صراط: شاید خیلی از مردم دنیا چه مسلمان و چه غیر مسلمان آرزوی دیدن مردی را داشته باشند که چندین سال است هیمنه ارتش به اصلاح شکست ناپذیر را شکسته است. مردی که در کنار شخصیت جذاب و کاریزماتیک خود و سخنرانی های پر شورش از درایت و مدیریت و شجاعتی سرشار برخوردار است که اگر نگوییم در نوع خود بی نظیر، قطعا کم نظیر است. این مرد سید حسن نصرالله دبیر کل حزب الله لبنان است که فرزندش شهید هادی نصرالله را در مبارزه علیه رژیم صهیونیستی تقدیم اسلام کرد. حمید داود آبادی از نویسندگان عرصه دفاع مقدس است که این توفیق را داشت تا در کنار آقای دبیرکل دقایقی به گفتگو بنشیند و حاصل این صحبت را در کتاب سید عزیز منتشر کند. آنچه میخوانید تنها گوشه ای است از این کتاب که سید حسن خاطره شهادت فرزندش را اینگونه تعریف میکند:
ابوهادی در کنار پسر شهیدش
***
فرزندم سید هادی، دو سالی بود که درس را رها کرده بود و پس از چند ماه آموزشهای مختلف، به مقاومت پیوست و در چندین عملیات مقاومت شرکت کرد. من میدانستم که او در خط مقدم میجنگد. حضور او در جبهه، با اجازه و اطلاع من بود. البته هیچکس، چه پسرم باشد و چه دیگران، بدون اجازه بنده به عنوان مسئول، حق حضور در خط مقدم را ندارد.
تا مدتی نمیدانستند که او پسر من است و شناختی از او نداشتند. سید هادی هم همیشه از اسم مستعار «یاسر» استفاده میکرد. در محورهای عملیاتی معمولاً از اسم مستعار و اسمهایی همچون: جهاد، کمیل، یاسر و… استفاده میکنند. و خیلی هم کسی درصدد شناخت همرزمانش نیست. بنابراین چند ماهی هویت سیدهادی برای همرزمانش مخفی بود تا اینکه شناخته شد.
هرگاه از جبهه برمیگشت، برای من از اخبار و رویدادهای خطوط مقدم جبهه میگفت. ما هم بهتر میتوانستیم از وضع رزمندهها در جبهه آگاه شویم. سیدهادی تا لحظه شهادت، یک رزمنده عادی بود و هیچ مسئولیتی نداشت. تازه عقد کرده بود و مشغول آماده کردن خانه و زندگیاش بود که ازدواج کند. یک عکس دو نفره هم که با او دارم و منتشر شده، در مجلس عقد او است.
دو روز قبل از رفتن، برای خداحافظی نزد من آمد و گفت: «انشاالله برای انجام مأموریتی عازم منطقه اشغالی هستیم. شما اجازه میدهید؟» گفتم:«بله و برایتان دعا میکنم» خداحافظی کرد و رفت.
آنها در منطقه اشغالی با دشمن درگیر شده بودند. مسئولان عملیات به من اطلاع دادند که تماس ما با چهار نفر از این بچهها قطع شده است، اما نگفتند که این چهار نفر چه کسانی هستند. از لحظه اولی که این خبر را به من دادند، به دلم افتاده بود که سیدهادی هم یکی از این چهار نفر است. نیمههای شب گفتند یکی از این چهار نفر برگشته و سه نفر دیگر به شهادت رسیدهاند. معمولاً در چنین مواردی، ما پیگیری میکنیم تا حقیقت موضوع روشن شود. تا ساعت سه صبح بیدار ماندم و در آخر با بچهها تماس گرفتم و گفتم: «خجالت نکشید، تردید هم نکنید، به دلم افتاده سیدهادی هم جزو این سه نفر است. حقیقت را به من بگویید تا من بدانم به مادرش چه بگویم و چه کار کنم.» گفتند: «همینطور است، سید هادی یکی از این سه شهید است.»
بچهها نمیخواستند به من بگویند و من پیشدستی کرده بودم و سرانجام واقعیت را به من گفتند. گفتم: «شکی نیست، سید هادی هم مثل یکی از این شهدا.»
پدر بالای سر جنازه پسر
تا پانزده ساعت پس از درگیر شدن آنها با دشمن، شک داشتیم و احتیاط میکردیم، تا این که دیگر یقین کردیم که سید هادی به شهادت رسیده و اسیر نشده است. چند روز بعد، تلویزیون فیلمی از دو جسد را به نمایش گذاشت و ما دیدیم که یکی از این دو جسد، شهید سید هادی است.
صبح فردای آن روز، من به مادرش گفتم: «سید هادی در عملیاتی شرکت کرده و تماس ما با او قطع است. ممکن است به شهادت رسیده باشد یا اسیر شده باشد، البته شاید هم برگردد. شما در جریان باشید.»
ایشان
هم وقتی این را شنید، گفت: «بسیار خب، من دعا میکنم که یا برگردد یا شهید
شود، ولی به دست صهیونیستها نیفتد؛ چرا که اسارت او پیروزی بزرگی برای
دشمن خواهد بود و ممکن است از آن برای تخریب روحیه حزبالله و مجاهدان
سوءاستفاده کنند. البته من برای شهادت فرزندم دعا میکنم.» دو-سه ساعت بعد
خبر شهادت سید هادی را به او دادم.
شهید هادی نصرالله
جنازه سیدهادی دست دشمن بود و میخواست آن را تبادل کند. ما حاضر به تبادل پیکر سید هادی با دشمن نشدیم. در تبادل با رژیم صهیونیستی، اسرا در اولویت بودند، بدن شهید، بالاخره یک روز باز میگردد، ولی اصل بر این است که اسرا زودتر بازگردند. الحمدالله، ما به دلیل این که صبر کردیم، توانستیم در کمتر از یک سال، هم پیکر سید هادی و هم بقیه شهدا، و هم تعداد خوبی از اسرا را در این تبادل آزاد کنیم و بازگردانیم.