صراط: روزهاي كودكياش در سفيدي مطلق خلاصه شده بود و با همان نگاه سفيد و روشن
در جشنواره حضرت علي اكبر(ع) توانست در بخش جوان با تواناييهاي خاص
برگزيده شود. او اكنون دانشجوي ترم آخر كارشناسي ارشد رشته حقوق خصوصي است،
وقتي دستي به آلبوم روزها و سالهاي گذشتهاش ميكشد به هر عكس كه ميرسد
مكثي كوتاه ميكند و داستان زندگياش را بار ديگر مرور ميكند.از روزهاي
كودكي، شيرينيهايش را به خاطر دارد و با شوقي فراوان داستان زندگياش را
به تصوير ميكشد.
به ياد كودكيهايم
وقتي به دنيا آمدم چشمانم مبتلا به آب سياه بود و بيناييام بسيار كم شده بود.فقط در حد اينكه رنگها را تشخيص دهم ميديدم.به همين علت در مدرسه در كنار دانش آموزان استثنايي درس ميخواندم، به دليل اينكه چشمانم نميديدند خيلي شيطنت نميكردم و زمانهايي كه در خانه بودم به جاي نشستن پاي تلويزيون بيشتر علاقه به گوش كردن برنامههاي راديويي داشتم.
حميده روحي نامقي با مرور خاطرات روزهاي كودكي با شوقي در صدا كه نشان از اميد و اميدواري بود ميگويد: وقتي به سن 8 سالگي رسيدم چشم راستم در يك حادثه به در مدرسه برخورد كرد و به طور كل بيناييام را از دست دادم.چشم چپم نيز به دليل جراحيهاي زيادي كه روي آن صورت گرفته بود از همان كودكي بينايي نداشت.
مادرم هميشه برايم كتاب داستان ميخواند و يكسري كتابهاي بريل داشتم كه مشغول خواندن آنها ميشدم.در ميان قصهها و داستانها هميشه به «قصههاي مجيد» علاقهمند بودم.به تدريج با اين مشكلم كنار آمدم تا اينكه در سن 12 سالگي وارد فعاليتهاي جديدتري شدم و به كلاس موسيقي و زبان انگليسي رفتم.
ورود به دنياي جديد
وي از روزهايي ياد ميكند كه افقي جديد پيش چشمانش گشوده شد و تصميم گرفت چرخ روزگار را در عرصههاي مختلف زندگياش آن طور كه دوست دارد بچرخاند.
او ميگويد: وقتي وارد دبيرستان شدم با بچههاي عادي اما به روش تلفيقي درس ميخواندم. انگار وارد دنياي ديگري شده بودم و توانايي داشتم هر كاري را كه آنها انجام ميدهند من هم انجام دهم.
در دبيرستان رشته علوم انساني را انتخاب كردم و اغلب اوقات براي پر كردن اوقات فراغتم با دوستانم بيرون ميرفتيم. از سال سوم دبيرستان به بازي شطرنج علاقهمند شدم و نخستينبار توسط پدر و برادرم مهرهها را شناختم.عضو هيات شطرنج شدم و در آزمونهاي حرفهاي و مسابقات مقامهايي كسب كردم.در سال 86و 87 مدال نقره كشوري و در سال 88 مدال برنز قهرمان كشوري را به دست آوردم، اما به خاطر درس مدتي است كه شطرنج را كنار گذاشتهام.
تحولي عظيم
اين جوان برگزيده از تحولي عظيم در زندگياش سخن ميگويد و ادامه ميدهد: ماه رمضان سال پيش با يكي از دوستانم به كلاس حفظ قرآن رفتيم، در اين يكسال كه قرآن را فرا گرفتم زندگي و ديدگاهم به كلي تغيير كرد.اين تغيير با آشنايي كلمات الهي در وجودم شكل گرفت.
