صراط: نقد و بررسی منظومه فکری دکتر سریعالقلم با تأکید کتاب «اقتدارگرایی ایرانی در عهد قاجار»
مقدمه(نگاهی اجمالی به آرای سریعالقلم)
دکتر سریعالقلم درخصوص ایران، یک نگاه نخبهگرایانه دارد و معتقد است که ایرانیان همیشه بر سر مفاهیم اساسی که ارتباط با وحدت، امنیت و توسعه دارد، به وفاق و اجماع نمیرسند و این منشاء عقبماندگی ایران است.
وی اعتقاد دارد که برای پیشرفت جامعه، ابتدا دولت باید کوچک شود یا به عبارت اخری، باید خود از نقش دولت لویاتان و اینکه روی همه چیز اثر بگذارد، بیرون بیاید و بیشتر دولت نگهبان شب باشد. بنابراین وی آرای خود را در تناظر با دولت حداقلی مطرح میکند و در همین رابطه میگوید که اقتصاد باید آزاد و بر مبنای لیبرالدموکراسی باشد.
به نظر او اقتصاد آزاد سبب میشود که وابستگی اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی جامعه و آحاد آن به دولت کمتر شود. دکتر سریعالقلم از نظریه «منحنی جی» برای بیان این منظور بهره میگیرد: هر قدر که سایه دولت بر جامعه کمتر باشد، جامعه آزادتر است و شکوفایی اقتصادی، ابتکارات و خلاقیّت مردم گسترش مییابد و دستآخر شاهد پدیده توسعه خواهیم بود.
او معتقد است که یک الگوی توسعه بیشتر نداریم و برای توسعه ایران گریز و گزیری از آن نیست که مبنای لیبرالدموکراسی غرب را چه در سیاست و چه فرهنگ و اقتصاد بربگیریم.
وی همیشه چند کشور را به عنوان مثال برای توسعه نام میبرد. ایشان میگوید وقتی در چین شخصیتی به نام چوئن لاین- نخستوزير و معمارچين نوين - زمام امور را میگیرد، جامعه چین، درهایش روی اقتصاد جهانی و جامعه جهانی باز میشود و نخبگان بر سر مفاهیم اصلی به توافق میرسند و نهایتاً از نظر ایشان امروزه چین در اثر این آغاز، کشوری قابلاحترام است. همچنین از مالزی سخن میگوید و اینکه در شروع فرآیند توسعه، دولت در آن توسعهگرا بوده است و عموم نخبگان بر سر مفهوم توسعه وحدت نظر داشتهاند و دستآخر مالزی از این رهگذر توانست توسعه پیدا کند.
در «عقلانیت و آینده توسعه سیاسی» میگوید که یک ایرانی در ایران موفق نمیشود، اما همین ایرانی در خارج از ایران موفق میشود(در یک کشور توسعهیافته). بحث ایشان این است که سیستم باید یک کارکرد مناسبی داشته باشد که فرد بتواند در آن چارچوب نقش خود را به منصه ظهور برساند. در اینجا نگاه سیستمی دارد. اما در کتاب فرهگ سیاسی و اقتدارگرایی ایرانی غالباً میگوید که باید فرهنگ سیاسی ما دموکراتیک شود. ایشان اعتقاد دارند که خیلیها شعار دموکراتیک سر میدهند، اما شخصیت دموکراتیک ندارند (در این رابطه انتقاداتی را پیشتر بر اصلاحطلبان وارد ساختهاند). از اینرو اذعان میدارد تا فرهنگ سیاسی ما دموکراتیک نشود، به توسعهیافتگی نخواهیم رسید. اینجا نگاهش تا حد زیادی روانشناسانه میشود، چراکه به اصل فرهنگ و این که تکتک افراد باید فرهنگ خود را اصلاح کنند تأکید میکند. اما همچنان مانند رویه ساختاری پیشین، نگاه وی غربمحورانه است. روی این ملحوظ از یک طرف بحث سیستم را طرح میکند و اینکه سیستم عامل پیشرفت است، اما در دو کتاب دیگر و بعدی عمدتاً به دنبال اصلاح آحاد و یکایک افراد است و تقصیرات را بیشتر گردن افراد میاندازد تا دولت؛ گرچه همچنان دولت را مانعی بزرگ بر سر راه توسعه میداند. این منافات دارد با نگاه سیستمی قبلی ایشان. البته این تنافی و جابجایی میان ساختار-کارگزار در دو کتاب اخیر ایشان نیز مشهود است.
