه تنها باشم و یک صدایی از جایی بیاید حتما میگردم و منشا صدا را پیدا میکنم.
و اگر نشد؟
اگر
نشد فرار میکنم! (خنده جمع). به روح و اینجور چیزها اعتقاد ندارم. اگر هم
داشته باشم معتقدم آنقدر توانایی ندارند که بتوانند چیزی را تکان بدهند یا
سرو صدایی ایجاد کنند. برای همین مطمئنم اگر صدایی از یک جایی میآید
منشایی فیزیکی دارد.
پدری مقتدر و مهربان
در مدرسه چیزی بود که تو را بترساند؟ این ترس میتوانسته ترس از مدیر، ناظم، معلم یا حتی یک نمره کم باشد.
آخر اینها ترس نیست. به نظرم اسمش نگرانی یا استرس هست ولی ترس نیست.
ولی من همیشه از بابام به دليل نمرههای بد میترسیدم!
من همیشه از بابام حساب میبردم ولی ترسیدن فرق میکند.
از چه چیز در پدرت حساب میبردی؟
پدر
من هم خیلی مدیر و مقتدر است و هم اینکه همیشه خیلی با ما مهربان بود و با
دلمان راه میآمد. چیزی که نگرانم میکرد بیشتر این بود که ناراحتش کنم.
از ارتفاع میترسم
ترسهایی
هستند که شبیه دلهرهاند و در مقاطع مختلف اتفاق میافتند. یکی در کنکور و
ديگري در ازدواج دچارش میشود و ممکن است این ترسها نسبت به سن و شرایط
اجتماعی رشد کنند. هیچوقت از این ترسها داشتهای؟
دلهره
نه. ولی من 15، 16 سال است که کار میکنم و هنوز هر موقع سر کار میروم دو
سه روز اول استرس خیلی وحشتناکی دارم تا اینکه آرامآرام کم میشود و یک
کم اعتماد به نفس پیدا میکنم. سر هر کاری که میروم عین کار اولم آن استرس
را دارم.
بعضیها هستند که انواع فوبیا دارند. مثلا از ارتفاع یا تاریکی میترسند.
من از ارتفاع میترسم.
بعضیها به استقبال ترسهایشان میروند. مثلا اگر از ارتفاع میترسند از روی دایو شیرجه میزنند. اینطوری هستی؟
اصلا!
آن طوری که فکر کنی از چیز خاصی بترسم آدم ترسویی نیستم ولی آدم قویای هم
نیستم. مثلا رانندگی نمیکنم برای اینکه رانندگی کردن به من استرس میدهد.
در ارتفاع نمیایستم
برای اینکه به من استرس میدهد. سعی میکنم از اینها دوری کنم.
ترسهایی
هست که داشته باشی و با امتحان کردنشان از آنها لذت ببری؟ مثلا خیلیها
فیلم ترسناک میبینند و لذت میبرند. البته به نظر من یکجور بیماری است!
(میخندد).
فیلم ترسناک برایم مثل بقیه
فیلمها میماند. یعنی اگر خوش ساخت باشد آن را دوست دارم و اگر فیلم بدی
باشد دوستش ندارم. اکثر فیلمهای ترسناک هم فیلمنامههای خوبی ندارند.
ژاپنیها ترسناک هستند!
بهترین فیلم ترسناکی که دیدی چی بود؟
«آدرز»
را خیلی دوست داشتم ، ورژن ژاپنی eye را دوست داشتم اما ورژن آمریکاییاش
خیلی خوب نبود. ورژن ژاپنی رینگ هم بهتر بود و دوست داشتم.
پس ژاپنیها ترسناک هستند!
اصولا
به نظرم ژاپنیها همین جوری بایستند جلوی دوربین ترسناک هستند! فیلم «آی»
بهترین فیلم ترسناکی بود که در زندگی ام دیدهام. به دلیل اینکه تمام
فیلمهای ترسناک سعی میکنند شمارا به فضای تاریکی و تنهایی ببرند و بعد
بترسانند ولی موفقیت این فیلم این است که در روز و بين جمعیت سکانسی دارد
که شما را میترساند. دختری دارد در رستوران غذا میخورد و یک خانمی با بچه
در بغلش رد میشود و جمعیت هم حضور دارند. روز هم هست ولی همان صحنه بدون
پخ شما را میترساند!
