صراط: سال 60 بود و بوي جبهه حتي تا كوچه هاي تهران رسيده بود علي كه 18 سال بيشتر نداشت و هر روز عشق و ايثار و از خود گذشتگي را در هر صفحه زندگي اش مشق مي كرد وقتي به جزوه هاي همكاري اش نگاه مي انداخت نكات امدادگري را به خوبي ازبر مي شد.
تعلل و درنگ را چاره ساز روح انساني خود نمي ديد و به سرعت دست به كار شد...
هفدهمين نفر در ليست رزو كلاس هاي امدادگري هلال احمر بود آنقدر اين پا و آن پا كرد و اين آقا و اون آقا را ديد تا سرانجام توانست اسمش را جزو 50 نفر كلاس امدادگري قرار دهد.
بعد از آموزش هاي نظري 3 ماهه و يكماه دوره عملي در بيمارستان معيري آماده اعزام به جبهه شد و آن زمان كه دانشگاه ها به دليل انقلاب فرهنگي تعطيل شده بود او تصميم گرفت تحصيلش را در جبهه ادامه دهد. شب قبل اعزام به جبهه به پدر و مادرش گفت كه بايد براي امداد رساني به رزمنده ها عازم جبهه شود. مادر در چشمانش خيره شده بود به طوري که مي شد حس مادرانه اش در چشمان بي تاب او خواند.
پدر بهت زده در فكر فرو رفته بود علي منتظر هر واكنش از پدر و مادرش بود چند دقيقه بعد... پدر كمي جلوتر آمد مادر به اتاق رفت علي سرش را به نشانه ادب و احترام پايين انداخت و چشمانش را بست.
پدر روي زمين نشسته بود و بندهاي كفش او را محكمتر مي كرد مادر ساك دردانه اش را بسته بود و با كاسه اي آب و چند گل محمدي آماده بدرقه كردن فرزندش شده بود.
اواخر سال 60 براي شركت در عمليات فتح المبين عازم منطقه جنگي شد و امدادگر گروهان مالك اشتر از گردان محمد رسول الله (ص) بود صحنه ها و موقعيت هايي در جلوي چشمانش نقش مي بست كه هيچ گاه از ذهنش پاك نشد ولي او مدادگر بود و مي بايست كار خود را مي كرد اندكي تعلل او را از امداد رساني به مجروحان جا مي گذاشت.
او مي دانست و به خوبي دريافته بود كه جبهه جدا از زندگي عشق و ايثار و شهادت خمپاره توپ و نارنجك هم دارد.
روزي به همراه تني چند از رزمنده ها براي شناسايي تپه هاي 242 جبهه هاي خوزستان روانه آن منطقه شده بودند تا خود را براي عمليات شب بعد آماده كنند.
همه چيز به ظاهر آرام بود نه صدايي نه سوت خمپاره اي و آسمان در روشناي خود غرق بود ناگهان يك صدا آمد كه ديگر براي پناه گيري دير شده بود و همه جا را دود فرا گرفت آخر ويژگي خمپاره 60 غافلگيري آن است و به قول رزمنده ها كه مي گفتند خمپاره 60 قسمت هر كسي باشد نصيبش مي شود، بخشي از آن سهم و قسمت علي بود.
چند بار سعي كرد از جاي خود بلند شود تا به سراغ مجروحين برود اما هر دفعه زمين مي خورد سوزشي در پاي خود حس مي كرد به هر طريقي خود را روي زمين كشيد تا بتواند از سلاح خود استفاده كند به اولين مجروحي كه رسيد باند و گازاستريل را از توي كوله خود بيرون آورد تا دست رزمنده مجروح را پانسمان كند رزمنده سرش را به سختي بلند و نيم نگاهي به او كرد و با خنده گفت: امدادگر تو پاي خودت را ببند. علي به پايش نگاه كرد از توي پوتينش خون بيرون مي زد پايش تركش خورده بود ولي حس مسئوليتش درد را از يادش برد.
در مدت 28 ماهي كه در جبهه بود ناگفته ها و روايت هاي متفاوت وبسياري در جلوي چشمانش نقش مي بست كه همه به يك سمت الي الله در حركت بود از صداي ناله هاي مجروحين نه با شكوه و شكايت بلكه فرياد يا حسين آسمان را پر مي كرد شان آفتاب سوزان را هم مي سوزاند.
تا آخرين لحظاتي كه بي حركت روي زمين افتاده بودند و جهت قبله را مي پرسيدند با وضو در خون نماز عشق را هر چند با اشاره چشم به پا دارند و گاهي اوقات نيمه تمام ماندن نماز يا ذكر صولاتشان و شايد مناجاتي عجيب با معبودشان هيچگاه از ذهن نه تنها علي بلكه هيچ بيننده اي پاك نخواهد شد.