نسبت سریعالقلم و لیبرالیسم
نظریه دموکراتیک مدتهاست که تحت تأثیر این ایده است که خیر درونی و معصومیت اولیه انسان شرط ضروری برای اثبات امکان و مقبولیت دموکراسی است. بر مبنای تفکر سیاسی، جامعه دموکراتیک مدرن عمدتاً مبتنی بر خوشبینی نسبت به جامعهپذیری انسان بوده است. خشونت و تخاصم به عنوان پدیدههای کهنهای دیده میشوند که میتوان آنها را به برکت پیشرفت مبادله و ایجاد ارتباط در میان مشارکتجویان عقلانی، از طریق نوعی قرارداد اجتماعی، از میان برداشت.
از آنسو سریعالقلم به عنوان یک لیبرال، انسان ایرانی را ذاتاً غیراجتماعی و فردگرای منفی و اقتدارطلب معرفی میکند که در تنافی با نگاه لیبرالی اصیل است که انسان را ذاتاً خوب معرفی میکند. از سویی دیگر چنان که گفته شد لیبرالیسم انسان مدرن را به برکت پیشرفت مبادله و ارتباطات کاملاً مستعد تغییر معرفی میکند، اما سریعالقلم بهگونهای درباره ایرانی سخن میگوید گه گویی راه اصلاح برای آنها انسدادیافته است، وگرنه چرا باید با نگاهی ژنتیک از «ژن اقتدارگرایی» در ایرانیان سخن براند؟! این گاه وی به صراحت در برابر خوشبینی لیبرالی به جامعهپذیری انسان است.
میتوان دو پارادیم عمده لیبرالی را از هم متمایز ساخت: اولین پارادایم که بعضاً تجمعی(aggregative) نامیده میشود، سیاست را عمل برقراری سازش میان نیروهای متعارض و مختلف در جامعه میبیند. افراد به مثابه موجوداتی عقلانی دیده میشوند که انگیزهاشان به حداکثررساندن منافعشان است و در عالم سیاست هم به شیوهای ابزاری عمل میکنند .این نگاه را میتوان با ایده بازار که برای حوزه سیاست به کار گرفته شده، درک کرد. پارادایم دیگر، رایزنانه(deliberative) است که در واکنش به مدل ابزارگرایانه مطرح شد و هدفش ایجاد رابطه میان اخلاق و سیاست بوده است. مدافعان این گرایش تلش میکنند تا عقلانیت ارتباطی را جایگزین عقلانیت ابزاری کنند. آنها حاشیه سیاسی را بهعنوان میدان خاص کاربرد اخلاق میبینند و میگویند که از طریق بحث آزاد در قلمرو سیاست میتوان به اجماع اخلاقی-عقلانی دست یافت. در این مدل، سیاست نه از طریق اقتصاد بلکه از طریق اخلاقیات درک میشود.
در پارادیم ابزاری، افراد موجوداتی عقلانی دیده میشوند که دنبال منافع خود هستند. سریعالقلم از سویی ایرانیان را موجوداتی غیرعقلانی معرفی و اما در تناقض با این ادعا، میگوید که ایرانیان در پی منفعت شخصی خود هستند و در مقام ذم این امر ظاهر میشود. پرسش از ایشان اینکه چگونه میتوان مردم ایران را هم غیرعقلانی دانست و هم منفعتجو. این پارادوکسیکالیتی را چگونه میتوان پاسخ گفت؟ افزون بر این، منفعتجویی را نیز به عنوان صفتی منفی به ایرانیان نسبت میدهد. توجه به این معضل ضروریست که سریعالقلم، هیچ اشارهای، حتی به یک خصلت خوب در ایرانیان ندارد و این، مردم و یا لااقل طرفداران خود که وی میخواهد تغییر کنند را ناامید، مسلول و فاقد خودباوری میسازد.