شايد تا سالها پيش وقتي مشكلي در زندگيام رخ ميداد كمي از زندگي نااميد ميشدم اما در طول اين يكسال كه با كلمات خداوند بيشتر انس گرفتهام به محض اينكه به بنبست يا ناراحتي ميرسم و هر كجا احساس غم ميكنم خدا را در لحظههايم احساس ميكنم. زندگي براي من مانند يك جاده است كه در برخي مسيرها احساس ميكنم در سراشيبي هستم و در برخي مسيرها بايد سربالايي ها را بپيمايم.
زندگي با همين چشمان نابينا رنگ كودكيهايم را دارد و هنوز همان تصورات كودكانه پيش چشمانم تداعي ميشوند.هنوز تمام كساني را كه دوست دارم همانطوري هستند كه در كودكيام بودهاند، زندگي پيش چشمانم كاملاً سفيد است.
وي ميافزايد: وقتي در سن 8 سالگي براي هميشه نابينا شدم متوجه نبودم كه چه چيزي را از دست دادهام فقط در دوران نوجواني كمي اين ضعف را احساس ميكردم. وقتي براي ورود به دانشگاه در كنكور شركت كرده بودم آنجا بود كه احساس كردم با ديگران فرق دارم و مدام به خودم ميگفتم «چرا نميتوانم تلاش كنم.» اما الان وقتي به زندگيام فكر ميكنم اين تفاوتها را احساس نميكنم چون به مرحلهاي رسيدهام كه ديگران در جامعه مرا پذيرفتهاند و من واقعاً احساس نميكنم كه با ديگران تفاوت دارم.
شكوفههايي از جنس زندگي
اين جوان برگزيده ادامه ميدهد: رنسانس زندگيام ياد گرفتن كامپيوتر و اينترنت بود، در كلاسهاي فني و حرفهاي شركت كردم و احساس ميكردم كه زندگيام وارد مرحلهاي جديد شده است، وقتي اطلاعات زيادي در زمينههاي مختلف كسب ميكردم و به اطرافيانم نكات جديد ياد ميدادم و از آنها هم اطلاعاتي را به دست ميآوردم هيچ كمبودي را حس نميكردم، كار با اين ابزارها بسيار لذت بخش بود.
تمام دلتنگيهايم به دوران نوجواني بازميگشت و سالهاست كه ديگر حس دلتنگي به سراغم نيامده است.همينكه ديگران مرا پذيرفتهاند ارزشمندترين چيزي است كه برايم ميماند.
حمايتهاي عاطفي پدر و مادرم نقش حياتي برايم داشته است، هر كجا در زندگي بر سر دوراهي ماندهام با مشورت با آنها بهترين راه را انتخاب ميكنم و آنجاست كه احساس ميكنم تنها نيستم و هميشه راهنماييهايشان كارساز بوده است.از سال 85 شروع به سرودن شعر كردم تا اينكه در سال جاري آنها را جمعآوري كرده و بعد از گرفتن مجوز هنوز درگير كارهاي چاپ كتاب شعرم هستم.
اين جوان برگزيده هنوز خواستههايي دارد و ميگويد: خواستههايم تمام نشدني است و ميدانم كه كمكم به آنچه ميخواهم ميرسم، دوست دارم يك مقام بينالمللي از نظر علمي به دست آورم.
بيشتر وقتها دلم ميخواهد صورت پدر و مادرم را ببينم، از سن 8 سالگي چشمانم به روي ديدن آنها بسته شده است، چهرهاي كه از پدر و مادرم در ذهنم هست همان تصويري است كه آخرين بار در سن 8 سالگي ديدهام. هنوز وقتي صدايم ميكنند همان چهره در نظرم مجسم ميشود.
هميشه سعي ميكنم زياد به اين مسائل فكر نكنم تا غصهام نگيرد. آرزويم ديدن و تماشاي دنيا نيست، آرزو دارم براي جامعه فردي مفيد باشم.
