صراط: حبیب الله عسگراولادی دارای جنبه های
متعددی بود. اگر امام عراقی را بمثابه بیست تن برای خود معرفی کردند؛ پس
از استعفای عسگراولادی در دیدار هیات دولتی که جای وی خالی بود، عسگراولادی
را نیز همانند عراقی برای خود دانستند. عسگراولادی برای نظام یک تن نبود.
سه بار دستگیری در نهضت امام، سیزده سال زندان، ارتباط تنگاتنگ با امام در
آغاز نهضت و ... و مسئولیت هایی همچون نمایندگی امام در برخی نهادهای
انقلابی، وزارت بازرگانی، نمایندگی و نائب رییسی مجلس و ... و همچنین
جایگاه ویژه او در میان پاسداران ارزشهای انقلاب اسلامی به عنوان مرکز ثقل
وحدت اصولگرایان و ... در یک سو؛ و روزهای جمعه ای که یک روز تمام پای سخن
محروم ترین اقشار مردم می نشست و تعطیلی را بر خود حرام کرده بود تا گره از
کار آنها باز کند در سوی دیگر سبب شده است خبر ارتحال او موجی از غم
بیافریند.
در ابتدا لطفا از خودتان شروع کنید. کی و کجا به دنیا آمدید؟ از خانوادهتان بگویید.
من در سال 1311 در تهران در یک خانوادهی متدین دماوندی متولد شدم. پدر و
مادرم هر دو دماوندی بودند. علت اینکه زندگی را به تهران آورده بودند این
بود که در سال تولد من زلزلهای در دماوند آمده بود و چند ماه دماوند به
تناوب میلرزید و بیشتر خانهها خراب شده بود و در شرایط سخت سرما، در
باغها و چمنها باید زندگی میکردند، پدر و مادر من به تهران آمدند. از بدو
تولد تا 6 سالگی من در تهران بودم. من در محلهی امامزاده یحیی بین خیابان
ری و سیروس (خیابان شهید آیتالله مصطفی خمینی فعلی) در تکیهی زرگرها
کوچهی صاحب دیوان متولد شدم. شرایط زندگی پدر و مادر من زندگی بسیار سختی
بود. زیرا هم شکستی در زندگی کسبی پدرم اتفاق افتاده بود و هم زلزله بسیاری
از هستی اینها را نابود کرده بود و در شرایط بسیار ابتدایی و سنتی بود.
زندگی ما در یک اتاق اجارهای در کوچهی صاحب دیوان محلهی امامزاده یحیی
ادامه داشت. علت اینکه پسوند فامیلی من مسلمان است این است که ادارهی ثبت
احوال منطقه در این منطقه هم مسلمان و هم یهودی را ثبت میکرد. زیرا یک ضلع
محلهی امامزاده یحیی به محلهی یهودینشین وصل میشد. اما محل سکونت ما
یهودینشین نبود. در شناسنامهها که مینوشتند، ملیت و تابعیت بعد از اسم و
فامیل بود. ملیت ما هم اسلام یا مسلمان بود. نویسندهی شناسنامه وقتی
عسگراولادی را نوشته، مسلمان را آن طرف ملیت ننوشته. در کنار عسگراولادی
نوشته است لذا فامیل من در بین برادران و خواهرانم عسگراولادی مسلمان است.
هیچ یک از برادران و خواهرانم قید مسلمان را به دنبال شناسنامه ندارند.
تابعیت ایرانی است و ملیت اسلام است. اگر منافقین یک سوء استفادهای از
قید مسلمان کردند و کیهان (ضد انقلابیون چاپ لندن) در این باره چیزهای
مختلفی را نقل کرده از جمله گفته که عسگراولادی جدیدالاسلام است) و پدر و
مادرش یهودی بودهاند، این قید مسلمان را ثبت احوال امامزاده یحیی اشتباه
کرده است. منتهی بعضی به من میگفتند که شما بنویس و این مسلمان را عوض کن.
جوابش را من گفتم که افتخار میکنم که مسلمانم و مسلمان بودن چیزی نیست که
نامه بنویسم به ثبت احوال که من نمیخواهم قید مسلمان بعد از اسمم باشد.
لذا برای بنده و فرزندانم بعد از عسگراولادی، مسلمان قید شده در صورتی که
در ثبت احوال چنین اشتباهی رخ داده است.
پدر و مادرم از دو خانوادهی شناخته شدهی مذهبی در دماوند بودهاند و
هستند و من افتخار عضویت این خانواده را داشتم. شش سال ما در تهران زندگی
کردیم یعنی از دوران کودکی تا سال شروع به تحصیل. از سال هفتم وضع زندگی
پدر و مادرم در دماوند سامانی تازه گرفت و برگشتند به دماوند.
تحصیلاتتان را چگونه انجام دادید؟
من تحصیلات 6 ساله ابتدایی را در دماوند گذراندم. شرایط زندگی ما بسیار
سخت بود که پدرم نمیتوانست هزینهی تحصیلی ما را بپردازد. زیرا تحصیل ما
در جنگ بینالملل دوم بود. شرایط کاغذ و مرکب و وسایل تحریر بسیار گران
بود. حتی برای جوانان و نوجوانان که میشنوند در آینده بدانند، ما مشق خط
را روی فلز (ورق حلب) انجام میدادیم و میبردیم. معلم دو روی حلب را نگاه
میکرد و میشستیم و برای روز بعد دوباره مشق روی حلب انجام میدادیم.
یکی از اخیار (مرحوم ابوالفضل اخویان) که با ما فامیل هم بود مسؤولیت
پرداخت هزینهی تحصیل من را پذیرفت و پدرم توانست با کمک او تحصیل ابتدایی
من را در سه سال بسیار سخت بپذیرد. این شخصیت که مرحوم شده با اینکه در
تهران بود و به دماوند نمیآمد، گوش به زنگ بود که در فامیل و بستگان کسانی
لنگ نباشند. وی هزینهی تحصیل من را پذیرفت تا من بیسواد نمانم. وقتی شش
ابتدایی من تمام شد وضع زندگی به قدری سخت بود که من ناگزیر به یافتن کار
درتهران بودم. باید این مطلب را اضافه کنم که من از سن 7 سالگی بین دو سال
تحصیلی ناگزیر شدم که بکار مشغول شوم. بعضی سالها دو ماه تعطیل بود که این
دو ماه را ناگزیر بودم کار کنم و به خیاطی رفتم. الان هم کمی به خیاطی
آشنایی دارم. به دلیلی که در کودکی و نوجوانی ضرورت زندگی ما چنین اقتضایی
داشت. در این جا یکی از فرازهای فرمایشات امام خمینی(ره) را عرض کنم که
حضرت امام میفرمودند که تا کسی طعم تلخ فقر را نچشیده باشد، نمیتواند به
انقلاب اسلامیو محرومان و فقرا خدمت واقعی کند. موضوع دیگر این که بنده
در نوجوانی در شرایطی بودم که باید میپذیرفتم از خارج خانه به من مدد
تحصیلی شود تا تحصیل کنم و در آغاز سال تحصیلی برای رفتن به مدرسه در جنگ
مشکلات فراوان و کمبودهای زیادی بود. این موضوع سبب این توفیق شد که
کمیتهی امداد در آغاز هر سال تحصیلی، شکوفایی عواطف خانوادهها را در
رابطه با محرومان و مستضعفان برنامهریزی کند که عواطف مردم خوبمان به سراغ
کسانی برود که آنها در آغاز سال تحصیلی نمیدانند برای بچههایشان چه کنند
و تا کسی از این مرحله عبور نکرده باشد درک نمیکند که این مرحله چه
مرحلهی سختی است هم برای کودک و نوجوان و هم برای پدر و مادر هوشیار و
غیرتمند.
باید اینجا اعتراف کنم که من بندگی خدا و ارتباط با رسول خدا و عترت معصوم
آن حضرت را از پدر و مادر فراگرفتم. باید اعتراف کنم که نماز جماعت را از
پدر و توسل به اهل بیت و به ویژه توسل به امام زمان(ع) را از مادر
فراگرفتم. البته خداوند مسائلی را برای من، شاید به دعای خیر پدر و مادر،
فراهم میکرد که از آن صاحب خیاطی که در دو ماه تعطیلی نزد او میرفتم
گرفته تا هر مرحلهای برای کار و کسب، که در کنار بندگان صالحی بودم، در من
آثار بسیار مثبتی را گذاشته و این میتواند استجابت دعای پدر و مادر و لطف
خداوند باشد. لطف خداوند بوده که من در هر مرحلهای از زندگی برایم پیش
آمده، در خدمت برادران و دوستانی در تحصیل و در مبارزه قرار گرفتم و خداوند
من را حفظ کرده و بعدها خدا مرا در سلولهای زندانهای طاغوت در کنار
برادرانی که جز عشق خدا محرکی دیگر نداشتند قرار داد. کلاس ششم که تمام شد
سال 1323 آغاز شده بود و در نیمهی آن سال آتش بس جنگ جهانی دوم آغاز شد.
آتشبسی که مقدمهی صلح بعد از آتشبس است. برادرم یک سال قبل به دلیل
مشکلات زندگی برای کار به تهران آمده بود. من برای کار مراجعه کردم. به من
جواب داد در اثر این آتشبس رکودی ایجاد شده است که همه دارند کارمندان و
کارگرانشان را بیرون میکنند و شرایطی برای کار تو نیست. من با توسل مادرم
به تهران آمدم و دایی من مرحوم عبدالله توسلی یکی از اخیار معروف در بازار
تهران بود. ایشان پذیرفت که من در کنار زندگی وی باشم.
منزل دایی من در کنار منزل شاهنگیان بزرگ در کوچهی آقاعزیز بزرگ در محله
امامزاده یحیی قرار داشت. دایی من یکی از متدینین بود که شاید هفتهای 5-4
جلسهی تفسیر قرآن در منزلش برگزار میشد. حجتالاسلام سیدکاظم شاهنگیان
در آن وقت، یکی از طلاب فاضل و جدی بود و در منطقه، پای منبرها به کمک
دوستانشان مجالس را با سؤالهایشان به چالش میکشاندند. این هم برای من یک
توفیق بود، در شرایطی که بسیاری از حرفهای آنها را نمیفهمیدم. اما به چالش
کشیدن مقامات روحانی که در منزل دایی من صحبت میکردند ته ذهنی از شناخت
اسلام را در ذهن بنده ایجاد کرده بود که برای خودم بسیار جالب بود. یک سال
در تهران ماندم و در منزل داییام کار میکردم. آتشبس جنگ جهانی دوم
آثارش را به صورتی گذاشت که در بازار تهران بیش از 60-70% از تجار بازار
ورشکست شدند و شرایط کسب بسیار ناجور شد. من دوباره بیماری پدرم را بهانه
کردم و به دماوند بازگشتم. مجدداً یکسال در دماوند خیاطی رفتم. برای کمک به
زندگی و بعد از آن به برادرم گفتم کاری برای من در تهران پیدا کن. گفت
کاری نیست. من توسلی که از مادرم آموخته بودم را استفاده کردم و این توسل
در زندگی من بسیار کارساز بوده است. مادرم به من یاد داده بود که هر وقت
مضطر و بیچاره شدی از شهر بیرون برو در جایی که کسی تو را نبیند. با وضو
باش و چند بار بگو یا اباصالحالمهدی ادرکنی. من به امامزاده هاشم در شمال
دماوند (در جادهی آمل) رفتم. یک امامزادهی مجرب است. گرچه بعضی مسافرین
که از آنجا میروند نمیشناسند و نمیتوانند اعتنایی داشته باشند. من در
آنجا عرض ادبی کردم و روز بعد از برادرم نامهای از تهران به دستم رسید که
بیا. شاید حدود 24 ساعت فاصلهی زمانی بود و من به تهران آمدم. ایشان کاری
برای من فکر نکرده بود. نفهمیده بود چه طور به ذهنش زده که به من بگوید
بیا! نمیدانست که من توسل کردهام. میبایست بیایم تهران. پس از چند روز
ایشان به من گفت که در بازار دروازه حضرتی (حدود چهارراه مولوی) یک شخص
متدینی است که کنار بازار برنج میفروشد. برای اینکه پای چراغ این برنج
بنشینی و بفروشی قبول میکنی که آنجا بروی؟ باید پای این برنج مینشستم و
میفروختم و کار دیگری نیست. کار من در تهران با فروشندگی برنج در کنار
دروازه حضرتی شروع شد.
تا آنجا که یادم هست روزی 2 ریال به من مزد میداد که از صبح اول وقت بروم
و تا غروب که چراغ بازار روشن میشد آنجا بنشینم. تا مدتی این طور بود اما
این شخص که نصیب من شد در کنار مغازهاش برایش برنج بفروشم مرد بسیار
متدینی بود و روشها و منشهایش در من آثار مثبت داشت و پس از آن مغازهی
آهنفروشی در خیابان بوذرجمهری (خیابان 15 خرداد امروز) نزدیک نوروزخان
رفتم و نزد سیدحسین توکلی حدود یک سال و اندی در خدمت این ذریهی حضرت زهرا
بودم. با ما نسبتی هم داشت. وی پدر بزرگ خانم فعلی من است. (زیرا همسر
قبلی من در حکومت نظامیرژیم پهلوی در سال 1357 به دلیل وضع حمل و نرسیدن
به بیمارستان درگذشت) که آن وقت البته این نسبت را نداشتم. این مرد هم
بسیار منظم بود و بسیار معتقد و در من آثاری فوقالعاده از نظم و ترتیب
گذارد. برای مثال ایشان سر ساعت 8 صبح به محل کار میرسید. قبل از اینکه
اذان بگویند برای اذان و نماز مغازه را میبست و میرفت. ساعت 3 بعدازظهر
جلوی در مغازه ایستاده بود. نظم و ترتیب و مراعات وظایف دیگری از این مرد،
در من آثار زیادی داشت که اعتراف میکنم که از او دارم.
از چه زمانی با مرحوم شیخ حسین زاهد آشنا شدید؟
بعد از سیدحسین توکلی من به تحصیلداری نزد یک تاجر قمی رفتم که این کار
جدید زندگی من را تقریباً تغییر داد. شاید 15 ساله بودم که به عنوان
تحصیلدار در حضور این مرد متدین قرار گرفتم و این مرد متدین آداب زندگی و
کسب و آداب معاشرت را سعی داشت به من بیاموزد. نام او حاج حسین مستقیم قمی
بود. فامیل شناخته شدهای در قم بوده و هستند. یکی از آثار این کار جدید
این شد که مرحوم سیدعلی میرهادی در همین تجارتخانه به عنوان منشی و حسابدار
آمد و مشغول کار شد. معاشرت من با مرحوم میرهادی اسباب این شد که ایشان
مرا به مرحوم شیخ محمدحسین زاهد معرفی کند چون ایشان در مسجد امینالدوله،
بازار حضرتی، کوچه چهلتن، قاری بود. یک شب در ماه رمضان من از کوچهی
غریبان واقع در بازار تهران میگذشتم صدای حزینی شنیدم که برایم خیلی دلچسب
بود. وارد مسجدم شدم و دیدم پیرمرد ایستاده و در بین متدینین در حال
مناجات کردن است، اما خودش قبل از همه میجوشد و میسوزد و جملهای از
ایشان یادم هست که خطاب به خودش میفرمود: "حسین عمر تو مثل آفتاب لب بام
میماند؛ دیگر به هوش باش." با معرفی مرحوم آقای میرهادی من خدمت مرحوم حاج
شیخ محمدحسین زاهد رسیدم و گفتم میخواهم خدمت شما عربی بخوانم و ایشان
پذیرفت. در مسجد جامع تهران، واقع در بازار تهران، در بالاخانهی شبستان
چهلستون دو سه اتاق بود که این مرد در آنجا تدریس میکرد. یکی از ویژگیهای
وی این بود که همواره سعی میکرد همهی نوجوانها و جوانهایی که اطرافشان
هستند را جمعه به یک مکان تفریحی سالم ببرد. این مکان تفریحی در آن وقت باغ
اجلالیه در دولتآباد کنونی (جنوب شهر تهران) بود و هنوز هست. در
نزدیکیهای آنجا خود آن مرد پیاده به حضرت عبدالعظیم میرفت و از زیارت آنجا
به باغ اجلالیه میرفت و در آنجا برنامههایی تا غروب داشت. همه که به
آنجا میرفتیم دنگی هزینهها را پرداخت میکردیم (یعنی هرکس سهم خودش را
میداد.) اولین نفری که دنگ خود را میپرداخت خود مرحوم شیخ محمد حسین زاهد
بود. این مرد شاگردان زیادی در بازار تهران داشت. حتی تعداد زیادی از
متدینین که در نهضت امام خمینی(ره) دعوت امام را لبیک گفته بودند از
شاگردان وی بودند. از هم درسهایی که خدمت ایشان تعریفشان را کردیم، یکی از
آنها آیتالله سیدمحسن خرازی بود. الان در قم از فقها و از اعضای برجستهی
جامعهی مدرسین است و از اعضای خبرگان رهبری و نمایندهی تهران است. از
ویژگیهای مرحوم شیخ محمدحسین زاهد این بود که ایشان به هرکس که درس میداد
ماهی 3 تومان میگرفت. اما وقتی پول را میگرفت میگفت داداش اگر برای قرآن
آمدی، اگر برای مسأله و احکام آمدهای، نباید پول بدهی. من هم پول بگیرم
حرام است. من یادم هست ماه اول یا دوم به جای 3 تومان 5 تومان دادم و آقای
سیدمحسن خرازی کسی بود که پولها را جمع میکرد. وقتی میخواست پول مرا
بگذارد گفت آقا فلانی 5 تومان داده. فرمودند برگردانید. و من را بدعادت
نکنید. من با همین زندگی میگذرانم. من در طول این مدت یاد ندارم که ایشان
از وجوهات استفاده کرده باشند و از همین کارکرد امر خود را میگذراندند.
حتی تا روزهای آخر که نفس ایشان به سختی کمک میکرد که ایشان به مجلس درس
بیاید، با همین قناعت زندگی کرد و یکی از زهاد به معنای واقعی کلمه بودند.
از اساتید خود می گفتید.
بعد از فوت ایشان در آن حوزه مرحوم آیتالله حاج شیخ عبدالکریم حقشناس از
شاگردان ایشان و امام جماعت در مسجد امینالدوله مستقر شدند. من در همان
سالها در مسجد کوچکی که در نزدیکی امینالدوله بود خدمت آیتالله آقای حاج
شیخ احمد مجتهدی مدتی احادیث حفظ میکردم. در زمانی که شیخ محمدحسین زاهد
هنوز حیات داشت صرف و نحو را طی کرده بودم و در مدرسهی آقارضا در خیابان
سیروس (خیابان آیتالله مصطفی خمینی) که مدرسهای است در وسط خیابان نرسیده
به چهارراه 15 خرداد فعلی، فقه را خدمت مرحوم آیتالله مصطفوی یادمیگرفتم
و اصول را خدمت مرحوم آیتالله شهرستانی میخواندم.
در این سالها فعالیت سیاسی هم داشتید؟
تا سال 1327 که من 15 سالم تمام شد گهگاه نامههایی بود که میخواندم. اما
این که در خدمت گروهی که اطراف آیتالله کاشانی یا گروههای سیاسی – ملی که
اطراف دکتر مصدق و دکتر بقایی بودند، باشم، این توفیق را نداشتم.
