جمعه ۰۲ آذر ۱۴۰۳ - ساعت :
۱۸ شهريور ۱۳۹۲ - ۰۵:۱۵

جوجه اردک زشت روزگارم!

رسول نجفیان انگار خودش تجسم همان ترانه معروف «عجب رسمیه رسم زمونه» است، او روایت رسم زمانه است، با دلی پر و کامی تلخ از روزگار، همچنان هست، می‌نویسد، بازی می‌کند، می‌خواند و می‌آفریند.
کد خبر : ۱۳۲۱۲۲

صراط:  همان چند دقیقه اول که پای حرف هایش می نشینی، می فهمی که نجفیان از رسم ناجوانمردانه روزگار گله مند است، اما به نرخ زمانه بی اعتناست، همرنگ جماعت نشده که نتیجه اش شده «با دل خونین لب خنده برآوردن.» اتفاقا او طنزنویس قهاری هم هست و آن طور که خودش می گوید هنوز هم ـ با اسم مستعار ـ برای سریال ها و فیلم ها دیالوگ طنز می نویسد.

نجفیان از نسل منقرض شده آچار فرانسه های سینما، تئاتر و مطبوعات است، البته آچار فرانسه به اصطلاح غیرانتفاعی نه آچار فرانسه های معمول این روزها که بیشتر کارچاق کن هستند.

***

آقای نجفیان! بالاخره حرفه اصلی شما چیست؛ بازیگری، نویسندگی، خوانندگی یا نوازندگی؟

یک بار دیگر هم یک عزیزی این پرسش را کرد و در پاسخ گفتم من جوجه اردک زشت هستم، وقتی سمت کارگردانی می روم، می گویند این بازیگر است و به دنیای موسیقی که وارد می شوم، می گویند این کارگردان است، اما واقعیت این است که من از نوجوانی در همه این حوزه ها فعالیت داشته ام. چون در خانواده ای بزرگ شده ام که همه اعضای آن اهل هنر بودند. پدر و مادرم بسیار اهل هنر بودند. پدرم در همدان شاگرد عارف قزوینی بود. من در میان هنرهای مختلف بزرگ شده ام. همزمان به کلاس استاد مهرتاش برای یادگیری موسیقی می رفتم و در کلاس های اسکویی ها هم آموزش تئاتر می دیدم. بعد در همان دوران عضو سینمای آزاد شدم و چند فیلم ساختم که یکی از آنها به اسم «هاپولی جان» در آسیا اول شد. از نوجوانی متوجه شدم سینما ترکیبی از همه هنرهاست. تئاتر، موسیقی، درام و... در آن وجود داشت در نتیجه عاشق سینما شدم.

آیا بهتر نبود این همه سال فقط در یک رشته هنری فعالیت می کردید؟

صددرصد!

الان پشیمان هستید؟

بله! برای همین بعد از سال ها تجربه اندوزی در رشته های مختلف به هنرجویان و دانشجویانم توصیه می کنم فقط در یک رشته متمرکز شوند، چون بندرت پیش می آید کسی بتواند مثل چارلی چاپلین به نابغه همه هنرها تبدیل شود و در زمینه بازیگری، کارگردانی، موسیقی، درام، بدلکاری و هنرهای دیگر به درجه استادی برسد و شهرت جهانی کسب کند.

در کشور ما تخصص داشتن در چند رشته هنری، هم خوب است و هم مشکلاتی دارد. متاسفانه وقتی شخصی در رشته ای به شهرت می رسد برای کارهای دیگر هم سراغ او می آیند، برای مثال چند وقت پیش از من خواستند که مجموعه شعرهایم را چاپ کنم، گفتم شعرهای من چیز خاصی ندارد که آنها را منتشر کنم، اما به دلیل این که مردم من را می شناسند اصرار به چاپ آن داشتند! از این وسوسه ها هم کم نیست، برخی تمایل دارند از نام افراد معروف در حوزه های مختلف استفاده کنند.