در رابطه با پارادیم رایزنانه نیز شاهد آن هستیم که سریعالقلم مردم ایران را به دور از آن میداند که به توافق و همکاری جمعی برسند. مشورتناپذیری، فردگرایی منفی و تکروی از ویژگیهای ژنتیک ایرانیان است. با وجود این مانع و رادع، توسعه ایران را باید سترون و عقیم دانست. آن هم عقیمی مادرزاد و طبیعی. سؤال از سریعالقلم اینکه اگر مردم ایران ژن اقتدارگرایی دارند، چگونه او دم از توسعه ایران میزند؟ وقتی نگاه او ژنتیک است و نیز بر اساس همین نگاهش در مردم ایران ژن لیبرالی وجود ندارد، بنابراین سخنگفتن کسانی مانند سریعالقلم از تغییر فرهنگ ایران بیهوده و مهمل است. با وصف افراطی وی از خصال مردم ایران، هرگز نمیتوان به زعم وی، «ژن اقتدارگرایی را در طول دهسال تغییر داد» و همچنین امیدی به تغییر ایرانیان زیر دهسال داشت.
تناقض کوچکشدن دولت و توسعهگرایی
تناقض دیگر اینکه دکتر سریعالقلم بر آن است که بر مبنای منحی جی، دولت –به منزله یک شر از نگاه وی- باید سایه سنگین خود را از جامعه بر دارد، اما از سویی دیگر چین و مالزی را الگوی موفق یاد میکند. چگونه میتوان از یک سو صحبت از آن داشت که دولت بایستی به مثابه یک شر سایهاش کوتاه شود، اما از طرف دیگر از چین و مالزی به عنوان الگوی توسعه یاد کرد. همگان به یکی میدانند که دولت مالزی یک دولت توسعهگراست، اما دولت همچنان اقتدار دارد و سایه خود را همهجا گسترانیده است. البته میپذیرم که تفاوت هست میان دولت توسعهگرا و دولت توتالیته(اقتدارگرا)؛ چراکه دولت توسعهگرا برخلاف توتالیتر، ضد پیشرفت و توسعه نیست. در نظریهپردازان توسعه، آرای کسانی را داریم مانند روکان و ایوانس، که اینان نظریهپردازان دولت توسعهگرا هستند؛ دولتی که ممکن است جنبههای اقتدارگرایانه آن نیز قوی باشد، اما این دولت ضدتوسعه نیست و در بلندمدت میتواند به شکوفایی اقتصادی و شکلگیری طبقه متوسط بزرگ منجر شود. ازینرو واقفیم که مراد دکتر سریعالقلم دولت توسعهگراست، اما این باز با نحیفشدن دولت منافات دارد. مثلاً در چین دولت نقش بیبدیلی در اقتصاد و فرهنگ دارد و یک ایدئولوژی منسجم و نیز یک سازمان بوراکراتیک عریض و طویل و بسیار هدفمند در بالا مستقر است. نمیتوانیم از لاغرشدن دولت دفاع کنیم و سپس چین و مالزی را الگو قرار دهیم.