حدوداً سال سوم طلبگی بودم، برای اولین بار بازداشت شدم. در آن سال،
آمریکا و انگلیس پذیرفتند که صهیونیستها در سرزمین اسلامی و عربی فلسطین،
کشور بی ریشه و غاصبی به نام اسرائیل را سامان بدهند، لذا مرحوم آیت الله
کاشانی از مردم دعوت کردند تا با برگزاری تظاهرات و راهپیمایی نسبت به غصب
سرزمین فلسطین و قبله اول مسلمانان اعتراض کنند. این راهپیمایی از جلوی
منزل آیت الله کاشانی در پامنار شروع شد و تا مدرسه سپهسالار (حوزه علمیه
شهید مطهری فعلی) در بهارستان ادامه داشت. بعضی دستجات کوچک تر نیز از
حوزههای علمیه مروی و حاج ابوالفتح حرکت کرده بودند و جلوی بهارستان
میآمدند. در این تظاهرات دژخیمان رژیم حمله سختی به تظاهرکنندگان دژخیمان
رژیم حمله سختی به تظاهرکنندگان کردند که دو نفر به شهادت رسیدند و تعداد
زیادی مجروم شدند و بقیه هم فرار کردند. به دنبال همین تظاهرات، روز بعد
ریختند و اغلب نیروها را دستگیر کردند. مذهبیها، ملیها، چپها و حتی
تودهایها را هم دستگیر کردند. من نیز در حجره بودم که با شناسایی قبلی
آمدند و مرا دستگیر کردند.
تعداد دستگیر شدگان زیاد بود، همراه من چیزی نبود، به همین خاطر شکنجه
نصیب ما نشد؛ ولی دیگران که قبلاض سابقه داشتند شکنجه دیدند. هر چه از من
پرسیدند، اظهار بی اطلاعی کردم، قیافهها و چهرههای مختلف به من نشان
دادند ولی گفتم مرا عوضی گرفتید و من آن کسی که شما میگویید نیستم. وقتی
نتوانستند چیزی به دست بیاورند، چند سیلی زدند و بعد از سه روز مرا آزاد
کردند.
از زندان که آزاد شدم من فرق کرده بودم. هم حرکت به دعوت یک روحانی جلیل و
هم حملهی دژخیمان و همهمنوایی و همدلی با اهل ایمان. چون مرحوم شیخ محمد
حسین زاهد خودش اهل اینکه در مبارزهی سیاسی شرکت کند نبود، اما نهی هم
نمیکرد و گهگاه سئوالاتی از ایشان میشد موضع مرحوم آیتالله کاشانی را
تأیید میکرد. از اینجا زندگی سیاسی من هم همراه زندگی طلبگی و همراه زندگی
کاسبانه و همراه وظیفهمند بودن برای مدد رساندن به پدر و مادر که به
تهران آمده بودند و نوعی نانآور ایشان بودم شروع شد. زیرا برادر بزرگ من
(صادق)، همان که مرا دعوت کرد که به تهران بیایم، با یک فاصلهای وارد حزب
توده شد. و بسیار جدی تودهای شد و چند بار هم او را دستگیر کردند. در این
شرایطی که من طلبهای هستم، صبح و شام در بازار تهران تحصیلدار هستم، باید
زندگی پدر و مادر و دو خواهر را به طور نسبی تامین کنم. برادر کوچکترم
(اسدالله)، ایشان در شرایط تحصیلداری و در نزد داییام که بعداً داماد
ایشان شد، کار میکرد.
رفته رفته مبارزات جدی شد و در بهمن 1327 به جانب محمدرضا پهلوی خائن در
دانشگاه شلیک شد و این شلیک با اینکه مؤثر نبود بهانه شد و همه مبارزین
مخالف رژیم را دستگیر کردند. آیتالله کاشانی هم در این رابطه دستگیر شد.
وی به اراک، کرمانشاه و بعد به لبنان تبعید شد. از سال 1327 تا 1329 دو سال
مرحوم آیتالله کاشانی در لبنان تبعید بود. در این شرایط دستگیریها شروع
شد و دعوتهای گوناگونی برای تظاهرات میشد. بنده با هیچ کس در مسائل سیاسی
درگیر نبودم. یک منفرد بودم. اما از دعوتهایی که میشد، سعی میکردم آنها
را که جنبهی دینی دارد شرکت کنم. برای مثال دعوت برای اعتراض به تبعید
مرحوم آیتالله کاشانی به اراک. برای اعتراض به این تبعید در میدان ارک
تهران دعوت شدیم و جمع شدیم. با یک حمله لطمات زیادی از نظر جسمی به
تظاهرکنندگان زدند و نگذاشتند این تظاهرات به نتیجه برسد. اما من با بعضی
از این عزیزان آشنا شدم. بعد از اینکه در میدان ارک مورد حمله قرار گرفتیم
در اعتراض به تعبید ایشان و اجرای چند برنامه در چند مسجد سبب شد که بگویند
اصلاً ایشان باید از ایران تبعید شود و ایشان به لبنان تبعید شد. از سال
1328 رفته رفته جمعیت فدائیان اسلام به حمدالله اوج گرفتند و جلسات خصوصی
هفتگی آنها در شبهای شنبه برگزار میشد. واقعاً صحبتهای مرحوم نواب صفوی
کسانی را که پای منبر ایشان بودند سحر میکرد. مجالسشان بسیار داغ و بسیار
محرک بود که این را باید حاج آقا احمد شهاب بگویند که از آغاز تا فرجام
افتخار عضویت فدائیان اسلام را داشتند. من این افتخار را پیدا نکردم که
عضو فدائیان اسلام باشم. بعضی در نوشتههایشان مینویسند که من در فدائیان
اسلام بودم. اما من این افتخار را نداشتم. در مجالسشان شرکت میکردم و از
جلسات بهرهها میبردم، اما پرهیزی در عمق وجودم بود که به احزاب سیاسی و
تشکلها نزدیک نشوم. بعدها هم شاید یک گروه فعالتری در کنار آیتالله
کاشانی شکل گرفت به نام مجمع مسلمانان مجاهد که آن گروه هم از نظر جلب
نیروهای متدین در آغاز توفیقهای زیادی داشت. اما در رهبریهای آنها
انحرافاتی پیش آمد و بعضی از رهبرانشان سقوط کردند. اما بسیاری از جوانان
پرنیرو و متدین اعضای این مجمع مسلمان مجاهد بودند و خیابان ناصرخسرو در
کوچهی خدابندهلو مرکزشان بود و بیشتر بیانیههای مرحوم آیتالله کاشانی و
بیشتر آنچه که بعضی از مراجع و علما مینوشتند سعی میکردند که تکثیر
کنند. اینکه عرض میکنم اینها سعی میکردند تکثیر کنند، چون جمعیت فدائیان
اسلام خودشان تولیداتی داشتند و تولیدات خودشان را تکثیر میکردند و به
خصوص، مرحوم آیتالله کاشانی مجمع مسلمانان مجاهد در کنار آیتالله کاشانی
بودند. در همین سالها یک تشکلی پدید آمد که مظفر بقایی به تعبیری که آن روز
میگفتند استاد دانشگاه، جمعیتی را تشکیل داد. ابتدا با شعار "ما برای
آزادی و راستی قیام کردهایم" و به فاصلهی زمانی یک سال، نام جمعیت را به
نام حزب زحمتکشان ملت ایران نامگذاری کردند.
این حزب هم بسیاری از نیروهای خوب را در آغاز جذب کرده بود. بعدها اشتباه
کردند و خلیل ملکی یک رانده شده از حزب توده و یک آدم بسیار خطرناک را در
درون خود پذیرفتند و این شخص که وارد حزب زحمتکشان شد حزب را به تعبیر
خودشان به دو سه پاره تقسیم کردند. بعداً نیروی سوم حزب زحمتکشان ملت ایران
به رهبری خلیل ملکی شکل گرفت. وی، چپیهایی را که وارد حزب شده بودند
میخواست اطراف کاشانی نفوذ دهد و مرحوم آیتالله کاشانی و بقایی متوجه
شدند و آنها را کنار زدند و آنها به عنوان یک انشعاب نیروی سوم را تشکیل
دادند. من مقالات دکتر مظفر بقایی را در روزنامهها بخصوص روزنامهی شاهد
میخواندم و در من اثر داشت. مقالات دکتر حسین فاطمی را نیز در باختر
امروز میخواندم و در من اثر داشت. فدائیان اسلام در من اثر داشت. مجمع
مسلمانان مجاهد در من اثر داشت (البته چند حزب بودند که در من اثری
نداشتند. یک حزب ایران و دیگری حزب مردم ایران بود که در من اثری نداشتند.)
اما در وجود من یک پرهیزی بود که وارد هیچیک از اینها نشوم و وارد هیچیک
از اینها نشدم. دکتر مظفر بقایی در مبارزاتشان با دولت شاه بسیار مبارزات
جدی و شاید کمنظیر داشت. وی یک جلسهی استیضاح از دولت شاه انجام داد که
15 روز طول کشید. یعنی 7 جلسهی علنی مجلس و از اول تا آخر این استیضاح را
ادامه داد. دکتر مظفر بقایی معروفیتی پیدا کرد و به زندان افتاد. انتخابات
مجلس شروع شد. او از زندان در دو جا ثبتنام کرد. یکی در حوزههای تهران و
دیگری در حوزههای کرمان. در هر دو جا رای آورد. این قدر فعالیت او جدی
بود. مثلاً قلمهایی که دکتر مظفر بقایی و دکتر حسین فاطمی داشتند (دکتر
فاطمی کنار دکتر مصدق بود و دکتر بقایی کنار آیتالله کاشانی) در مورد ملی
شدن صنعت نفت، قلمهایی بسیار سحاری بود. برای مثال یک یادگاری دارم وقتی که
رزمآرا آمد در رابطه با نفت گفت که اینها نمیتوانند لولهنگ (آفتابه
فلزی) بسازند تا چه رسد که صنعت نفت را ملی کنند، این گفته سبب شد که مردم
اعدام رزمآرا را در فدائیان اسلام به بالاترین قیمت بخرند. زیرا اهانت
کرده بود. سرمقالهی باختر امروز این بود: "برای دفاع از شرکت غاصب و
غارتگر نفت، به استعداد و هوش ایرانی چرا لطمه میزنید. " این سرمقالهی
دکتر فاطمی است. سرمقالهی دکتر بقایی در روزنامهی شاهد این است که "شما
اگر ایرانی غیرتمندی نیستید از حیثیت و غیرت ایرانیها سوء استفاده نکنید. "
این کاری که الان روزنامههای زنجیرهای میکنند و خیال میکنند تازه باب
کردهاند، این را دکتر مظفر بقایی و علی ظهری – مسوول روزنامهی شاهد –
باب کردند. روزنامهی شاهد را توقیف میکردند، فردا یک روزنامهی دیگر در
میآمد. آن را توقیف میکردند، یک روزنامه دیگر. در انتخابات دورهی
شانزدهم مجلس شورای ملی 7 روزنامه مربوط به دکتر مظفر بقایی و ظهری را
توقیف کردند، هشتمی را درآوردند. در این انتخابات بود که در صندوق انتخابات
در لواسانات تقلب صورت گرفت. شعری در روزنامهی شاهد بود که حکایت میکرد
چند روزنامه از ما توقیف شده بود.
اینها همه اسامیروزنامههایی است که توقیف شده بود:
شبی عطار زد بر گوشم که شاهد باشکه آراء لواسانات بیاخذ سجل صادر شد
من البته ضبط ذهنیم کامل نیست که شعر بودن قضیه را حفظ کنم. اما همین
تعبیرات را داشت. روز بعد هم اگر روزنامهی دیگری میزدند این اسامیرا
ردیف میکردند و بالای روزنامهکلیشه میزدند. مبارزات خیلی جدی بود. دکتر
مصدق رییس کمیسیون نفت مجلس شورای ملی بود. طرح ملی شدن صنعت نفت را 15
نفر از جبهه ملی امضاء کردند. دکتر مصدق، مرحوم آیتالله کاشانی، دکتر مظفر
بقایی، حسین مکی، سیدابوالحسن حائریزاده و عبدالغدیر آزاد و ... این طرح
را امضاء کردند. طرح عنوانش این بود: "استخراج، تصفیه و بهرهبرداری از
منابع نفت در سراسر کشور ملی اعلام میشود. " کارشکنیها برای این طرح
بسیار زیاد بود، تا عزیزان جمعیت فدائیان اسلام در رابطه با رزمآرا
وظیفهی خودشان را انجام دادند. رزمآرا که به خاک و خون غلطید، همان روز
(29 اسفند 1329) بعد از ظهر دکتر مصدق و اعضای جبههی ملی، که هنوز یکسال و
نیم بعد از آن هم بخش مذهبی و ملی با هم فعالیت داشتند، در کمیسیون نفت
مجلس عصر آن روز یک جلسه و فردا یک جلسهی دیگر برای ملی شدن صنعت نفت را
در زیر فشار فدائیان اسلام تصویب کردند.
در روز 29 اسفند 1329 چند نفری در قم خدمت مرحوم آیتالله حاج سید محمدتقی
خوانساری رسیدیم. این آیت حق و آیتالله صدر در قم پشتوانهی اصلی حرکت
اسلام خواهی و مذهبی بودند. ساعت یک و نیم بعد از ظهر به قم رسیدیم. البته
این آخرین ملاقاتی است که توفیق داشتم خدمتشان برسم. به ایشان اطلاع
دادند که این اشخاص به این نام از تهران آمدهاند. کسی که خبر را گرفته بود
گفت الان با کسی ملاقات نمیکنند. عرض شد بگویید از تهران آمدهاند. اگر
اجازه ملاقات دادند که چه بهتر. فرمودند میآیم و تشریف آوردند. گفتیم
چون یک مژده داشتیم، حالا مزاحم شدیم. مژده اینست که کمیسیون نفت، ملی شدن
صنعت نفت را امروز تصویب کرد و ما فکر میکردیم تا خبر به شما برسد شاید
دیر شود. با عجله آمدیم. ایشان دعا فرمودند و فرمودند کار بسیار بزرگی است.
من خیلی خوشحال شدم. شاید اگر فردا خبر به من میرسید این اثر را نداشت.
امروز جلساتی داریم و میتوانیم در این باره صحبت کنیم. یادم هست که اشاره
فرمودند ما امروز آش داشتهایم. اگر آقایان آش میل دارند همین جا بیاورند
شما میل کنید. بعد دو سه مطلب نوشته هم خدمتشان ارائه دادیم. عینکشان را
آوردند و پس از مطالعهی مطالب دو سه نصحیت به ما فرمودند. این یادگاری
متعلق به چند ساعت بعد از ملی شدن صنعت نفت در خدمت ایشان بود.
چرا این نهضت شکست خورد؟
درصدد ارائهی تاریخ ملی نیستم. میخواهم از ذهن یک جوان نو خاسته ای که
متعصب نسبت به هیچ کدام از تشکلها و حتی جناحها نبوده ولی در متن جریانات
بوده است مسائل سیاسی پایان دورهی دکتر مصدق، شرایط کودتا و بعد از
کودتای 28 مرداد 1332 را روایت نمایم.
کودتای 28 مرداد در شرایطی اتفاق میافتد که اختلاف داخلی در شدیدترین
وضع قرار دارد مصدق دستگیر شده و در زندان منتظر محاکمه است. تعدادی از
طرفداران وی دستگیر شدهاند . مرحوم کاشانی تحت نظر است، اما نسبتاً آزادی
دارد زیرا کودتا میخواهد که یک طرف را تقویت کند و طرف دیگر را بکوبد در
هر صورت برای اینکه بتوانند بخش ملی را از کار بیا ندازند بخش مذهبی را
سختگیری نکردند با اینکه جلوتر زاهدی که نخست وزیر کودتاست وزیر کشور دکتر
مصدق بود و خود دکتر مصدق زاهدی را که از نزدیکانش بود به وزارت گماشته
بود. ولی در اواخر او سعی کرد که در کنار مرحوم کاشانی خود را جلوه دهد و
سعی کرد که نسبت به مصدق انتقاد کند. مصدق اورا از وزارت کشور برداشت و او
از ترس اینکه بازداشت شود در مجلس متحصن شد. اما در مراحل اولیهی سلطهی
کودتا سعی کردند یک طرف را بکوبند. اختلافات میان بخش مذهبی جبهه و بخش
ملی در پایان دولت دکتر مصدق به اوج رسیده بود در حذف یکدیگر سرمایه
گذاریها داشتند. از یک طرف دولت دکتر مصدق کادر هایی داشت که آن کادرها
اصلا روحیهی مذهبی نداشتند و برای حذف مذهب همت داشتند؛ از طرف دیگر
مذهبیها خود در اختلاف فوقالعاده بودند. مثلاً دو سازمانی که مذهبی محض
بودند یکی فداییان اسلام و یکی مجمع مسلمانان مجاهد، نسبت به همدیگر هیچ
تحملی نداشتند و در حذف همدیگر میکوشیدند. اختلاف در زمینههای مذهبی بین
بخش مذهبی جبهه و بخش ملی در پایان دولت دکتر مصدق، به بالاترین سطح خود
رسیده بود فداییان اسلام به هیچ وجه آیتالله کاشانی را قبول نداشتند. به
همینگونه به هیچ وجه آیتالله بروجردی را به عنوان مرجع تقلید قبول
نداشتند.برای کارهایشان از مراجع دیگری مثل آیتالله صدر و آیتالله سید
محمد تقی خوانساری استمداد میکردند در مقابل آیتالله بروجردی حتی درگیری
سختی هم اتفاق افتاد.
مرحوم نواب صفوی پس از 24 ماه از زندان آزاد شد و به فعالیتهایی دست زد که
این فعالیتها فداییان اسلام را به دو سه قسمت تقسیم کرد. یکی از فعالیتها
مسافرت به مصر و قرار گرفتن در کنار جمال عبدالناصر بود . مطالبی را آنجا
عنوان کرد که فداییان اسلام در داخل نه میتوانستند قبول کنند و نه
میتوانستند جواب دهند لذا وقتی وی از مصر برگشت در خود فداییان اسلام
انشعابی فراهم شده بود و مجمع مسلمانان مجاهد و هیأت بزرگ قائمیه انتقادهای
شدیدی را راجع به حرکت مرحوم نواب صفوی شروع کردند. مرحوم نواب صفوی و دو
سه یار نزدیکش، به اصلاح در فداییان اسلام اقدام نمودند. در یک تصفیه 50
—60 نفره برخی را مانند شهید حاج مهدی عراقی از فداییان اسلام بیرون
گذاشتند. اوضاع به بالاترین سطح اختلاف رسیده بود.
در این انتخابات تقریبا اختلافات به اوج رسید تعدادی از طرفداران
آیتالله کاشانی در انتخابات شرکت کردند، تعدادی انتخابات را تحریم کردند،
بخش نیروهای ملی انتخابات را تحریم کرد، قسمتهایی از بخش نیروهای مذهبی نیز
آنرا تحریم کرده بودند. مرحوم نواب صفوی از شهر قم نامزد انتخابات مجلس
شد. این امر جنجال دیگری را در بین متدینین ایجاد کرد البته پس از کشمکش
زیاد وی از نامزدی انصراف داد. تحریکهایی که در اطراف رخ داده بود و تشویق
کرده بودند که ایشان نامزد شوند نتیجهی خود را گرفته بود، انتخابات که
پایان یافت تعدادی از طرفداران آیتالله کاشانی، تعدادی از ملیها که از
مصدق جدا شده بودند، تعدادی از تازه به دوران رسیدهها و تعدادی از عوامل
دربار در مجلس راه پیدا کردند. پسر آیتالله کاشانی، بنام مصطفی نیز به
مجلس راه پیدا کرد. شمس قنات آبادی که رهبری مجمع مسلمانان مجاهد را داشت
نیز به مجلس راه پیدا کرد. ضرباتی که شمس قنات آبادی و مصطفی کاشانی به
حیثیت آیتالله کاشانی وارد کردند ضربات کمی نیست اما در چنین شرایطی
استکبار، وقتی که کودتاگران مسلط شدند، نفت را به یک کنسرسیوم سپرد؛ یعنی
یک شرکت فراملیتی جهانی به نام کنسرسیوم نفت. اما منطقه از دید جوانی 22
ساله در سال 1333 منطقهی، آتش زیر خاکستر است یعنی به ظاهر کودتا مسلط است
اما هر بخشی از مخالفین در یک گوشهی کشور اقداماتی انجام میدهند.