البته این نکته را نفی نمی کنم و ممکن است یک هنرپیشه برحسب علاقه شخصی خیلی از هنرهای دیگر را هم انجام دهد. می گویند برخی کارها، کار دل است برخی کارها، کار گِل! منظور من کار گِل بود که بعضی اوقات دامن افراد معروف را می گیرد.

زندگینامه شما را که می خواندم، متوجه شدم تحت تأثیر یک روحانی، تئاتر را شروع کردید؛ جریان چه بود؟

در گذشته کلاس ششم را که تمام می کردیم و وارد دوره راهنمایی می شدیم درسی به نام فقه داشتیم که یک معلم روحانی که خیلی هم بزرگوار بود، آن را به ما درس می داد. ایشان خاطرات و زندگینامه اولیا و انسان های بزرگ یا داستان هایی درباره نماز یا معایب رفتار هایی مانند دروغگویی را برای ما به شکل داستان تعریف می کرد و از ما می خواست آنها را اجرا کنیم. همکلاسی های من کامران فیوضات و مرتضی اردستانی بودند. معمولا ما سه نفر روایت های این معلم را اجرا می کردیم. واقعا از آن زمان عشق به تئاتر در من شکل گرفت. خاطره ای از این بزرگوار دارم که بد نیست برای شما هم تعریف کنم. معلم ما انسانی فرهیخته، اما فقیر بود و حتی گوشه آستین او کمی پاره بود، ما هم یک عده بچه بازیگوش بودیم. روزی داشت در رابطه با شق القمر حضرت رسول(ص) صحبت می کرد و می گفت که به دستور حضرت رسول ماه دو شقه شد، یک شقه در آستین ایشان رفت... و معلم ما به آستینش اشاره کرد. من بلند گفتم: آقا ماه الان می افته! گفت: چرا؟ گفتم آخه آستینتون پاره ست!

معلم های ما در آن دوره یک چوب داشتند و بی دلیل و بادلیل ما را با آن کتک می زدند، اما آقای روحانی فقط به من نگاه کرد و هیچ نگفت. آن نگاه مهربان هیچ وقت از یاد من نمی رود. ان شاءالله اگر هست سلامت باشد و اگر نیست روحش شاد باشد.

در سینمای ایران چند نفر از لحاظ شخصیت خیلی شبیه هم هستند. یکی شما هستید، دیگری زنده یاد حسین پناهی بود و یکی هم بهروز بقایی. به این شباهت اعتقاد دارید؟

بله.

به نظرتان دلیل این شباهت چیست؟

چون حسین از دوستان عزیز من بود، از آن زمانی که پدر عبدالله اسفندیاری، حسین را در قبرستان های امامزاده قاسم کشف کرد با هم دوست شدیم.

حکایت این کشف چه بود؟

پدر عبدالله اسفندیاری متولی امامزاده قاسم بود. در سال هایی که جنگ بود، تعریف می کرد، یکسری از جنگ زده ها مقبره های خصوصی را گرفته اند و در آنجا زندگی می کنند. آقایی آنجا هست که استعداد عجیب و غریبی دارد، روحانی هم هست، فکر می کنم خیلی به درد کار شما بخورد. حسین را من اولین بار آنجا دیدم و اولین کارش هم «یک گل و بهار» بود که من دستیارش شدم و بعد از آن حسین می نوشت و من کار می کردم و به طور متناوب من، حسین و داوود میرباقری تله تئاترهای دوشنبه را کار می کردیم. دست تقدیر هم این شد که جنازه حسین را خود من جمع کردم.

