شنبه ۰۳ آذر ۱۴۰۳ - ساعت :
۲۸ آذر ۱۳۹۲ - ۰۱:۳۰

نقدبهترین‌منتقدجهان بر 3 فیلم مطرح ایرانی

او یکی از افراد تاثیرگذار معاصر بر فرهنگ عامه در آمریکا بود. او مرزهای نقد را در فضای مجازی گسترش داد در ادامه ریویوهایی که راجر ایبرت بر فیلم های «رنگ خدا»؛ «بچه های آسمان» و «باران» مجید مجیدی نوشته است را می خوانید...
کد خبر : ۱۵۰۷۳۲
صراط: مجله اندیشه پویا: «حالا می خواهم درباره فیلم هایی که دوست دارم، بنویسم.» این آخرین جمله راجر ایبرت فقید در وبلاگش است. او درباره فیلم هایی می نوشت که دوستشان داشت یا اگر هم دوستشان نداشت، از جنبه هایی دارای اهمیت بودند. بهترین مثال، ریویوی او برای فیلم «طعم گیلاس» کیارستمی است.

کمترین ستاره را به این فیلم می دهد و نیز نقدی تند بر آن می نویسد. او مجذو بسینما و فیلمسازان ایرانی، مانند بسیاری از منتقدان اروپایی، نبود. به آن نشان که از میان تعداد بسیاری از فیلم های ایرانی که در خارج از کشور به نمایش درآمدند، او تنها برای پانزده فیلم ایرانی ریویو نوشت اما نمی توان از نقش بسیاری که در معرفی سینمای ایران به جامعه آمریکایی داشت، گذشت.

 او یکی از افراد تاثیرگذار معاصر بر فرهنگ عامه در آمریکا بود. او مرزهای نقد را در فضای مجازی گسترش داد و خلاف منتقدانی همچون جاناتان روزنبام که سعی می کند سینمای محبوب خودش را به عنوان سینمای حقیقی ترویج کند، بدون آنکه بر سلیقه شخصی خودش پافشاری کند، کلیت سینما را ترویج و تکثیر کرد. در ادامه ریویوهایی که راجر ایبرت بر فیلم های «رنگ خدا»؛ «بچه های آسمان» و «باران» مجید مجیدی نوشته است را می خوانید...

کلمات روی صفحه سیاه

درباره «رنگ خدا»

کارگردان: مجید مجیدی

«به عزت خدا» یاد دبستان کاتولیک می افتم؛ جایی که بالای هر صفحه تکلیفمان، با خط کودکانه خود می نوشتیم: م م ی، برای مسیح، مریم و یوسف. آیا مشق حساب خود را به بهشت تقدیم می کردم یا به دنبال معجزه بودم؟ اندیشه مجیدی نویسنده وکارگردان ایرانی، راه به هیچ شک و تردیدی نمی دهد. «رنگ خدا» فیلمی صادقانه برای شکوه و عزت خداوند است و برخلاف بسیاری از آثار هنری مذهبی که فقط به دنبال آن هستند که نگاه خود نسبت به خدا را تبلیغ کنند، نگاهش رو به آسمان است و به جوانب و اطراف توجهی ندارد. مجیدی در این فیلم و «بچه های آسمان» که نامزد اسکار شد، بستری فراهم می آورد تا دیدگاه های مادی مصرف گرایانه سینمای غرب نسبت به بچه ها را به نقد بکشد.



هر دوی این فیلم ها زیرنویس دارند و فهم زیرنویسشان برای هر کودکی آسان است. «رنگ خدا» داستان یک کودک نابیناست؛ کودکی آرام و نجیب و شیفته شناخت که با ظرافت خود را با محیط پیرامونش وفق می دهد. محمد درس هایش را که مخصوص نابینایان است، دوست دارد. مادربزرگ و دو خواهرش عاشق او هستند؛ اما پدرش، هاشم، علاقه ای به او ندارد. همسر هاشم مرده و او می خواهد با خانواده ای ثروتمند ازدواج کند و بیم آن دارد که پسر نابینایش مانعی بر سر راه این وصلت شود. در سکانس آغازین فیلم، مدرسه تعطیل شده و والدین به دنبال فرزندانشان آمده اند. محمد مدتی طولانی است که بیرون مدرسه ایستاده و انتظار پدرش را می کشد؛ اما از او خبری نیست.