طرفداران دکتر مصدق، طرفداران آیتالله کاشانی، فداییان اسلام و دیگران هر
کدام در گوشه ای از کشور کارهایی انجام میدهند در عراق، ترکیه و بغداد هم
همینطور است. پیمانی را بین 3 کشور ایران و عراق و ترکیه است، به نام
پیمان بغداد طراحی کردند.
دولت زاهدی در تشکیل مجلس جدید جای خود را به دولت حسین علا داد . دولت
حسین علا میخواهد در پیمان بغداد شرکت کند حسین علا میخواهد در
گردهمایی در بغداد شرکت نموده و به بغداد سفر کند. قبل از سفر در مجلس ختمی
که در مسجد سلطانی (مسجد امام امروز تهران) بود شرکت کرد. فداییان اسلام
در آنجا به او حمله کردند و او زخمی شد و در همانجا به صورت سرپایی درمان
شد و به بغداد پرواز کرد. این مساله بهانهای شد برای جمع کردن فداییان
اسلام تقریبا همهی سلیقه هایی که با هم اختلاف داشتند به بهانهی ترور
حسین علا جمع کردند. از جمله آیتالله کاشانی را به بهانهی این که شهید
استاد خلیل طهماسبی، که رزمآرا را ترور کرده بود، پس از آزادی از زندان به
دیدار آیتالله کاشانی رفته و ایشان دستی به سر او کشیده و از او نوازش
کردهاند! دستگیر و زمینه را برای اعدام آیتالله کاشانی آماده کردند.
آیتالله بروجردی که جلوتر وقتی مراجع از ایشان میخواستند راجع به ملی
شدن صنعت نفت، انتخابات یا اموری مانند آن دخالت بفرمایند و ایشان
میفرمودند من را برای لحظه آخر بگذارید و شما کارهایتان را بکنیددر این
شرایط دخالت کردند و فرمودند که آیتالله کاشانی مجتهد است و در اجتهاد و
بیان اجتهاد خود قابل تعقیب نیست. لذا آیتالله کاشانی از آن بهانهی
محاکمه و بالاتر اعدام ایشان با موضعگیری آیتالله بروجردی رهایی یافت.
در هنگامیکه اختلافها در این سطح است خبر شهادت رهبر فدائیان اسلام،
گرد مرگی بر چهرهی همهی این نیروها پاشید. شاید از 1335 - 1334 تا 1338
هیچ حرکتی در نسل جوان، چه نسل جوان حوزه، چه دانشگاهی، چه بازار و چه
جاهای دیگر هیچ حرکتی که قابل قبول باشد دیده نمیشد. تقریباً کار سیاسی در
این مدت به حداقل افت کرد. مگر تودهایها که یک عده سرباز گیری در
دانشگاهها انجام داده بودند. این سربازها را گهگاه در صحنهها به نمایش
میآوردند. اما به صورتی که فقط اعلام وجود کنند و هیچ کاری نمیتوانستند
انجام دهند. تودهایها برای اینکه اعلام وجود کنند گهگاه تظاهراتی برپا
میکردند و وقتی مأمورین در مقابلشان قرار میگرفتند اینها در خیابانهای
اطراف پراکنده میشدند و شعارهایشان را میدادند و میرفتند. اما کاری
نمیتوانستند انجام دهند.
از حالا به بعد، اختلافات در مساجد، هیأتهای دینی، دانشگاهها، مدارس و
در حوزهها به صورت بسیار زنندهای جلوه میکرد. طرفداران هر جناح و حتی
در درون هر جناح طرفداران سلیقههای مختلف با هم درگیری داشتند. این
درگیریها مقدار زیادی روحیهها را صدمه زد. یعنی اسباب این شد که هرجا
میخواست بحث سیاسی شروع بشود یک عده از بزرگترها میگفتند ما حوصلهی دعوا
نداریم. اصلاًبحث سیاسی یک موضوع منفی شد. زیرا قاعدهی رقابت را بلد
نبودند. در اثر اینکه قاعدهی رقابت را بلد نبودند طرفدارن آیتالله کاشانی
هیچ خیری در طرفداران دکتر مصدق و در خود دکتر مصدق نمیدیدند. طرفداران
دکتر مصدق نیز هیچ خیری در طرفداران آیتالله کاشانی و در خود آیتالله
کاشانی نمیدیدند. اما اضافه بر اینکه اختلاف جناحی سختی بین دو جناح
بخصوص در آموزش و پرورش، دانشگاه و در حوزه وجود داشت. در بین مذهبیها هم
عدهای متأسفانه از رهبر فدائیان اسلام حمایت میکردند و عدهای میگفتند
همه این چیزها به گردن اینهاست.
در چنین شرایطی ما حدود 20 الی 30 جوان بودیم که چند نفرمان در بازار کار
میکردند. 3 نفر معلم بودند، 4 نفر کارگر نجار و کارگر تعمیراتی خیابانها
بودند. حدود 30 نفر در این مجموعه به این فکر رسیدیم که در این گونه مساجد
نمیتوانیم اغنا شویم لذا باید خودمان هیأتی را تاسیس کنیم. دور هم نشستیم و
هیاتی را تاسیس کردیم که قاری، مداح و گوینده همگی از خودمان بود. دوازده
نفر انتخاب شدیم که به نوبت در این جلسهی هفتگی صحبت کنیم . اسم این هیات
را "مؤید " گذاشتیم پرچم این هیات مزین بود به این فراز از کلام خدا
"والله یؤید بنصره من یشاء " در اثر اینکه ما 12 نفر خودمان صحبت میکردیم
عدهای از خانوادهها و متدینین اطراف گفتند نکند اینها بچههای ما را
منحرف کنند؟ باید اینها یک اسلام شناس در بینشان باشد تا اینکه فرزندان
منحرف نشوند به این نتیجه رسیدیم که ما یک شب قبل از اینکه در جلسه صحبت
کنیم خدمت یکی از اسلامشناسان برسیم، پیش نویس بحث را خدمت این
اسلامشناس بخوانیم تا خانوادهها از نگرانی بیرون بیایند، یکی از چهرهها
و شخصیتهای اسلامیکه پذیرفتند و خدمت ایشان میرفتیم آیتالله آقای شیخ
عبدالکریم حقشناس بود. ایشان در مسجد امینالدولهی بازار حضرتی تهران
جای مرحوم شیخ محمد حسین زاهد قرار گرفته بودند و الان هم در قید حیات
هستند. ما هیچ کداممان تعصب هیچ یک از تشکلها و هیچ یک از جبههها را
نداشتیم. بحثهای سیاسی ما افسوس بود که چرا بخش ملی و بخش مذهبی نتوانسته
ازاین همه نیرو استفاده کنند. تحلیلهایمان دربارهی جریان ملی شدن صنعت
نفت، جریان حکومت ملی دکتر مصدق و جریان 30 تیر تحلیلهایی بود که تعصب هیچ
یک از آنها را نداشت. برای مثال مصدقی ها تمام امتیاز و تمام توفیقها را
به مصدق نسبت میدادند و تکیه شان این بود که روز 30 تیر مردم میگفتند یا
مرگ یا مصدق و توانستند قوام السلطنه را بشکنند در صورتی که در گذشته
توضیح داده شد که فتوای آیتالله کاشانی اسباب تعطیل بازار شد. یا دانشجویی
به نام امیر بیجار در جلوی دفتر حزب زحمتکشان ملت ایران که مربوط به دکتر
بقایی است، وقتی به رگبار بسته شد، او با خونش روی دیوار نوشت که این خون
زحمتکشان ملت ایران است یا مرگ یا مصدق اما یا مرگ یا مصدق معنایش این نبود
که مصدق پرست باشند، مصدقیها به این تکیه کردند. طرفداران آیتالله
کاشانی میگفتند فتوا این کار را کرده، دستهجات دیگر هم به هر دوی اینها
انتقاد داشتند لذا تحلیلهای اینها هیچ کدامش نتوانست سبب 30 تیر دیگری شود
و حتی سبب اینکه مردم را در یک جمع 10000 نفری جمع کند. همهیشان در
انزوا شعار میدادند. ما جمع تحلیل مان این بود که افسوس که نه مصدق توانست
و نه کاشانی، نه جناح ملی توانست و نه جناح مذهبی.
سپس به فکر این افتادیم که باید برای محرومین فکری کنیم. برای محرومین
بتوانیم کاری کنیم به خصوص بتوانیم برنامهی جشنها را از اختیار سنتهای
ناجور بیرون بیاوریم، قرار گذاشتیم هرکدام روزی پنج (5) ریال کنار بگذاریم و
خیریهی مؤید را بسازیم. با این روزی 5 ریال کار را شروع کردیم. تعداد
زیادی لامپ مهتابی وسایل جشن تهیه کردیم. سعی میکردیم برنامهها را از
سنتهای تحمیلی رژیم در محدودهی خودمان خارج کنیم. بعد به فکر این افتادیم
که شرکتی تشکیل دهیم و بتوانیم در آینده بنیهی مالی داشته باشیم. اما
بنیهی مالی نه برای استفادهی شخصی، بلکه برای حرکتی که میخواهند در این
هیات و در این خیریه داشته باشند. البته این شرکت از طرف رژیم موردتطاول
قرار گرفت. قرار شد که یک شرکتی دیگر تشکیل دهیم و 50 عضو بگیریم و هر نفر
روزی یک تومان (هفتهای 7 تومان) به این صندوق بپردازد. این شرکت مؤید نام
گرفت. کارها به جانب سامان میرفت در این شرکت هیأت منصفه داشتیم که اعضای
آن عبارت بودند از: مرحوم آقای سید محمدمیرهادی، حاج محسن قلهکی، حاج محسن
لبانی، حاج زینالعابدین نیری، آقای حسین زردوز این 5 نفر هیات منصفه بودند
که ما اگر دچار مشکل شویم اینها بین ما مشکل را حل کنند. در چنین شرایطی
جبههی ملی سوم تشکیل شد دروازههای جبههی ملی سوم بازتر از جبهههای ملی
اول و دوم بود در اینجا سوسیالیستها و کمونیستها هم شرکت داشتند. در جلسهی
ما بحث شد و هیچیک از اعضا با اینکه ما وارد جبههی ملی شویم موافقت
نکردند. دلیلشان این بود که ما باید حرکتمان اسلامیباشد و با کسانی که
اسلامیهستند مرتبط باشیم.
سال 1339 — 1340 نهضت آزادی تشکیل شد و همین بحث دوباره در بین ما طرح شد.
البته آنروز که نهضت آزادی تاسیس میشد جنبههای مذهبیاش قویتر از
جنبههای سیاسیاش بود و حتی 2 یا 3 تن از چهرههای دانشگاهی آن مثل مهندس
بازرگان و دکتر سحابی چهرههای مذهبی بودند و نه چهرههای سیاسی دانشگاه.
همچنین سایهی آیتالله طالقانی و بعضی علمای دیگر هم روی اینها بود. ما
اطلاعات اولیه پیدا کردیم متوجه شدیم که اینها تعصب دکتر مصدق را دارند
همانطور که تعصب نسبت به آیتا... کاشانی را قبول نمیکردیم، تعصب به دکتر
مصدق را نیز نمیتوانستیم قبول کنیم. لذا بعضی از متدینین در نهضت آزادی
شرکت کردند ولی ما نه در جبهه ملی و نه در نهضت آزادی شرکت نکردیم.
رفته رفته در ذهن ما این آهنگ شکل گرفت که باید راهی پیدا کنیم تا بتوانیم
از یک اسلام شناس آهنگ بگیریم در چنین شرایطی آیتالله مطهری در تهران در
دانشگاه و در بعضی مجالس سخنرانی میپذیرفتند. امیدی پدید آمد و نسبت به
آیتالله مطهری هیچ شائبهای نمیتوانست وجود داشته باشد. سعی کردیم در
جلسات ایشان شرکت کنیم. البته از آیتالله وحید خراسانی و آیتالله مکارم
شیرازی نیز خیلی بهرهمند بودیم اما ایشان در رابطه با کلیات صحبت میکردند
و اصلاً وارد مصداق نمیشدند.
آشنایی سیاسی شما با امام از چه زمانی رقم خورد؟
مرحوم آیتالله حقشناس از شاگردان شناخته شده امام(ره) بودند و در مسجد
امینالدوله، زمان مرحوم شیخ محمد زاهد، شبهای شنبه برنامه داشتند. ایشان
اصرار داشتند تا در برنامههایشان، از استاد اخلاق خود، آقا حاج روحالله
خمینی(ره) نام ببرند. من را هم با حاج روحالله خمینی(ره) آشنا کردند. در
سال 39، 40 برای رساندن کتاب یا وجوهات برای امام(ره) از وجود ما در مسجد
امینالدوله استفاده میکردند و میخواستند که ما به خدمت ایشان در قم
برسیم. در تابستان آن سالها، حاج آقا روحالله به امامزاده قاسم تهران
تشریف آورده بودند. در آن زمان ما در منزل مرحوم آیتالله رسولی محلاتی،
(پدر آقای رسولی که امام جماعت مسجد محل بودند) سکنی داشتیم. امام(ره) به
امامزاده قاسم که میآمدند در منزل ایشان یا در نزدیکی بیت ایشان منزل
میگرفتند. شناخت ما از امام(ره) به واسطه شناختی ابتدایی که از شیخ
عبدالکریم حقشناس داشتیم با حضورمان در برنامهها عینی میشد، اما هنوز
حدودا در سالهای 39 و 40 هستیم.
مجموعه ما از سال 1333 و 1334 از کارهای سیاسی مایوس شده و در کنار فقه
بود. وقتی تصویبنامه انجمنهای ولایتی و ایالتی را شاه ملعون به وسیله علم
ملعون که نخستوزیر بود، اعلام کرد حاجآقا روحالله و مراجع دیگر قم
تلگراف زده و اعتراض کردند. ما از میان تلگرافهایی که خواندیم، تلگراف
حاجآقا روحالله را تلگرافی یافتیم که ادغام و استحکام داشت و ما را به
تدریج امیدوار کرد که به سربازخانهها برگردیم. اینکه دین ما عین سیاست
ماست و سیاست ما عین دین ماست را فراموش کرده بودیم و مدتی مایوس شده بودیم
و به دین منهای سیاست پناه برده بودیم. ایشان این امید را در ما زنده
کردند. تلگراف ایشان سبب شد که ما آن را منتشر کنیم و برای توضیح بیشتر به
خدمت ایشان برسیم. در یکی از نشستها ایشان فرمودند چون اساس اسلام در معرض
خطر است، تقیه حرام است و اظهار حقایق واجب. این مسئله در کل کشور،
حوزههای علمیه، مساجد و مراکز دینی بسیار اثر گذاشت؛ در ما هم اثر زیادی
گذاشت. در روایات مطرح میشد که تقیه، دین امامان و دین آباء ماست، الان
اسلامشناسی پیدا شده بود که میگفت تقیه که تا به حال واجب بود، حرام است
چون اساس اسلام در معرض خطر است. این خلقی که ایشان از خود بروز داد، در ما
اثر گذاشت. به دنبال این امر در یک جلسه هفتهای، ما به قم رفتیم. ایشان
فرمودند در این جلسات هفتگی، تنها اینجا نیایید و به خانه دیگر علمای قم
نیز بروید و حرفهای ایشان را نیز بشنوید. در یک جلسهای ایشان فرمودند
آنچه امروزه در معرض خطر است، خود اسلام است. شما باید بدانید کارهایی که
برای اسلام کردهاید چقدر در مسیر عظمت اسلام و یا در مسیر عظمت مسلمین
بوده است. هرکاری که برای اسلام انجام میدهید باید یکی از این دو خاصیت و
یا هر دو را داشته باشد. (یعنی یا باعث آشکار شدن عظمت اسلام و یا باعث
افزایش عزت مسلمین شود).
بعد از آن جلسه، ما که حدود 26 نفر بودیم، جلسهای تشکیل دادیم. ما هیئتی
داشتیم با عنوان هیئت موید. در این جلسه درباره حرفهایی که ایشان مطرح
کردند بحث کردیم. پیدا بود کارهایی که تا به حال انجام داده بودیم برای
اسلام نبوده است، چون نه در مسیر عظمت اسلام بود و نه در مسیر عزت مسلمین.
آن شب دو نفر توسط برادران انتخاب شدند، مرحوم حبیبالله شفیق و بنده که
رابط امام(ره) باشیم. خدمت امام(ره) عرض کردیم که ما در جلسه هفتگی خود به
این نتیجه رسیدیم که برادران چه مقدار پول میتوانند بدهند و اینکه چقدر
میتوانند فرصت بگذارند. شماره تلفنهای خود را در اختیارشان قرار دادیم و
از این به بعد بود که ارتباط رسمیما با امام(ره) شروع شد.
در این جلسات آیا امام(ره) آموزشهایی هم داشتند؟
امام(ره) همت داشتند تا در هر جلسهای که ما خدمتشان میرسیدیم، سطح
علمیخود را تنزل دهند و به ما معرفتی و خلق و خویی را بیاموزند. مثلا در
یکی از جلساتی که در خدمت ایشان بودیم، هیچکدام از ما سوال و مطلبی را
شروع نکردیم. ایشان فرمودند حالا که شما حرفهایتان یادتان نیامده، من چند
سوال از شماها دارم؛ آیا امر به معروف و نهی از منکر از فروع دین نیست،
(مثل نماز و روزه و زکات و...) و اگر از فروع دین است چرا در رساله عملیه،
امر به معروف و نهی از منکر را نمیبینیم، چه زمانی و توسط چه کسانی و با
چه هدفی، برداشته شده است؟ باید بدانید امر به معروف و نهی از منکر این
نیست که مثلا به جوان یا نوجوانی که اعتقاد به خدا و معاد و نبوت دارد،
میگویند نماز بخوان. اسم این کار، خواهش به انجام امر واجب است و امر به
معروف نیست. یا مثلا هنگامیکه شما در تاکسی مینشینید و موسیقی در حال
نواختن است، شما از راننده خواهش میکنید که موسیقی را خاموش کند. اسم این
کار نیز نهی از منکر نیست، بلکه خواهش برای ترک منکر است. سپس ایشان
فرمودند اهل ایمان باید در ارتباط مستحکمتری با هم باشند و قدرت امر و نهی
داشته باشند تا بتوانند امر به معروف و نهی از منکر کنند و فرمودند برای
اجرای امر به معروف و نهی از منکر، چارهای جز تشکیلات نیست. امام(ره) خلق و
خوی تشکیلاتی را از اینجا آغاز کردند.
امام(ره) یک بحث مفصل فرمودهاند که سابق به آن اشاره مفصلی داشتهام و در
اینجا به آن اشارهای خواهم داشت. در یک بحث مفصلی ایشان فرمودند اولین
چیزی که ما باید یاد بگیریم این است که چگونه بحث کنیم بحث، یعنی دو طرفی
که در حال صحبتند به دنبال یافتن حق باشند. مثلا وقتی شما با برادر خود در
حال صحبت کردنید باید به هوش باشید، شاید سخنی که از زبان او جاری میشود
همان حرفی باشد که شما دنبال آنید و او هم به همین صورت. اما اگر در حال
صحبت و بحث با او، به دنبال یافتن جوابی برای او هستید، اسم این را دیگر
باید جدل گذاشت. این بحث نیست. اولین چیزی که باید یاد بگیریم این است که
چگونه بحث کنیم.