در رابطه با قصه مرگش توضیح می دهید؟ واقعا خودکشی کرده بود؟

نه نمی شود گفت خودکشی کرده! حسین روز چهارشنبه می رود محله جهان آرا و از سوپر پایین خانه اش سیگار می خرد و می رود بالا و بعد دوش می گیرد. از حمام که بیرون می آید، کولر روشن بوده و ایست قلبی می کند. بعد از چند روز یعنی یکشنبه به دلیل بوی جنازه همسایه ها متوجه مرگش می شوند. داوود میرباقری به من زنگ زد و رفتیم و دیدیم که جنازه بین عسلی و تخت افتاده بود و خودمان او را جمع کردیم.

می شود گفت شما و این دوستانی که عرض کردم شمایل روشنفکری در سینما هستید؟

اول باید روشنفکری را تعریف کنیم.

منظورم عقاید روشنفکری و روشن اندیشی است.

بله از این زاویه موافق حرف شما هستم. برای این که من در مکتب اسکویی ها با ادبیات قرن نوزدهم و ادبیات جهان آشنا شدم. من از جایی آمدم که محمود دولت آبادی از آنجا آمده بود و خیلی از عزیزان دیگر. من شیفته داستان کوتاه بودم. در این زمینه هم بسیار فعال بودم. لیسانس روان شناسی ام را در کنار موسیقی و تئاتر گرفتم. در رشته روان شناسی وقتی برای مصاحبه رفتم برای داستایوفسکی قبولم کردند، چون دیدند شخصیت های مختلف را خوب می شناسم. شیفته ادبیات مدرن بودم. آن موقع هنوز پست مدرن گل نکرده بود. الان روشنفکر یعنی سنت شکن و روشنفکر در کشور ما اشتباه معنا شده است. به نظرم روشنفکر کسی است که سنت های ماندگار را کشف می کند. به مرور زمان روی هر چیزی را زنگار می گیرد و در چنین شرایطی باید اصلاحات انجام شود. روشنفکر کسی است که این اصلاحات را انجام می دهد. خود شما اگر برای مدتی از لحاظ ظاهری روی فرم نباشی یا به خودت نرسی همه از تو فرار می کنند. پس ناچاری اصلاحاتی بر خودت اعمال کنی. روشنفکر تابوشکنی می کند.

«آسانسور» اولین کار من در حوزه کارگردانی تئاتر بود که حسین پناهی متن آن را نوشت و من نقش اول آن را هم بازی کردم. داستان آسانسور داخل دو اتاق اتفاق می افتاد. در یکی از اتاق ها پنکه بود و همه خودشان را از گرما باد می زدند و در اتاق دیگر همه از سرما به بخاری پناه برده بودند. در همان زمان برخی به من ایراد گرفتند که مگر می شود در یک مکان دو اتاق به این شکل وجود داشته باشد. وقتی پاسخ آنها را دادم به من گفتند، این روشنفکربازی ها چیه!

اما به نظر من روشنفکر کسی است که به هر چیزی در جایش شک می کند. نبی اکرم(ص) هم در زمان خودش شک می کرد. مثلا به درستی این که اعراب آن زمان دختران را زنده به گور می کردند شک می کرد، اما نمی توانست نظر خود را به آنها بگوید. اکنون هم جامعه برخی چیزها را به عنوان هنجار قبول کرده که اگر بخواهیم آنها را بشکنیم خودمان هم شکسته می شویم. می خواهم بگویم شاخک های حسی یک روشنفکر بسیار قوی و پیشروتر از بقیه مردم است، اما به اشتباه به آنها آنارشیست می گوییم. حسین پناهی شاعر مطلق بود. من و همسرم همیشه به او اعتراض می کردیم که بازیگری را محدود کن و به شعرهایت برس. شعرهای حسین پناهی ویژگی های منحصربه فرد داشت و جزو پست مدرن ترین، آنارشیست ترین و هنجارشکن ترین شعرها بود.

