صراط: سایت مباحثات نوشت: داریوش همایون وزیر اطلاعات دولت پهلوی بود که تاکنون از او به عنوان نویسنده مقاله توهینآمیز به امام خمینی(ره) در روزنامه اطلاعات نام برده شده است. توضیحات وی درباره پشت پرده ماجرا و سیر نگارش و انتشار این مقاله جالب توجه است.
این گفتوگو در کنار 47 گفتوگوی دیگر و در قالب تاریخ شفاهی پهلوی دوم از سوی جمعی از پژوهشگران و با مدیریت حسین دهباشی انجام شده است. بدیهی است محتوا یا برخی تعابیر به کار برده شده از سوی داریوش همایون مورد تأیید سایت نیست؛ اما با توجه به رسم امانتداری و عدم دخل و تصرف، گفتههای وی منتشر میشود.
بحث مهمی در دوره وزارت شما و آن ماجرای مقاله احمد رشیدی مطلق و به دنبال آن ماجرای 19 دی قم وجود دارد. اگر ممکن است به تفصیل درباره آن مقاله توضیح بفرمایید. جاهای مختلف فرمودهاید ولی اخیراً هم مطالب مختلفی درباره آن منتشر شده است. در گمانهزنیهای مختلف در مورد اینکه چه کسی این مقاله را نوشته، از شخص شاه گرفته تا حضرتعالی تا آقای هویدا تا آقای نیکوخواه تا آقای شعبانی از افراد مختلفی اسم برده شده. اگر ممکن است یک بار به تفصیل درباره این ماجرا توضیح بفرمایید.
اوایل زمستان 56 مصطفی خمینی درگذشت و فوراً شایعه شد که ساواک او را کشته است. در قم مجالسی گرفتند و یکی دو تا از این آیتاللهها [...] مثل آقای روحانی بالای منبر، حتی تا آنجا پیش رفتند که شاه منعزل است، عزل است.
سید صادق روحانی.
اسم کوچکش را یادم رفته بود، بله. گفت شاه اصلاً معزول است، عزل به قول خودش خیلی عربی هست. [آیتالله] خمینی هم یک اعلامیه داد و حمله خیلی شدیدی به شاه کرد و شاه هم چنان که گفتم نسبت به انتقادات و حملاتی که به او میشد حساس بود. اگر در آبیجان و مثلاً ساحل عاج هم روزنامهای علیه او چیزی مینوشت باید مثلاً روزنامه آیندگان جوابی به او میداد. جواب را از ساواک یا وزارت اطلاعات تهیه میکردند، میفرستادند و ما چاپ میکردیم.
چنین فضایی بود. وقتی این انتقاد مستقیم به او شد، خیلی خشمگین شد. به هویدا و نصیری گفت به این حمله کنید. هویدا یک دفتر مطبوعاتی داشت که از نخست وزیری برده بود به وزارت دربار و فرهاد نیکوخواه هم رئیس آن دفتر مطبوعاتی بود و کارهای مطبوعاتی هویدا را میکرد. وقتی به او دستور داد که کسی را پیدا و مقالهای که شاه گفته است را تهیه کنید، او به یک روزنامهنویس قدیمی تلفن کرد. البته آن روزنامهنویس در آن زمان، کار مرغداری میکرد و رئیس انجمن مرغداران بود: علی شعبانی. چون او درگذشته است، برای اولین بار اسمش را آوردم. نقش فرهاد نیکوخواه همین بود که به آن شخص تلفن کرد؛ چون خود نیکوخواه اصلاً مردی نیست و طبیعتش طوری نیست که وارد این کارها بشود. او اصلاً دوست ندارد چنین اقداماتی بکند. مردی ملایم، مسالمتجو و اهل آشتیدادن است و اصلاً وارد این کارها نمیشود. ولی خب دستور بود و باید دو نفر را پیدا میکرد و او هم پیدا کرد.
علی شعبانی یک متن خیلی آبکی نوشت. البته مقالهای که چاپ شد، یک متن بسیار آبکی است ولی گویا متن اول، آبکیتر هم بوده است. مینویسد و میفرستند پیش شاه و شاه عصبانی میشود که این حرفها چیست و تندترش کنید. برمیگردند و متن را به شعبانی میدهند تا کمی تندترش کند. بعد، پیش از اینکه متن را به شاه بدهند، آقای مهدی قاسمی را دعوت میکنند. این را چند سال پیش، آقای مهدی قاسمی در مجله علمی و جامعه واشنگتن نوشته است و من از آنجا نقل میکنم. او میگوید: شب، دیر وقت بود که به دفتر هویدا رفتم. نیکوخواه، شعبانی و هویدا متنی را به من نشان دادند و گفتند که سابقهاش این هست و چطور است؟ من هم نگاه کردم و خوشم نیامد.