ایشان سخن از آن دارد که جامعه وقتی میتواند پیشرفت کند که افراد آزاد باشند و تکثرگرایی در جامعه حاکم باشد. حال آیا ما میتوانیم چین و مالزی را مصداق پلورالیسم فرهنگی و یا سیاسی بدانیم. قطعاً به معنای مورد نظر وی در چین و مالزی وجود ندارد و ایشان در کتاب فرهنگ سیاسی یکی از نقاط تمرکز خویش را بر پلورالیسم فرهنگی مینهد. علاوه بر چین، در مالزی نیز دولت عملاً متولی امور مختلف است و نقش یک دولت اقتدارگرا-توسعهگرا یا فربه را بازی میکند. با وجود چندمذهبیبودن بومی و اینکه جمعیت مسلمان در این کشور تنها۶۰درصد هستند(غالباً سنی شافعی) اما همچنان محدودیتهایی جدی برای فعالیتهای شیعیان (با جمعیت۲۵۰هزار نفری) وجود دارد و با وجود تنوع نژاد و مذهبی در این کشور، به هیچ روی شاهد تساهلی که در لبنان به به سبب چندمذهبی بومی وجود دارد، نیستیم و هر فرد باید مسلمان باشد تا از لحاظ قانونی بتواند تحت شرایط امور قانونی مالزی قرار گیرد.
آیا باید لزوماً از الگوی غربی پیروری کنیم؟
پرسش بنیادین دیگری که به آرای سریعالقلم میتوان افکند اینکه آیا باید لزوماً از الگوی غربی پیروری کنیم؟ با این پیروی، چه تضمینی وجود دارد که الزاماً ما نیز به توسعه برسیم؟ کشورهای مختلفی در دنیا وجود دارند که از الگوی غربی توسعه پیروی کردند و حتی به ورطه استیصال افتادند. کشورهایی که نسخههایimf و بانک جهانی را اجرا کردهاند، چه وضعیتی دارند؟
قبل از روی کارآمدن دولتهای چپگرا در امریکای لاتین، دولتهایی در رأس بودند که تئوریهای اساتیدی مانند دکتر سریعالقلم را اجرا میکردند: سوبسیدها حذف شود، تعرفهها برداشته شود و... اما دیدیم که دولتهای لاتین خودکامگی پیشه کردند و در نهایت از نظر اقتصادی و سیاسی و فرهنگی فشل و ورشکسته شدند. آرژانتین، مصداق مبرز این مدعاست.
میتوانیم بر اساس اصل باژگونی فوکو این الگو را شالودهشکنی کنیم. چه کسی گفته است که الگوی غربی میتواند الگوی واحد باشد؟ برای اینکه ما جامعهها داریم نه جامعه و هر جامعهای اقتضائات خاص خود را دارد. قرار نیست ایران مالزی یا چین شود، که حال راه آنها را بپیماییم. مؤلفههای پیشرفت از نظر سریعالقلم یک مولفه مادی، کاملاً کمی و پوزیتیویستی است. نگاه ایشان یک نگاه «روششناسانه» است، در حالیکه نگاه انقلاب اسلامی، نگاهی «وجودشناسانه» بوده که به جای «توسعه تکاثری» در پی «توسعه کوثری» است.
آیا میان توسعه سیاسی و اقتصادی تلازم وجود دارد؟
آیا توسعه اقتصادی لیبرالی میتواند به توسعه سیاسی منتهی شود؟ بر اساس ابطالپذیری پوپری میتوانیم موارد نقض بسیاری را برشماریم که این تئوری را نقض میکند. یک نمونه آن در دوران پینوشه بود (میلتون فریدمن اقتصاددان لیبرال آمریکایی و طرفدار نظریه دولت حداقلی و اقتصاد آزاد که مانیتاریسم یا پولگرایی را مطرح کرد، مشاور دولت آگوستو پینوشه بود) که با وجود توسعه اقتصادی لیبرالی، اما نظام سیاسی کاملاً خودکامه و دیکتاتوری بود. یکی از سرکوبگرترین دولتهای تاریخ سیاسی معاصر دنیا، همین دولت پینوشه بوده است که در آن توسعه سیاسی برخلاف توسعه اقتصادی متولد و پدیدار نگشت.