من خاطرات عجیبی با حسین دارم، ترافیک که می شد خودرو را ول می کرد و می رفت، کاری هم به هیچ کس نداشت، یادم هست یک بار 200 تومانی تازه به بازار آمده بود، مثلا از میدان ونک تا جام جم کرایه دو نفر، دو یا سه تومان می شد. من و حسین سوار تاکسی بودیم و پول خرد نداشتیم.

حسین هم تازه حقوق گرفته بود. یک 200 تومانی به راننده داد. راننده آن موقع ما را نمی شناخت و به ما گفت، من پول خرد ندارم، حسین هم در جوابش گفت، بقیه اش باشد برای خودتان! خواستیم برویم که راننده یقه مان را گرفت و گفت، پول تقلبی به من می دهید؟ بنده خدا باور نمی کرد تا چند نفر آمدند و به راننده گفتند، بابا! این اسکناس که تقلبی نیست! اما راننده گفت، اینها دیوانه اند و سوار شد و رفت و البته 200 تومانی را هم با خودش برد!

اینها را گفتم که بدانیم جدی بودن در سیاست می شود سیاست زدگی و در روشنفکری می شود روشنفکرزدگی! من سعی کردم هیچ کدام از اینها نباشم. ما الان به کسانی نیاز داریم که بهلول وار در دهان کسانی بزنند که بی رحمی را ترویج می کنند و این جمله کثیف و آلوده را به همه می گویند: «مشکل خودته»!

تکیه کلامی که این روزها نسل جوان هم زیاد می گویند.

بله دقیقا! تفاوت نسل ما با نسل اکنون در این است که ما اصلا نمی فهمیدیم «مشکل خودته» یعنی چه. برای همین در هر شرایطی می رفتیم و به داد دوستان و آشنایان می رسیدیم و حسین پناهی بارها این کارها را کرد.

شما در دهه 70 برخی فعالیت های اجتماعی و غیرهنری انجام می دادید، مثل رسیدگی به کودکان آسیب دیده و... چرا دیگر امثال این کارها را انجام نمی دهید؟

از زمانی که من وارد دنیای اجرا شدم، گرفتاری هایم هم بیشتر شد. چون وقتی به عنوان مجری در امور خیریه فعالیت می کنید، نامه هایی به دست شما می رسد که فلانی این مشکل را دارد یا این بلا سرش آمده. من هم بدجور قاطی این مسائل شدم، جوری که از زندگی افتادم، چون فرهنگم این بود که مشکل دیگران مشکل من هم هست. همه زندگی ام شده بود حل مشکلات دیگران تا جایی که همکارانم به من می گفتند تو با این کارها به خانواده ات لطمه می زنی. الان هم همین طور است.

خوبیت ندارد که بگویم من هنوز مستأجرم، اما این به دلیل درگیر شدن با طیف وسیعی از مشکلات مردم است. این کارها خیلی مثبت بود ولی شما وارد دریایی می شوید که پایانی ندارد. وقتی یک خانواده به من زنگ می زند و می گوید بچه مرا می خواهند اعدام کنند و از من می خواهد با خانواده مقتول صحبت کنم، من نمی توانم بگویم نه.

در یکی از این موارد حتی وکیلم به من گفت نرو! ولی من رفتم و کتک هم خوردم، اما خوب سه اعدامی هم با همین جریان و لطف الهی بالای دار نرفتند. یک مورد جالب است برایتان بگویم که در یکی از همین موارد، مادربزرگ مقتول اول که مرا دید، فکر کرد من قاتلم و از او بخشش می خواهم و شروع کرد به من بد و بیراه گفتن که نوه منو کشتی و باید اعدام بشی! بچه هایش به او گفتند این رسول نجفیان است که آواز رسم زمانه را خوانده، یکباره نظر پیرزن عوض شد و به بچه هایش گفت من از صبح به شما می گویم از این چهره نور می بارد، شما قبول نمی کنید!

واقعیت این است که من در مقطعی، وارد حرکت های اجتماعی شدم و هنوز هم این بار گران را دارم.