یکی از سکانس های برگزیده فیلم، صحنه ای است که محمد صدای گنجشکی را می شنوند که زا لانه اش دور افتاده. پسر، گنجشک را پیدا می کند و به آرامی، آن را بین دستانش نگه می دارد و سپس از درخت بالا می رود. به گریه جفت گنجشک گوش می دهد و پرنده را در لانه اش می گذارد. خداوند که از افتادن گنجشک خبر دارد، این بار پسبربچه ای نابینا را برای کمک می فرستد.

پدر، بالاخره به مدرسه می رسد و از مدیر می خواهد که اگر امکان دارد محمد در تعطیلات تابستان هم در مدرسه بماند. پاسخ مدیر منفی است. محمد هیچ تصوری از عشق و محبت پدری ندارد. بچه های محل لحظه شماری می کنند که مدرسه دوباره باز شود و محمد نیز که همیشه کتاب های بریلش را در دست دارد، احساس آنها را دارد. در کلاس، او پاسخ همه سوالات را می داند؛ اما از آنجا که پدرش او را از رفتن به مدرسه منع کرده، می ترسد جواب بدهد و به چشم آید. شاید امید دارد که بتواند همینطور مخفیانه به مدرسه بیاید.



بالاخره محمد به شاگردی یک نجار نابینا پذیرفته می شود؛ نجاری که به او یاد می دهد با استفاده از حس لامسه کمد بسازد. شغل نجاری شاید برای دیگران کار خوبی باشد؛ ولی برای محمد نه. محمد مشتاق است تا در دنیای دیدنی ها سیر کند. آنچه از ملودرام ظاهری اثر برمی آید، این است که «رنگ خدا» یک فیلم تصنعی نیست. این اثر به شکل عامدانه ای ساده است و با ظرافت و زیبایی ساخته شده. موسیقی متن فیلم با بهره گیری از صداهای طبیعی دارکوب، آواز پرندگان، صدای حشرات، نوای طبیع و صدای پا، کاملا زنده است. بازی محسن رمضانی در نقش پسربچه نابینا، خالی از هر تصنع و ریاکاری است. وقتی با استیصال گریه می کند، بازی یک بازیگر را نمی بینیم؛ بلکه شاهد رنج سوزناک یک انسانیم.

در انتهای فیلم، وقتی محمد خود را در خطر می بیند، به صورت ناخودآگاه تقلا می کند. این فیلم، قطعا با معیارهای کلبی مسلکانه غربی همخوانی ندارد. اگر این داستان در هالیوود روایت می شد، موضع پدر در انتهای فیلم تغییر می کرد؛ ولی در روایت ایرانی داستان، بهشت ملموس تر می شود. هر چه محمد جرأت و شهامت بیشتری از خود نشان می دهد، خداوند هم او را بیشتر آزمایش می کند و سرانجام، قلب و احساسات پسر تغییر می کند.

«رنگ خدا» فیلمی خانوادگی است و مثل کمپانی های فیلمسازی غربی، به دنبال بازاریابی و فروش بالا نیست. این کمپانی ها رعایت حال مخاطب کم سن و سال خود را نمی کنند؛ البته فیلم های مجیدی به همان اندازه که بچه ها را سرگرم می کند، برای بزرگسالان هم جذاب است و درست همینجاست که نکته ای نهفته. اگر یک فیلم خانوادگی بزرگترها را جذب خود نکند، بی شک با اقبال کودکان هم روبرو نخواهد شد.