پس از اینکه به ما یاد دادند که چگونه بحث کنیم، ما را وارد مرحله جدیدی
کردند؛ اهل ایمان باید جمع شوند، متمرکز شوند و قدرت یابند. اینکه چگونه
بحث کنند و این جور نباشدکه با یکدیگر جدل کنند و بخواهند حرف یکدیگر را
بشکنند یا با یکدیگر جدل کنند. در جلسه دیگری، ایشان اخلاق تشکیلاتی را پس
از اینکه ما به صورت هیئتهای موتلفه درآمدیم، توضیح دادند. امام(ره)
فرمودند شما، الان مجموعهای هستید که حوزه دارید، مرکزیت دارید، در این
حوزهها بحث میکنید و اقلیت و اکثریت دارید. بعد فرمودند که اکثریت باید
اقلیت را قانع کند و اقلیت هم باید بداند اگر درست عمل کند در آینده اکثریت
میشود. فشار اکثریت نباید، اقلیت را وادار به تسلیم کند؛ شاید چند سال
بعد در زندان، مفهوم این تعبیر را فهمیدم. دیکتاتوریای که در حال حاضر در
جهان و در اذهان جهانیان به وجود آمده از همان تعبیر امام(ره) است که
فرمودند اکثریت نباید خودش را بر اقلیت تحمیل کند. این چند خصوصیت درباره
اخلاق تشکیلاتی بود.
خلق دیگری که ایشان این بود که هم عمل میکردند و هم ارشاد میکردند. این
بود که خدا را همه جا حاضر و ناظر بدانید. این مسئله ما را از نظر اخلاق
مرتب کرد. ایشان خودشان هم به این مسئله عمل میکردند و میگفتند عالم محضر
خداست و کسانی که نمیتوانند اخلاق را رعایت کنند، غافل از آنندکه عالم
محضر خداست.
جلسه دومیرا که منجر به ائتلاف شد، بیان کنید.
ما جلسهای نگذاشتیم. بلکه به طور عادی روزهای جمعه و گاهی اوقات هم وسط
هفته به قم میرفتیم. این بار خود امام دعوت کرده بودند که ما به قم برویم
که من بودم و مرحوم شفیق و آقای توکلی بینا و شهید عراقی که به عنوان رابط
عمل میکرد و خدمت امام میرفتیم. در این رفتنها و آمدنها، یک روز که
مسائلی را خدمتشان عرض کردیم، فرمودند: «در آن اتاق بمانید و نروید.» ما
رفتیم و دیدیم عدهای از برادرها آنجا هستند که ما آنها را میشناسیم، اما
نمیدانیم که جزو مجموعه ما هستند یا نه. امام تشریف آوردند و فرمودند:
«شما خدایتان یکی است، قرآنتان یکی است، چرا با هم کار نمیکنید؟ از حالا
با هم کار کنید.» قبل از این جلسه همانطور که گفتم، ما حداقل 18 و حداکثر
28 گروه بودیم، ولی هنوز نمیتوانستیم نام خود را حزب بگذاریم. میگفتیم
باید مراحل را طی کنیم و لذا اولین نامیکه روی خود گذاشتیم «جبهه مسلمانان
آزاده» بود. ما فرمایشات امام را تکثیر میکردیم و اعلامیههائی هم
میدادیم.بعد از این جلسه ما به تهران آمدیم و مجددا جلساتی در همان هسته
خودمان(مؤید) و سپس در شورای مرکزی جبهه مسلمانان آزاده برقرار و مسائل را
مطرح کردیم و گفتیم که امام مجددا ما را به گروههای جدیدی معرفی فرمودند و
ما بید یک بازسازی جدید بکنیم. با نشستهایی با هم، توانستیم جبهه را به
یک ائتلاف بزرگ تبدیل کنیم و سامان بدهیم. از اینجا "هیئتهای موتلفه
اسلامی" شکل گرفت. ما به یک شورای دوازده نفره رسیدیم که از هرکدام از این
مجموعه ها، چهار نفر در این شورای مرکزی عضویت داشتند. با فاصله کمیخدمت
امام رسیدیم و وضعیت خود را شرح دادیم. این شورای دوازده نفره چهار نفر هم
علی البدل داشت و از مجموع خودش چهار نفر را هم برای ارتباط با امام انتخاب
کرد که این چهار نفر باز تغییراتی کرد. شهید مهدی عراقی، شهید صادق امانی،
شهید صادق اسلامیو بنده عضو اصلی بودیم و دو سه نفر هم به عنوان عضو علی
البدل انتخاب شدند که هر موقع لازم باشد خدمت امام برسند. ما چهار نفر خدمت
امام رسیدیم و عرض کردیم ما اوضاع را خطرناک تشخیص میدهیم و معتقدیم ممکن
است شرایطی پیش آید که ما دستمان به شما نرسد. امام فرمودند شما خودتان چه
پیشنهادی دارید؟ عرض کردیم ما در جمع خودمان مشورت کردیم که تعدادی از علما
را در نظر بگیرید و به ما معرفی کنید تا ما از میان آنها پنج نفر را
انتخاب و به عرض شما برسانیم تا در نبود شما از اینها تبعیت کنیم. امام
فرمودند خوب است و 25 نفر از علما را در نظر گرفتند. ما برگشتیم و روی این
25 نفر تبادل نظر کردیم و پنج نفر از اینها را انتخاب کردیم و به محضر امام
رفتیم. پنج نفر را گفتیم. از پنج نفر امام از دو نفر صحبتی به میان
نیاوردند.
آن پنج نفر چه کسانی بودند؟
من ضرورتی نمیبینم که اسامیهر پنج نفر را ذکر کنم. پس از اینکه خدمت ایشان
عرض کردیم، ایشان فرمودند من به آقای مطهری اعتماد دارم. من به آقای بهشتی
اطمینان دارم. آقای انواری هم خوب است. هر وقت به من دسترسی نداشتید با
این آقایان در تماس باشید. خوب شورای مرکزی در همین تاییدیه که حضرت امام
فرمودند به این رسید که که از آقایان پنج نفر استدعا کنند که اینها به
عنوان شورای روحانیت، مجموعه ما را قبول کنند که ما با ایشان در ارتباط
باشیم.
رهبری و دبیرکلی موتلفه پس از این ائتلاف بر عهده چه کسی بود؟
ما به عنوان رسمیدبیرکل نداشتیم، چون کارمان مخفی بود نمیتوانستیم روی
کسی علامت گذاری کنیم و عنوان دبیرکل داشته باشد. مدتی واقعا فرمان کار در
اختیار شهید امانی بود، البته اجراییات بیشتر با شهید عراقی بود اما اداره
کلی در دست شهید امانی بود. پس از شهادت شهید امانی مدیریت با شهید عراقی
بود، چه در زندان و چه بعد از زندان و تازمان پیروزی انقلاب فرمان مدیریت
موتلفه به دست شهید عراقی بود. بعد از انقلاب هم که به دستور حضرت امام
(ره) همه ما به عضویت شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامیدرآمدیم.
از فاجعه فیضیه چه خاطراتی دارید؟
در روز مدرسه فیضیه که رژیم به گروه مهاجمیدستور داده بود که به طلاب و
حتی به علما و مراجع هم حمله و تا جائی که ممکن است فیضیه را تخریب کند،
شهید عراقی و یارانش جذب اعلامیهها و تلگرافهای علما شدند و نخستین بار
در صحنه مدرسه فیضیه، آشکار شدند و حدس زدند که قرار است به طلاب حمله شود.
در آنجا با وضع غیر قابل پیشبینی روبرو شدیم. تعدادی با لباسهای مبدل و
همه تقریبا متحدالشکل از نظر ظاهر دو صف درست کرده بودند و هر که میخواست
وارد فیضیه شود باید از وسط اینها میگذشت. اینها کسانی را که میخواستند
وارد شوند را وراندازی میکردند و بعضی وقتها هم فحش و یا ناسزا میگفتند و
میزدند. ما از وسط اینها گذشتیم. در راهروی مدرسهی فیضیه که قرار گرفتیم
بعضی از برادران گفتند اینها اکثرشان مست بودند و حتی بوی مشروبات الکلی
از اینها استشمام میشد. قابل قبول نبود که در قم عدهای مست باشند. برخی
از آنها اشارههایی میکردند و ما هنوز متوجه نشده بودیم که تعدادی از همین
دژخیمان در ورودی در وسط پای منبر نشستهاند. ما اصلا به این مساله توجه
نکردیم که اینها با هم با اشاره صحبت میکنند. شهید عراقی و چند نفر از
فداییان اسلام کنار منبر و بلندگو رفتند تا آنجا را حفظ کنند. این مطلب را
بعدا شهید عراقی گفت. آیتالله گلپایگانی برای این مجلس تشریف آوردند و
شهید عراقی نوعی تقسیم کار کرده بود که بعضی متصدی تریبون باشند و منبر و
بعضی از جمله خودش، از حجرهای که آیتالله گلپایگانی و عدهای از علمای
معمر بودند، حفاظت کنند. ما به دستور حضرت امام در صحن مدرسه فیضیه بودیم و
هرکدام وظایف خود را انجام میدادیم. بعد که آن هجمه عظیم صورت گرفت، ما
به تهران آمدیم و آقای عراقی و یارانش برای محافظت از بیت امام به آنجا
رفتند. تعبیری که خود شهید عراقی درباره حادثه فیضیه دارد این است که وقتی
ماموران رژیم حمله کردند و طلاب با آجر به آنها حمله کردند، یکی از
فرماندهان اعلام کرد به خانه خمینی برویم. آقای عراقی میگفت بهمحض اینکه
این حرف را شنیدیم، احساس کردیم بین حفاظت از فیضیه و منزل امام، باید
حفاظت از خانه ایشان را انتخاب کنیم. آنها به منزل امام رفتند و ما طبق
دستور حضرت امام به طرف تهران آمدیم.
دستور امام چه بود؟
امام فرمودند شما موظف هستید جریان مدرسه فیضیه را در تهران یا جاهای دیگر
منتشر کنید. درهرحال این سرنخ آشنائی و همکاری ما با شهید عراقی بود. شب
حادثه فیضیه که ما به تهران آمدیم، شهید عراقی و عدهای از دوستانش برای
حفاظت از امام رفتند خانه امام. امام داشت سخنرانی میکرد و آقای عراقی در
را پشت سرش بست، چون آنها داشتند میآمدند. امام فرمودند این در را نبندید!
شهید عراقی و همراهانشان با تعدادی چوب رفتند داخل زیرزمین. آسید محمد
صادق لواسانی و آقای غروی و چند نفر از شخصیتها هم که وارد شدند، در را
بستند. امام فرمود: «در را باز کنید. این همه جمعیت اینجا هستند، خطرناک
است. این جمعیت را آزاد کنید. بروند.» همه رفتند و امام آمدند و دیدند توی
زیرزمین سروصداست. پرسیدند: «شما کی هستید؟» شهید عراقی گفت: «مهدی هستم.»
امام فرمود: «چه میکنید؟» شهید عراقی گفت: «شنیدهایم میخواهند به اینجا
حمله کنند و آمدهایم از شما محافظت کنیم.» امام فرمودند: «ضرورتی ندارد.»
عراقی و همراهانش به گریه افتادند و گفتند: «ما نمیتوانیم شما را رها
کنیم.» امام فرمودند: «اینجا نمانید.» اینها آمدند منزل آقای خسروشاهی که
بغل خانه امام بود و از آنجا از خانه امام مراقبت کردند. انصافا شهید عراقی
نسبت به حضرت امام و نهضت اسلامیایثار عجیبی داشت.
پس از حادثه فیضیه، پیرو فرمایش امام که فرموده بودند این جریان را به تهران و جاهای دیگر بکشانید، چه اقدامیکردید؟
شهید عراقی و دوستانش که در قم بودند. ما هنوز با اینها ارتباط تشکیلاتی
نداشتیم. در راه دو سه اتفاق افتاد. همه بی روحیه و کسل و مایوس در اتوبوس
نشسته بودیم. یک اتوبوس شرکت واحد آمد از ماشین ما جلو بزند و راننده
اتوبوس ما راه نمیداد. نگاه کردیم و دیدیم اینها خیلی درب و داغون هستند.
اکثرا بدنهایشان خرد و خاکشیر بود. دیدیم مهاجمین به مدرسه فیضیه هستند.
همین که اینها رد شدند، بچهها یک کمیرمق پیدا کردند، چون قبلا فکر
میکردند تعداد زیادی از طلاب کشته شدهاند و اینها جان سالم به در
بردهاند. ماشین دوم آمد و سرنشینانش خیلی بدتر از ماشین اول بودند. ماشین
سوم که آمد، راننده هم حالی پیدا کرده بود و تا مدتها اجازه نداد که آنها
عبور کنند. بچهها از این طرف شعار میدادند و این سه منظره از شکست دشمن و
پیروزی ما، در ما روحیه آفرید. گفتیم چرا وقت را تلف کنیم؟ همان جا در
ماشین نشستیم و تقسیم وظایف کردیم که در تهران چه کنیم. قرار شد فردا به
منزل علمای بزرگ و شخصیتها و رجال برویم. ما یک گروهی بودیم که منزل
آیتالله خوانساری رفتیم و بنده آنجا روضه فیضیه را خواندم و آیتالله
خوانساری گریستند و فرمودند: «چه باید بکنیم؟» گفتیم: «حداقل این است که
نماز جماعتها باید تعطیل شوند.» فرمودند: «من صحبت میکنم که این کار
بشود.» برادران به جاهای دیگر رفتند و در تهران، یک افشاگری گستردهای
اتفاق افتاد و در همه برای مقابله با رژیم، آمادگی پیدا شد. شهید عراقی و
دوستانش هم آمدند. نمیدانم از کجا شروع کردند، ولی فعالیتهائی کردند و
بعد در ارتباط قرار گرفتیم.
پس از این ماجرا، آیا اولین اقدام مشترک شما راهپیمائی عاشورا بود یا قبل از آن اقدام مشترک دیگری هم داشتید؟
راهپیمائی عاشورا محصول چند جلسه پیدرپی است. امام در فرودین ماه به ما
اجازه ندادند برای شهدای فیضیه برنامهای داشته باشیم، بلکه در اردیبهشت
ماه به عنوان چهلم شهدای فیضیه اجازه دادند که ما در تهران برنامه داشته
باشیم. برنامهها اول یکی در مسجد بازار دروازه حضرتی بود و به تعبیری کوچه
ارمنیها، مسجد آسید علینقی بود که آمدند و جلوی آن را گرفتند. دیگر آنجا
به ترتیب آشنا شدیم. فردا شب را اعلام کردیم مسجد امینالدوله، پس فردا شب
را مسجد حمام گلشن آقای غروی و همین طور گسترش پیدا کرد و بعضی شبها تا
20 جا برای مدرسه فیضیه برنامه برگزار میشد. اداره کردن این مراسم، ما را
به هم نزدیک کرد. خدا رحمت کند شهید صادق امانی را، روی بارهای انبار آنها
مینشستیم و برنامهریزی میکردیم. انبارشان کنار سر قبر آقا بود و شاید صد
تا کیسه بار روی هم میچیدند و ما میرفتیم آن بالا مینشستیم که اصلا کسی
حدس هم نمیزد که آنجا دور هم جمع شدهایم! در آنجا برنامهریزی کردیم که
از امام درخواست کنیم به ما اجازه بدهند که ما دسته ممتازی در روز عاشورا
داشته باشیم. آقای توکلی و بنده و مرحوم شفیق رفتیم خدمت امام و شیوه
راهپیمائی را که از جنوب تا شمال تهران آن روز، از مسجد حاج ابوالفتح به
طرف دانشگاه و بازگشت به مدرسه صدر بود، برای امام گفتیم. ما گفتیم که علم و
کتل نمیآوریم و با پلاکاردها و پرچمهای بلند و با قرآن حرکت کنیم. امام
فرمودند کار خوبی است و اجازه دادند.
آیا امام برای راهپیمائی شرطی هم گذاشتند؟
قبلا فرموده بودند باید در راهپیمائیها شعارهائی داده شود که نشانه
مصائبی باشد که اگر امام حسین(ع) هم تشریف داشتند، بر آن مصائب
میشوریدند. در همین جهت شهید صادق امانی شعری گفته بود که در دسته خوانده
میشد و من یک رباعی از آن یادم هست: «گفت عزیز فاطمه، نیست ز مرگ واهمه/
تا به تنم روان بود، زیر ستم نمیروم» دسته این را میخواند و میرفت. قرار
شد با شعارها و پلاکاردهایمان، خواست امام حسین(ع) را بازگو کنیم. بعد هم
از حضرت امام استدعا کردیم وقتی این راهپیمائی را در تهران انجام دادیم،
ایشان هم عصر آن روز سخنرانی کنند. فرمودند تصمیم دارم بیایم و عصر عاشورا
هم اسباب این شد که ما به هم نزدیکتر شدیم.
به دوران زندان شما نگاهی بیاندازیم. شما چند بار دستگیر شدید و چند سال در زندان به سر بدید؟
اولین دستگیری من سال 1327 بود . مدت کوتاهی زندان بودم . دومین دستگیری
من در خردادماه سال 1342 (اطراف پانزده خرداد 42 ) بود . در این دستگیری هم
چند روز بیشتر زندان نبودم . سومین دستگیری من روز یازدهم بهمن ماه سال
1343 بود . به مناسبت اعدام انقلابی حسنعلی منصور که ریختند خانه ما و
اسنادی از خانه ما به دست آوردند. دستگیری سوم من 12 سال و خردهای طول
کشید . یعنی از 11 بهمن 1343 تا 1356 شمسی در زندان بودم .
علت این دستگیریها چه بود ؟
دستگیری اول در ارتباط با مسئله فلسطین بود. در ارتباط با غصب فلسطین توسط
صهیونیستها. آیتالله کاشانی دعوت به راه پیمایی علیه غاصبان فلسطین و قدس
شریف کرد. راه پیمایی در میدان بهارستان روبه روی مدرسه مسجد سپهسالار
(شهیدمطهری فعلی ) برگزار شد. نظامیان رژیم شاه مردم را مورد حمله قرار
دادند. تعدادی از تظاهرکنندگان به نفع ملت فلسطین دستگیر شدند. تعدادی هم
بعدها به عنوان محرک و گردانندگان راه پیمایی دستگیر شدند. از جمله افرادی
که در این واقعه دستگیر شدند من بودم . 5 روز در زندان اطلاعات شهربانی
بازداشت بودم. در محدوده میدان امام خمینی فعلی تهران .
در دستیگری دوم چند زندان را دیدم . علتش هم این بود که اتهامیکه به من
نسبت داده بودند مبهم بود. قزل قلعه زندان اطلاعات شهربانی و زندان موقت
شهربانی و ساواک را هم دیدم . دستگیری دوم من هم حدود 5 روز بود. در
دستگیری سوم هم در زندان اطلاعات شهربانی زندانی بودیم . بعد در زندان موقت
شهربانی در بخش بهداری زندانی بودیم . در جایی زندانی بودیم که بعدها
تبدیل به کمیته مشترک ضدخرابکاری ساواک و شهربانی شد و حالا موزه عبرت شده
است . حدود 11 بهمن تا 26 خرداد 1344 شمسی در این زندان بودیم . دوران
دادگاه و محاکمه هم از زندان اطلاعات شهربانی ما را به دادگاه میبردند.
حکم نهایی که برای ما صادر شد شب 26 خردادماه سال 1344 شمسی شهدا را به
شهادتگاه بردند و ما را هم همان صبح به زندان قصر تحویل دادند . در مرحله
اول ما را به زندان عادی قصر بردند . هرکدام از ما 9 نفر را که اعدام نشده
بودیم به یک بند از بندهای زندان عادی قصر فرستادند. من را به بند 7 زندان
عادی قصر تحویل دادند . شهیدعراقی را به بند یک زندان عادی قصر تحویل دادند
. آیتالله انواری را به زندان شماره 2 عادی تحویل دادند. در آنجا اعتصاب
غذا و درخواست انتقال به زندان سیاسی کردیم . مامورین زندان قصر بر اثر
اعتصاب غذای ما با ما وارد مذاکره شدند و درخواست ما را برای انتقال بند
سیاسی زندان قصر پذیرفتند و ما منتقل به زندان سیاسی شدیم . یکی از
درخواستهای ما در این اعتصاب غذا ادامه تحصیل بود که این را هم پذیرفتند و
قرار شد در زندان دبیرستان باز کنند. به هر حال به بند 3 زندان سیاسی قصر
رفتیم .