من هنوز هم فکر می کنم درآمدی که دارم باید به جاهای دیگر هم برود، این کارهایی که انجام می دادم کمتر نشده است، البته سعی کردم بازتاب این کارهایم را کمتر کنم و خدا را شکر این لطف الهی شامل من شده است.

این که بعضی جاها به درد مردم بخورم، مرا واقعا خوشحال می کند.

شما هم در آثار روشنفکری حاضر بودید و هم در هنرهای کوچه بازاری. این به نظر شما تناقض نیست؟

من خیلی خوشحالم که نخستین کار وارونه ای که با سعید ابراهیمی فر کردیم یک کار پیشرو یا روشنفکرانه بود، از آن طرف هم به عوامانه ترین هنرها که هنر کوچه بازاری است، پرداخته ام. هنرهایی که از دل مردم شهرها و روستاها جوشیده و بشدت حرمت دارند. ان شاءالله در سی دی بعدی من خواهید دید که همین راه را ادامه داده ام و در واقع باز هم بیان دردهای مردم است.

شما ظاهرا دستی در نویسندگی سریال ها هم داشتید و «آرایشگاه زیبا» هم کار شما بوده؟

در سریال آرایشگاه زیبا من و خدابیامرز احمد بهبهانی، البته با ویرایش خانم برومند، متن سریال را می نوشتیم، تمام صحنه های خارج از آرایشگاه را من می نوشتم.

کار نویسندگی سریال ها را هنوز هم ادامه می دهید؟

بله، خیلی سریال های دیگر هم بوده، اما با نام دیگران نوشته ام، البته ما پولمان را می گیریم، اگر ننویسم که می میرم!

با توجه به سابقه دوستی قدیمی شما و آقای میرباقری، چرا در آثار تاریخی آقای میرباقری حضور نداشتید؟

من همیشه گفته ام داوود میرباقری و حسین پناهی بیشترین اثر را بر زندگی من داشته اند. آن دوره که من درگیر کارگردانی چند کار تئاتر بودم و تحقیق در شاهنامه را شروع کردم، داوود هم گرفتار پروژه های تاریخی اش بود. اخیرا که داوود سریال «شاهگوش» را شروع کرده در خدمتش هستم. الان هم که کارگردان دوم این کار هستم و یک نقش کوچکی هم دارم.

یک پرسش متفاوت؛ به نظر شما دراماتیک ترین خلقیات ایرانی چیست؟

دراماتیک ترین خلق و خوی ایرانی غیبت است. یعنی واقعا مردم ما از غیبت لذت می برند. البته ما فلسفه ای در فلسفه عوام داریم به اسم نفی و اثبات. مثلا من می بینم شما خیلی از خصوصیات خوب مرا نمی شناسی در نتیجه یک جاهایی را نفی می کنم که خودم را برای شما اثبات کنم. ما نسلی بودیم که اگر در محل ما یکی ورشکسته می شد، مشکل همه بود و گلریزان راه می انداختند و با هر بضاعتی شرکت می کردیم. ما متاسفانه به خشکی و بی روحی غربی ها گرفتار شدیم. واقعیت این است که ما بدی غربی ها را گرفتیم، در حالی که من عاطفی ترین رفتارها و هنجارها را در همان ادبیات غرب دیده و خوانده ام.

نیاز هنر امروز از نظر رسول نجفیان؟

امثال حسین پناهی و بهلول های روز باید بیایند و بی ارزشی هایی که برای ما ارزش شده را بزنند و نابود کنند، ما الان احتیاج به هنر و صدا و سیمایی داریم که از هر محافظه کاری رها شویم. محافظه کاری که امروز گریبان هنر را گرفته، مهم ترین آفت جامعه است. ضرورت درست شدن روزنامه ها و فرهنگسراها و صداوسیما برای این است که یک عده بیایند و بگویند این راه اشتباه و خطاست، این راه درست است، اما این صراحت وجود ندارد، اصلا انقلابی یعنی داشتن این نوع صراحت.

