سه‌شنبه ۰۶ آذر ۱۴۰۳ - ساعت :
۱۷ دی ۱۳۹۲ - ۱۰:۱۸

اندیشمندی که مروج بی‌اخلاقی است

برخی رسانه‌ها علاقه دارند همه اندیشمندان به شیوه‌ای صهیونیستی و موافق جریان مطبوع آن‌ها بیندیشند و غافلند که لازمه اندیشمندی «آزادی» است؛ همان شعار زیبا که اتفاقا در عموم این رسانه‌ها بیش از حد لازم استفاده می‌شود.
کد خبر : ۱۵۴۹۶۴

صراط: برخی رسانه‌ها همواره علاقه دارند که همه اندیشمندان به شیوه‌ای صهیونیستی و در خوشبینانه‌ترین وجه موافق جریان مطبوع آن‌ها بیندیشند و غافل از این‌ند که لازمه اندیشمندی «آزادی» است؛ همان شعار زیبا که اتفاقا در عموم این رسانه‌ها بیش از حد لازم مورد استفاده قرار می‌گیرد. این نوشتار برای تذکر چند نکته درباره پرداختن ناقص به اندیشه‌های مارتین هایدگر فیلسوف معاصر آلمانی در رسانه‌ها نوشته شده است؛

هانا آرنت در یادداشتی که با عنوان «مارتین هایدگر در هشتاد و اند سالگی خویش» نوشته، تاکید کرده که هایدگر میان آنچه "موضوع دانشوری" بود و آنچه "ماده‌ تفکر" است فرق نهاد و کاملا به "موضوع دانشوری" بی‌اعتنا بود. هایدگر ور رفتن با موضوع‌های طرح شده در حوزه فلسفه و نشان دادن اینکه دانشور فلسفه هستیم را بازی بیهوده‌ای می‌دانست و خود تلاش کرد همواره سر و کارش با "ماده تفکر" باشد. بازی‌های بیهوده با موضوعات فلسفه، نه تنها گره‌ای از کار بشر باز نکرده بلکه هر چه بیشتر آدمی را به بحران‌های‌های معرفتی و اخلاقی و اجتماعی گرفتار ساخته است؛ موضوعاتی که نه تنها مواد کار رسانه‌ای نیستند بلکه بنا بر اعتقاد فیلسوف آلمانی حتی جزء مجموعه مواد دانشگاهی هم نمی‌گنجند؛ اینها صرفا به علایق مرد متفکر مربوطند.

چندی پیش سایت بی‌بی‌سی فارسی مطلبی را به بهانه انتشار یادداشت‌های هایدگر با عنوان «دفترهای سیاه» منتشر کرد و تلاش کرد القاء کند که انتشار این اثر اثبات می‌کند که هایدگر یک نژادپرست ضد‌یهود و در خوشبینانه‌ترین حالت یک انسان سیاسی است که اندیشه فلسفی او تا حد زیادی تحت تاثیر علایق سیاسی‌اش بوده است. به نظر می‌رسد جای اثبات یا رد چنین داعیه‌هایی به هیچ وجه در رسانه‌ها نیست، زیرا مناقشات بسیاری در فضاهای آکادمیک توسط استادان بزرگ تاریخ اندیشه و فلسفه و هایدگرشناسان جهانی در این خصوص درگرفته اما هنوز هم مناقشه بر سر مسئله سیاسی هایدگر به نتیجه محصلی نرسیده و به نظر نمی‌رسد به نتیجه‌ای هم برسد. از سوی دیگر در نگارش و خوانش مطالب باید مراقب بود تا ضرورت ایدئولوژیک کار رسانه‌ای و یک نوشتار ژورنالیستی خدشه‌ای به اندیشه‌های بزرگ یک اندیشمند جهانی وارد نکند و از سوی دیگر این موضوع را باید مد نظر داشت که دغدغه هایدگر از ورود به عرصه سیاست و اجتماع و پذیرفتن ریاست دانشگاه در زمان تسلط حزب نازی، نه تنها دغدغه‌ای سیاسی و نژادپرستانه نبوده بلکه فلسفه او نشان می‌دهد که بانی چنین اندیشه‌ای به لحاظ هستی‌شناسانه نمی‌تواند انسان‌ها را گروه‌بندی نژادی کند و عده‌ای را بر عده دیگر برتری نژادی دهد.