سریعالقلم و پوزیتویسم ابتدایی
ایشان در اقتدارگرایی ایرانی، عملاً پژوهش علمی انجام ندادهاند. برای اینکه متن را از زمینه خود جدا کرده و به صورت انتزاعی بیان کردهاند؛ این زمینه، جامعه ایرانی است که وی بر اساس منطق پوزیتیویستی این متن را از زمینه آن جدا کرده و بهصورت انتزاعی ربط و یابس را به هم بافتهاند؛ بدین معنی که شخصیت ایرانی را اولاً چونان امری فراتاریخی در نظر گرفتهاند(احکام جاویدان درباره فرد ایرانی ناجاویدان صادر کردهاند) و از تغییرات او در خلال سالیان دراز چشم پوشیده و دوما نتوانسته اقتضائات بومی ایران برای توسعه را لحاظ کند.
درحالیکه در پژوهش علمی ما بایستی بر اساس اصل پدیدارشناسی -که ادموند هوسرل طرح میکند- پیشفرضهای خود را در اپوخه یا بینالهلالین بگذاریم و تعلیق کنیم تا یک پدیدار خود را بیواسطه بر ما آشکار سازد. البته این ایده را هوسرل در دوران نخست فکری خویش مطرح نمود و در دوران دوم فکریاش آن را تعدیل کرد و منکر شناخت مطلق گشت، اما تردیدی نیست آقای سریعالقلم که دل در گرو پوزیتویسم دارد، میداند که پوزیتویسم غایتالقصوای خویش را رفتن به سوی واقعیت و دستیافتن به آن به مثابه یک امر مثبت و مشتپرکن میداند. حال چگونه است که ایشان هرگز پیشفرضهای و بتانگارههای ذهنی خویش را لحظهای کنار نمیگذارد تا بتواند لااقل یک پوزیتویست اصیل باشد؟
پدیدار، جامعه ایرانی است و این جامعه مختصات و تناقضات خاص خود را دارد. نمیتوانیم بر اساس یک پیشفرض و یک تئوری -که در همان غرب هم انتقادات زیادی بر آن وارد شده است- مصائب جامعه ایران را حل کنیم. این نقدها، نقدهای پارادیمی هست به سریعالقلم. ضمن آنکه آنچه به گونهای کژخیم در بینالهلالین و پرانتز میگذارد، یکی استعمار و دیگر پدیدهای چون انقلاب اسلامی است. توضیح اینکه آنجا که از اقتدارزدگی یا روحیه تملق و تفرقهجویی ایرانیان سخن میگوید، هرگز سخنی از استعمار بهعنوان عامل این خصایل-به فرض وجود- ندارد. آیا استعمار نبوده که با سیاست «تفرقه بیانداز و حکومت کن»، فرقههایی چون بابیت و بهائیت را به این مرز و بوم حقنه کرد؟ و آیا استعمار نبود که ثروتهای ملی ما به غارت برد؟ آیا دولتین روسیه و انگلیس، مخالفین خود را در عهد قاجار اسقاط و اسکات نمیساختند؟ اگر به فرض، ایرانیان روحیه همکاری ندارند، پس چگونه مؤسس ورزش چوگان به عنوان هماهنگکردن انسان و حیوان و توپ بودهاند؟ نیک میدانیم که حکومتهای قبل از صفوی نیز، رویه تکسالارانه و استبدادی داشتهاند، پس بیتردید رختبربستن روحیه همکاری، بایستی با ورد استعمار به ایران و خصوصا سیاست تفرقه انگلیس همزمان باشد. از سویی دیگر هماکنون ما با ایران به مثابه جامعهای پساانقلابی مواجه هستیم که بنا به رویداد انقلاب ویژگیایی متمایز از تمامی دورانهای خویش یافته است. منجمله برای اولین بار رژیمی غیراز شاهنشاهی را از زمان دیاکو در هگمتانه تجربه میکند. به این مهم، فرآیندهایی چون عصر اطلاعات و دیگر اقتضائات جدید را باید افزون ساخت. ازینرو، وی نیز استعمار و انقلاب اسلامی را نادیده میانگارد و اینچنین نامکانمند و نازمانمند و ناتاریخمند سخن میگوید.