مثلا یک قشری در جامعه با لابی زدن و وام های بانکی به ثروت رسیده اند، 50 درصد ثروت های همین تهرانی ها با وام های بانکی و رشوه است، خدایی نکرده رسول نجفیان اگر یک اشتباهی کند همه کشور متوجه می شوند، اما اگر یکی اختلاس کند، می گویند بنده خدا اسمش را نبرید که آبرویش برود، این چه معنی می دهد؟

ماندگارترین دیالوگی که گفتید یا نوشتید چه بوده؟

من روی یکی از شعرهام حساسیت خاصی دارم که می گوید:

«چرا باغبان بوی خاک نمی دهد

و دست هایش به خون گیاهان هرزآلوده نیست

و در سطل زباله اش یاس های سفید افتاده است»

شما یک دوره هم در ماه محرم مداحی کردید این برای صنف دوستداران شما عجیب نبود؟

طردم کردند.

توضیح می دهید؟

بیکاری زیاد به ما می خورد، خیلی از وقت ها در فصل های بیکاری به روستاها می روم . در این روستاها سراغ قدیمی ها، پدربزرگ ها و مادربزرگ هامی رفتم و از آنها می پرسیدم شما شاهنامه خوانی بلدید؟کسی هست که صدایش خوب باشد و لالایی بخواند؟ یا مثلا بهترین نوحه خوان شما چه کسی است ؟ می رفتم و همه اینها را ضبط می کردم.

چه سال هایی این کار را می کردید؟

در 30 سال گذشته اینها را جمع آوری می کردم، شاهنامه ای که من جمع آوری کردم از دل روستاهاست که سینه به سینه از اجدادشان نقل شده، من دیدم نوحه هایی که جمع آوری کردم حتی قدمت 600 ساله دارد. من عاشق هنرهای مردمی هستم، همین هنرهای سقاخانه ای، هنرهایی که اروپا و آمریکا برایش می میرند. من مجموعه این نوحه های قدیمی را یک بار به وسیله انتشارات سروش منتشر کردم و یک بار هم در مجموعه با ذوالجناح.بعد از این در مراسم محرم مردم از من دعوت می کردند، بروم و نوحه بخوانم من هم با افتخار می رفتم. تلخی قضیه اینجاست که یک عده آمدند و گفتند فلانی خودش را فروخته! شاید شما باور نکنید اگر بگویم چقدر از این قضیه درآمد داشتم.اما تلخ تر قضیه اینجا بود که وقتی رفتم برای یک پروژه کارگردانی کنم رئیس یک نهاد فرهنگی کشور به خاطر همین نوحه خوانی مرا کنار گذاشت.

او به من گفت ما هنرت را قبول داریم، ولی الان فرض کن داریوش مهرجویی رفته نوحه خوانده حالا بیاید کارگردانی کند، این درست است؟ به من گفت ما نمی توانیم قبول کنیم تویی که نوحه گری کردی، کارگردانی هم بکنی! به همین صراحت به من گفت! به آنها گفتم من 12 تا نوحه خواندم، ولی ببینید چند تا کار دراماتیک کردم، چند تا کارگردانی دارم، چند تا نویسندگی دارم، شما چطور این حرف را به من می زنی؟ یعنی آنقدر شأن امام حسین(ع) العیاذبالله پایین آمده که این حرف را درباره نوحه گری می زنید؟ به آن آقا گفتم وانگهی شما که می دانید من کجا نوحه خوانی کردم، در تکیه های نازی آباد، مثلا از ورامین به من زنگ می زنند ما هیچ کس را نداریم که برایمان نوحه بخواند ، پول هم نداریم می آیی برای ما نوحه بخوانی؟ من قبول می کنم و می روم. یک بار در همین سفرها پیرمردی به من گفت می شود گلویت را ببوسم؟ گفتم چرا؟ گفت نوحه هایی که برای امام حسین(ع) خواندی خیلی برای من عزیز بود. من با طیب خاطر گذاشتم او گلویم را ببوسد، ولی کسانی را که آن حرف ها را زدند، نمی بخشم.