او اصلاً اهل این صحبتها نبود. اصلاً یک کلمه هم تا آن وقت از این چیزها ننوشته بود و بعد هم ننوشت. گفت برای اینکه رفع تکلیف بکنم نوشتمش. گفتم خیلی خوب است و دادمش به هویدا. هویدا رفت پای تلفن و متن را برای شاه خواند و گفتند خوب است. فردا هویدا به من تلفن کرد؛ فردای آن جلسه که من نمیدانستم.
* شما تا قبل از اینکه هویدا به شما تلفن کنند؟
نه، اصلاً. فقط شنیده بودم که [آیتالله] خمینی حمله کرده است و در مسجد ارگ، مجلسی گرفتهاند و باز هم حمله و انتقاد شدید و بعد هم انتشار یک مطلب.
فردا آن روز تلفن میشود به دفتر من. هویدا گفت مطلبی هست که فرمودهاند هر چه زودتر در یکی از روزنامهها چاپ شود. من آن روز و فردایش در کنگره حزب رستاخیر شرکت داشتم و رئیس کمیسیون اساسنامه بودم. قرار بود اساسنامه را طوری تغییر دهیم و آموزگار بتواند دوباره دبیر کل شود. خیلی گرفتار بودم و داشتم با یکی دو نفر صحبت میکردم که علی غفاری، رئیس دفتر هویدا آمد و یک پاکت سفیدرنگ بزرگ را به من داد. همان وقت نگاه نکردم ولی رویش یک برچسب گرد با علامت و آرم شاهنشاهی بود. پاکت را به من داد و گفت: این همان است که آقای وزیر دربار گفتند.
من دیدم با حواسپرتی و گرفتاریهای کنگره، این را جا خواهم گذاشت و خیلی بد خواهد شد. نگاهی انداختم و دیدم اتفاقاً علی باستانی خبرنگار اتحاد که دوست خیلی صمیمی من هم است، آنجا بود. پاکت را به او دادم. برچسب روی پاکت را هم کندم. یعنی پاکت را برداشتم و خود مقاله را دادم به او.
* این کاملاً اتفاقی بود؟
بله دیگر. این آنجا بود.
* اگر سردبیر آنجا بود؟
هر کسی آنجا بود. چون من باید بلافاصله میرفتم به سراغ کمیسیون و اساسنامه و حتماً این پاکت را جا میگذاشتم. حواسم پرت بود و گرفتاریهایم زیاد.
از آنجا که اینها را باستانی گفته است، دیگر اشکال ندارد اسم آوردن از آنها. ماجرا تمام شد و من رفتم. فردایش اتفاقاً یک کمیسیون داشتم. شهیدی در اطلاعات سردبیر کل بود. احمد شهیدی تلفن کرد که این چه کاری است! این مقاله حمله به [آیتالله] خمینی خیلی بد است و اینها.
گفتم من نمیدانم، نخواندمش. ولی چه کارش کنیم! گفتند چاپ شود. گفت آخر چرا ما؟ گفتم مگر چیست؟ گفت حمله کردهاند و گفتهاند اگر این مقاله را چاپ کنیم، حمله میکنند و دفتر و دستک ما را در قم آتش میزنند. گفتم بالاخره باید کسی این را چاپ کند، حالا دادیمش به شما. شما از همة روزنامهها بیشتر برخوردار شدید. واقعاً هم اطلاعات قوی بود. گفتیم به هر حال باید چاپش کنیم. من که تهیهاش نکردهام. عصبانی و ناراحت شد. ولی واقعاً هیچ کاری نمیشد کرد. باید یک روزنامه چاپ میکرد.
* یعنی شما هم نمیتوانستید کاری کنید؟
نه دیگر. مگر اینکه بفرستمش برای کیهان یا آیندگان یا دیگری.
* برای چاپ نشدنش کاری نمیتوانستید بکنید؟
نه. دستور شاه بود. آن موقع از این شوخیها نمیشد کرد. با نصیری میشد درافتاد ولی با شاه نمیشد. یک ساعت بعد آموزگار تلفن کرد که موضوع چیست؟ گفتم موضوع این است. گفت فرهاد مسعودی به او تلفن کرده که چنین موضوعی پیش آمده. گفتم موضوع این است و اعلیحضرت دستور دادهاند که چاپ شود. گفت اگر این طور است که حتماً باید چاپ بشود و به فرهاد مسعودی خبر داد که این باید چاپ شود.