نوع نگاه ایشان در این کتاب اقتدارگرایی ایرانی در عهد قاجار این است که در آن دوره دولت همهکاره بوده است و سعی میکرد با «سیاست تفرقه بیانداز و حکومت کن» نیروهای اجتماعی را به جان هم بیاندازد تا بتواند همچنان سایه سنگین خود را بر این نیروهای اجتماعی حفظ کند و بگستراند. در تناقض با این تلقی که دولت را شر اصلی میپندارد، معتقد است که اگر ما در دوره قاجار با دولت اقتدارگرا مواجه هستیم به خاطر آن است که شخصیت ایرانی، شخصیتی اقتدارگراست. اینجا نیز نگاهی شرقشناسانه دارد. یعنی یک نگاه ژنتیکی و ذاتی میافکند و تو گویی ایرانی مظهر پلشتیها و کژیهای عالم است. ایرانی روحیه همکاری ندارد، ایرانی به خودش فکر میکند و فردگرایی منفی دارد. نزدیکبین است و دوراندیش و آیندهنگر نیست. ایرانی همیشه منفعتطلب است و... اکثر این گزارهها را از خلال و لابلای صفحات این کتاب میتوان دید؛ گزارههایی که به کرات در برداشتهای سفرنامهنویسان غربی میبینیم. برای مثال آرای ریچارد بولارد هم همین سنخ گزارههاست.
تناقض دیگری در بین است و آن اینکه از سویی متدولوژی او فردگرایانه و ذرّهانگارانه است و تأکید را روی فرد میگذارد و از سویی دیگر فرد ایرانی را کناری نهاده و میگوید که نخبگان آن بالا بنشینند و برای مردم تصمیم بگیرند تا چیزی به نام توسعه متولد شود، شبیه آن چیزی که در چین رخ داد. ایشان در هیچ کجا نتوانسته پاسخ این تناقضات را بدهد.
نقد نقد:
البته دکتر سریعالقلم در کتاب عقلانیت و آینده توسعهیافتگی ایران میگوید که باید الگوی توسعه را از توجه و شناخت دقیق امکانات و محدودیتها به دست آورد. در همین کتاب میگوید که به دنبال الگوی غربی نیست و تجویزکردن آن. اما در عمل-خودآگاه و ناخودآگاه- و جای جای آثار خود همان الگوی غربی را مطرح میکند و گویی تنها برخی لوازم و اقتضائات رسیدن به الگوی غربی و توسعهیافتگی را در ایران متفاوت میبیند. شاهدی بر این مدعا اینکه وی تاکنون هیچ کجا الگوی بدیلی ارائه نکرده است. در واقع محدودیتها و امکاناتی که وی برای توسعه در ایران مطرح میکند، همان محدودیتها و امکانات برای پیادهکردن لیبرالدموکراسی است.
ازاینحیث، نگرانی او برای امکانات و محدودیتهای ایران بیشتر به خاطر نحوه اجرای اصول لیبرالدموکراسی است. البته این نکته در این بیان ایشان هویداست که نگاه وی مانند نگاه نظریههای کلاسیک توسعه مانند هربرت اسپنسر نگاهی کاملاً خطی نیست، بلکه تاحدی بسترمندی را لحاظ میکند؛ منتها صبغه و رنگ و بوی همان نگاه کلاسیک و خطی کماکان در آثار او پررنگتر است(نگاه خطی به پیشرفت و توسعه در جامعهشناسی با گئورگ زیمل سقوط کرد). در نقد همان سهم کوچک نگاه بسترمند و زمینهای باید گفت که سریعالقلم از سویی الگوهای توسعه بومی-تاحدی بومی- کشورهای شرق آسیا [که بر مبنای جهانبینی کنفوسیوسی شکل گرفته و این را هانتینگتون در موج سوم دموکراسی مورد تأکید قرار میگیرد] را قبول دارد، اما از سویی اسلام و توسعه را در تنافی با هم تلقی میکند. از این رو توسعه بومی در ایران برای او با چالش جدی و محکمی به نام اسلام مواجه میشود و متناقض است. اسلامی که به قول هانتینگتون شاخه سنت آن در نظر با دموکراسی سازگار است، اما در عمل هرگز نتوانسته سازگار شود. او در ادامه تشییع را در نظر و عمل منافی دموکراسی میانگارد. هانتینگتون حتی بیش از مارتین لیپست تقدم توسعه اقتصادی به توسعه سیاسی را مطرح میکند و اینجاست که میتوان اشتراک دیگری میان هانتینگتون و سریعالقلم علاوه بر متناقضدیدن اسلام و دموکراسی است.
