"صراط" / وبلاگستان - «علی حسینی کلهر» نویسنده وبلاگ "شور شیرین" در جدیدترین بروز رسانی وبلاگ خود چنین نوشت:
***
چندی پیش، از سوی یکی از دوستان پیامکی به من رسید که در آن سخن از گفتاری ناسنجیده بود. از آن رو که در این بازار گرم شایعهپراکنی نمیتوان هر خبری را تصدیق کرد، به تارنمایی که منتسب به صاحب آن سخن بود رجوع کرده و جویای صحّت آن کلام شدم. سخن وی در باب ادب انتظار بود و اینکه به راستی ما منتظَریم و او منتظِر؛ نمیتوان دست بر دست نهاده، بر در خانه نشست و مترصّد ظهور یار بود. باید پای در ره نهیم و سر و دست و دل و دیده را وقف مرام یار کنیم. سخن آن عزیز بدینجا که رسید، حاشیهای تلخ بر فرهنگ رایج عزای حسینی زدند و بر برخی خاکساریها در این باب خرده گرفتند.من دغدغۀ آن عزیز را در این باره میستایم و در باور به کجاندیشی فرقۀ حلبیّه ـ و به تعبیر ناروا، حجّتیّه ـ با ایشان همنوایم؛ امّا آنچه از محضر بزرگان ادب آموختهام این است که حتّی فقهای بزرگ نیز، که کوچههای دوردست شهر علم و تقوا را پیمودهاند، در برابر شکوه دستگاه حسینی، دست به عصای احتیاط میبرند و به گاه گویش و نگارش، در این باره، زبانها و قلمهایشان لرزان است. مرادم این است که آنچه از صفای دل سوگواران حسینی برآید رنگی از خدا بر خود دارد و آنچه را که از خدا رنگ گرفته زیباست؛ هر چند بر سیهدلی چون من ناخوش آید.
دست حسین غبار کوردلی از چشم اشکبار سوگوارانش میروبَد، سینههای سرخشان را در پرتو نور بصیرت میگستراند و گلوی دریده از فریادشان را گویای حق میکند. آری؛ ما در محضر پیشوایان راهمان آموختهایم که غرقۀ دریای تمرّدیم. آنگاه که دیدگانمان به کشتی نجات حسینی افتد، خود را به پیکرۀ آن میآویزانیم؛ بلکه روزنهای از دشت عبودیّت بر ما گشوده شود. ما دلمان را به نفسهایی خوش کردهایم که در کوی حسین زدهایم و نالههایی که بر غربت او کشیدهایم.
ما درس بزرگی عبّاس را در ادبستان حسین آموختهایم که «بِنَفسی أنتَ يا أخِي». ما شیفتگان مکتب حسین و یاران شهید اوییم و شفای دل خود را از غبار نشسته بر تنهای سوگوار حسین، در شام غریبان او، میجوییم. ما دل خود را بر قنداقۀ ششماههاش قفل کردهایم و ظرف کینههایمان را، از جور و امتداد تاریخی آن، در کنار ضریح سهسالهاش لبالب میکنیم. بهای جان ما ارزانتر از شهادت در رکاب حسین است؛ کاش بودیم و آنگاه که حسین ستون خیمۀ عبّاس را کشید، بر جای ستون میایستادیم و خیمه را برپا نگه میداشتیم که گَرد اندوه بر دل سکینه ننشیند. عبارت «أنَّها لَم تَستَظِلَّ تَحتَ سَقفٍ عامِرٍ مِن شِدَّةِ تَأثُّرِها حَتَّى ماتَت» آتش بر جانمان نهاده؛ کاش بودیم و تنمان را سایهبان سالهای غم و تنهایی رُباب میکردیم. ... آری؛ به حسین که میرسیم، دلهایمان دریای تمنّا میشود.
از چه رو این سوگوارۀ عشق را رسم ناهنجار مینامید و شیدایی این آستان را غلط میخوانید؟! نکند انتظارتان رنگ عاشورایی ندارد. مگر دخت غریب حسین کمتر از کهفیان است و ما خوارتر از سگ آستانشان؟! «فازَ کَلبٌ بِحُبِّ أصحابِ کَهفٍ/ کَيفَ أشقِی بِحُبِّ آلِ النَّبِیّ». شما را نمیدانم؛ امّا فخر ما این است که خاک نعلین أبوترابیم، چه رسد به پور و نوادۀ او. ما خاکسار کوی فاطمهایم و دلدادۀ مرام زینب. ما رمز صدور فرهنگمان را در خیمۀ عشق و شیدایی حسین یافتهایم. بر شور شیرین شیدایی ما خرده نگیرید که بیدلانیم و صاحبِ دلهای ما اوست.
و پایان سخن اینکه «أنا و جَميعُ مَن فَوقَ التُّرابِ/ فِدَاءُ تُرابِ نَعلِ أبیتُرابِ/ إمامٌ مَدحُهُ ذِکرِی و دَأبِی/ و قَلبِی نَحوَهُ ما عِشتُ صابٍ». (جان من و جان همۀ خاکنشینان فدای خاک کفشهای پدر خاک (ابوتراب)؛ امامی که ستایش او ذکر و منش من است و تا زندهام دل در گرو مهر او دارم.)