آخرين ستارهاي كه خرده تعلق خاطرم به اين استقلال را زنده نگه ميداشت، بازماندهاي از دهه 70. بازيكني كه همچنان با قلبش بازي ميكرد، محبوبيتش تصنعي نبود، آورده خودش بود براي اين فوتبال كه بهانه براي دوستداشتنش پرشمار نيست. محبوبيتش دستاورد خودش بود، خود خودش، نه فقط فوتبالش و نه فقط چهره فتوژنيك و دوستداشتنياش.
او اين محبوبيت را ساخته بود، نه آجر روي آجر، بلكه يكباره و پديدهوار. اما تا روز آخر حتي به اين محبوبيت افزود و هميشه به آن اعتبار داد، نه فقط با هر گلش بلكه با پايمردياش.
فرهاد مجيدي بيترديد شاخصترين ستاره باشگاهي فوتبال ايران در ميان همنسلانش است. حتي علي دايي، اين چهره تاريخساز يا خداداد عزيزي با همه شيريني فوتبالش نتوانستند ستاره و نشانه تيمي باشند و حتي علي كريمي اين فرصت را به چنگ نياورد. فرهاد مجيدي اما يك ستاره باشگاهي است، اين ستاره بودن را و اين اعتبار را با پيراهن باشگاهي به دست آورده و از تيم ملي اعتباري را وام نگرفته. بازيكني در قواره مجيدي، با اعتبار و اشتهار او و البته محبوبيتي كه فراموش ناشدني است، بدون وامي از تيم ملي سراغ داريد؟
اين همان چيزي است كه فوتبال باشگاهي در ايران كم دارد، ستارهاي كه ستاره خودشان باشد، ستارهاي كه نه به استيلآذين برود، نه به تراكتورسازي، ستارهاي كه نه به سايپا و صبا برود و نه به داماش. ستاره تيمش باشد و نشانهاش. در همنسلان مجيدي يافت مي نشود. در نسل تازهتر هم كه يافتن يا انتظار كشيدن چنين ستارهاي خيال خامي است. تيمها با اين ستارهها اعتبار ميگيرند، نه با خريد كاپيتان تيم ملي، نه با بازگرداندن تمام شدهها و ستارههاي ديروز، نه با اين پر سر و صداهاي نقل و انتقالات، اين ميانمايههايي كه از خريدشان هميشه قيل و قال و پشيماني باقي ميماند.
فرهاد مجيدي فوتبال را ميفهميد و بازي ميكرد. فوتبالش غافلگير كننده بود اما خودش غافل از حركت بعدي، حركتي نميكرد. هميشه ميدانست كجاست، ميدانست لحظه بعدي بايد كجا باشد و اين دانستنها از او بازيكن دانايي ساخته بود اما اين دانايي از رهايي او در بازي نميكاست. دانايي و رهايي را توأمان داشت. شايد همين ويژگيها حتي توجه روي هاجسون را جلب كرده باشد. (هاجسون در فولهام سراغ مجيدي را از آندرانيك تيموريان ميگرفت و او را يك ستاره آسيايي ميدانست كه فوتبالش هميشه در ذهنش ثبت شده.)
چنين ستارهاي اما در فوتبال ايران اينگونه خداحافظي ميكند: ناگهان خداحافظ. باشگاهش را حتي بيخبر ميگذارد و اين بيخبري ناشي از بياعتمادي است. بياعتمادي به باشگاه خودش، به همان باشگاهي كه نشانهاش است، به همان باشگاهي كه رسم ستارهداري را هرگز بلد نبوده، نه در روز خداحافظي زرينچه، نه در روز خداحافظي منصوريان و خيل ستارگان. مثل پرسپوليس كه مهدويكيا را به تنگ آورد. اين باشگاهها اما اگر بشنوند كه يك ستارهشان حال و روز فاجعهآميز مديريتي را مسخره خوانده، به تريج قبايشان برميخورد و زمين و زمان را بههم ميدوزند.
ناگهان خداحافظ. فرهاد مجيدي اينگونه رفت. در روزي كه روي سكوهاي آزادي 6 هزار نفر نشسته بودند. ورزشگاهي با صد هزار تماشاگر، خداحافظي باشكوه، با لبخند و اشك و البته بدون ابهام، لايق او بود. مجيدي اما هيچكدام از اينها را نخواست. حالا اما چه نابخردانه است اگر اين خداحافظي ناگهاني را با سوالات خبرنگارمأبانه به حاشيه بكشيم، اينكه او چرا رفت، به خاطر كدام سوءتفاهم، بهدليل كدام اختلاف مخفي مانده، در كنايه به چه كسي و چه جرياني ...
او رفته، حالا خاطراتش را بايد مرور كرد، پايمردياش در ستاره بودن را بايد ستود و از خداحافظياش بايد حظ برد. چه بد اگر چانهزني بر سر چرايي و چگونگي خداحافظياش، فرصت مرور خاطراتش را از مخاطب بگيرد.