مقدمه(نگاهی اجمالی به آرای سریعالقلم)
دکتر سریعالقلم درخصوص ایران، یک نگاه نخبهگرایانه دارد و معتقد است که ایرانیان همیشه بر سر مفاهیم اساسی که ارتباط با وحدت، امنیت و توسعه دارد، به وفاق و اجماع نمیرسند و این منشاء عقبماندگی ایران است.
وی اعتقاد دارد که برای پیشرفت جامعه، ابتدا دولت باید کوچک شود یا به عبارت اخری، باید خود از نقش دولت لویاتان و اینکه روی همه چیز اثر بگذارد، بیرون بیاید و بیشتر دولت نگهبان شب باشد. بنابراین وی آرای خود را در تناظر با دولت حداقلی مطرح میکند و در همین رابطه میگوید که اقتصاد باید آزاد و بر مبنای لیبرالدموکراسی باشد.
به نظر او اقتصاد آزاد سبب میشود که وابستگی اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی جامعه و آحاد آن به دولت کمتر شود. دکتر سریعالقلم از نظریه «منحنی جی» برای بیان این منظور بهره میگیرد: هر قدر که سایه دولت بر جامعه کمتر باشد، جامعه آزادتر است و شکوفایی اقتصادی، ابتکارات و خلاقیّت مردم گسترش مییابد و دستآخر شاهد پدیده توسعه خواهیم بود.
او معتقد است که یک الگوی توسعه بیشتر نداریم و برای توسعه ایران گریز و گزیری از آن نیست که مبنای لیبرالدموکراسی غرب را چه در سیاست و چه فرهنگ و اقتصاد بربگیریم.
وی همیشه چند کشور را به عنوان مثال برای توسعه نام میبرد. ایشان میگوید وقتی در چین شخصیتی به نام چوئن لاین- نخستوزير و معمارچين نوين - زمام امور را میگیرد، جامعه چین، درهایش روی اقتصاد جهانی و جامعه جهانی باز میشود و نخبگان بر سر مفاهیم اصلی به توافق میرسند و نهایتاً از نظر ایشان امروزه چین در اثر این آغاز، کشوری قابلاحترام است. همچنین از مالزی سخن میگوید و اینکه در شروع فرآیند توسعه، دولت در آن توسعهگرا بوده است و عموم نخبگان بر سر مفهوم توسعه وحدت نظر داشتهاند و دستآخر مالزی از این رهگذر توانست توسعه پیدا کند.
