صراط: چند لحظه ، هر دو ساکت شدیم. « شما تا به حال مرده دیده اید ؟» اولین پاسخش به پرسشم، خنده ای طولانی تر از قبلی بود. گفت « زیاد... زیاد.... خیلی زیاد... مثل این بود که خوابند... همه شان انگار خیلی آرام خوابیده بودند اما ...
منظورش شهدا بود و آنوقت خاطره هایش رنگ گرفتند و زنده شدند و من، به عادت همه خبرنگارها، بی آن که به او خبر بدهم، ضبط صوتم را روشن کردم و ما، رفتیم تا 8 سال دفاع مقدس، اواسط جنگ، تهران، معراج شهدای راه آهن، کنار استادیوم شهید مظلومیان.
لشکرهای رفته مان، داشتند نفر به نفر به خانه می آمدند؛ جوان های رشید و چهارشانه مان که با لباس های خاکی و چفیه و ساک های سربازی روی دوش از زیر قرآن گذشته بودند، حالا بی نفس، پیچیده در لفاف های نایلونی، بی آن که زحمت راه رفتن بکشند، با همان لباس های خاکی که پر از لکه های سرخ خون شده بود، داشتند بر می گشتند به آغوش مادرهای شان که قرآن به دست هنوز چشم انتظارشان بودند.
قطارها از تهران می رفتند به مقصد خوزستان تا سوغات بیاورند از خط. سوغاتی هایی که تن های شهدا بود؛ تن هایی که نایلون پیچ در تابوت های چوبی، جا داده می شدند.
مرتضی لطیفی، راننده مان، یکی از آنهایی بود میان مأموریت هایش در جبهه، مدتی هم داوطلبانه آمده بود راه آهن تا همراه بقیه همرزم هایش، رفقای خفته در تابوت شان را، از لوکوموتیوران های غمگین، در منطقه معراج شهدا، تحویل بگیرد و بعد شهدای شهرستانی را با قطارهای بعدی بفرستند به شهرستان های شان و شهدای تهرانی را هم بدرقه کنند تا خیابان بهشت، سازمان پزشکی قانونی.
او همان وقت، عادت کرد به چهره آدم هایی که روح از تن شان رفته است، بی ترس خیره شود و حرف شان را از پشت چشم های بسته شان بخواند یا آخرین لبخندشان را روی لب های خاکستری شان ببیند. باز گفت « انگار خواب بودند... گاهی تن های شان متلاشی بود.... اما باز هم طوری با آرامش چشم ها را بسته بودند که به نظر می آمد فقط خوابیده اند، بی درد ....»
شب های پس از عملیات، شهدا آنقدر زیاد می شدند که ممکن نبود همه را با تابوت، در آمبولانس جا داد و به همین خاطر لطیفی و بقیه بسیجی ها مجبور می شدند، همرزم های شهیدشان را از تابوت ها در بیاورند و توی اتاقک آمبولانس روی هم بچینند. خیلی وقت ها اما شهدا آنقدر زیاد بودند که برای خانه رفتن، باید منتظر می ماندند ، این طوری همرزم های شان فرصت می کردند با چشم های پر اشک برایشان نماز بخوانند یا آرام و آرام توی گوش شان حرف بزنند و شفاعت بخواهند یا التماس شان کنند که « دست ما را هم بگیر... نگذار جا بمانیم.... ما را هم ببر....»
گاهی هم فرصتمی شد توی تابوت های خالی همرزم های رفته دراز بکشند، گریه کنند، به آسمان پر ستاره شب خیره شوند و عطر جامانده تن شهدا را در تابوت ها، بو بکشند.
میان همان شهدا بود که لطیفی، تنی بلند بالا و قوی اما بی سر دیده بود. همرزم هایش در خط مقدم ، گواهی داده بودند که ترکش ، سر رفیق شان را پرانده است و دیگر نتوانسته اند توی آتش باران خط مقدم پیدایش کنند. تن بی سر ، طوری گروه تشییع کننده ها را آشفته کرده بود که همه پنهانی از هم، گریه کرده بودند و بعد تک تک، شانه اش را بوسیده بودند و از او ، خداحافظی کرده بودند.
دو سه روز پس از خداحافظی با آن تن بی سر ، لطیفی سر کوچه فقیرنشین شان، حجله کوچک پر چراغی دید. محرم، هم محله ای اش، شهید شده بود و وقتی مادرش داشت گریه می کرد و برای پسرش مرثیه می خواند، لطیفی شنید که محرم، بی سر از جبهه برگشته است و آنوقت بود که فهمید، آن تن بی سر ، که قطار او را از خط مقدم سوغات آورده بود و لطیفی در تاریکی شب، نامش را ندیده بود و فقط فرصت کرده بود شانه اش را ببوسد ، محرم ، رفیق روز های کودکی اش بوده است که غریب نمانده و بچه محلش، بی آن که بداند با اشک بدرقه اش کرده است.
محرم را که به خاک سپردند، من هم به محل مأموریتم رسیده بودم.
از خودرو پیاده شدم و لطیفی تکرار کرد « مرده ها که ترس ندارند... مثل
این است که خواب باشند ... » سر تکان دادم به نشانه تایید و بغض امان نداد
خداحافظی کنم.