تمام این دوران را در قصر بودید؟
خیر، در دوران زندان 12 سال و خردهای خیلی تبعید شدم . یک دوره به زندان
موقت قصر تبعید شدم . مجددا بعد از اینکه به زندان سیاسی آمدم تبعید شدم به
زندان عادی بند موقتی ها. یک دوره به زندان برازجان در سال 48 و 49 تبعید
شدم و حدود یک سال زندان برازجان بودم. یک دوره هم سال حدود 50 شمسی به
مشهد تبعید شدم که 3 سال و خردهای هم در زندان مشهد زندانی شدم .
در زندان برازجان علاوه بر شما کدامیک از زندانیان سیاسی هم سلول شما بودند
من بودم آیتالله انواری و شهیدعراقی هم بودند. آقایان سورکی و سرمدی و دو
سه نفر از گروه جزنی بودند. افسران تودهای هم چند نفری با ما هم سلول
بودند.
علت تبعید چه بود ؟
ما را موقعی تبعید کردند که چهار نفر از جمله سرمدی از زندان فرار کردند.
این فرار یک مقدمه پلیسی داشت و اینها را بردند پشت بام و از آنجا سرازیر
شدند توی باغ و آنها را داخل باغ گرفتند. بعد ریختند داخل زندان و همه چیز
را از ما گرفتند و زندگی را بر ما بسیار سخت کردند. ما هم اعلام اعتصاب غذا
کردیم. آقای انواری بیمار بودند و نمیتوانستند اعتصاب کنند، ولی بقیه ما
اعتصاب غذا کردیم. گروه جزنی که سرمدی و بقیه از آن گروه بودند، آنها هم
اعتصاب کردند. یعنی همه مسلمانها، هم بعضی از ملیگراها و هم کمونیستها
اعتصاب غذا کردند. ده روز از اعتصاب گذشت و در این فاصله فقط روزی یک لیوان
چای کمرنگ با کمینبات میخوردیم. البته بعضی از کمونیستها یا ملیگراها
میرفتند و مخفیانه چیزی میخوردند، ولی ما محکم روی حرف خودمان ایستاده
بودیم.
روز دهم رئیس کل زندانها با دو سه تا افسر آمدند و وارد اتاق ما شدند.
شهید عراقی، حاج ابوالفضل حیدری، عباس مدرسیفر و بنده و آقای انواری در
اتاق بودیم. گمانم اسم رئیس زندانها متین نژاد بود.گفت: «خواست شما چیست؟»
گفتیم: «خواست ما زندگی انسانی است.» گفت: «بعد از اینکه میخواستید فرار
کنید، زندگی انسانی میخواهید؟» گفتیم: «فرار به ما چه مربوط است؟ فراریها
را که گرفتید.» گفت: «این طور نیست. شما زندانیها همه به هم کمک کردید.»
گفتیم: «خلاف به شما گزارش کردهاند. خودشان بودند و خودشان هم پای حرفشان
ایستادهاند.» گفت: «اعتصابتان را بشکنید، خواستههایتان را میدهیم.»
گفتیم: «ما که ده روز اعتصاب کردهایم، چند روز دیگر هم ادامه میدهیم،
خواستههایمان را که برآورده کردید، اعتصاب را میشکنیم.» رو کرد به آقای
انواری و گفت: «شما چرا اعتصاب نکردید؟» ایشان گفتند: «من مریض بودم و
نمیتوانستم.» گفت: «پس شما هم موافق اعتصاب بودید؟» گفتند: «بله.» گفت:
«شما به عنوان یک روحانی نباید به اینها میگفتید که اعتصاب حرام است و
مقابل اینها میایستادید؟» شهید عراقی میخواست جواب بدهد که آقای انواری
مانع شدند و گفتند: «من اگر بخواهم خلافها را بشمرم که اول باید خلافهای
شما را بگویم که چه کارهائی با مردم میکنید.» گفت: «عجب! پس شما طرف اینها
هستید!» آقای انواری گفتند: «اگر بخواهم حق را بگویم باید طرف زندانی
باشم یا زندانبان؟» او پایش را با عصبانیت بر زمین کوبید و رفت.
دو سه روز بعد ما سه نفر را خواستند و به برازجان تبعید کردند و کمتر از
یک سال آنجا بودیم. انصافا شهید عراقی و آقای انواری روحیه بسیار خوبی
داشتند. ما در این اعتصاب غذا کتاب و قرآن و سایر مایحتاج خودمان را
میخواستیم . همه کتابها از جمله قرآنها و نهج البلاغه و صحیفه سجادیه و
مفاتیح و سایر کتابها را از ما گرفته بودند. شرایط را به ما سخت کرده
بودند. همه چیز را از ما گرفتند براثر این فرار. ما به نظامیان قصر گفتیم
که فراریها دستگیر شدهاند و در اختیار شما هستند چرا با ما این طور رفتار
میکنید افراد مختلفی از شهربانی شاه و ساواک شاه برای مذاکره آمدند. ما
محکم ایستادیم و گفتیم شرایط اولیه ما در زندان باید به ما بازگردانده شود.
ما با این شرایط نمیتوانیم زندان ابد را بکشیم . قصد ساواک و شهربانی این
بود که اختلافات داخلی بین ما مذهبیها و کمونیستها و ملی گراها ایجاد
کنند. ما زیر بار نرفتیم . به ما گفتند شما نامه بنویسید از کسانی که از
زندان نقشه فرار ریختند تنفر بجوئید. گفتیم : برای چه این کار را بکنیم
فرار کردهاند و دستگیرشان کرده اید. تنفر ما چه مشکلی را حل میکند گفتند :
اینها کمونیست بودند شما مذهبی هستید. ابراز تنفر بکنید. گفتیم : چه ربطی
دارد.
زندان مشهد با چه کسانی هم سلول بودید ؟
زمانی که دستگیرشدگان دو سازمان جدید سازمان مجاهدین خلق و چریکهای فدایی
خلق وارد زندانها شده بودند و میرفت که اینها جلب نظرها را در زندان بکنند
ساواک شاه تصمیم گرفت زندانیها را بین زندانهای سراسر کشور تقسیم بکند.
از هر گروهی چندنفری را پخش وپلا کردند. ما را از حزب موتلفه اسلامیتبعید
کردند به زندان مشهد. من بودم شهید لاجوردی بود و آقای ابوالفضل حاج حیدری.
چند نفری را هم از حزب ملل اسلامیبه مشهد تبعید کردند. تعدادی از مجاهدین
خلق و تعدادی از چریکهای فدایی خلق را به مشهد فرستادند. به همین ترتیب
تعدادی را هم به زندان عادل آباد شیراز فرستادند. علت تبعید هم این بود که
ساواک و شهربانی شاه میخواست بر زندانها تسلط داشته باشند. وقتی ما دورهم
بودیم شاه و ساواک و شهربانی قادر نبودند به زندانیان سیاسی تسلط داشته
باشند و بتوانند سرکوب روحی در داخل زندانها داشته باشند.
عموما از زندانبانهای خشن و بی رحمیهمچون سرهنگ محرری یا سرهنگ زمانی زیاد یاد میشود، زندانبانهای خوب هم داشتی؟
زمانی که ما در زندان قصر بودیم چند تا زندانی از اهواز آوردند.
زندانیهای جبهه آزادی بخش خوزستان بودند. چند نفر از اینها را اعدام
کردند. ناصر و سه نفر دیگر از این گروه را اعدام کردند. تعدادی از اینها هم
زندانی شدند. افرادی که از این گروه اهوازیها در زندان بودند بعضی هاشان
آدمهای شریفی بودند اما بعضی هاشان برای آزادی تن به هر کاری میدادند. از
جمله کارهای پلید این افراد این بود که عکس شاه و فرح (همسر شاه ) را در
اتاقشان زده بودند. این افراد را در اتاقهای بند سیاسی تقسیم کرده بودند تا
با حرکات جلف جاسوسی و اذیت و آزارهایی که داشتند موجب تضعیف روحیه
زندانیان مقاوم بشوند. در نتیجه در چندین اتاق بند سیاسی ما عکس شاه و فرح
زده بودند. یک روز که چند نفر از هم پروندههای این گروه اهوازی داشتند
آزاد میشدند این افراد رفتند تا همشهریهای خود را تا دم در زندان بدرقه
کنند. بچهها از فرصت استفاده کردند و رفتند سریع همه عکسهای شاه و فرح را
از دیوارها کندند لای پتو پیچیدند و بردند توالت خرد کردند و ریختند
دستشویی . اینها برگشتند و یک دفعه دیدند عکس شاه و فرح را از دیوار کنده
اند. اینها که مدتی خوش رقصی کرده بودند به امید آزادی و آزاد هم نشده
بودند برگشتند و دیدند عکس شاه و فرح نیست . شروع کردند شر به پا کردن .
پلیس ریخت داخل بند و چند نفری را بردند برای بازجویی تا ببینند چه کس یا
کسانی عکسهای شاه و فرح را از دیوار کنده و پاره پاره کرده و ریخته توالت .
صبح فردای آن روز شهیدعراقی و بنده را بردند زیر هشت دفتر رئیس زندان قصر .
چند تا افسر ضداطلاعات ارتش دو سه تا از ساواک و دو سه تا از اطلاعات
شهربانی هم بودند. رئیس بند سیاسی سرهنگ تیموری هم بود. که البته ایشان آدم
خوبی بود و با زندانیان سیاسی رفتار خوبی داشت . افسر نگهبان رئیس زندان
شماره 3 قصر سروان اسدی هم بود. بعدها سرهنگ شد.
ما که در جلسه نشستیم آقای محرری خطاب کرد به شهید عراقی و گفت : این
کارشکستن تابلوی اعلیحضرت و شهبانو انجام شده است . حالا شما دو نفر باید
به ما کمک کنید تا ما بتوانیم فرد یا افرادی را که این کار را کردهاند
پیدا کنیم . من گفتم : ما چه کمکی میتوانیم به شما بکنیم شما میگوئید
تابلوهای شاه و فرح در زندان خرد شده است من که اصلا خبر ندارم . رو کرد به
عراقی و گفت : عراقی ! تو و عسگراولادی متهم هستید که شکستن عکسهای شاه و
فرح را در زندان فرماندهی کرده اید. شهیدعراقی جواب داد : سرهنگ دست وردار.
همین جوری صحبت میکرد. گفت : سرهنگ دست وردار. این چه حرفیه میزنید. من
گفتم : اجازه میدهید مطلبی را عرض کنم گفتند : بفرمائید. گفتم : مطمئن
باشید این کار کار ما نبود. گفتند : چرا گفتم : اگر ما بخواهیم که این کار
را بکنیم اول باید اسکناس را از جیبمان دربیاوریم و عکس شاه و فرح را از آن
پاره کنیم و در بیاوریم . ما اگر قرار باشد چنین کاری را بکنیم باید کاری
بکنیم که عکس شاه و فرح از اسکناسها برداشته شود. شما بدانید اگر من و
شهیدعراقی احساس وظیفه کنیم همین الان جفت پا میزنیم روی میز شما و عکس
شاه و فرح را از دیوار برمیداریم . برداشتن عکس شاه و فرح از دیوار زندان
در شرایط حاضر وظیفه ما نیست . یک افسر ساواک بود از من پرسید : چرا وظیفه
شما نیست گفتم : تا وقتی که عکس شاه در اسکناس در جیب من است برای چی عکس
شاه و فرح را از دیوار بردارم در همین حین سرهنگ کوهرنگی رو به بقیه کرد و
گفت : کار اینها نیست .
ذکر این نکته را ضروری میدانم که من شهید عراقی آیتالله طالقانی و مهندس
بازرگان، درباره سرهنگ اسدی، سرهنگ تیموری، و همین سرهنگ کوهرنگی بعد از
پیروزی انقلاب اسلامیشهادت دادیم که آدمهای خوبی بودند و در زندان با
زندانیان بدرفتاری نداشتند و همین شهادت ما 4 نفر و برخی دیگر از زندانیان
باعث شد که بعد از پیروزی انقلاب اسلامیاین آقایان به خدمات دولتی خود
مشغول باشند و به مراحل پایان خدمت خود برسند.
به ورود مجاهدین خلق (منافقین ) و چریکهای فدایی خلق اشاره کردید. از چه
مقطعی بحث و مناظرات درون زندانی بین شما و گروههای تازه وارد به زندان
شروع شد؟
از سال 1349 شمسی به بعد رفته رفته پای گروههای جدید از جمله همین مجاهدین
خلق (منافقین ) و چریکهای فدایی خلق به زندانها باز شد. وقتی اینها به
زندان آمدند از برخی از زندانیان از جمله از آقای مهندس سحابی حرف شنوی
داشتند. آنها در تلاش برای ایجاد کمون واحد در زندان بودند. ما از طریق
آقای مهندس سحابی به اینها تذکر دادیم که مسئله غذا و معاشرت ما یک مسئله
جدای از عبادات و سیاست ما نیست . شما اجازه بدهید روال قبل زندان طی شود و
کمون مسلمانها جدای از کمون کمونیستها باشد. مجاهدین خلق پذیرفتند. اما
بعد از مدتی با کمونیستها (چریکهای فدایی خلق و تودهایها) کمون واحد
تشکیل دادند. از اینجا بحث ما با اینها شروع شد. به سران مجاهدین خلق گفتیم
شما مبنای کارتان کجایش اسلام است به ما توضیح بدهید. در یک جلسه مشترکی
که با آقای بهمن بازرگان داشتم به ایشان گفتم ایدئولوژی شما چیست؟ بهمن
بازرگان گفت : چون مردم ایران مسلمان هستند ما اسلام را انتخاب کرده ایم و
چون روشنفکران ایران مارکسیسم را قبول دارند مارکسیسم را هم قبول داریم .
در آن جلسه و شب نشینی زندان یک تودهای در بحث ما حضور داشت که اسمش آقای
مهندس پیروزی بود. مهندس پیروزی رو کرد به بهمن بازرگان و گفت : پس شما
ایدئولوژی ندارید. بهمن بازرگان گفت : چطور؟ مهندس پیروزی جواب داد : اسلام
که ایدئولوژی مردم است . مارکسیسم هم که ایدئولوژی روشنفکران است شما چی
دارید. چندین جلسه بحث ایدئولوژی ما در زندان مشهد با اینها داشتیم . بهمن
بازرگان، سادات، احمدی پور، ابریشم چی و ... بودند. ما هم در زندان مشهد 3
نفر بودیم . آقای لاجوردی بود آقای حیدری بود و بنده . چندین شب با هم
بحثهای مفصل ایدئولوژیک داشتیم . بحث را ادامه دادیم . وقتی در بحثها کم
آوردند ما را بایکوت کردند. ارتباطاتشان را با ما در زندان مشهد قطع کردند.
مبنای گرایش برخی از اعضای مجاهدین خلق به مارکسیسم این بود. آنها
میگفتند اسلام با علم مخالف نیست پس اسلام با مارکسیسم هم که یک مکتب
علمیاست مخالف نیست .آنها اشتباه میکردند و نمیدانستند که مارکسیسم یک
مکتب کاملا غیر علمیاست و هیچ مبنای درست علمیندارد و به ظاهر علم را
مستمسک ایدئولوژی خود قرار داده است و امروزه باطل بودن نظرات علمیو فلسفی و
اقتصادی مارکسیستها بر همه روشن شده است . البته در میان آنها بچههای
مسلمان ومذهبی هم بودند. واقعا برخی از آنها بچههای به شدت مذهبی بودند.
نماز شب خواندن محمد حیاتی و ابریشم چی را خودم دیده بودم . برخی از اینها
بتدریج بریدند. از اسلام رفته رفته بریدند. در زندان مشهد ما با آقای طبسی و
آقای شهید هاشمینژاد هم سلول بودیم . این دو بزرگوار هم به خاطر مبارزه با
رژیم شاه به زندان افتاده بودند و ما در مدتی که در زندان مشهد بودیم با
اینها حشر و نشر داشتیم . کاظم شفیعیها در زندان مشهد از سران مارکسیست
زندان شد. یعنی از عناصر مجاهدین خلقی بود که مارکسیست شدند . درزندان مشهد
11 نفر از عناصر مجاهدین خلق اعلام مارکسیست شدن کردند. یعنی مارکسیسم را
رسما به عنوان ایدئولوژی پذیرفتند . از جمله این 11 نفر کاظم شفیعیها بود .
کاظم بعد از پیروزی انقلاب اسلامیبه سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر
پیوست و موسسین سازمان پیکار شد . فردای صبح روزی که 11 نفر از مجاهدین
خلق در زندان مشهد از اسلام بریدند و به مارکسیسم پیوستند من آقای طبسی را
در حیاط زندان مشهد دیدم . دستش عصا گرفته بود و به شدت میلرزید. از این
اتفاق ناگوار به شدت ناراحت بود. غصه میخورد و افسوس میخورد که چرا این
جوانها به مارکسیسم گرایش پیدا کردند. من او را دلداری دادم وخواستم مواظب
سلامتش باشد. ایشان و شهید هاشمینژاد خیلی از این مسئله ناراحت بودند.
بعد از این اتفاق ما مذهبیها درزندان مشهد بیشتر تحت فشار و بایکوت قرار
گرفتیم . البته ما برای اینکه رژیم شاه و ساواک از این اتفاق سو استفاده
نکنند هیچ گونه برخورد و تنش بوجود نمیآوردیم . فقط از طریق ملاقاتیها به
سردمداران نهضت در بیرون از زندان خبر میدادیم و تغییر و تحولات درون
زندان را به بیرون گزارش میکردیم تا انقلابیون مسلمان در جریان تغییر
مواضع برخی از عناصر مجاهدین خلق ومارکسیست شدن آنها قرار بگیرند. برای
آیتالله خامنهای (رهبر معظم انقلاب)، به آیتالله طالقانی و... پیغام
میدادیم و جریانات را برای اینها تشریح میکردیم . اینها نیز به ما سفارش
کردند که در درون زندان با اینها مقابله نکنید. من در جواب پیغام آیتالله
خامنهای وآیتالله طالقانی پیام دادم که نگران نباشید ما با اینها در درون
زندان مقابله و کار سیاسی نمیکنیم چون میدانیم ساواک وشاه میخواهند از
این جریان و از این تغییر مواضع علیه انقلاب اسلامیو مبارزین مسلمان سو
استفاده کنند. مدتی بعد من را از زندان مشهد به زندان قصر تهران باز
گرداندند. من و عدهای از زندانیان مشهد بودیم . هنگام بازگشت من به تهران
من وکاظم شفیعیها را با هم به یک دستبند زنجیر کرده بودند. از مشهد تا
تهران دستبند من وکاظم شفیعیها یکی بود. قصد ساواک از کنار دست قراردادن من
وکاظم که مارکسیست شده بود این بود که ما با هم درگیر شویم . اما من زیرکی
به خرج دادم و نگذاشتم اتفاقی بیفتد.
کاظم بعد از اینکه مارکسیست شد در زندان مشهد با من قطع رابطه کرد. حتی
وقتی من در راهرو زندان به او سلام میکردم جواب سلام من را نمیداد و رویش
را برمیگرداند. وقتی من و کاظم را سوار قطار کردند من رو به کاظم کردم و
گفتم : کاظم هر چه بودی و هر چه هستی گذشته . الان من و تو را به یک دستبند
زدهاند بیا با هم صحبت کنیم . از قطار ما را آوردند زندان اوین . من
وکاظم را در یک سلول انداختند. سلولهای اوین جدید. کاظم را من از قبل
میشناختم . از خانواده متدین و قدیمیو اصیل بود. در آن چند روزی که من و
کاظم هم سلولی بودیم خیلی با هم صحبت کردیم . خیلی بحث کردیم . مثلا یکی از
بحثهایمان این بود. به کاظم گفتم : هدفتان چیست؟ گفت : ما میخواهیم خلقها
حاکم شوند. گفتم : اگر تا زنده بودی و خلقها حاکم نشدند، چه میشود؟ گفت :
هیچی . گفتم : چیز برتری را احتمال نمیدهی؟ گفت : نه . گفتم : شما در
صحبتهایتان میگوئید انسان پس از مرگ هیچ سرنوشتی ندارد. حتی درصحبت هایت
گفتی که انسان پس از مرگ « پهن » میشود. کود میشود. عین همین تعبیر را
میکرد. من به کاظم گفتم : وقتی بعد از مرگ پهن بشوی چه خلق حاکم بشود چه
خلق حاکم نشود، چه چیزی گیر تو میآید؟ چه تحولی در توبوجود میآید؟ کاظم
گفت : تو چه جوری فکر میکنی؟ گفتم : من برای جلب رضای خدا مبارزه میکنم .