اساسا جایگاه مارتین هایدگر به عنوان یک اندیشمند اجتماعی یا سیاسی همواره غیرروشن بوده و همین عدم روشنی مناقشات بسیاری درباره این وجه از زندگی او ایجاد کرده است.  خود او در اثر اصلی‌اش یعنی هستی و زمان (1927 / Being and Time ) کمتر علاقه‌ای به اخلاق، علوم اجتماعی و سیاست نشان داد و چندی بعد، پیشنهاد نوشتن رساله‌ای در باب اخلاق را ناشی از بدفهمی بنیادی اندیشه‌اش شمرد و رد کرد.

این اندیشمند آلمانی در تمام طول زندگی فکری‌اش دلبستگی و بذل توجه تام خود را به مسئله‌ هستی معطوف کرد و معتقد بود بررسی اخلاق، سیاست، جامعه‌شناسی و دیگر رشته‌های علوم انسانی باید به تبع و در نتیجه متاخر از بررسی رابطه‌ آدمی با هستی مورد بررسی قرار گیرد. زیرا از نظر هایدگر تا نسبت اصیل آدمی با هستی او در جهان شناخته نشود – که هایدگر اعتقاد داشت این نسبت در طول تاریخ تفکر شناخته نشده است – سخن گفتن از اخلاق و سیاست بی‌بنیاد و نامطلوب خواهد بود. از نظر هایدگر داشتن اخلاق، سیاست، هنر و دیگر شئونات فرهنگی خاص برای آدمیان، مستلزم و مسبوق است به داشتن نوع خاصی از هستی‌شناسی که بنیاد آن اخلاق، سیاست، هنر و... قرار می‌گیرد وی سخت اعتقاد داشت که اخلاق و سیاست باید به طور بنیادی‌تر، یعنی با بررسی مسئله‌ هستی مورد بازبینی قرار گرفته شود. بدین ترتیب او خود را به بررسی همین مسئله بنیادین و روشن ساختن نسبت ما با آن مشغول کرد، مسئله و بنیادی که غرب و متافیزیک به طور فزاینده از آنت غفلت کرده‌اند.

بنا بر گفته هایدگر تاریخ غرب و متافیزیک، تاریخ فراموش شدن هستی است و این فراموشی با نیست‌انگاری صریح تکنولوژیک و حکومت‌های تمامیت‌خواه و جنگ‌های جهانی دوره معاصر به کمال و تمامیت رسید. از نظر او اندیشه فلسفی یا متافیزیک، تنها یک نوع از انواع مختلف تفکر بوده که به جهت رویگردانی آدمیان از «پرسش هستی» (question of Being) در دوره کلاسیک یونان، بر دیگر انواع تفکر توفق یافت و کم‌کم به عنوان تنها نوع اندیشه‌ورزی قلمداد شد. فلسفه از نظر هایدگر نوع غربی اندیشه‌ورزی است و از این رو او متافیزیک را مرادف با غرب می‌دانست. بنا بر اعتقاد او، می‌توان یا حتی باید میان فلسفه به عنوان یکی از انواع تفکر و خود تفکر تفاوت قائل شد. هایدگر می‌گوید: «این امر که کسی به فلسفه علاقه نشان دهد، گواهی بر آمادگی برای تفکر نیست؛ ... پرداختن به فلسفه ممکن است حتی به سرسختانه‌ترین شکل، این توهم را برایمان ایجاد کند که ما فکر می‌کنیم؛ زیرا در این حین مدام در حال «فلسفه‌ورزی» - تاکید از خود هایدگر است - هستیم».(معنای تفکر چیست - 13 و 14)