بدیلی برای نینجا

درباره «بچه های آسمان»

کارگردان: مجید مجیدی

«بچه های آسمان» همانقدر که برای کودکان سرگرم کننده است، بزرگسالان را هم جذب می کند. فیلم تلقی های غلط از کودکان را کنار می گذارد و حرفش را خالصانه بیان می کند. «بچه های آسمان» فیلمی ایرانی با موضوعی جهانی است و هر کودکی فیلم را با علاقه و نگرانی می بیند.

داستان درباره پسری است که کفش های خواهرش را گم می کند. او کفش ها را برای تعمیر به کفاشی می برد و در راه خانه، وقتی برای خرید سبزی کفش ها را زمین می گذارد، زباله جمع کن نابینایی تصادفا آنها را برمی دارد. از یکطرف پسر داستان، علی می ترسد به والدینش چیزی بگوید و از طرف دیگر خواهرش، زهرا، نمی داند چگونه بدون کفش به مدرسه برود. زهرا و علی با ترس و لرز در حضور پدر و مادرشان با یکدیگر نامه نگاری می کنند تا برای مشکل راه حلی بیابند. راه حل ساده است. زهرا کفش های علی را می پوشد و به مدرسه می رود و پس از تمام شدن مدرسه اش زود به خانه می آید تا علی بتواند به مدرسه اش که ظهر شروع می شود برسد؛ اما چون زهرا همیشه نمی تواندس ر وقت برسد، در نتیجه علی که دانش آموز خوب و منظمی است، بعضی اوقات دیر به کلاس می رسد.



سکانس غم انگیز فیلم صحنه ای است که زهرا، معصومانه، در خیالش به دنبال کفش هایش می رود و آنها را پای دختر اسقاط فروش می یابد. به نظر من، این رؤیای کودکانه به مراتب از گودزیلا برای بچه ها ترسناکتر و گیراتر است. همانگونه که بچه ها از مارمولکی بزرگ بیزارند، به همان اندازه از گم شدن چیزی که دوستش دارند نیز می ترسند.

سکانس فوق العاده دیگر فیلم جایی است که علی و پدرش، سوار بر دوچرخه از کوچه های پایین شهر به سوی محله های اعیانی می روند. پدر امید دارد که در یکی از خانه های اعیانی باغبانی کند؛ ولی وقتی جلوی آیفون خانه ای می ایستد، خود را می بازد. در این لحظه، علی به داخل خانه می پرد و می گوید ما برای هرس کردن و تمیز کردن بغچه تان آمدیم. این شاهکار است. در همان محله، مسابقه دویی برگزار می شود که برنده اش علاوه بر جوایز دیگر، به اردوی دو هفته ای نیز خواهد رفت. علی به این جوایز اهمیت نمی دهد و فقط می خواهد دوم شود تا جایزه اش را که یک جفت کفش کتانی است، به دست آورد و به خواهرش بدهد. به نظر من، برای مخاطبان کم سن و سال فیلم، سکانس مسابقه هیجان انگیرترین بخش فیلم است.

با اینحال «بچه های آسمان» درباره خانه ای است عاری از غم که در آن، خواهر و برادر به جای آنکه با هم دعوا کنند، یکدیگر را دوست دارند. آنچه فیلم به تصویر می کشد، شرایطی است که هر بچه ای می تواند با آن همذات پنداری کند. در این فیلم ایرانی، چنان معصومیت و شیرینی یافتم که وقتی آن را با «لاک پشت های نینجا» و دیگر کارتون های خشن مقایسه می کنم، شرمگین می شوم. آیا بهتر نیست قبل از آنکه بخواهیم با سرگرمی هایی مثل «لاک پشت های نینجا» فرزندانمان را تربیت کنیم، به آنها چگونه دیدن را بیاموزیم؟






تصویر متعادلی از ایران

درباره «باران»

کارگردان: مجید مجیدی

مردم ایران چه شکلی اند؟ آیا همگی متعصبند؟ آیا جانشان از آمریکا به لب رسیده؟ شما چه فکر می کنید؟ وقتی کشور دور و ناشناخته باشد و نام دشمن را نیز یدک بکشد، کنار آمدن با جملات بالا آسان است. بی شک ایرانی ها همانقدر آمریکایی ها را شیطان می بینند که آمریکایی ها آنها را. اما فیلم «باران» چهره ای انسانی از این غریبه ها تصویر می کند. سینما ابزار مفیدی است برای آنها که سفر نمی کنند، هرگز کشوری خارجی را ندیده اند و به همه ملت ها جز خود، انگ می زنند.