تلاش كردهام تا ويژگيهاي مثبت را در خودم پرورش دهم، شاد هستم و صبوري را پيشه راهم ميكنم، از كنار مشكلات به سادگي عبور ميكنم و دوست دارم تا آنجايي كه توان دارم به افراد نيازمند كمك كنم، برخي اوقات دلرحم و بعضي وقتها هم عجول هستم.
به ياد كودكيهايم
وقتي به دنيا آمدم چشمانم مبتلا به آب سياه بود و بيناييام بسيار كم شده بود.فقط در حد اينكه رنگها را تشخيص دهم ميديدم.به همين علت در مدرسه در كنار دانش آموزان استثنايي درس ميخواندم، به دليل اينكه چشمانم نميديدند خيلي شيطنت نميكردم و زمانهايي كه در خانه بودم به جاي نشستن پاي تلويزيون بيشتر علاقه به گوش كردن برنامههاي راديويي داشتم.
حميده روحي نامقي با مرور خاطرات روزهاي كودكي با شوقي در صدا كه نشان از اميد و اميدواري بود ميگويد: وقتي به سن 8 سالگي رسيدم چشم راستم در يك حادثه به در مدرسه برخورد كرد و به طور كل بيناييام را از دست دادم.چشم چپم نيز به دليل جراحيهاي زيادي كه روي آن صورت گرفته بود از همان كودكي بينايي نداشت.
مادرم هميشه برايم كتاب داستان ميخواند و يكسري كتابهاي بريل داشتم كه مشغول خواندن آنها ميشدم.در ميان قصهها و داستانها هميشه به «قصههاي مجيد» علاقهمند بودم.به تدريج با اين مشكلم كنار آمدم تا اينكه در سن 12 سالگي وارد فعاليتهاي جديدتري شدم و به كلاس موسيقي و زبان انگليسي رفتم.
ورود به دنياي جديد
وي از روزهايي ياد ميكند كه افقي جديد پيش چشمانش گشوده شد و تصميم گرفت چرخ روزگار را در عرصههاي مختلف زندگياش آن طور كه دوست دارد بچرخاند.
او ميگويد: وقتي وارد دبيرستان شدم با بچههاي عادي اما به روش تلفيقي درس ميخواندم. انگار وارد دنياي ديگري شده بودم و توانايي داشتم هر كاري را كه آنها انجام ميدهند من هم انجام دهم.
در دبيرستان رشته علوم انساني را انتخاب كردم و اغلب اوقات براي پر كردن اوقات فراغتم با دوستانم بيرون ميرفتيم. از سال سوم دبيرستان به بازي شطرنج علاقهمند شدم و نخستينبار توسط پدر و برادرم مهرهها را شناختم.عضو هيات شطرنج شدم و در آزمونهاي حرفهاي و مسابقات مقامهايي كسب كردم.در سال 86و 87 مدال نقره كشوري و در سال 88 مدال برنز قهرمان كشوري را به دست آوردم، اما به خاطر درس مدتي است كه شطرنج را كنار گذاشتهام.
تحولي عظيم
اين جوان برگزيده از تحولي عظيم در زندگياش سخن ميگويد و ادامه ميدهد: ماه رمضان سال پيش با يكي از دوستانم به كلاس حفظ قرآن رفتيم، در اين يكسال كه قرآن را فرا گرفتم زندگي و ديدگاهم به كلي تغيير كرد.اين تغيير با آشنايي كلمات الهي در وجودم شكل گرفت.
شايد تا سالها پيش وقتي مشكلي در زندگيام رخ ميداد كمي از زندگي نااميد ميشدم اما در طول اين يكسال كه با كلمات خداوند بيشتر انس گرفتهام به محض اينكه به بنبست يا ناراحتي ميرسم و هر كجا احساس غم ميكنم خدا را در لحظههايم احساس ميكنم. زندگي براي من مانند يك جاده است كه در برخي مسيرها احساس ميكنم در سراشيبي هستم و در برخي مسيرها بايد سربالايي ها را بپيمايم.