اما هایدگر صرفا بر وجه منفی دوره کنونی یعنی نیست‌انگاری دست نگذاشت، وی معتقد بود که دورانی که ما در آن به سر می‌بریم، به جهت اینکه تفکر غربی مدرن در آن به تمامیت رسیده و بخش اعظم امکانات مدرنیته یعنی علم و تکنولوژی فعلیت یافته است، می‌تواند راهی باشد برای اندیشیدن به نوع تازه‌ای از امکانات هستی بشری که تاکنون نااندیشیده مانده‌اند. آنچه که هایدگر برای رسیدن به چنین راهی بر آن اهتمام کرد، بازاندیشی، واسازی و به قول خودش تخریب متافیزیک یا غرب برای بازنمودن امکانات جدیدی بود که همواره در تاریخ غرب پنهان ماندند. او قصد داشت امکانات منطوی در تاریخ اندیشه را بیرون بکشد و شیوه‌ای نویی در اندیشه به هستی را پیش بکشد؛ همه انتقادات و عقایدی که هایدگر در ضمن فلسفه‌ورزی‌اش درباره قوم یا ایدئولوژی خاصی مطرح می‌کند، در بستر این واسازی اندیشه‌گرانه رخ می‌دهد نه برای اینکه عقایدی نژادپرستانه یا غیرانسانی را که اتفاقا محصول همان نوع خاص اندیشه‌ورزی یا دانوری مالوف تاریخ متافیزک و غرب است، بسط دهد. نقد هایدگر از غرب با تاثیری که او از نیچه گرفته، نقدی بنیادین و از درون است و غفلت از بنیادهای اندیشه هایدگر ممکن است خواننده و مخاطب امروزی را به این ایده سطحی راهبر شود که منظور او از نقدها و اعتراضاتش به شیوه خاص بودن انسان کنونی در بطن قومیت و تاریخش، نوعی نگاه نژادی، سیاسی و اخلاقی است. هایدگر تلاش داشت با بنیان اخلاق و سیاست پذیرفته شده در بیفتد و طرحی نو برای بنیان جدیدی از اخلاق و سیاست در اندازد. از این نظر او راهی نداشت تا آنچه ت قومیت غربی در تاریخ خودش به آن تمسک جسته به رویارویی و واسازی کشد و سخن از امور انضمانی تاریخی در چنین پرداختی گاه ضروری می‌نماید.

اینکه هایدگر را نژادپرستی بدانیم که فعالیت ضد یهود او در راستای سیاست حزب نازی رقم خورده از نظر فلسفی به همان اندازه بی‌وجه است که بگوییم نیچه یک انسان ضدخدا و ضدمسیح است که تنها هدف او در افتادن با آموزه الوهیت و ایمان‌محوری در زندگی انسانی است. نیچه هم مانند هایدگر راهی نداشت که نقد بنیادین خود از فرهنگ غرب و اندیشه مدرن را در شیوه‌ای انضمامی‌ و قابل فهم با نقد از افلاطون‌گرایی از سویی و نوع خاص مسیحیت‌گرایی تاریخی این فرهنگ مطرح کند. اونامونو عارف اسپانیانی و نویسنده «درد جاودانگی» در خصوص شخصیت‌هایی مانند آنچه از نیچه سراغ داریم به درستی می‌گوید «ملحدان راستین، دیوانه وار عاشق خدایند» اما این معنا باید در سطحی فراتر از آنچه رسانه‌ها مایلند به آن دامن زنند فهم شود. البته معقول نیست که از این قیاس نیچه و هایدگر نتیجه گرفت که «هایدگر، دیوانه‌وار عاشق یهودیت است» که در قیاس و مثال مناقشه نیست.