البته ایجاد حکومت اسلامیمسیر ماست . ما از این مسیر میخواهیم جلب رضای
خدابکنیم . شد شد نشد نشد، ما به هدف اصلی مان که رضایت خدا ست میرسیم .
کاظم پرسید : چه دلیل قرآنی داری که چنین تفکری را اجازه میدهد گفتم :
قرآن میفرماید : « ومن یخرج من بیته مهاجرا الی الله ثم یدرکه الموت فقد
وقع اجره علی الله » هر کس از خانه خارج شود و هدفش جانب خدا باشد بمیرد یا
کشته شود فقد وقع اجره علی الله اجرش با خداست . ما معتقدیم نفس کشیدنمان
تحمل سختیها و... برای خدا باید باشد.
در اسناد ساواک منعکس است که شما در زندان برای ادامه تحصیلات تلاشهای زیادی داشته اید، کمیدر این خصوص توضیح دهید.
بنده هنگامیکه به زندان رفتم، طلبه بودم و دیپلم علوم جدید نداشتم. روز
اولی که به زندان قصر بردند، ما را به صورت جداجدا نگه میداشتند ولی برای
ملاقات ما را به صورت جمعی گرد میآوردند. من به برادران پیشنهاد کردم این
زندان را به سه تا پنج سال تقسیم کنیم، گرچه ما در اینجا حبس ابدیم ولی 15
سال اول آن را به صورت قطعی در نظر بگیریم؛ پنج سال اول را هر کدام از ما
که دیپلم نداریم، در صدد گرفتن دیپلم باشیم، 5 سال دوم از زندان را نیز کار
دانشگاهی انجام دهیم و پنج سال سوم را تحقیقات بکنیم. بنده خودم
برنامهریزی کردم در واقع بین دورانی که من ششم ابتداییام را گرفتم تا این
زمان که میخواستم دوره هفتم ابتدایی را بخوانم و شروع کنم، 23 سال فاصله
میشد، اما من مصمم بودم که در طی این پنج سال، دیپلمم را بگیرم. اجازه
ندادند و ما اعتصاب غذا کردیم. بعد از اعتصاب غذا گفتند در سال آینده
تحصیلی اجازه میدهیم و اجازه هم دادند. من 6 کلاس را در زندان امتحان دادم
و دیپلمم را در زندان گرفتم؛ در هر سال دو امتحان دادم و در سه سال دیپلمم
را گرفتم. با دانشگاه مکاتبه کردم. آنجا اجازه تحصیلات دانشگاهی نمیدادند
و بعد از اینکه ما مجدد اعتصاب غذا کردیم، تصمیم گرفتند این اجازه را صادر
کنند که در همان زمان من به زندان مشهد تبعید شدم. در زندان مشهد قصد
داشتم تحصیلاتم را ادامه دهم اما در آنجا مشکلاتی به وجود آوردند که راه ما
به دانشگاه باز نشد. در زندان خدمت علمایی، ادامه درس طلبگیام را داشتم؛
زبان انگلیسی را در حدی پیش رفتم که حتی مکالمه هم برایم راحت بود. زبان
انگلیسی را سه ساله در زندان آموختم. من توفیق چند ساعت در شبانه روز
خواندن قرآن را نیز داشتم و چند داستان در قرآن، از جمله یوسف، موسی،
ابراهیم، نوح، عیسی، داود و سلیمان را در قرآن کار کردم. هر چند این
داستانها را هنوز نتوانستم منتشر کنم. فقط اولین آن (یعنی یوسف در قرآن)
در صدا و سیما ضبط شده که انشاءالله در معرض قضاوت قرار میگیرد. در ضمن
یک ترجمه از قرآن هم در زندان نوشتم که البته هنوز فرصت نکردهام این ترجمه
را در خارج زندان نهایی کنم.
همین مطالعات قرآنی شما در زندان بود که امام(ره) به شهید صیاد شیرازی پیشنهاد کردند برای تفسیر قرآن خدمت شما برسند؟
من درست علت این اصرار را نمیدانم که چه سفارشی به ایشان شده بود ولی 15
روز یک بار با هم جلسه تفسیر قرآن داشتیم و من در خدمت ایشان بودم.
در بخشی از خاطراتتان گفتید کتب دینی را جمع کرده بودند، آیا در زندان نسبت به نگهداری قرآن و کتب دینی هم حساسیتی وجود داشت؟
رژیم شاه قرآن را تحریک کننده میدانست. البته شاه مبادرت به چاپ قرآن
نفیس کرد و امام فرمود کسی که قرآن را چاپ میکند از ترس مردم است که کسی
به هویتش پی نبرد. رژیم قرآن را از نظر شکل ظاهری محترم میدانست برای
اینکه در مقابل مردم قرار نگیرد. اما آنها سعی داشتند که فقط شکل ظاهریش را
حفظ کنند. در زندان ما را بازداشت کردند و زمانی که خواستند ما را به
برازجان منتقل کنند و نوشتههای مرا گرفته و با قرآن تطبیق دادند، در بعضی
از نوشتههای من تاویلهایی از ائمه اطهار گفته شده بود. افسر مسئول آمد و
دستور داد تا در جلوی در زندان همه آنها را آتش بزنند.من گفتم اگر این کار
را بکنید هر کاری از دست من علیه شما برآید انجام میدهم. شما باید اول مرا
بکشید بعد قادر باشید که یک چنین کاری را انجام بدهید. افسر گفت چرا
میخواهی خود را فدای یک مشت کاغذ پاره و قرآن کنید؟ گفتم پیامبر مکرم
اسلام و همه ائمه اطهار جان شیرین خود را فدای قرآن کریم کرده اند. آنها
وقتی دیدند من محکم ایستادهام ، تمام این نوشتههای قرآنی را به همراه
قرآن همراهم بسته بندی کردند و به ماموری دادند که آنها را به رئیس
بازداشتگاه برازجان تحویل دهد. رژیم شاه با این نوع قرآن مخالف بود.
در تبعید به برازجان هم این سیر مطالعاتی ادامه داشت یا به علت محدودیتها متوقف شد؟
شانسی که آوردم یکی دو تا انبار کتاب پیدا کردم که کتابها را آنجا روی هم
ریخته بودند. آمدم به شهید عراقی و آقای انواری گفتم: «شما دیگر مرا
نمیبینید.» گفتند: «چطور مگر؟» گفتم: «انبار کتابی پیدا کردهام و در میان
آنها کتابهائی هست که هیچ وقت پیدا نمیشود و خدا برای من خواسته که مرا
به اینجا فرستادهاند.» شرایط ما در آنجا شرایط خوبی بود. به فروردین که
رسیدیم، آقای هاشمی، آقای مروارید، آقای مهدیان، آقای توکلیبینا و آسید
رضا نیری با خانوادههایشان آمدند دیدن ما و رئیس شهربانی و رئیس زندان
اجازه دادند که ما از اینها پذیرائی مفصلی بکنیم. بسیار خاطره خوب و جالبی
بود.
در این مدتی که شما در زندان به سر میبردید، بی شک یکی از نقاط ویژه آن
شهادت یارانتان در خردادماه سال 1344 است. از شبی که در زندان با
همرزمانتان از شهیدانی که برای اعدام میبردند وداع میکردید، چه خاطرهای
دارید؟
ما دو تا وداع داشتیم. یکی بین خودمان در اتاق سلول بود و یک وداع در شبی
که میخواستند اینها را ببرند. ما وقتی متوجه موضوع شدیم، گفتیم باید با
اینها وداع کنیم. محرری آمد و گفت: «ما خبر داریم که شما دو سه شب پیش وداع
کردهاید.» گفتیم: «برای رفتن وداع نکردیم.» گفت: «نمیشود.» ما هم اعلام
اعتصاب غذا کردیم. کمیکه گذشت، آمد و گفت: «من اجازه گرفتهام، ولی سعی
کنید کار بیهودهای انجام ندهید، وگرنه کارتان سختتر میشود.» گفتیم: «ما
اهل شورش نیستیم، اهل انجام وظیفه هستیم». ما وارد یکی از سالنهای زندان
موقت که بعدا اسم آن را کمیته ضد خرابکاری گذاشتند، شدیم و دیدیم این چهار
شهید دستشان روی شانههای همدیگر است و دارند با هم شوخی میکنند. اطراف
آنها 2 دور افسر مسلح، 2 دور گروهبان و استوار مسلح و 3 دور هم تقریبا
سربازان مسلح ایستاده و اینها را محاصره کرده و مثل نگین انگشتری دربر
گرفته بودند. وقتی وارد شدیم، حمید ایپکچی که جوانترین ما بود و از نظر
عاطفی، وابستگی شدیدی به شهید بخارائی داشت، زد زیر گریه. شهید بخارائی
صدای او را شنید و پرسید: «حمید؟ گریه؟ برای ما گریه میکنی؟ من از سالی که
خودم را شناختهام، هر سال در ماه رمضان از خدا شهادت خواستهام و امسال
هم همینطور. برای ما گریه میکنی؟» نه تنها جلوی گریه حمید را گرفت، بلکه
جلوی همه ما را هم که در آستانه گریستن بودیم، گرفت. رفتیم و در کنار چهار
معلم، چهار اسوه ایثار ایستادیم. شهید امانی فرمودند: «ما الان که دور هم
ایستاده بودیم، برای شما نگران بودیم. ما تا لحظاتی بعد در جوار رحمت حق
هستیم. اینها خیال میکنند برای ما حکم سنگینی گرفتهاند، در حالی که
سبکترین حکم، حکم شهادت است، اما ما نگرانیم که اینها چه بلائی سر شما
اسرا خواهند آورد. دعا میکنیم که خدا در این اسارت به شما کمک کند و این
اسارت هم به شما کمک کند. اسارت است که شهادت را جلا میدهد».
اواخر دوران زندان شما مواجه شده بود با شعار فضای باز سیاسی، از آن دوران خاطرهای در ذهن دارید؟
وقتی رژیم ادعا کرده بود که میخواهیم فضای باز سیاسی بدهیم، برخی آقایان
همچون آیتالله مهدوی کنی، آیتالله انواری، آیتالله منتظری، آقای لاهوتی،
آقای هاشمیرفسنجانی و آیتالله طالقانی که در اوین بودند، اعتراض کرده
بودند که «شما مسلمانها را گرفته و سالها زندانی کرده و یا به تبعید
فرستاده اید. این چه جور فضای باز سیاسی است؟» در واقع ما را با فشار اینها
از تبعید به زندان مشهد به اوین آوردند.اما رژیم ظاهر خشن به خود گرفته و
شرایط سختی را برای ما پدید آورد. یک روز صبح آمدند و چشمهای ما را بستند و
به حساب خودشان بردند بازجویی. آن کسی که بازجوی من من بود، گفت: «همه چیز
را باید بگویی و گرنه...» من روبروی او نشسته بودم. گفتم «اشتباه گرفتی.»
گفت « چطور؟» گفتم:« من سال دوازدهم زندانم را دارم طی میکنم. بیرون از
زندان نبودهام که اطلاعات داشته باشم. شما گمان میکنی که امروز مرا از
کوچه و خیابان گرفته ای؟» گفت « امروز پوست از کلهات میکنم.» گفتم
«اشتباه نکن. من چیزی برای گفتن ندارم. هرچه داشته ام، همان دوازده سال پیش
گفته ام. » مرا برد به اتاق دیگر و چشم مرا باز کرد. دیدم مرحوم طالقانی و
آقای مهدوی کنی و عدهای دیگر از آقایان علما نشسته اند. چهره شاداب و
خندان علما را کاملا به یاد دارم. بازجوی من گفت «برو با اینها دیدن کن و
برگرد.» رفتم و آقایان را زیارت کردم و با همگی روبوسی کردم و خواستم راه
بیفتم تا مجددا برگردم. آقای طالقانی فرمودند «همین جا بنشین و نرو» رسولی
آمد و گفت «نمیآیی؟» بعد گفت «کمیهمین جا باش، میروم و بر میگردم.» از
آنجا برنامه اوین شروع شد.
گویا مواجهه این علما با دستگاه متفاوت بود، لطفا درباره چگونگی برخورد آنها با مامورین زندان توضیح دهید.
بله، کسی مثل آیتالله منتظری در آنجا بود که هیچ نوع رابطهای را با
مقامات زندان قبول نداشت و هر وقت آنها میآمدند، بلند میشد و میرفت. یک
شخصیتی مثل آقای رفسنجانی میگفت «ما باید از فرصتها استفاده کنیم و پیام
خودمان را به بیروت از زندان بفرستیم.» با مسئولین زندان که میآمدند و با
زندانیها صحبت میکردند و ضدیت نمیکردند. شخصیتهایی مثل آیتالله طالقانی
و آیتالله مهدوی هم بودند که میگفتند باید بین این دو خط حرکت کرد. اگر
آمدند و حرف بی ربط زدند، باید بلند شد و رفت، اما اگر خواستند به ما
بگویند که ملاقاتهایتان چگونه باشد و یا صحبتهایی از این دست، دلیل ندارد
که بلند شویم و برویم.
درباره فعالیتهایتان از بعد از آزادی از زندان شاه توضیح بدهید.
عضو کمیتهی استقبال بودم . مامور بردن پیام خدمت امام (ره ) در پاریس
بودم . دو بار برای امام (ره ) پیام بردم و بار آخر خدمت حضرت امام (ره )
از پاریس به تهران آمدیم . » با افزایش آگاهی مردم در مهر و آبان ماه در
سالگرد تبعید حضرت امام (ره ) تعدادی از دانش آموزان حضور بسیار جدی در
اطراف دانشگاه پیدا کردند و رژیم شاه نیز آنها را به رگبار بست . به رگبار
بستن این نوجوانان اسباب این شد که آنها لباس خونین برادران خود را دست
بگیرند و فریاد بزنند « این سند جنایت آمریکاست » این حرکت هیجان فوق
العادهای به بار آورد. هر روز در یکی از استانها و شهرستانها به خصوص در
شهرهایی مانند قم مشهد اصفهان شیراز اهواز و تبریز تظاهراتی برگزار میشد و
مردم را به رگبار میبستند و حضور مردم در صحنه بیشتر میشد. حتی انواع
شکنجهها را برای دانش آموزان دختر در یکی از استانها و برای دانش آموزان
پسر دراستانی دیگر به کار بردند؛ اما حضور مردم بیشتر شد به نحوی که این
برخوردها در آن موقع مردم را به حضور بیشتر در صحنه تحریک میکرد. در آبان
ماه سال 57 من از طرف آیتالله بهشتی و آیتالله مطهری در واقع روحانیت
مبارز آن روز و جامعهی محترم مدرسین پیامیخدمت امام (ره ) در نوفل لوشاتو
بردم . پیام شامل دو موضوع بود یکی از آنها راجع به حزبالله بود امام (ره )
در آخرین روزهایی که در عراق بودند راجع به تشکیل حزبالله بیاناتی فرموده
بودند و در پاریس هم راجع به این موضوع صحبت کرده بودند و در آن مقطع
زمانی بزرگان روحانی میخواستند که ایشان نظرشان را بدهند که الان باید چه
کرد.سوال دیگر نیز راجع به شورای انقلاب بود که پرسیده بودند میخواهیم
شورای انقلاب را تشکیل دهیم اگر نظر خاصی دارید اعلام کنید. اسامیای را هم
مطرح کرده بودند که من سوال کنم . امام (ره ) فرمودند ان شاءالله به ایران
میآیم و در ایران راجع به آن صحبت میکنیم .
بعد از تقدیم این پیامها خدمت امام (ره ) رسیدم . ایشان فرمودند بمانید
من فردا جواب میدهم . فردای آن روز وقتی خدمت ایشان رسیدم دعوت فرمودند که
به محل اقامتشان بروم . محل سخنرانی امام (ره ) جایی بود که محل نماز و
پاسخ به سوالات بود. آقای عسگری در آنجا منزل داشتند امام (ره ) در خانهی
روستایی در جنوب آن خیابان ساکن بودند. امام (ره )فرمودند به آنجا بروم .
فرمودند در جواب مطالبی که آقایان سوال کردند بگوئید ان شا الله به زودی به
ایران میآیم و در آنجا راجع به این چیزها صحبت خواهیم کرد و بعد حرکت
فرمودند از داخل قفسهها تعدادی بسته را پایین آوردند. بستهها را باز
کردند. مقداری جواهر و زینتهای خانمها بود که به امام (ره ) تقدیم کرده
بود. چه خانمهای ایرانی و چه خانمهای دیگری کشورهای اسلامی. مقداری
زیورآلات مربوط به دختران دانشجو بود که در اروپا بودند و خدمت امام (ره )
تقدیم کرده بودند. مقداری پول ایرانی و ارز مربوط به کشورهای مختلف هم بود
امام (ره ) فرمودند اینها را ببرید. در آن جلسه خدمت امام (ره ) عرض کردم
ما همه مان نگران شما هستیم و شما اینجا نیاز دارید که اینها در خدمت شما
باشد ایشان فرمودند من باید به خدا توکل کنم . کار من با این چیزها حل
نمیشود به من گزارش رسیده است که وضع زندگی اعتصابیون بد است . لطماتی که
غیر مستقیم به کشاورزان تهی دست ما در اعتصاب کارگردان کارمندان و اصناف
رسیده بود بسیار سنگین بود اما ایمان و تقوا اینها را به تحمل و مبارزه وا
میداشت . شاید اشک در چشم امام (ره ) غلطید و فرمودند اینها را ببرید و
بفروشید هر چه زودتر به اعتصابیون بدهید من نگران این اعتصابیون هستم . پس
از این سفر به تهران برگشتم بزرگان با فاصلهی کمیمجددا پیامهایی داشتند
که میباید به خدمت امام (ره ) میبردم دی ماه بود. من به نوفل لوشاتو و
پاریس رفتم و پیامها را خدمت امام (ره ) عرض کردم و ایشان جواب فرمودند.
در آن ایام سه دستگاه از دستگاههای نظام با امام (ره ) همکاری صمیمانهای
را آغاز کرده بودند که شامل مخابرات بخشی از صدا و سیما و نیروهای هوایی
(هوانیروز) میشدند مخابرات توانسته بود از تلفنهای ماهوارهای خدماتی را
ارایه دهد اطلاعات از ایران و همهی دنیا بسیار سریع به آنجا میرسید وآنجا
(نوفل لوشاتو )مانند مرکز حکومتی از همه جا اطلاع داشت . ما با اینکه در
تهران مشغول فعالیتهای بودیم اما در مدتی که به فرانسه نزد امام (ره )
میرفتیم اخباری که دریافت میکردیم بیشتر از اخباری بود که در ایران به
دست میآوردیم . در آن مقطع زمانی این امکانات از طریق مخابرات و صدا و
سیمای جمهوری اسلامیدر اختیار امام (ره )گذاشته شده بود و آنها با به خطر
انداختن خود تلاش میکردند امام (ره ) بتواند در کشور حضوری غیر مستقیم
داشته باشند؛ البته بزرگان ما به تلفن و وسایل ارتباطی اعتماد نمیکردند و
پیام هایشان را خصوصی و به وسیلهی اشخاص خدمت امام (ره ) ارسال میکردند.