امدادگران جبهه هر لحظه مي بايست موظف سلاح كوله خود يعني كمك هاي اوليه مي بودند و سهل انگاري و كوتاهي در اين مورد جز خيانت هايي بود كه آن ها براي خود تعريف كرده بودند رزمنده ها مي جنگيدند و يك گروهان به امدادگر وسايل كوله اش نياز داشت و اين موضوع به بسياري از امدادگران اجازه به دست گرفتن سلاح جنگي را نداد.
بعد از حضور فعال علي در جبهه در ستاد انتقال مجروحين و اردوگاه اسراي عراقي نقش داشت .سور و سات عروسي اش را در سال 67 درميان بمب و موشك صدام برپا كرد.
در روزهاي اول آشنايي همسرش بيشتر اون با لباس امدادگري مي ديد تا با كت و شلوار دامادي تا بالاخره هسمرش همچون او دوره هاي امدادگري را گذراند.
امروز با گذر سال ها جنگ براي علي اصغري 50 ساله دستاوردهاي زيادي به همراه داشت استشمام گاز فرول و موج گرفتگي از ناحيه سر درصدجانبازي و سوابق پزشكي امحا شده كه سوغات جنگ براي همسر و فرزندان همچنين يادگاري از آن دوران براي خود اوست امروز علي اصغر بازنشسته است ولي مي گفت: خود هيچگاه از امدادگري بازنشسته نخواهد شد و اين حس نوعدوستي زيبا را به دختر 23 ساله و پسر 20 ساله خود به ميراث گذاشته است.
خودتان را معرفي كنيد
علي اصغري هستم متولد سال 42 و يك فرزند دختر و پسر دارم.
چي شد كه امدادگر جبهه شديد؟
حس نوعدوستي در تمام افراد وجود دارد و من نيز به تبعيت از سرشت انساني و همچنين اداي سهم خود در دفاع از خاك سرزمينم دوره هاي امدادگري را با هدف ورود به جبهه آوزش ديدم.
كمي از دوران دفاع مقدس بگوئيد:
ناگفته هاي دفاع مقدس بسيار است دفاع مقدس جنگ نبود يك زندگي بود كه بزرگترين دانش آموخته ها در آن امتحان پس مي دادند.
خاطره اي از جنگ و رزمنده ها به ياد داريد؟
خاطره كه بسيار زياد است اما خاطرم هست كه يك روز يك آرپيچي زن مجروح شده بود خيلي گريه مي كرد و فرياد مي كشيد به او گفتم چه خبره دستت تير خورده اين شلوغ كاري ها براي چيه با ناله و گريه گفت الان فن رو مي برن پشت جبهه من نمي خواهم برگردم عقب...
فكر مي كنيد در جبهه چه چيزي وجود داشت كه پشت جبهه نبود؟
در جبهه دنيا وجود نداشت خاك و ماشين و لباس تو همرنگ هم بودند شب ها روي خاك مي خوابيدي و به سنگر تكيه مي دادي تير بود و خون و مرگ و خط روشني وجود داشت كه آن مسير ا لي الله بود و رزمنده ها اين معنويت ودرس را از رهبر خود امام خميني فرا گرفته بودند.
كم سن ترين و مسن ترين مجروحي كه او را مداوا كرديد به خاطر داريد؟
بيشتر عملياتها در شب بود و چهره رزمنده ها نامشخص مي شد گفت از همه سني در جبهه با آن ها روبرو شدم.
يك مدت نيز در اردوگاه اسراي عراقي فعاليت داشتيد.....
بله دستيار اول پزشك بودم خاطرم هست يك روز پاي يك عراقي تركش و بسيار عفونت كرده بود من اگر بودم شايد در ابتدا پاي او را قطع مي كردم ولي دكتر دلشاد كه مسئول جراحي بودند مي گفتند نه ابتدا يك انگشت را قطع كردند بعد از چند روز كه عفونت به ساير انگشت ها رسيد باز دكتردلشاد با تعلل هر انگشت او را قطع مي كرد و در نهايت توانشت شصت پاي او را نگه دارد انصافا به عنوان تيم پزشكي هيچ چيز كم گذاشته نشد .
از دوستان امدادگرتان كسي شهيد شد؟
بله شهيد رضا رجبي دماوندي و شهيد محسن تقي دماوندي از 50 نفري كه بودند كه با هم آموزش ديدم ولي آن ها به درجه رفيع شهادت پيوستند.