آنچه که در هایدگر اهمیت دارد و رسانه‌ها کمتر می‌توانند به آن بپردازند، زیرا این مهم در جهان عقل‌گریز ما جذابیت رسانه‌ای چندانی ندارد، موضوعی است که هانا آرنت در ادامه مقاله‌اش بر آن تاکید کرد. آرنت معتقد است هایدگر برای شاگردانش معلمی بود که آن‌ها می‌توانستند از او تفکر بیاموزند، چرا که «او به سادگی این حرف را به کرسی نشاند که تفکر دوباره زندگی یافته است و گنجینه‌های فرهنگی گذشته که مرده تصور می‌شد به سخن درآورده شده‌اند». او در ادامه خاطر نشان می کند آنچه که در هایدگر اهمیت دارد همین «تفکر او است، نه فلسفه‌ او که می‌توان بود و نبود آن را مورد پرسش قرار داد». بنا بر قول آرنت این تفکر با خصوصیت کاوندگی‌اش که خاص خود آن است، در فعالیتی بی‌قصد و غرض - باید بر عبارت بی‌قصد و غرض تاکید کرد- به اعماق راه می‌برد، اما نه برای اکتشاف تازه، بلکه می‌خواهد اساسی مطمئن و نهایی را پی‌ریزی کند که پیش از آن با چنین روشی کشف نشده بود. به همین جهت بود که هایدگر همواره از «راه‌گشایی» و «نشانه‌های راه» -wegmarken- سخن می‌گفت. به همین دلیل فیلسوف آلمانی شان خود را بیش از این می‌دانست که بخواهد اکتشاف تازه‌ای درباره قومیت یا ملیت خاصی داشته باشد؛ در سطحی‌ترین سطح هم نمی‌توان دغدغه هایدگر را پرداختن به قومیت‌ها یا ادیان خاص و حتی سیاست ویژه‌ای تلقی کرد. او حتی از فلسفه اخلاق و سیاست فاصله گرفت و اعلام کرد تنها کسانی که اندیشه او را نفهمیده‌اند یا بدفهمیده‌اندممکن است از من انتظار داشته باشند تکلیف اخلاق و سیاست را روشن کنم.

البته تفکر هایدگر وظایف و مسائل انضمامی خاص خود را دارد و توسط آن به جنبش در می‌آید، اما نمی‌توان گفت که غایتی دارد. این تفکر به جای آن که رسیدن به غایتی از پیش تعیین شده یعنی اخلاق، سیاست خاصی را در نظر داشته باشد، صرفا رهنمودی به ساحت تازه‌ای از تفکر است. رجوع به نوشته‌های خود هایدگر این موضوع را روشن‌تر می‌کند؛ او در «پایان فلسفه و وظیفه‌ی تفکر» نوشت: «تامل دقیق درباره‌ی چنین وظیفه تفکری، باید برای ما غریب و نا مانوس باشد؛ تفکری که نه متافیزیک به شمار آید و نه بتواند علم باشد! وظیفه‌ای که خود را از فلسفه از مراحل آغازین پیدایش‌اش پنهان کرده است ... مسئولیت و وظیفه تفکر بر اظهار این مطلب مشتمل است که فلسفه بر نخاسته بود تا ماده و موضوع تفکر شود و سپس تبدیل به یک انحلال و زوال گردد. ... وظیفه تفکر صرفا یک وظیفه ابتدایی و مقدماتی است و نه یک وظیفه مشخص و نهایی. این تفکر به این امر قانع است که آمادگی را در انسان برای «امکانی» که زمان وقوع آن روشن نیست و بوجود آمدنش نیز قطعی نیست احیا کند. ... ما به این امکان می‌اندیشیم که تمدن جهانی که هم اکنون در آغاز راه است شاید روزگاری بر «خصیصه تکنیکی - علمی - صنعتی» به عنوان تنها ضابطه و معیار اقامت آدمی در جهان فائق آید. چنین چیزی ممکن است به خودی خود اتفاق نیفتد اما به واسطه‌ این آمادگی برای یک امر «محتوم و قطعی»، همیشه درباره‌ سرنوشت و تقدیرش که هنوز هیچ تصمیمی در مورد آن اتخاذ نشده است صحبت می‌شود. ... این تفکر مقدماتی نه می‌خواهد و نه می‌تواند آینده را پیش‌بینی کند. بلکه تلاش می‌کند چیزهایی را در حال حاضر بگوید که مدت‌ها پیش دقیقا در زمان آغاز فلسفه و برای شروع آن گفته‌اند اما به صراحت و روشنی در مورد آن تفکر نشده است.» (پایان فلسفه و وظیفه تفکر - 19، 20، 21).