خیالم از بابت پدرم راحت است
تا حالا شده از شجاعت زیاد لطمه بخوری؟
نه. من خیلی محافظهکار هستم.
بزرگترین ترس زندگیات چیست؟
راستش
بزرگترین ترس زندگیام این بوده که کسی که خیلی دوستش دارم را از دست
بدهم یا اینکه دچار بیماری خیلی سختی شود. البته بعد که در موقعیتش قرار
گرفتم دیدم آنقدر که فکر میکردم غیر قابل تحمل نیست.
الان در موقعیتش قرار گرفتهای؟
بله
و من فکر میکنم که پدرم چیزهای خیلی زیادی در زندگی به من یاد داده که در
این موقعیت یکی از مهمترینهایش همین است. تا وقتی که در موقعیتش قرار
نگرفته باشی نمیتوانی خودت را بسنجی. من الان نمیتوانم به شما بگویم نه
نگران نباش (اگر چنین اتفاقی برایت افتاد).
میتوانی
به من بگویی؟ چون من دقیقا این حس را دارم. احساس وابستگی شدیدی به پدرم
دارم و همیشه فکر میکنم که اگر برایش بیماری سختی پیش بیاید من آچمز
میشوم. فکر میکنم که در این زمینه مشترک هستیم.
من
همیشه میگفتم خدایا اگر قرار است برای پدرم اتفاقی بیفتد من قبل از او
بروم. از اینکه چنین روزی را ببینم خیلی میترسیدم. یکی، دو روز پیش آقای
دکتر با من صحبت کرد و گفت وخامت بیماری پدرتان را که میدانید؟ و من خیلی
محکم جوابش را دادم و گفتم بله. با خودم فکر کردم که چقدر عجیب است حالا که
در این موقعیت قرار گرفتهام دارم اینقدر راحت این موقعیت را میپذیرم.
باز به این نتیجه رسیدم این هم چیزی است که پدرم در این سالها به ما یاد
داده است. پدرم همیشه میگفت آدم یک موقعی میآید و یک موقعی میرود. این
آرامش همیشه در پدرم بوده و الان آنقدر خیالم از طرف خودش راحت است که
استرس چيزي را ندارم.
به خاطر نویان سوسک هم میکشم!
یکی
از چیزهایی که من در فیلمهای ترسناک دوست ندارم همین پخ کردن است برای
اینکه ساده ترین راه همین است. چیزی که هم در فیلم سایلنت هیل و هم در رینگ
بود و به داستان منطق میدهد رابطه مادر و فرزندی است. برای اینکه تنها
آدمی که ممکن است تنها به مكان ترسناکی برای نجات کسی برود، مادر یا پدری
است که برای نجات فرزندش میرود. آن وقت شما میپذیرید که این آدم براي
بچهاش ممکن است دست به هر کاری بزند.
خودت این کار را برای بچهات کردهای؟ کاری که میترسیدهای را انجام داده ای؟
قبلا
سوسک که میدیدم میایستادم، جیغ میزدم و میگفتم آی سوسک تا مهراب بیاید
و آن را بکشد. ولی الان وقتی نویان سوسک میبیند بدون اینکه فکر کنم دم
پایی را برمیدارم و سوسک را میکشم!
میشود نترسید!
فکر میکنی که نترسیدن در شرایطی که تو الان در آن هستی قابلیت همه انسانها نیست بلکه یک مسئله اکتسابی است.
قطعا.
پدر من از هیچ چیزی نمیترسد و تا الان هم نترسیده. به این دلیل که همیشه
درست زندگی کرده، هیچ وقت به کسی بدهکار نبوده، هیچ وقت کسی را اذیت نکرده و
دلی را نشکسته است. همیشه در حق بقیه کمک و خوبی کرده. حالا در این شرایط
خیالش راحت است.