يكي از افتخارات بزرگ من امدادگر بودن به ويژه در دوران دفاع مقدس است اگرچه 2 سال بازنشست شدم ولي هميشه آماده امداد رساني به آسيب ديدگان هستم و خانواده ي من نيز در اين مسير همراه من بودند.
تعلل و درنگ را چاره ساز روح انساني خود نمي ديد و به سرعت دست به كار شد...
هفدهمين نفر در ليست رزو كلاس هاي امدادگري هلال احمر بود آنقدر اين پا و آن پا كرد و اين آقا و اون آقا را ديد تا سرانجام توانست اسمش را جزو 50 نفر كلاس امدادگري قرار دهد.
بعد از آموزش هاي نظري 3 ماهه و يكماه دوره عملي در بيمارستان معيري آماده اعزام به جبهه شد و آن زمان كه دانشگاه ها به دليل انقلاب فرهنگي تعطيل شده بود او تصميم گرفت تحصيلش را در جبهه ادامه دهد. شب قبل اعزام به جبهه به پدر و مادرش گفت كه بايد براي امداد رساني به رزمنده ها عازم جبهه شود. مادر در چشمانش خيره شده بود به طوري که مي شد حس مادرانه اش در چشمان بي تاب او خواند.
پدر بهت زده در فكر فرو رفته بود علي منتظر هر واكنش از پدر و مادرش بود چند دقيقه بعد... پدر كمي جلوتر آمد مادر به اتاق رفت علي سرش را به نشانه ادب و احترام پايين انداخت و چشمانش را بست.
پدر روي زمين نشسته بود و بندهاي كفش او را محكمتر مي كرد مادر ساك دردانه اش را بسته بود و با كاسه اي آب و چند گل محمدي آماده بدرقه كردن فرزندش شده بود.
اواخر سال 60 براي شركت در عمليات فتح المبين عازم منطقه جنگي شد و امدادگر گروهان مالك اشتر از گردان محمد رسول الله (ص) بود صحنه ها و موقعيت هايي در جلوي چشمانش نقش مي بست كه هيچ گاه از ذهنش پاك نشد ولي او مدادگر بود و مي بايست كار خود را مي كرد اندكي تعلل او را از امداد رساني به مجروحان جا مي گذاشت.
او مي دانست و به خوبي دريافته بود كه جبهه جدا از زندگي عشق و ايثار و شهادت خمپاره توپ و نارنجك هم دارد.
روزي به همراه تني چند از رزمنده ها براي شناسايي تپه هاي 242 جبهه هاي خوزستان روانه آن منطقه شده بودند تا خود را براي عمليات شب بعد آماده كنند.
همه چيز به ظاهر آرام بود نه صدايي نه سوت خمپاره اي و آسمان در روشناي خود غرق بود ناگهان يك صدا آمد كه ديگر براي پناه گيري دير شده بود و همه جا را دود فرا گرفت آخر ويژگي خمپاره 60 غافلگيري آن است و به قول رزمنده ها كه مي گفتند خمپاره 60 قسمت هر كسي باشد نصيبش مي شود، بخشي از آن سهم و قسمت علي بود.
چند بار سعي كرد از جاي خود بلند شود تا به سراغ مجروحين برود اما هر دفعه زمين مي خورد سوزشي در پاي خود حس مي كرد به هر طريقي خود را روي زمين كشيد تا بتواند از سلاح خود استفاده كند به اولين مجروحي كه رسيد باند و گازاستريل را از توي كوله خود بيرون آورد تا دست رزمنده مجروح را پانسمان كند رزمنده سرش را به سختي بلند و نيم نگاهي به او كرد و با خنده گفت: امدادگر تو پاي خودت را ببند. علي به پايش نگاه كرد از توي پوتينش خون بيرون مي زد پايش تركش خورده بود ولي حس مسئوليتش درد را از يادش برد.
در مدت 28 ماهي كه در جبهه بود ناگفته ها و روايت هاي متفاوت وبسياري در جلوي چشمانش نقش مي بست كه همه به يك سمت الي الله در حركت بود از صداي ناله هاي مجروحين نه با شكوه و شكايت بلكه فرياد يا حسين آسمان را پر مي كرد شان آفتاب سوزان را هم مي سوزاند.
تا آخرين لحظاتي كه بي حركت روي زمين افتاده بودند و جهت قبله را مي پرسيدند با وضو در خون نماز عشق را هر چند با اشاره چشم به پا دارند و گاهي اوقات نيمه تمام ماندن نماز يا ذكر صولاتشان و شايد مناجاتي عجيب با معبودشان هيچگاه از ذهن نه تنها علي بلكه هيچ بيننده اي پاك نخواهد شد.