من تحقیق و پژوهش کردم، نوحه هایی را که قدمت و اصالت دارند، جمع آوری کردم. من به جای این که دنبال کارهای نادرست باشم، به این هنرها رو آوردم، این را هم بگویم که حتی برای مهاجرت از کشور هم سراغ من آمدند ولی من نرفتم.

چطور، جریان چه بود؟

یکی از خوانندگان که آهنگ مرا خواند در چند برنامه لس آنجلسی از من تشکر کرد، چون می خواست در ازای آن به من پول بدهد که من قبول نکردم. حتی چند تا جوان آمدند و از من مجوز گرفتند که آن آهنگ «عجب رسمیه رسم زمونه» را رپ بخوانند،امااتفاق جالب این بود که یک بار حدود 15 سال پیش، یک خانم و آقا آمدند و خواستند به منزل ما بیایند، وقتی آمدند، دیدیم همه پرونده ما دست اینهاست، همه چیز ما را می دانند. آنها گفتند دو شبکه در آمریکاست و هر کدام از اینها سالی 75 میلیون تومان به شما می دهند، اصلا هم از شما کار سیاسی نمی خواهند، شما فقط سازت را بردار، آنجا مذهبی بخوان، شاهنامه بخوان یا هر چیزی که می خواهی.ما به شما خانه، ماشین و ... می دهیم. تا این را گفت بچه های من خنده شان گرفت. برای این که ما اصلا فرصت نکرده بودیم با بچه ها حتی سفر کیش برویم.

این خانم و آقا که دیدند من راضی نمی شوم، به خانم بچه های ما متوسل شدند. آنها هم گفتند ما اصلا نمی توانیم و نمی خواهیم که پایمان را از ایران بیرون بگذاریم. چطور شما تصور کردید ما می آییم؟

دردسرهای عجیب

من در آن زمانی که خدا لطف کرد و وارد عرصه کمک به مردم شدم، دچار دردسرهای شدیدی شدم، دختری به من نامه داد که من سرطان دارم و بزودی می میرم، ولی ما حتی تلویزیون نداریم و چون کرایه خانه مان هم عقب افتاده و دیگر صاحبخانه حتی اجازه نمی دهد از خانه اش تلویزیون نگاه کنیم. نوشته بود به داد ما برسید! من با خانم برادرم رفتیم خانه اینها، وضع طوری بود که ما واقعا تحت تاثیر قرار گرفتیم، حتی خانم برادرم النگوهایش را همان جا درآورد و به آن خانم داد تا داروهایش را بخرد.

ما چند جلسه ای به آنجا رفتیم، یک بار که خواستیم مبلغی پول به آنها بدهیم، حس کردم پدر خانواده قدری خجالت می کشد، من برای این که پول را قبول کند، به او گفتم این پول ها مال من نیست، این پول ها را یکی از مسئولان نظام در اختیار ما گذاشته که به امثال شما بدهیم. من این را گفتم و جو عوض شد و دوباره چند روز بعد مرا خواستند و دیدم همان آقا آنجا نشسته. گفتم چی شده؟ آن مسئول گفت پول ها رو می خوری یک مقدارش هم می دهی به اینها؟ گفتم پول چی؟ کدام پول؟ پدر خانواده یک لیستی درآورد گفت اینهارا به ما داده، بروید ببینید بقیه اش رو چه کرده، خلاصه رفته بود از ما شکایت کرده بود، از این جور بلاها زیاد سر من آمده، اما هر چه ما داریم از صدقه سر همین مردم است.

بهمن هدایتی
منبع: جام جم