از طرف خودم هم نمیترسم چون
هیچ وقت به عنوان بچهاش در تمام زندگیام کاری نکردم که از من کوچکترین
اذیت و آزاری ببیند. میدانم که از من راضی است و همین خیالم را راحت
میکند. فکر میکنم در درس خواندنم، موقع ازدواجم و بعد از آن هیچ وقت هیچ
بار فکری عجیب و غریبی برای پدرم نداشتهام. این خیالم را راحت میکند که
آخیش حالا هر اتفاقی بیفتد دیگر نگرانش نیستم! میدانم که همه بچهها موقعی
که این اتفاق برای پدرشان میافتد مینشینند با خودشان دو دو تا چهار تا
میکنند که من برای پدرم این کار را نکردم و غیره. البته این موقعیتی است
که برای همه پیش میآید.
ولی همه ترس از دست دادن این نیست.
ببینید
پدر من پدری بوده که به شدت در زندگیاش مدیر و مقتدر بوده و در عین حال
همیشه هوای ما را داشته. ما 4 تا بچه بودیم. بعضی وقتها فکر میکنم پدرم
با آن همه کار و مشغلهای که داشته چطوری فرصت میکرده برای هر کدام از ما
جداگانه وقت بگذارد.
من به عنوان یکی از این 4
بچه کلی خاطرات تنهایی مشترک با پدرم دارم. خاطره دارم از اولین باری که
شنا کردم و توانستم طول یک استخر را بروم و پدرم برایم دست زده. اولین باری
که پدرم اجازه داده من روی صندلی جلوی ماشین بنشینم و فکر میکنم که چقدر
پدر خوبی بوده که توانسته برای هر کدام از ما جداگانه وقت بگذارد.
اول از همه از پدرم میپرسم
انشاءالله
که خوب میشود و برمیگردد ولی چیزی که باعث میشود از دست دادنش من را
نترساند این است که پدرم همیشه تکیهگاه ما بوده است. همین الان هم من اگر
بخواهم هر کاری در زندگیام انجام دهم اول از همه زنگ میزنم و از پدرم
میپرسم و مشورت میکنم. همه خواهر و برادرهایم هم اینجوری هستند. از این
ممنونم که همه ما را جوری بار آورده که میدانم اگر هم روزی نباشد ما دیگر
یاد گرفتهایم که در زندگی چطوری تصمیمگیری کنیم. همین باعث میشود نترسم.
ولی باز هم همه ترس از دست دادن این نیست. ماجرا همان خاطرههاست.
خب
این هست و ناگزیر هم هست. نمیتوانی هیچ کاری بکنی. همین هم که میدانی
خاطرههای خوب داری خوب است! من پدر پدرم را در 12سالگی از دست دادم و پدر
مادرم را در 20-19 سالگی. همین الان بعضی وقتها فکر میکنم و میبینم چقدر
خوشحالم که از آنها خاطره دارم. هنوز وقتی به خاطرههایشان فکر میکنم
حالم خوب میشود. مثلا یادم است که وقتی بابابزرگم توی باغچه میرفت، بیل
میزد و گل میکاشت کلاغی بود که روی شانهاش مینشست. تمام زمانی که
بابابزرگم گلکاری میکرد آن کلاغ روی شانهاش نشسته بود و وقتی کار وي
تمام میشد پرواز میکرد و میرفت.حتی این را یادم است که وقتی بچه بودم
برایم شعر مینوشت. من باید آنها را حفظ میکردم و دوباره به او جواب
میدادم. برای بچه خودم خوشحالم که هم از پدر من و هم از پدر مهراب خاطره
دارد انشاالله که صد سال زنده باشند ولی اگر هم رفتند خوشحالم که از
پدربزرگهایش خاطره در ذهنش میماند. خودش یک شانس بزرگ است.
پدرم که بیمار شد عصبانی شدم
فکر میکنی بزرگترین چیزهایی که از پدرت یاد گرفتهای همین قوی بودن و نترسیدن بوده؟
بله.
فکر میکنم بزرگترین چیزی که از پدرم یاد گرفتم استقلال داشتن و وابسته و
محتاج کسی نبودن بوده است. اینکه نترسی و هیچ مشکلی آنقدر بزرگ نیست که
نتوانی آن را حل کنی؛ هیچ وضعی آنقدر بد نیست که نتوانی تحملش کنی.