حالا بايد دنبال ستارهاي بگرديم كه به تعلق خاطرمان بيفزايد. نميدانم چرا آندو را در اين شلوغبازار رخوت انگيز خداحافظي فرهاد پيدا ميكنم.
او اين محبوبيت را ساخته بود، نه آجر روي آجر، بلكه يكباره و پديدهوار. اما تا روز آخر حتي به اين محبوبيت افزود و هميشه به آن اعتبار داد، نه فقط با هر گلش بلكه با پايمردياش.
فرهاد مجيدي بيترديد شاخصترين ستاره باشگاهي فوتبال ايران در ميان همنسلانش است. حتي علي دايي، اين چهره تاريخساز يا خداداد عزيزي با همه شيريني فوتبالش نتوانستند ستاره و نشانه تيمي باشند و حتي علي كريمي اين فرصت را به چنگ نياورد. فرهاد مجيدي اما يك ستاره باشگاهي است، اين ستاره بودن را و اين اعتبار را با پيراهن باشگاهي به دست آورده و از تيم ملي اعتباري را وام نگرفته. بازيكني در قواره مجيدي، با اعتبار و اشتهار او و البته محبوبيتي كه فراموش ناشدني است، بدون وامي از تيم ملي سراغ داريد؟
اين همان چيزي است كه فوتبال باشگاهي در ايران كم دارد، ستارهاي كه ستاره خودشان باشد، ستارهاي كه نه به استيلآذين برود، نه به تراكتورسازي، ستارهاي كه نه به سايپا و صبا برود و نه به داماش. ستاره تيمش باشد و نشانهاش. در همنسلان مجيدي يافت مي نشود. در نسل تازهتر هم كه يافتن يا انتظار كشيدن چنين ستارهاي خيال خامي است. تيمها با اين ستارهها اعتبار ميگيرند، نه با خريد كاپيتان تيم ملي، نه با بازگرداندن تمام شدهها و ستارههاي ديروز، نه با اين پر سر و صداهاي نقل و انتقالات، اين ميانمايههايي كه از خريدشان هميشه قيل و قال و پشيماني باقي ميماند.
فرهاد مجيدي فوتبال را ميفهميد و بازي ميكرد. فوتبالش غافلگير كننده بود اما خودش غافل از حركت بعدي، حركتي نميكرد. هميشه ميدانست كجاست، ميدانست لحظه بعدي بايد كجا باشد و اين دانستنها از او بازيكن دانايي ساخته بود اما اين دانايي از رهايي او در بازي نميكاست. دانايي و رهايي را توأمان داشت. شايد همين ويژگيها حتي توجه روي هاجسون را جلب كرده باشد. (هاجسون در فولهام سراغ مجيدي را از آندرانيك تيموريان ميگرفت و او را يك ستاره آسيايي ميدانست كه فوتبالش هميشه در ذهنش ثبت شده.)
چنين ستارهاي اما در فوتبال ايران اينگونه خداحافظي ميكند: ناگهان خداحافظ. باشگاهش را حتي بيخبر ميگذارد و اين بيخبري ناشي از بياعتمادي است. بياعتمادي به باشگاه خودش، به همان باشگاهي كه نشانهاش است، به همان باشگاهي كه رسم ستارهداري را هرگز بلد نبوده، نه در روز خداحافظي زرينچه، نه در روز خداحافظي منصوريان و خيل ستارگان. مثل پرسپوليس كه مهدويكيا را به تنگ آورد. اين باشگاهها اما اگر بشنوند كه يك ستارهشان حال و روز فاجعهآميز مديريتي را مسخره خوانده، به تريج قبايشان برميخورد و زمين و زمان را بههم ميدوزند.
ناگهان خداحافظ. فرهاد مجيدي اينگونه رفت. در روزي كه روي سكوهاي آزادي 6 هزار نفر نشسته بودند. ورزشگاهي با صد هزار تماشاگر، خداحافظي باشكوه، با لبخند و اشك و البته بدون ابهام، لايق او بود. مجيدي اما هيچكدام از اينها را نخواست. حالا اما چه نابخردانه است اگر اين خداحافظي ناگهاني را با سوالات خبرنگارمأبانه به حاشيه بكشيم، اينكه او چرا رفت، به خاطر كدام سوءتفاهم، بهدليل كدام اختلاف مخفي مانده، در كنايه به چه كسي و چه جرياني ...
او رفته، حالا خاطراتش را بايد مرور كرد، پايمردياش در ستاره بودن را بايد ستود و از خداحافظياش بايد حظ برد. چه بد اگر چانهزني بر سر چرايي و چگونگي خداحافظياش، فرصت مرور خاطراتش را از مخاطب بگيرد.
حالا بايد دنبال ستارهاي بگرديم كه به تعلق خاطرمان بيفزايد. نميدانم چرا آندو را در اين شلوغبازار رخوت انگيز خداحافظي فرهاد پيدا ميكنم.