امدادگران جبهه هر لحظه مي بايست موظف سلاح كوله خود يعني كمك هاي اوليه مي بودند و سهل انگاري و كوتاهي در اين مورد جز خيانت هايي بود كه آن ها براي خود تعريف كرده بودند رزمنده ها مي جنگيدند و يك گروهان به امدادگر وسايل كوله اش نياز داشت و اين موضوع به بسياري از امدادگران اجازه به دست گرفتن سلاح جنگي را نداد.
بعد از حضور فعال علي در جبهه در ستاد انتقال مجروحين و اردوگاه اسراي عراقي نقش داشت .سور و سات عروسي اش را در سال 67 درميان بمب و موشك صدام برپا كرد.
در روزهاي اول آشنايي همسرش بيشتر اون با لباس امدادگري مي ديد تا با كت و شلوار دامادي تا بالاخره هسمرش همچون او دوره هاي امدادگري را گذراند.
امروز با گذر سال ها جنگ براي علي اصغري 50 ساله دستاوردهاي زيادي به همراه داشت استشمام گاز فرول و موج گرفتگي از ناحيه سر درصدجانبازي و سوابق پزشكي امحا شده كه سوغات جنگ براي همسر و فرزندان همچنين يادگاري از آن دوران براي خود اوست امروز علي اصغر بازنشسته است ولي مي گفت: خود هيچگاه از امدادگري بازنشسته نخواهد شد و اين حس نوعدوستي زيبا را به دختر 23 ساله و پسر 20 ساله خود به ميراث گذاشته است.
خودتان را معرفي كنيد
علي اصغري هستم متولد سال 42 و يك فرزند دختر و پسر دارم.
چي شد كه امدادگر جبهه شديد؟
حس نوعدوستي در تمام افراد وجود دارد و من نيز به تبعيت از سرشت انساني و همچنين اداي سهم خود در دفاع از خاك سرزمينم دوره هاي امدادگري را با هدف ورود به جبهه آوزش ديدم.
كمي از دوران دفاع مقدس بگوئيد:
ناگفته هاي دفاع مقدس بسيار است دفاع مقدس جنگ نبود يك زندگي بود كه بزرگترين دانش آموخته ها در آن امتحان پس مي دادند.
خاطره اي از جنگ و رزمنده ها به ياد داريد؟
خاطره كه بسيار زياد است اما خاطرم هست كه يك روز يك آرپيچي زن مجروح شده بود خيلي گريه مي كرد و فرياد مي كشيد به او گفتم چه خبره دستت تير خورده اين شلوغ كاري ها براي چيه با ناله و گريه گفت الان فن رو مي برن پشت جبهه من نمي خواهم برگردم عقب...
فكر مي كنيد در جبهه چه چيزي وجود داشت كه پشت جبهه نبود؟
در جبهه دنيا وجود نداشت خاك و ماشين و لباس تو همرنگ هم بودند شب ها روي خاك مي خوابيدي و به سنگر تكيه مي دادي تير بود و خون و مرگ و خط روشني وجود داشت كه آن مسير ا لي الله بود و رزمنده ها اين معنويت ودرس را از رهبر خود امام خميني فرا گرفته بودند.
كم سن ترين و مسن ترين مجروحي كه او را مداوا كرديد به خاطر داريد؟
بيشتر عملياتها در شب بود و چهره رزمنده ها نامشخص مي شد گفت از همه سني در جبهه با آن ها روبرو شدم.
يك مدت نيز در اردوگاه اسراي عراقي فعاليت داشتيد.....
بله دستيار اول پزشك بودم خاطرم هست يك روز پاي يك عراقي تركش و بسيار عفونت كرده بود من اگر بودم شايد در ابتدا پاي او را قطع مي كردم ولي دكتر دلشاد كه مسئول جراحي بودند مي گفتند نه ابتدا يك انگشت را قطع كردند بعد از چند روز كه عفونت به ساير انگشت ها رسيد باز دكتردلشاد با تعلل هر انگشت او را قطع مي كرد و در نهايت توانشت شصت پاي او را نگه دارد انصافا به عنوان تيم پزشكي هيچ چيز كم گذاشته نشد .
از دوستان امدادگرتان كسي شهيد شد؟
بله شهيد رضا رجبي دماوندي و شهيد محسن تقي دماوندي از 50 نفري كه بودند كه با هم آموزش ديدم ولي آن ها به درجه رفيع شهادت پيوستند.
يكي از افتخارات بزرگ من امدادگر بودن به ويژه در دوران دفاع مقدس است اگرچه 2 سال بازنشست شدم ولي هميشه آماده امداد رساني به آسيب ديدگان هستم و خانواده ي من نيز در اين مسير همراه من بودند.