در ایران آمادگی کمیتهی استقبال روز به روز بیشتر میشد مردم هیجان بیشتری
داشتند و روحانیت در دانشگاه متحصن شده بودند در آن ایام من به نوفل
لوشاتو رسیدم و پیغامهایی را تقدیم امام (ره ) کردم ایشان به پیغامها
پاسخ گفتند و من به طرف فرودگاه بازگشتم قرار بود دو روز دیگر امام (ره )
پرواز کنند. بار اولی که من خدمت ایشان بودم از « ایر فرانس » آمدند برای
اینکه امام (ره ) اگر خواسته باشند به ایران بیایند آنها وسیله را فراهم
کنند ایشان فرمودند که میمیخواهم با فرزندانم در نیروی هوایی به ایران
بروم که بعد مانع شدند برای اینکه از ایران هواپیمایی پرواز کند و قرار شد
دو روز دیگر امام (ره ) به سمت میهن پرواز کنند.
دوم یا سوم بهمن ماه بود که من پاسخ پیغامهایی را که از ایران آورده بودم
از امام (ره ) گرفتم و به فرودگاه آمدم مهرآباد بسته بود به همین دلیل
بازگشتم خدمت حضرت امام (ره ) نماز جماعت را زیر آن خیمهی معروف و کنار
درخت سیب معروف خواندیم پس از نماز وقتی امام (ره ) من را در جمع دیدند
پرسیدند شما نرفتید عرض کردم رفتم فرودگاه تهران بسته است . فرمودند حال
میخواهید چه کنید عرض کردم به ذهنم رسیده است که از کشورهای عربی بروم و
از مرز زمینی وارد شوم و فرمایشات شما را برسانم . امام (ره ) فرمودند نه
بمانید ان شاالله با هم میرویم . در شرایطی که اصلا هیچ راهی برای آمدن
نبود ایشان فرمودند بمانید ان شاالله با هم میرویم و بالاخره چند روزی طول
کشید و امام (ره ) روز دهم بهمن تصمیم گرفتند به هر قیمتی که شده به میهن
بازگردند.
شهید عراقی صبح روز یازدهم بهمن 57 به من گفت متاسفانه من و تو و تعدادی
دیگر را ازهواپیما حذف کرده اند. قطب زاده دو ـ سه تا هواپیما گرفته بود.
امام (ره ) فرمودند یک هواپیما کافی است . گفتند تعداد زیاد است امام هم
پاسخ دادهاند که حذف کنید. ما را حذف کرده اند. من ممکن نیست بگذارم
هواپیمای امام (ره ) پرواز کند و من در آن نباشم . من باید همراه امام (ره )
باشم . بسیار متاثر شده بود گریه هم کرد. من گفتم نمیدانم چه تقدیری داریم
اما امام (ره ) به من قول داده است که بمانید ان شاالله با هم میرویم .
قلب من آرام است که من همراه امام (ره ) میروم . با یک ساعت فاصله ایشان
آمد و گفت امام (ره ) فهرست سرنشینهای هواپیما را خواست و اسم ما دو نفر و
چند نفر دیگر را گذاشت . جای ما هم مشخص شده است . ما در صندلی سوم هستیم .
اینگونه بود که توفیق حرکت به فرودگاه را پیدا کردیم . در نیمه شب خلبان
خدمت امام (ره ) رسید و گفت اگر میخواهید استراحت کنید میتوانید روی تخت
من استراحت کنید برای امام (ره )ترجمه کردم بعضی گفتند مصلحت نیست امام (ره
) فرمودند میروم بلند شدند و ایشان به همراه مرحوم حاج سید احمد آقا و
مرحوم شهید عراقی به آن محل رفتند و استراحت کردند و بعد ازساعتی تشریف
آوردند. نماز شب را خواندند. نماز شبی که ما نمیتوانستیم نظیرش را تصور
کنیم . حالتی عجیب داشت . بعد نماز صبح را خواندند و نشستند. خبرنگارها بعد
از نماز صبح ایشان برای مصاحبه آمدند. یکی از خبرنگارها از ایشان پرسید که
شما به عنوان قدرتمندترین انسان وارد ایران میشوید از این ورود
قدرتمندانه تان چه احساسی دارید امام (ره ) فرمودند هیچ . ترجمه کردم .
خبرنگار احساس کرد یا درست ترجمه نشده و یا امام (ره ) مقصود او را متوجه
نشده است . مجددا توضیح داد که در تاریخ ایران شما به عنوان قدرتمندترین
انسان وارد ایران میشوید از این ورود قدرتمندانه تان چه احساسی دارید
ترجمه شد هیچ . امام (ره ) آهسته فرمودند « الا ان اقیم حقا و ابطل باطلا
مگر اینکه من بتوانم با این ورود حقی را استوار و باطلی را سرنگون کنم .
واقعا زمانیکه از ترکیه وارد ایران شدیم نمیشد برای هیچ کس روحیهای فرض
کرد. همه روحیههای خود را از دست داده بودند. دو ـ سه فانتوم هم در ورود
ما به اطراف هواپیما آمدند. عمدتا خیال میکردند هواپیما را همانجا خواهند
زد. کسی که آرام ترین چهره را داشت امام (ره ) بود. اینجا باید عرض کنم که
مصداق این آیه قرآن که خداوند میفرماید که « الا بذکرالله تطمئن القلوب »
در آن روز ایشان بودند . در شرایط ویژهای در ایران در حال پرواز بودیم .
اما هیچ کس نمیتواند فرض کند که پیاده شدنی از این هواپیما در فرودگاه
مهرآباد باشد. زمانیکه بالای مهرآباد رسیدیم از شیشهها جمعیت را دیدیم .
من در کمیتهی استقبال بودم . با فعالیتهایی که انجام شده بود از حضور
مردم آگاه بودم؛ اما هرگز نمیتوانستم چنین حضوری را پیش بینی کنم . حضور
مردم بسیار جدی و غیر قابل پیش بینی بود. از بالا که نگاه کردم تعدادی
مامورین در قسمتهای مختلف فرودگاه حضور داشتند دو هلیکوپتر توپ دار هم در
حال پرواز بود. هواپیما آرام آرام نزدیک باند آمد و یک دور زد و اوج گرفت .
دو مرتبه برگشت و با آرامش نشست . نفهمیدیم این قضیه چه بود. سه سال پیش
که خلبان مصاحبهای کرد و گفت از من یک کار شیطانی خواسته شده بود، من وقتی
داشتم ارتفاعم را کم میکردم و به زمین نزدیک میشدم یک دفعه متوجه شدم که
جنایتی خواهد بود که من در دنیا و قیامت نمیتوانم جواب بدهم بدین جهت بالا
رفتم و به خودم مسلط شدم و دو مرتبه پایین آمدم .
هواپیمای فانتوم برای کشور ما بود احتمال میدادم فرمان شاه این بود که در
اطراف باشند تا ببینند چه دستوری میرسد. آنها به عنوان استقبال نیامده
بودند، به عنوان این بودند که اسکورتی باشند که هر فرمانی را که داده
میشود راجع به آن اجرا کنند. اما واقعا ذکر خدا و ارتباطی که امام (ره )
با خدا داشت هم به ایشان آرامش میداد و هم واقعا وسیله را فراهم میکرد که
این انسانی که این همه زحمت کشیده به حاصل زحماتش برسد. امام (ره ) در یک
روز قبل از 15 خرداد در مدرسهی فیضیه فرموده بود که شاه ! کاری نکن که من
بگویم چطور است ملت بیرونت کنند. میگفتند این حرف حرف بسیار تندی است .
اما سفر اولی که من به نوفل لوشاتو رفته بودم از امام (ره ) خواستم
مصاحبهای داشته باشند. آمریکاییهایی که آنجا بودند خواستند آن را ساعت 6 5
صبح مستقیم پخش کنند . از امام (ره )پرسیده بودند که آیا این موقع مشکلی
ندارید. امام (ره ) فرموده بودند برای من مشکلی نیست من بیدارم . در این
مصاحبه دو سوال از امام (ره ) پرسیده شد. یکی اینکه در حکومت اسلامیشما شاه
میتواند سلطنت کند و در سلطنت بماند. امام (ره ) فرمودند که شاه باید
برود و سوال دیگر این بود که در این حکومت اسلامیشما شاه به عنوان یک
شهروند میتواند در کشور زندگی کند که امام (ره )نیز فرمودند « شاه باید
محاکمه شود » و همان روز آمریکاییها پیام را گرفتند و به شاه گفتند دیگر
نمیتوانیم تو را حفظ کنیم و باید ایران را ترک کنی .
امام (ره ) به رای و نظر و حضور مردم بسیار احترام میگذاشتند ایشان راجع
به تعیین دولت و تغییر رژیم در قم چیزی نفرمود. به ترکیه تبعید شد در آنجا
چیزی نفرمود. به عراق و فرانسه تبعید غیر مستقیم شد چیزی نفرمود. در راه در
هواپیما و فرودگاه پاریس هیچکدام در این باره صحبت نکردند؛ اما وقتی حضور
مردم را دید و شعارهای مردم را در مسیر شنید و اینکه نشد ایشان را با
وسیلهی زمینی ببرند و در جمعیت وسیله متوقف شد و هلیکوپتر ایشان را به
بهشت زهرا برد. در بهشت زهرا پاسخ آقای بختیار را که در جواب به اینکه ممکن
است خمینی بیاید در تهران دولت تشکیل دهد گفته بود « هرگز من نخواهم گذاشت
در تهران این اتفاق بیافتد او گر هم بخواهد دولتش تشکیل دهد باید به قم
برود و مثل واتیکان که مردم در رم در یک شهر خاصی هست به آنجا برود. »
فرمودند «من دولت تعیین میکنم . من به خواست خداوند و همت شما مردم مومن
دولت تعیین میکنم . من تو دهن این دولت میزنم . »
به روزهای بعد از پیروزی انقلاب برویم؛ شما به عنوان یکی از شاگردان
امام(ره) به مجلس راه یافته بودید و حتی نایبرئیس مجلس بودید، چرا وزارت
بازرگانی را پذیرفتید و چرا استعفا دادید؟
رفتن من به وزارت بازرگانی به این شکل بود که با شهید لاجوردی در زمان
زندان احادیث اقتصادی و کتابهای چهارگانه شیعه و مسایل اقتصادی را دنبال می
کردیم، ذهنیت اقتصادی داشتیم که بعد از انقلاب مقداری معروف شد.
در آن زمان بحث شد که یا عسگراولادی یا شهید لاجوردی و یا شهید اسلامی
بیایند و مسئولیت وزارت بازرگانی را بپذیرند، من و شهید لاجوردی نپذیرفتیم و
شهید اسلامی پذیرفت اما بنی صدر اجازه نداد که ایشان وزیر شود و شهید
اسلامی به عنوان معاون وزیر در وزارت بازرگانی مشغول فعالیت شد.
در دوره اول انتخابات مجلس نماینده بودم و به عنوان نایب رئیس انتخاب شدم،
در آن زمان جریان هفتم تیر رقم خورد و شهادت بزرگانمان اتفاق افتاد و شهید
رجایی بعد از فرار بنی صدر نامزد ریاست جمهوری شد، بنده، آقای شیبانی و
آقای زواره ای هم نامزد ریاست جمهوری بودم و در بحث هایی که مطرح می شد بحث
های اقتصادی و بازرگانی کشور را در تبلیغات انتخاباتی بیان می کردم، البته
هر کس از من می پرسید که ما به شما رای دهیم یا رجایی، من می گفتم خودم به
رجایی رای می دهم.
روزی که قرار بود شب از تلویزیون صحبت کنم منافقین من را جلوی درب منزل
ترور کردند و من را خدا نجاتم داد با اینکه بالای 60 فشنگ مصرف کردند اما
خداوند مرا حفظ کرد و فقط دستم آسیب دید.
خونریزی شدیدی داشتم و فردا شب آن روز که باید از تلویزیون به عنوان نامزد
ریاست جمهوری صحبت می کردم از روی تخت بیمارستان سوم شعبان صحبت کردم،
شرایطی برای من پیش آمده بود که بعضی حسودان نمی توانستند تحمل کنند، کوشش
کردم هر کسی از من می پرسد بگویم به شهید رجایی رای می دهم، شهید رجایی رای
آورد و رئیس جمهور شد و بعد شهید باهنر را نخست وزیر کرد.
بعد از سه روز که تازه نایب رئیس مجلس شده بودم، شهید باهنر به عیادت من
آمد و گفت که ما با شهید رجایی به این نتیجه رسیده ایم که شما مسئولیت
وزارت بازرگانی را بپذیرید، من گفتم که شما وضعیت جسمی من را می بینید از
سوی دیگر من نماینده امام(ره) در کمیته امداد هستم، نمی توانم بپذیرم،
همچنین تازه به عنوان نایب رئیس مجلس انتخاب شده ام و مشغول فعالیت هستم و
نمی توانم بپذیریم، شهید باهنر مقداری صحبت کرد و گفت ما در شرایط جنگ قرار
داریم و باید بپذیری و نایب رئیسی مجلس را کنار بگذاری، من گفتم متاسفانه
نمی توانم بپذیرم و قرار شد به همراه شهید رجایی سه نفره به دیدار آیت الله
هاشمی رفسنجانی برویم.
در دیدار آقای هاشمی که ایشان به عنوان رئیس مجلس و من نایب رئیس ایشان
شده بودم، شهید رجایی شروع به صحبت کردن کرد و گفت ما می خواهیم خرمشهر را
آزاد کنیم، احتیاج داریم انبارهای ما پر از کالا شود و ما نه ریال و نه
دلار داریم و قحطی می آید ما به آقای عسگراولادی می گوییم مسئولیت وزارت
بازرگانی را بپذیرند و ایشان نمی پذیرند.
آقای هاشمی به من گفت نظرت چیست گفتم من نماینده امام هستم و بدون اجازه
امام که نمی توانم بپذیرم و در ثانی شرایط شرایطی تازه است که تازه من
کارهای مجلس را تحویل می گیرم آنجا لنگ است.
آقای هاشمی گفت درست می گویید آقای رجایی روضه ای خواند آقای هاشمی گفت من
از امام اجازه می گیرم و بعد شما مسئولیت را بپذیرید که همینطور شد.
درباره وزارت بازرگانی نه من داوطلب بودم و نه می خواستم این کار را انجام
دهم. آقای هاشمی هم به شهید رجایی گفت اگر ایشان وزیر بازرگانی شد باید به
او اختیار دهی و شهید رجایی قبول کرد و این شروع رفتن من به وزارت
بازرگانی بود.
اختیارات شما در این مقطع چگونه بود؟
شهید رجایی واقعاً به من در وزارت بازرگانی اختیار داد و در طول مدت
کوتاهی که ایشان رئیس جمهور و شهید باهنر نخست وزیر بود بنده بهترین دوران
وزارت بازرگانی را داشتم. در جلسات هم مانند آقای بهزاد نبوی و برخی
اعتراضاتی می کردند که شهید رجایی جواب آنها را می داد و شهید باهنر می گفت
من به او این اختیارات را داده ام.
در وزارت بازرگانی سعی کردم که از همه کسانی که آنجا کار می کردند استفاده
کنم، آقای عابدی جعفری را به عنوان معاون بازرگانی داخلی منصوب کردم و
گفتم در کارت اختیار داری، آقای آل اسحاق را به عنوان معاون خرید و آقای
نهاوندیان را معاون برنامه ریزی کردم. تا اینکه آقای عابدی جعفری علیه
بازاری ها در معاونت بازرگانی کاری کرد که من جای ایشان را با آقای
نهاوندیان عوض کردم آقای نقره کار شیرازی، آقای سعیدلو اینها هم بودند، به
آقای کاظم پور اردبیلی را که قبل از من مسئولیت وزارت داشت گفتم شما هر
سمتی بخواهی من حرفی ندارم اما فکر می کنم قائم مقام وزیر باشید ایشان فکر
کرد و نپذیرفت و بنده آقای هدایت زاده را به عنوان قائم مقام خود معرفی
کردم.
روزی در سوریه به همراه معاونین خرید دولت که می کردیم یک معاون بسیار
جوان داشتم، آقای عظیمی فر معاون وزیر بازرگانی سوریه آمد با او صحبت کرد و
به من خصوصی گفت این معاون شما وارد است اما شما خیلی جرات دارید که جوان
این چنینی را گذاشته اید. گفتم هر کجا کسری دارد بگو جوان بودنش که جرم
نیست. جوان ترین معاون من از خود افراد وزارت بازرگانی بود. اما در زمانی
که دیدم در مقابل بازار قرار گرفته و از طرف آقای عابدی جعفری تخریب می
شود، وی را به معاونت برنامه ریزی و آقای شفیق را به معاونت بازرگانی داخلی
آوردم که انصافا مرحوم شفیق هم درمدتی که آنجا بود خیلی خوب کار کرد. من
یک نفر را در بین معاونین خارج از مجموعه بردم و آن آقای شفیق بود و بقیه
از خود مجموعه وزارت بازرگانی بودند.
در زمان شهادت شهیدان رجایی و باهنر، شما عضو هیات دولت بودید؛ چه تدابیری در این خصوص اتخاذ شد؟
رجایی و باهنر در حادثه 8 شهریور شهید شدند و اصرار همه ما بر این بود که
آیت الله مهدوی کنی نخست وزیری را بپذیرد و من هم یکی از واسطه ها بودم. در
دوره آیت الله مهدوی وضع ما در وزارت بازرگانی اندکی بهتر شد. شناخت آقای
مهدوی نسبت به شهید باهنر و رجایی نسبت به من بیشتر بود، ایشان چند ماهی تا
انتخابات ریاست جمهوری بودند و مقام معظم رهبری رئیس جمهور شدند.
آقا رئیس جمهور که شدند اولین کار این بود که بخواهند نخست وزیر انتخاب
کنند. ایشان گفتند من آیت الله مهدوی را معرفی نمی کنم جدی هم ایستادگی
کردند و وقتی از ایشان سئوال شد چرا قبول نمی کنید فرمودند ایشان نخست وزیر
شوند آن وقت من به ایشان باید دستور دهم، من به آیت الله مهدوی نمی توانم
دستور دهم.
البته آقای ولایتی نیز مطرح شد، در مجلس موافقتی نبود. ایشان آقای موسوی را معرفی کرد.
در این بحث یک یادگاری از شهید آیت بگویم که در شورای مرکزی حزب جمهوری
اسلامی برای وزارت خارجه صحبت بود، پیشنهاد آقای مهندس موسوی آن زمان مطرح
شد. هر کدام موافق و مخالف در مجلس صحبت کردند، آقای آیت و دکتر سید محمود
کاشانی و زواره ای و برخی خیلی تند علیه موسوی صحبت کردند. عده ای نیز با
ایشان موافقت کردند وقتی خواستند رای بگیرند من هم رای مثبت به آقای موسوی
به عنوان وزیر خارجه دادم.
شهید آیت به قدری عصبانی شد به من گفت تو به موسوی رای دادی، اولین کسی که
قربانی این موسوی می شود تو هستی، ایشان یک پیش بینی کرد که اولین قربانی
موسوی تو هستی.
پیش بینی شهید آیت گویا درست از آب در آمد.
از روزی که آقای میرحسین موسوی آمد سعی کرد که کار ما را در وزارت
بازرگانی فلج کند. یک گروه که به ریاست آقای عابدی جعفری برای وزارت
بازرگانی برانداز درست کرد، من به غیر از عابدی جعفری کسی دیگر را نام نمی
برم اما جریانی پیش آمد که من اینها را در دفتر نخست وزیر دیدم که جمعا در
براندازی و تخریب من حضور داشتند.
در این شرایط بود که آقای عابدی جعفری گفت من معاونت برنامه ریزی را نمی
پذیرم و برای سامان براندازی نشست. به چند وسیله به ایشان تذکر دادم که
الان ما در رابطه با هم مسئولیتی داریم و کالاهای زیادی خریده ایم با اینکه
پول نداشته ایم نسیه خریده ایم، آورده ایم و انبارها پر است و آن وقتی است
که باید در جبهه پیروز شویم. الان وقت این کارها نیست.