فیلم، داستان رمانتیک کارگی ساختمانی به نام لطیف است. لطیف (با بازی حسین عابدینی) در محوطه ای ساختمانی نزدیک مرز افغانستان کار می کند. اینجا همه کار یدی می کنند، مثل بالا کشیدن کیسه های سیمان 50 کیلویی از ساختمان. بیشتر کارهای سخت را افغانی ها که دستمزد کمتری می گیرند انجام می دهند و لطیف چون ایرانی است، کار سختی ندارد و آبدارچی است. او برای کارگران چای می آورد و خودش بیشتر از همه می خورد.

از صحنه های ابتدایی فیلم چنین برمی آید که میلیون ها افغانی برای کار روانه ایران شده اند. آنها به خاطر منع قانونی، مخفیانه استخدام و با دستمزد کمتر مشغول به کار می شوند. کارگران مکزیکی در آمریکا همین وضعیت را دارند. خیلی از کارگران افغانی پس از روی کار آمدن طالبان، آزادی و رونق بیشتری در ایران دیدند.



 تمایزی که ممکن است به چشم ما کوچک بیاید ولی برای افغانی ها نه. روزی حادثه ای در محوطه ساختمان رخ می دهد. نجف، کارگری عیالوار، آسیب می بیند و پسرش رحمت (با بازی زهرا ابراهیمی) به جای او سر کار می آید اما رحمت نحیف است و زیر فشار کار دوام نمی آورد. صاحب کار مهربان، رحمت را آبدارچی می کند و لطیف، کارگر ساختمان می شود. لطیف که تنبل و دمدمی مزاج است، با عصبانیت آشپزخانه را درب و داغان می کند.

 او احساس می کند که آبدارچی جدید کمی مشکوک است و بالاخره راز او را کشف می کند. پسر (رحمت) در واقع دختری است که به خاطر نیاز شدید مالی خانواده اش، خود را شبیه پسرها کرده تا همپای پدرش کار کند. لطیف برای اینکه رازدار بماند، تلاش می کند تا خصایل انسانی را در خود تقویت کند. شاید طرح کلی فیلم، یک داستان تکراری و نخ نما به نظر برسد که روایتی مدرن دارد. شرقی ها فرق زیادی بین زن و مرد قائل می شوند و ادبیاتشان پر است از داستان هایی درباره مردان و البته زنانی در حجاب که هر کدام در دنیای خود سرگردانند. دریای عمیقی که بین لطیف و رحمت فاصله انداخته، بار درام فیلم را بیشتر می کند و باعث می شود آن دو بدون اینکه با هم حرف بزنند، عاشق هم شوند.

توصیفات من شاید فیلمی خشن و خاکستری را تداعی کند، اما اینگونه نیست. کارگردان به زیبایی از رنگ و نور طبیعی برای نشان دادن مکان های زشت استفاده کرده. استفانی زاکارک می گوید: مجیدی از خورشید همچون منبعی ارزان و آسان بهره برده. اگر شما هم می توانید، در چنین زمان روشنی فیلمبرداری کنید.

درباره آنچه بین رحمت و لطیف می گذرد چیزی نمی گویم تا لذت کشف آن برایتان محفوظ بماند. «باران» آخرین گل از باغچه سینمای شایسته ایران است که تصویر متعادلی از ایران ارائه می کند. این فیلم نمایشگر مردمی است که در شرایط سخت زندگی می کنند و بزرگ می شوند.