فردای آن روز، این مقاله در یک گوشه از روزنامه اطلاعات چاپ شد. گمان کنم همان موقع شاید 200 یا 300 نفر هم این مقاله را نخواندند. ولی در قم شورش شد و همان طور که سعیدی پیشبینی کرده بود، ریختند دفتر اطلاعات را شکستند و چند نفری هم کشته شدند و شریعتمداری گفت که آقا به جای تیراندازی، از لوله آبپاش استفاده میکردید! ولی…
* اطلاعات 19 دی قم؟
بله. منتهی از بس که هر سال 15 خرداد در قم تظاهرات میشد، عادی شده بود. همان سال هم تظاهرات شده بود و نیروی انتظامی، چند طلبه را از بام انداخته و کشته بود. نیروهای انتظامی اصلا از مردم و طلاب خشمگین بودند و خشونت نشان دادند. هر سال همین اتفاقات میافتاد و طلاب فیضیه برای 15 خرداد تظاهرات میکردند. هر سال هم با تلفات و کتککاری تمام میشد. اتفاق خارقالعادهای نبود. از آن به بعد، چهلمیها شروع شد؛ چهلم تبریز، چهلم قم و… . همین اتفاق که اصلاً صحنه رویداد بود با کمال آرامش برگزار شد و هیچ اتفاقی نیفتاد.
در یک مسجد مراسمی گرفتند و آیتاللهها رفتند و فرماندار کل تهران که خیلی مرد کارآمد و معقولی بود، بسیار خوب اداره کرد. در تبریز قرار بود در مسجد بازار تجمع کنند. مسجد را قفل کرده بودند. من نمیدانم چه کسی این کار را کرده بود ولی مردم خشمگین ریختند و عدهای هم بسیج شده بودند برای خراب کردن حزب رستاخیر و بانک و هرچه دستشان رسید. استاندار هم در باغ فلان مشغول… هر چه، به هر حال کارهای استانداری را میکرد [با خنده]، ولی پشتش گرم بود و خویشاوند نخست وزیر بود.
* استاندار قم چه کسی بود؟
سرلشکر آزموده، همانی که در دادگاه…
* سرلشکر اسکندر؟
بله. اسکندر آزموده. دادگاه مصدق.
* چند سال پیش در لندن فوت شد.
بله. آدم بسیار پایینی بود. بیچاره در همان دادگاه نشان داد.
* ببخشید حسین آزموده بود. برادرش اسکندر بود.
اسمهای کوچک را من درست به خاطر نمیآورم. بله. حسین استاندار آنجا بود. آخرین کارش هم بود. این ماجرا که بالا گرفت، تعداد کشتگان بیشتر شد. در سطح شهر پخش شد این قضیه و خیلی جاها را ویران کردند. از آن به بعد هر چهل روز یک بار از این اتفاقات میافتاد. ولی خود مقاله دیگر فراموش شده بود. یعنی از قم به بعد، اعتراضی به چاپ مقاله نمیشد؛ اعتراض به کشتگان چهلم قبلی بود، خشونت در برابر چهلم قبلی بود.
* چرا شعبانی برای نوشتن این مقاله انتخاب شد؟
با نیکوخواه دوست بود. سهم نیکوخواه همان طور که عرض کردم بیش از این نبود که باید یکی را پیدا میکرد. حالا شاید بیشتر مطالبی که از نخست وزیر در آن سالها میآمد برای ماها همین شعبانی نوشته بود. نمیدانم.
* یعنی ارسال مقالات فرمایشی به روزنامهها؟
این [سابقه] داشت. هم از دربار میآمد، هم از نخست وزیری، هم از ساواک، هم از وزارت اطلاعات. هر کی هر کی بود.
* مقاومتی در برابر هیچ کدامش هم وجود نداشت؟
چرا، ولی آن مسئول برکنار میشد. مسئول بعدی، چاپش میکرد. مقاومت معنی نداشت. جلوی چاپ گرفته نمیشد. اشخاص، بهایی میپرداختند که فکر میکردند لازم نیست. این قضیه، آن قدر اهمیت نداشت. عادی بود و خیلی تکرار میشد. روزنامه آبیجان به آن مطلبی که روزنامه تهران چاپ میکرد، پاسخ میداد. کارهای نمایشی بود دیگر. فقط برای اینکه بگویند ما جواب دادیم و نگذاشتیم این قضیه بیجواب بماند. اینکه چه کسی این جواب را خوانده و چه اثری کرده است، مطرح نبود. در نتیجه اصلاً جلوگیری و خودداری معنی نداشت. چاپ میکردند. فوقش این بود که میریختند، دفتر اطلاعات را میشکستند. و بعد، درستش میکردند.