هایدگر گویا در نظر داشت مقدمات اندیشه‌ای اصیل را - که بر درک صریحی از خود هستی مبتنی است - مهیا سازد تا بر اساس آن نوع جدیدی از اخلاق و سیاست امکان ظهور و بروز یابد، همان‌گونه که متفکران نخستین یونان که هایدگر با شیفتگی آن‌ها را می ستود، چنین کاری کردند؛ از این رو اصلا تمایلی نداشت پیش از آماده‌شدن چنین درک اصیلی از هستی، حرفی از سیاست یا اخلاق به زبان آورد. از این نظر نقد و واکاوی او از اخلاق یا گفتمان و ویژگی‌های فردی و قومی آنچه موجود است، باید در بستری فلسفی و والاتر فهم شود؛ چیزی که در خور رسانه‌ها نیست.

هایدگر معتقد بود که «ما هنوز به قلمرو آنچه که ذاتا و به مفهومی بنیادین قصد دارد موضوع تفکر واقع شود، نرسیده‌ایم و به آن روی نکرده‌ایم» (معنای تفکر چیست – 15) و قصد داشت راهی برای برون شد از بحران‌های معرفتی برآمده از غفلت بنیادین ما از هستی بیابد. بدین‌ترتیب کار هایدگر در واکنش به سنت فرهنگی و فلسفی غرب یا همان تخریب متافیزیک مبتنی بر نوع دیگری از اندیشه بود که در آن می‌بایست پرسش از هستی و اندیشیدن به آن، به عنوان مبنی و معیاری بنیادین مورد نظر باشد و این هم کاری است که در پرداخت رسانه‌ای نمی‌توان به آن نائل شد.

البته ذکر این نکته هم ضروری است که هایدگر خود واقف بود کاری که در پیش گرفته خواه ناخواه به طور غیرمستقیم ابعاد اجتماعی و اخلاق و سیاسی پیدا خواهد کرد. او در آخرین سال‌های حیاتش در گفتگویی که تاکید داشت پس از مرگش منتشر شود به خبرنگار اشپیگل گفت: «در آن زمان (سال 1930) مرا پرسش‌هایی مشغول می‌کرد که در هستی و زمان (1927) و در نوشته‌ها و سخنرانی‌های بعدی بازنموده شده‌اند، یعنی پرسش‌های اصلی تفکر، پرسش‌هایی که به مسائل ملی و اجتماعی نیز غیرمستقیم مربوطند.».

او بارها خاطر تاکید کرده بود که با نظریاتش صرفا قصد دارد راهی را نشان دهد و فلسفه در راه بودن است و تفکری که از پیش به دنبال نتیجه باشد اساسا تفکر نیست. هایدگر نه خود و نه هیچ فرد دیگری را قادر نمی‌دانست که به تنهایی بتواند هم بنیادی نو برای تفکر بیابد و هم بر مبنای آن تفکر جهان را در کلیت‌اش چنان بنگرد که دستورات عملی در مورد آن بدهد و اگر تفکری بخواهد چنین وظایف خطیری را توامان انجام دهد درمانده و ناکام خواهد بود؛ «تا آنجا که من می‌بینم هیچ فردی به تنهایی نمی‌تواند جهانی را در کلش بر مبنای تفکر چنان بنگرد که دستورات عملی در مورد آن بدهد و آن هم با در نظر گرفتن این وظیفه که از نو بنیادی برای تفکر بیابد. تفکر در حدی که بخواهد خود را جدی بگیرد و در عین حال بخواهد در اینجا دستورالعمل بدهد، در مواجهه با روی‌آوردها درمانده خواهد شد.» (مصاحبه با اشپیگل)