روز اول که می خواستم به وزارت بازرگانی بروم به شهید رجایی گفتم که من 6
ماه به وزارت بازرگانی می آیم. قبل از 6 ماه ایشان شهید شد و آیت الله
مهدوی من را معرفی کرد و من نمی-توانستم بگویم با شما همکاری نمی کنم و در
این مسئولیت ماندم.
پس از آن هم که آقای موسوی آمد مقام معظم رهبری به من فرمودند که ادامه بده و بپذیر و این 6 ماه من به 2 سال طول کشید.
من در دولت آقای رجایی رئیس سازمان اوقاف بودم که شان معاونت نخست وزیر
بود. اما در دولت شهید باهنر بود که برای وزارت بازرگانی رفتم. یک روز در
دفتر بازرگانی نشسته بودم. از دفتر نخست وزیر تماس گرفتند و گفتند فوری بیا
و نخست وزیر با شما کار فوری دارد. من رفتم و یکی از کسانی که آنجا بود
راهنمایی کرد خیال کرد بچه های بازرگانی که آنجا هستند من با اینها کار
دارم، من را به جلسه آنها راهنمایی کردند و من دیدم آقای عابد جعفری و برخی
کادرهای بازرگانی آنجا نشسته اند. اسم دیگران را نمی گویم زیرا برخی از
آنها به اشتباهشان پی بردند و خودشان را اصلاح کردند.
آقای عابد جعفری خیلی ناراحت شد و اینکه چه کسی گفته به جلسه اینها بیایم.
گفتند شما دعوت شده اید گفتم بله، گفتند توسط چه کسی من هم پاسخ دادم توسط
آقای موسوی، شخصی از دفتر آقای موسوی آمد و گفت قرار ملاقات شما در دفتر
دیگری است و ملاقات انجام شد اما جمع براندازها را در آنجا دیدم.
موضوع گندم و آرد در دوره شما هم از موضوعات داغی است که چندی پیش هم آقای
عابد جعفری درباره آن حرف زدند. لطفا این موضوع را هم توضیح دهید.
بنده شاید برای یک سال و نیم گندم تهیه کرده بودم مقداری را در بندرعباس پیاده کرده بودند و مقداری در کشتی بود.
آقای بهزاد نبوی آن وقت در بسیج اقتصادی بود. معاون نخست وزیر و ریاست
بسیج اقتصادی را داشت. کامیون کم داشتیم، ایشان کامیون ها را به خط کرد که
بیشتر مواد اولیه صنعتی را بیاورد. گندم اجازه نداد بیاید. ما در نزدیک ماه
رمضان بودیم و هر چه با آقای موسوی و آقای نژاد حسینیان که وزیر راه بود
صحبت کردیم فایده ای نداشت و مساله اصلی در دست بهزاد نبوی بود زیرا سازمان
غله و شرکت آرد و نان از دوستان بهزاد نبوی بودند.
اینها پیچ آمدن گندم و آرد را بستند، آقای عابدی جعفری خودش در این ماجرا
سرنخ فتنه است و نگذاشتند ما آرد و گندم را وارد کنیم و در ماه رمضان در
نانوایی ها دچار مشکل شدیم. بعضی از افراد صنف نانوا هم فریب اینها را
خوردند سر و صدا راه انداختند.
آقای نژاد حسینیان آدم خوبی است اما از بهزاد نبوی رو دست خورد و تنظیم
کامیون ها را جوری تنظیم کرد که به وزارت بازرگانی و به گندم و آرد و نان
نرسد و شاید این فتنه خیلی مخربی بود. ممکن بود نتوانند کنترل کنند و مردم
به یک شورش و اعتراضی دست بزنند. وضع نان در ماه رمضان خیلی بد بود اما آیا
جامعه مدرسین و یا بنده این کار را کردیم، نه در مصاحبه گفتم که به ما
کامیون ندادند زیرا گندم و آرد بود اما کامیون ندادند که بیاوریم.
نکته دیگر که باید عرض کنم بعد از بنده تا یک سال و نیم و حدود دو سال
احتیاج به واردات نداشتیم زیرا انبارها پر بود و تعدادی کشتی ها آکنده از
کالا در دریا بود. این هم قابل مطالعه است و حتی می توانید از صنعت گران
بپرسید. من تعداد زیادی ماشینهای صنعتی وارد کردم، مقدار زیادی مواد اولیه،
مقدار زیادی قطعات، آقای توکلی می گفت تا 2 سال احتیاج نبود و در کارگاه
های کوچک با دستگاههای صنعتی شروع به کار شد زیرا در هند و چین و مقداری در
پاکستان مطالعه کرده بودم که صنایع بزرگ نمی تواند اشتغال را در کار بالا
ببرد. صنایع بزرگ از صنایع کوچک تشکیل می شود. این را هم می توانید وقتی از
وزارت بازرگانی آمدم بیرون بپرسید که وضع چگونه بود حتی گندم و آرد و نان
مطلقا نیاز نداشتیم و فقط نیاز به کامیون داشتیم. حتی من پیشنهاد کردم به
آقای نژاد حسینیان که وزیر راه بود اجازه دهید ما به این رانندگان ماشین
بفروشیم، راننده زیاد داریم شما ماشین را به شرکتهای دولتی می دهید. این
ماشین ها را به اینها بدهید چون جای دیگری تصمیم گرفتند مطلقا ایشان
راهگشایی نکرد. ما نمی توانستیم کامیون بخریم و یا در اختیار نداشتیم. کالا
فراوان داشتیم.
در کمیته صنفی یک دادگاهی وجود داشت و روحانی تندی در این دادگاه بود.
خیلی با بازاری-ها شماتت می کرد و من به ایشان گفتم این کار شما در زمان
جنگ بسیار مضر است و این کار را نکن و آقای موسوی ایشان را دید و گفت شما
همه را از جمله وزیر بازرگانی را می توانید بازداشت و محاکمه کنید.
من در هیات دولت وقت گرفتم و گفتم شما همچنین حرفی زده اید؟ درست است؟ گفت
بله گفتم وزیر را دادگاه صنفی بازداشت کند؟ گفت اگر چاره ای نباشد. گفتم
من وزیر شما نیستم و من وزیر مجلس ام شما نمی توانی بگویید وزیر من و
مقداری کش مکش در جلسه انجام شد اما به این آقای روحانی دادگاه گفتم شما
مواظب باش که اگر به این سمت بروی که بازار را اذیت کنی قابل تعقیب هستی،
الان مساله جنگ مطرح است و بازار دارد به جبهه به هر صورتی کمک می کند.
موضوع دیگر اینکه آقای موسوی برای سرکشی به همدان رفت و در آنجا سخنرانی
کرد و کیفرخواستی را علیه من به عنوان نخست وزیر مطرح کرد و آن اینکه وزیر
بازرگانی ندانم کاری کرده و آنقدر کالا خریده که تعداد زیادی کشتی روی آب
داریم.
این خبر که منتشر شد گفتم شما که نبودید ولی آن شخصی که مرا به وزارت
بازرگانی دعوت کرد شهیدان رجایی و باهنر و آیت الله مهدوی کنی بودند اینها
به من اختیاری دادند که کالا باید باشد. پیش بینی برای جلوگیری از قحطی بود
که شهید رجایی گفت، من جواب را دادم و بعد استعفاء کردم.
پس استعفای شما به این علت بود؟
البته این استعفای ما ریشه اش در چند وزیر بود که با هم بودیم. آقایان
ناطق، ولایتی، نبوی، توکلی و بنده یک جلسه خدمت امام(ره) رفتیم، جلسه بی
سابقه ای شد، آنجا آقای نخست وزیر و رئیس جمهور صحبت کرد، آقای ناطق هم وقت
گرفت و صحبت کرد و مقداری انتقادات ما چند نفر را به سمع امام(ره) رساند.
آقای موسوی خیلی عصبانی شدند مقام معظم رهبری تذکر دادند که این چه کاری
بود که شما کردید. جواب تقدیم شد که ایشان نمی-خواهند که ما باشیم. دارند
زیر پای ما را جارو می کنند.
امام در جلسه ای که بودیم فرمودند فکر نکنید دولت جمهوری اسلامی یعنی یک
نخست وزیر، چند وزیر، دولت جمهوری اسلامی نباید تضعیف شود گفتیم چه کنیم
خودش و یارانش کارشکنی می کنند، نامه نوشتیم و گفتیم اجازه دهید ما چند نفر
استعفا دهیم.
نامه ای در روز احیای ماه رمضان خدمت امام نوشتیم، اما پس از اینکه مطالعه
فرمودند پیغام دادند، آقای ناطق پیغام را گرفتند که همه تان با هم مصلحت
نیست استعفاء کنید. اما هر کدام از شما نمی گذارند باشید استعفاء کنید.
بنده و آقای توکلی در جلسه ای که داشتیم به این نتیجه رسیدیم که باید
استعفاء دهیم و در جلسه هم مطرح کردیم و بعد هم استعفاء کردیم از استعفای
من مقام معظم رهبری ناراحت شدند. چون رئیس جمهور بودند من را خواستند و
گفتند چرا مشورت نکردی گفتم این فرد (میرحسین موسوی) راه مشورت را بسته
است. الان با یکسری برانداز در وزارت بازرگانی دارد طوری کار می کند برای
اینکه من و مدیریت من را بکوبد. فرمودند از دولت بیرون نرو. یک وزارت دیگر
را بپذیر من عرض کردم تصمیم ندارم فرمودند از دولت بیرون نروید و وزارت
بهزیستی را بپذیرید که آنجا با کار امدادتان یکی است.
گفتم ما از نظر اعتقادی پشت سر امام زمان مان نماز می خوانیم چون معصوم
است. پشت سر شما به دلیل اینکه عدالت شما فوق العاده است نماز می خوانیم ما
باید پشت سر نخست وزیر هم بتوانیم نماز بخوانیم.
من دیگر نمی توانستم پشت سر ایشان نماز بخوانم و ایشان رئیس من باشد و نمی
توانم بپذیرم. مقام معظم رهبری البته نگرانی شان را ابراز کردند اما بعدا
که خود ایشان شناختشان نسبت به آقای موسوی به درجه دیگری رسید موضوع فرق
کرد اما آن روز رضایت نمی دادند که من استعفاء کنم و رضایت نمی دادند که من
پست دیگری را نپذیرم، اما امام(ره) ولی فقیه ما بودند در جواب ما چند نفر
فرموده بودند که شما هر کدامتان احساس می کنید که کارشکنی برای شما است که
نمی توانید کار کنید استعفاء دهید و ما استعفاء کردیم.
رفتن من از وزارت بازرگانی سه علت داشت:
1- قرار بود شش ماه باشم و مدت 2 سال شده بود و این زمان بر خلاف قولی که گرفتم عمل شده بود.
2- مرکزیت دولت وقت آن زمان می خواست به وسیله ابزاری من را مورد هجمه
قراردهد اما مدیریت بازرگانی کشور را مورد هجمه قرار می داد و من نباید می
گذاشتم.
3- اگر کسی می خواهد جایی خدمت کند باید ببیند که مافوق او می خواهد
خدمت کند یا نه و دریافت من این بود نخست وزیر به وسیله عواملی نمی خواست
من در وزارت بازرگانی خدمت کنم.
حتی این بار دیگر مزاحم رئیسجمهور (که رهبر عزیزمان بودند)، نشدم. ایشان
بعدا از من گله کردند که شما برای مشورت نزد من نیامدی و من هم گفتم چون
نظرتان این بود که من استعفا ندهم ولی با اجازه امام(ره) این کار را انجام
دادم. وقتی که تودیع و معارفه در وزارت بازرگانی بود، من در سخنرانی که در
آنجا انجام دادم، چند نکته را متذکر شدم، از جمله اینکه گفتم من تا جایی که
امکان داشت مقاومت کردم اما الان من را بکوبند. مدیریت در کشور در حال
آسیب است. من برای شش ماه از امداد به بازرگانی آمده بودم و الان هم قصد
دارم با مجوز به سربازخانه برگردم.
واکنش حضرت امام(ره) به این استعفا چه بود؟
این جریان با یک تعویضی در هفته دولت خدمت امام(ره) روبهرو شد. وزیر جدید
بازرگانی را نزد امام(ره) بردند و چون هفته دولت بود ابتدا تجلیلی از مقام
شهیدان رجایی و باهنر به عمل آمد و بعد هم امام(ره) در طی صحبتهایشان
تجلیلی از شهید عراقی کردند. بعد گفتند: «آقای عسگراولادی که ایشان هم نظیر
آقای مرحوم عراقی از اول نهضت همراه بود و زحمت کشید و من او را مرد بسیار
صالحی، بسیار فداکار میدانم». و این امضای امام(ره) در پشت کارهای من در
وزارت بازرگانی بود. اما من کار سیاسی دیگری در رابطه با دولت و نخستوزیری
انجام ندادم و من از آن موقع مشغول کار در سربازخانه امداد شدم.
همان وقتی که ما از وزارت بازرگانی و جاهای مختلفی بیرون آمدیم، امام(ره)
فرمودند شما مثل ریگ کف جوی برای تصفیه کردن آبید و اگر شما را از در بیرون
کردند، از پنجره وارد شوید و اگر از پنجره وارد نشدید روزنهای را پیدا
کنید و حضور داشته باشید و فعالیت کنید و سفارشهایی در این باب فرمودند.
با توجه با سالهایی که امام را از نزدیک درک کردید، به نظر شما «اخلاق سیاسی» از منظر امام(ره) در روشها چه بود؟
یکی از روشهای ایشان، مردمدوستی بود و این مردمدوستی را ایشان در پیرو
مردمشناسی داشتند. پیوسته در جهت مردمشناسی و مردمدوستی عمل میکردند.
سعی میکردند از مردم بگیرند و به مردم پیام دهند.
شاید نسل جوانی که گزارش بنده را میخوانند این طور به نظرشان بیاید که
چطور از مردم پیام میگرفتند؛ منافقین، مرحوم آیتالله طالقانی را هنگامیکه
از دنیا رفته بودند، به خود نسبت میدانند و میگفتند میراث مرحوم
آیتالله طالقانی شهادت است و شورا. امام(ره) طی سخنرانیای مردمیفرمودند
اینها دریافتهاند که مردم که از ایشان تجلیل کردند از ایشان چه شناختی
داشتهاند و هنگامیکه میخواهند مرحوم آیتالله طالقانی را به خاک بسپارند،
فریاد میزنند و به سر و سینه خود میزنند کهای نائب پیغمبر ما جای تو
خالی است. این نمونهای از پیام گرفتن از مردم است که این شعار آنها را که
کمتر مورد توجه بوده، عنوان میکنند. از طرف دیگر خود ایشان هم پیامهای
مستقیمیبه مردم میدادند. در حال حاضر هم مقام معظم رهبری، مردمشناسترین و
مردم دوستترین افرادند و واقعا پیامهایی به مردم میدهند و از آنها هم
پیام میگیرند.
یکی دیگر از آموزشهای اساسی ایشان این بود که وقتی کسی صحبت میکرد سعی
میکردند صحبت او را گوش بدهند؛ یادگیری ایشان باز بود. این طور که مثلا
بگویند هر چه دارم کافیست و احتیاجی به یادگیری ندارم یا اگر کسی خدمتشان
میرسید، خود شروع به صحبت کنند، نبودند.
از این موضوع هم مصداقی در خاطر دارید؟
از خاطرات ایشان که به صورت یادگاری برای ما مانده به مجلسی مربوط میشود
که مرحوم سعید امانی، حاج محسن ثباتی و حاج آقا سیداحمد خمینی در آن حضور
داشتند. بحث ما خدمت امام(ره) بحث تندی بود. حدود سه ربع، ما سه نفر صحبت
کردیم و چند دقیقه سید احمدآقا صحبت کردند؛ این بحث در مورد تعزیرات حکومتی
و انجمنهای اسلامیدر اصناف و بازار بود و اینکه به انجمنهای
اسلامیاعتنائی نمیشد و پاسداران سپاه و پاسداران کمیته به جای اینکه به
جنگ صدام بروند، در حال جنگ با اصنافند و حیثیت آنها در معرض خطر است.
این دیدار چه زمانی بود؟
قبل از ارتحال حضرت امام(ره) بود. امام(ره) در طول صحبتهای ما، اصلا
صحبتی نکردند. حاج سعید امانی مدارکی خدمت امام(ره) ارائه داد. آقای لبانی
خیلی متاثر شد و گریه کرد که آقا، ما مقلد شماییم. امام(ره) بعد از
صحبتهای سید احمدآقا که چهارمین نفری بود که صحبت میکرد، شروع به صحبت
کردند و فرمودند: لا حول و لا قوه الا باالله العلی العظیم، ما همه کوششمان
این است که اسلام پیاده شود و خطاب به فرزند خود فرمودند: احمد، بگو که
چرا انجمنهای اسلامیرا در همه جا میپذیرید و در اصناف نمیپذیرید. تقریبا
50 دقیقه صحبتهای ما را در سه دقیقه خلاصه کردند و یک کلمه هم تعریض به
سخنان ما نکردند که صحبتهای شما از صحبتهای من سطح پایینتری دارد.
ایشان یادگیری از حضاری که نزد ایشان میآمدند را هیچ زمانی تعطیل نکردند و
تا آخرین روزها از متخصصان، تجربهمندان و انسانهایی که مهارت داشتند
میآموخت و به ما میآموختند که نباید هیچ زمانی خود را در سطح کاملی
ببینید و به حرفهای دیگران گوش نکنید.
و آخرین سوال، شما عملکرد امروز نسل اول انقلاب را چگونه ارزیابی میکنید؟
نسل اول انقلاب افتخار داشت که مستقیما از سوی امام (ره ) و سپس از سوی
رهبران مذهبی مانند آیتالله شهید مطهری آیتالله شهید بهشتی آیتالله
انواری آیتالله شهید باهنر و دیگر حضرات آیات همانند مدنی قاضی اشرفی
اصفهانی صدوقی که چهار ستون فقاهت را در چهار سوی ایران مدیریت میکردند
رهبری شوند. حوزههای علمیه و دانشگاهی هرکدام همانند یک پادگانی سیاسی و
فکری در خدمت نهضت امام خمینی (ره ) قرار گرفتند و نسل اول انقلاب شدیدا
تحت تاثیر روحیه انقلابی اخلاقی سیاسی فکری و روحی امام خمینی (ره )
قرارداشت و پیوند امت و امامت به گونهای بود که هر چیزی را که امام (ره )
میخواست امت نیز همان را اراده میفرمود و هر چیزی را مردم میخواستند در
بیانیهها و سخنرانیهای آتشین رهبری عینا انعکاس مییافت انقلاب
اسلامیمحصول پیوند ناگسستنی امام (ره ) و امت بود.
نسل اول انقلاب سخاوتمندانه و خاضعانه در حال انتقال مدیریت انقلاب به نسل
دوم و سوم است آموزهها و تجربیاتی که در نسل اول است به تدریج به نسل
بعدی منتقل میشود . اگر پس از 30 سال میبینیم انقلاب پویایی خود را حفظ
کرده است دلیل قاطع آن این است که این انتقال قدرت فهم و هوشمندی بخوبی
دارد صورت میگیرد. نسل اول اکنون به مثابه مرشدانی عمل میکنند که تنها در
اندیشه رشد پیشرفت و کارآمدی مدیران خوبی هستند. البته اشتباه نشود که چند
نفر پیرمرد و یا چند حزب سابقه دار در خط امام منظورمان است،
تمامیانسانهایی که در دهه 40 و 50 امام (ره ) را یاری کردند از فرماندهان
میدان نهضت امام خمینی (رض ) هستند آنها اکنون زندهاند و در آخرین سالهای
عمر خود متعهدانه عمل میکنند و آنها هم که رخ در نقاب خاک کشیدهاند با
وصیت نامههای انقلابی خود در هدایت نسل جدید در مسیر انقلاب سهم خود را
ادا کرده اند.