حالا که با این ترس بزرگ پیشینت روبهرو شدهای فکر میکنی که ترس بزرگ دیگری هم چنان پیشرویت قرار داشته باشد؟
قطعا!
البته خیلی سخت است اگر آدم بخواهد با ترس زندگی کند ولی فکر میکنم
بزرگترین ترس زندگیام این است که آدم کسی که دوستش دارد را از دست بدهد.
احتمالا الان با این ترس هم راحتتر کنار میآیی؟
بگذارید
برای تان یک مثال بزنم. اوايل كه پدرم بیمار شد قبل از اینکه ناراحت شوم
عصبانی شده بودم که من آدم به این خوبی در زندگیام ندیدهام. این را به
خاطر این که پدر من است نمیگویم. با خودم فکر میکردم چرا برای کس دیگری
اتفاق نیفتاده یا حتی در ذهنم فکر میکردم چرا برای فلان شخص خاص اتفاق
نیفتاده! آخر به نتیجهای رسیدم. من قبل از عید برای برنامه تحویل سال به
بیمارستان حضرت علیاصغر رفته بودم، آنجا بچهای 40روزه بود که سرطان داشت.
بچهای 2ساله بود که سرطان داشت. فکر کردم آنها آنقدر پاک هستند که اگر
قرار باشد بلایی سر کسی بیاید، نباید سر آنها هم بیاید. اما آنها در این
موقعیت گیر افتادهاند.
خودتان را محکوم نکنید
به خانواده وابستهای؟
به
شدت. داشتم فکر میکردم این را هم بگویم که من از سریال «کلید اسرار» خیلی
بدم میآید. چرا باید آدمی را بترسانی که آخ آخ! مواظب باش اگر کار بدی
کردی حتما سرت میآید؟ چرا در مقابلش سریالی نمیسازند که اگر اتفاق بدی
سرت آمد دنبال اینکه مگر من چه کاری کردهام ،خدایا چرا برای من این اتفاق
افتاده، نگردد!
یعنی آدم خودش را محکوم نکند.
آره.
من میگویم دستتان درد نکند که آن سریال را ساختید. یک سریال هم بسازید
که نشان دهد ممکن است بدترین بلاهای زندگی سرتان بیاید ولی شما بهترین آدم
دنیا باشید. مثلا پدر من توی زندگیاش سیگار نکشیده،کار خلاف نكرده،
ورزشکار بوده و به همه تا جایی که توانسته محبت کرده، اما در نهایت گرفتار
چنین بیماری سختی شده است. دیگر نمیتوانم فکر کنم که اگر کسی اتفاقی برایش
میافتد حتما به دلیل این است که قبلا در زندگیاش کار بدی کرده.
یعنی خودمان را بگذاریم در چرخه طبیعت و بی خودی قضاوت نکنیم.
آره.
این معتاد میشود!
در مورد بچههایت نگرانی خاصی داری؟
در
مورد بچههایم تمام سعیام را میکنم که نگران نباشم. حالا نیروانا که
خیلی پیش ما نیست ولی در مورد نویان تمام تلاشم را میکنم که بعدا خیالم
راحت باشد.
این که میگویی تمام تلاشم را میکنم یعنی ترسی هم نداری؟ چون ممکن است تمام سعیات را بکنی ولی باز هم از یک چیزهایی بترسی؟
ببین
ترسهای کوچک برای هر پدر و مادری هست. به خصوص پدر و مادرهای الان که
معمولا یک بچه بیشتر ندارند و رویش خیلی متمرکز هستند. مثلا اگر بچه انگشتش
را بخورد میگوید اوه اوه این معتاد میشود! این ترس با همه پدر و مادرها
هست ولی من همه تلاشم را میکنم که بعدا چیزی کم نگذاشته باشم و او را در
مسیر درست هدایت کنم. اگر بترسم سعی میکنم که با مشاور صحبت کنم که ببینم
چه راهی پیش بگیرم که درست باشد.
منبع: مجله زندگی ایده آل