گذشته از این‌ها فیلسوفی که در فلسفه‌اش نقش کلیدی به انسان می‌دهد و او را تنها موجوی می‌داند که واجد فهم هستی است، منطقا معقول نیست که بخواهد اندیشه عالی‌اش درباره انسان را با پرداختن نژادپرستی آن هم با شیوه‌ای سخیف، آلوده سازد؛ ذکر چند جمله بریده از یادداشت‌هایی که مشخص نیست هایدگر آن‌ها را در چه فضایی فکری و بحثی طرح کرده و پیشینه و پسینه گفتارش معلوم نیست، آن هم در یک رسانه سیاسی، شاید برای مخاطبان عادی این اندیشه را رقم بزند که با فیلسوفی فاشیست روبرو هستیم که عده‌ای سخت علاقه دارند از هایدگر چنین چیزی بسازند. هایدگر لااقل از نظر فلسفی اهمیت ویژه‌ای به وجود انسانی می‌دهد بدون اینکه بخواهد آن‌ها را بر طبق قومیت‌ها یا ادیانشان دسته‌بندی کند. او از آغاز فلسفه‌ورزی‌اش مسئله‌ی هستی را از راه پژوهش درباره انسان طرح می‌کند و عقیده دارد که آدمی رابطه‌ای ویژه با هستی دارد.

از نظر هایدگر انسان تنها هستنده‌ زمانی و تاریخی است که به طور فعال درگیر برنامه‌ریزی و شکل‌دادن به آینده خود و ساختن تاریخ است و اتفاقا به دلیل این اقتران هستی و زمان در هستی انسان، هایدگر اعتقاد دارد که آدمی می‌تواند مدخلی برای ورود به مسئله‌ی خود هستی باشد و اساسا کتاب هستی و زمان عهده‌دار طرح همین مسئله‌ است. او تحقیق می‌کند که تاریخ چگونه از دلمشغولی انسان به مسئله هستی پدید می‌آید و امیدوار است که از این راه به فهم عمیق‌تر مسئله هستی از آن جهت که هستی است، برسد.

نکته پایانی اینکه هایدگر برای روشن ساختن راهی نو برای گونه‌ دیگری از اندیشه که پیشتر از آن سخن گفتیم، می‌بایست گونه‌ای دیگر از انسان (Dasien) را کاملا متفاوت با آنچه در تاریخ متافیزیک، بویژه در دوران مدرن پنداشته شده است (subject) معرفی کند. از نظر او نگاه متافیزیکی که مبتنی بر ذهن شناسنده(سوژه) بوده، درست همان چیزی است که منجر به چنین نیست‌انگاری تام و تمامی شده که کلیت غرب را فراگرفته، او فکر می‌کرد که اگر راه برون شدی از این بحران وجود داشته باشد، در عزل نظر از خود بنیادی و نگاه سوژه‌ای - ابژه‌ای متافیزیک درباره‌ همه چیز، بوِیژه نسبت به خود انسان نهفته است. تعریف دازاین به «هستی-در-جهان» صریحا عکس‌العمل هایدگر به سوژه دکارتی است تا از این طریق اظهار کند رابطه‌ای ضروری میان انسان و زندگی او در جهان وجود دارد و نباید رابطه انسان با زندگی و جهان را، صرفا رابطه ای شناخت شناسانه و مبتنی بر نسبت سوژه‌ای - ابژه‌ای، استیلایی، تکنیکی، مادی، شمارش‌گرانه، ماشینی و... دانست. این‌ها مسائلی است که نمی‌توان از آن صرف‌نظر کرد و در چند سطر نوشت «هایدگر یک نژادپرست است!»


منبع: تسنیم