"صراط" - ارسطو بیست و سه قرن پیش گفته است که ضعف در داستانگویی موجب سقوط و انحطاط جوامع میشود.
انسان ها همواره در جستجوی معنا برای گذران بهینه زندگی هستند، جستجویی که انسان به مدد فلسفه و علم و دین و هنر در صدد یافتن آن است.
لنگی علم و فلسفه این روزها بیشتر به چشم میخورد؛ علمی که در اختیار ثروتمندان قرار گرفته و فلسفهای که هم بهشدت شکاک است و هم مشکوک! دین هم که گاه در دست برخی از عالمان آلوده به سیاست به همان ورطهای افتاده است که اهل علم افتادهاند، یعنی اقتصاد و قدرت.
میماند هنر، هنری که داستانگوترین فرماش سینماست و سینمای افسار گسیخته امروز، تمام دروغهای عالم را یکجا جمع میکند، با وجود این بیشترین مخاطب را دارد و طبیعی است که بیشترین تاثیر را هم بگذارد.
انسانِ در جستجوی معنای زندگی در میان سریالهای شبه داستانگوی ظاهر فریب و توخالی، همواره سردرگمتر و سردرگمتر می شود. امروز ما بیش از گذشته به درامها و تراژدیها و کمدیهای راستین، یعنی آثاری که زوایای تاریک روح بشر و معنای واقعی زندگی و مرگ را روشن کنند، نیازمندیم.
من متاسفم که در عرصه سینما و تلویزیون، افرادی که از چنین شعوری برخوردارند و میدانند خود در چه جهل مرکبی دست و پا میزنند، نادرند و آن نادرها هم بسیار کمکار. عرصه، عرصه آدمهای سالوس و دروغگو شده است که داستانگویی را با پشتهماندازیها، توهمات و حقهبازیهای عوامفریبانه اشتباه گرفتهاند. متلک و تکهپرانی و شوخیهای سخیف، جای طنز را گرفته و هنرپیشههای خوش خط و خال جای مضمون را.
افسوس! کو گوش شنوا؟ من در هیچ زمانی این قدر به اهمیت داستان پی نبرده بودم. داستان سرگرمی نیست، بلکه وسیلهای است که ما را در مسیر واقعیت پیش می برد. هنرمند داستانگو در جهت معنا بخشیدن به هرج و مرج هستی تلاش میکند و هنرمندی که خود از اندیشه و فعل بامعنایی برخوردار و صاحب روح فاخری نباشد، اثری فاخر و الگوئی زیبا برای زندگی نمیآفریند و در نتیجه، داستانگویی ناقص و جذابیت ظاهری نادرست را جایگزین محتوا و فریبکاری را جایگزین حقیقت می کند. آدمهای بیعمق و محتوا، جوانان هویت گمکرده و مسئولین بیمسئولیت، نتیجه طبیعی نگاهی از این سنخ هستند که نمود بیرونی آن را در اغلب محصولات فرهنگی، بهویژه سریالها و فیلمهاي سینمائی شاهدیم.
انسان ها همواره در جستجوی معنا برای گذران بهینه زندگی هستند، جستجویی که انسان به مدد فلسفه و علم و دین و هنر در صدد یافتن آن است.
لنگی علم و فلسفه این روزها بیشتر به چشم میخورد؛ علمی که در اختیار ثروتمندان قرار گرفته و فلسفهای که هم بهشدت شکاک است و هم مشکوک! دین هم که گاه در دست برخی از عالمان آلوده به سیاست به همان ورطهای افتاده است که اهل علم افتادهاند، یعنی اقتصاد و قدرت.
میماند هنر، هنری که داستانگوترین فرماش سینماست و سینمای افسار گسیخته امروز، تمام دروغهای عالم را یکجا جمع میکند، با وجود این بیشترین مخاطب را دارد و طبیعی است که بیشترین تاثیر را هم بگذارد.
انسانِ در جستجوی معنای زندگی در میان سریالهای شبه داستانگوی ظاهر فریب و توخالی، همواره سردرگمتر و سردرگمتر می شود. امروز ما بیش از گذشته به درامها و تراژدیها و کمدیهای راستین، یعنی آثاری که زوایای تاریک روح بشر و معنای واقعی زندگی و مرگ را روشن کنند، نیازمندیم.
من متاسفم که در عرصه سینما و تلویزیون، افرادی که از چنین شعوری برخوردارند و میدانند خود در چه جهل مرکبی دست و پا میزنند، نادرند و آن نادرها هم بسیار کمکار. عرصه، عرصه آدمهای سالوس و دروغگو شده است که داستانگویی را با پشتهماندازیها، توهمات و حقهبازیهای عوامفریبانه اشتباه گرفتهاند. متلک و تکهپرانی و شوخیهای سخیف، جای طنز را گرفته و هنرپیشههای خوش خط و خال جای مضمون را.
افسوس! کو گوش شنوا؟ من در هیچ زمانی این قدر به اهمیت داستان پی نبرده بودم. داستان سرگرمی نیست، بلکه وسیلهای است که ما را در مسیر واقعیت پیش می برد. هنرمند داستانگو در جهت معنا بخشیدن به هرج و مرج هستی تلاش میکند و هنرمندی که خود از اندیشه و فعل بامعنایی برخوردار و صاحب روح فاخری نباشد، اثری فاخر و الگوئی زیبا برای زندگی نمیآفریند و در نتیجه، داستانگویی ناقص و جذابیت ظاهری نادرست را جایگزین محتوا و فریبکاری را جایگزین حقیقت می کند. آدمهای بیعمق و محتوا، جوانان هویت گمکرده و مسئولین بیمسئولیت، نتیجه طبیعی نگاهی از این سنخ هستند که نمود بیرونی آن را در اغلب محصولات فرهنگی، بهویژه سریالها و فیلمهاي سینمائی شاهدیم.