زندگي با همين چشمان نابينا رنگ كودكيهايم را دارد و هنوز همان تصورات كودكانه پيش چشمانم تداعي ميشوند.هنوز تمام كساني را كه دوست دارم همانطوري هستند كه در كودكيام بودهاند، زندگي پيش چشمانم كاملاً سفيد است.
وي ميافزايد: وقتي در سن 8 سالگي براي هميشه نابينا شدم متوجه نبودم كه چه چيزي را از دست دادهام فقط در دوران نوجواني كمي اين ضعف را احساس ميكردم. وقتي براي ورود به دانشگاه در كنكور شركت كرده بودم آنجا بود كه احساس كردم با ديگران فرق دارم و مدام به خودم ميگفتم «چرا نميتوانم تلاش كنم.» اما الان وقتي به زندگيام فكر ميكنم اين تفاوتها را احساس نميكنم چون به مرحلهاي رسيدهام كه ديگران در جامعه مرا پذيرفتهاند و من واقعاً احساس نميكنم كه با ديگران تفاوت دارم.
شكوفههايي از جنس زندگي
اين جوان برگزيده ادامه ميدهد: رنسانس زندگيام ياد گرفتن كامپيوتر و اينترنت بود، در كلاسهاي فني و حرفهاي شركت كردم و احساس ميكردم كه زندگيام وارد مرحلهاي جديد شده است، وقتي اطلاعات زيادي در زمينههاي مختلف كسب ميكردم و به اطرافيانم نكات جديد ياد ميدادم و از آنها هم اطلاعاتي را به دست ميآوردم هيچ كمبودي را حس نميكردم، كار با اين ابزارها بسيار لذت بخش بود.
تمام دلتنگيهايم به دوران نوجواني بازميگشت و سالهاست كه ديگر حس دلتنگي به سراغم نيامده است.همينكه ديگران مرا پذيرفتهاند ارزشمندترين چيزي است كه برايم ميماند.
حمايتهاي عاطفي پدر و مادرم نقش حياتي برايم داشته است، هر كجا در زندگي بر سر دوراهي ماندهام با مشورت با آنها بهترين راه را انتخاب ميكنم و آنجاست كه احساس ميكنم تنها نيستم و هميشه راهنماييهايشان كارساز بوده است.از سال 85 شروع به سرودن شعر كردم تا اينكه در سال جاري آنها را جمعآوري كرده و بعد از گرفتن مجوز هنوز درگير كارهاي چاپ كتاب شعرم هستم.
اين جوان برگزيده هنوز خواستههايي دارد و ميگويد: خواستههايم تمام نشدني است و ميدانم كه كمكم به آنچه ميخواهم ميرسم، دوست دارم يك مقام بينالمللي از نظر علمي به دست آورم.
بيشتر وقتها دلم ميخواهد صورت پدر و مادرم را ببينم، از سن 8 سالگي چشمانم به روي ديدن آنها بسته شده است، چهرهاي كه از پدر و مادرم در ذهنم هست همان تصويري است كه آخرين بار در سن 8 سالگي ديدهام. هنوز وقتي صدايم ميكنند همان چهره در نظرم مجسم ميشود.
هميشه سعي ميكنم زياد به اين مسائل فكر نكنم تا غصهام نگيرد. آرزويم ديدن و تماشاي دنيا نيست، آرزو دارم براي جامعه فردي مفيد باشم.
تلاش كردهام تا ويژگيهاي مثبت را در خودم پرورش دهم، شاد هستم و صبوري را پيشه راهم ميكنم، از كنار مشكلات به سادگي عبور ميكنم و دوست دارم تا آنجايي كه توان دارم به افراد نيازمند كمك كنم، برخي اوقات دلرحم و بعضي وقتها هم عجول هستم.