اگر دوست داشته باشید، دیدگاه خودتان درباره ویژگیهای آیتالله خمینی در رهبری انقلاب توضیحاتی بفرمایید. از نظر شما، چطور شد که او توانست رهبری انقلاب را بهدست بگیرد و به پیروزی برسد؟ و به هرحال جناح شما و جناح مشروطه پادشاهی را وادار به شکست کند.
مثل همیشه ضعیفترین پادشاه یا رهبر یا فرمانده نظامی در مقابل قویترین قرار گرفت. والا هیچوقت چنین پیروزیها و شکستهایی را نمیدیدیم. اسکندر اگر در برابر مثلا کوروش قرار میگرفت یا داریوش هخامنشی، اسکندری باقی نمیماند. عربها اگر دوره انوشیروان حمله کردند بودند به ایران، معلوم بود تکلیفشان چه میشد. همیشه اینطور است. باید عُمَری باشد در مقابل یزدگردی تا درست شود. [آیتالله] خمینی نقطه مقابل محمدرضاشاه بود از نظر کاراکتر و تواناییهای فردی. محمدرضاشاه بسیار آگاه، بسیار [تأثیرگذار] به قول فرانسویها…
* پیچیده؟
فقط پیچیده نیست. پیچیده و پالایشیافته و بافرهنگ و همه اینهاست. خب در حد خودش. [روشنفکر] نبود ولی خیلی دیده بود، شنیده بود، اهل خواندن هم زیاد نبود ولی انسان از راه گوش خیلی چیزها میآموزد. [آیتالله] خمینی، بههیچ وجه جنبه توهین ندارد، ولی پاکروان که در 1342 او را دستگیر کرد و از مرگ نجات داد و بعد فرستاد به تبعید، در وصفش گفته بود چیزی جلویش دوام نمیآورد، بهجایی نگاه نمیکند، مستقیم میرود به طرف هدف، با هر قدرتی که دارد و در برابر هر مانعی. منظورش، این توانایی اقدام و عمل بود. [آیتالله] خمینی بسیار مرد بااراده و مصمم [ی بود] و واقعیت قدرت را بهنظر من از تمام رجال آن دوره ایران بهتر می شناخت؛ [...] درحالیکه محمدرضاشاه اصولا آدم متزلزل ضعیفی بود و کاراکتر خیلی خیلی ضعیفی داشت، همیشه پابهگریز، همیشه در برابر مشکلات، اولین واکنشش تسلیم [بود.] پنج بار در طول 37 سال او آماده گریز بود از ایران که دو سه بارش را ما شاهد بودیم، دو بارش را هم خبر نداشتیم و خب دفعه آخر هم به آن صورت [رفت.]
* میشود این پنج بار را فهرستوار اسم ببرید؟
اولینبار بعد از سوم شهریور بود که میگفت اگر نمیخواهند، من بروم. کِی بروم؟ دومین بار، نهم اسفند بود. مصدق گفت مصلحت در این است که بروید. هر روز میپرسید کِی بروم؟ چهجوری بروم؟ داشتند پول برایش جمع میکردند از خزانه، این طرف، آن طرف؛ آن وقت هم ارز زیاد نداشتند. سومین بار در پانزده خرداد [بود.]
* 25 مرداد نبود؟
بله، 25 مرداد بود. 25 مرداد گذاشت رفت و حالا اینکه حسابهای خودش غلط درآمد، بحث دیگری است. چون اصلا فکر نمیکرد که رفتنش چنین واکنشی در مردم برانگیزد. بعد در سال 1324، اگر علم نبود آماده رفتن بود. ولی در اردیبهشت 1357، بعد از جریان تبریز، باز آماده ترک ایران بود. بالأخره هم که رفت. اینها را دکتر میلانی در زندگینامه شاه به تفصیل آورده است و من از او شنیدهام. بعضیهایش را خب میدانستم ولی [او] بهتفصیل نوشته است. مثل اینکه نقطه مقابل شاه بود [آیتالله] خمینی و مسلما پیروزیاش حتمی بود دیگر، برای اینکه یکطرف آماده فرار است و تسلیم، یکطرف به هر قیمت میخواهد موفق بشود و شد.