در «عقلانیت و آینده توسعه سیاسی» میگوید که یک ایرانی در ایران موفق نمیشود، اما همین ایرانی در خارج از ایران موفق میشود(در یک کشور توسعهیافته). بحث ایشان این است که سیستم باید یک کارکرد مناسبی داشته باشد که فرد بتواند در آن چارچوب نقش خود را به منصه ظهور برساند. در اینجا نگاه سیستمی دارد. اما در کتاب فرهگ سیاسی و اقتدارگرایی ایرانی غالباً میگوید که باید فرهنگ سیاسی ما دموکراتیک شود. ایشان اعتقاد دارند که خیلیها شعار دموکراتیک سر میدهند، اما شخصیت دموکراتیک ندارند (در این رابطه انتقاداتی را پیشتر بر اصلاحطلبان وارد ساختهاند). از اینرو اذعان میدارد تا فرهنگ سیاسی ما دموکراتیک نشود، به توسعهیافتگی نخواهیم رسید. اینجا نگاهش تا حد زیادی روانشناسانه میشود، چراکه به اصل فرهنگ و این که تکتک افراد باید فرهنگ خود را اصلاح کنند تأکید میکند. اما همچنان مانند رویه ساختاری پیشین، نگاه وی غربمحورانه است. روی این ملحوظ از یک طرف بحث سیستم را طرح میکند و اینکه سیستم عامل پیشرفت است، اما در دو کتاب دیگر و بعدی عمدتاً به دنبال اصلاح آحاد و یکایک افراد است و تقصیرات را بیشتر گردن افراد میاندازد تا دولت؛ گرچه همچنان دولت را مانعی بزرگ بر سر راه توسعه میداند. این منافات دارد با نگاه سیستمی قبلی ایشان. البته این تنافی و جابجایی میان ساختار-کارگزار در دو کتاب اخیر ایشان نیز مشهود است.
نسبت سریعالقلم و لیبرالیسم
نظریه دموکراتیک مدتهاست که تحت تأثیر این ایده است که خیر درونی و معصومیت اولیه انسان شرط ضروری برای اثبات امکان و مقبولیت دموکراسی است. بر مبنای تفکر سیاسی، جامعه دموکراتیک مدرن عمدتاً مبتنی بر خوشبینی نسبت به جامعهپذیری انسان بوده است. خشونت و تخاصم به عنوان پدیدههای کهنهای دیده میشوند که میتوان آنها را به برکت پیشرفت مبادله و ایجاد ارتباط در میان مشارکتجویان عقلانی، از طریق نوعی قرارداد اجتماعی، از میان برداشت.
از آنسو سریعالقلم به عنوان یک لیبرال، انسان ایرانی را ذاتاً غیراجتماعی و فردگرای منفی و اقتدارطلب معرفی میکند که در تنافی با نگاه لیبرالی اصیل است که انسان را ذاتاً خوب معرفی میکند. از سویی دیگر چنان که گفته شد لیبرالیسم انسان مدرن را به برکت پیشرفت مبادله و ارتباطات کاملاً مستعد تغییر معرفی میکند، اما سریعالقلم بهگونهای درباره ایرانی سخن میگوید گه گویی راه اصلاح برای آنها انسدادیافته است، وگرنه چرا باید با نگاهی ژنتیک از «ژن اقتدارگرایی» در ایرانیان سخن براند؟! این گاه وی به صراحت در برابر خوشبینی لیبرالی به جامعهپذیری انسان است.
میتوان دو پارادیم عمده لیبرالی را از هم متمایز ساخت: اولین پارادایم که بعضاً تجمعی(aggregative) نامیده میشود، سیاست را عمل برقراری سازش میان نیروهای متعارض و مختلف در جامعه میبیند. افراد به مثابه موجوداتی عقلانی دیده میشوند که انگیزهاشان به حداکثررساندن منافعشان است و در عالم سیاست هم به شیوهای ابزاری عمل میکنند .این نگاه را میتوان با ایده بازار که برای حوزه سیاست به کار گرفته شده، درک کرد. پارادایم دیگر، رایزنانه(deliberative) است که در واکنش به مدل ابزارگرایانه مطرح شد و هدفش ایجاد رابطه میان اخلاق و سیاست بوده است. مدافعان این گرایش تلش میکنند تا عقلانیت ارتباطی را جایگزین عقلانیت ابزاری کنند. آنها حاشیه سیاسی را بهعنوان میدان خاص کاربرد اخلاق میبینند و میگویند که از طریق بحث آزاد در قلمرو سیاست میتوان به اجماع اخلاقی-عقلانی دست یافت. در این مدل، سیاست نه از طریق اقتصاد بلکه از طریق اخلاقیات درک میشود.
در پارادیم ابزاری، افراد موجوداتی عقلانی دیده میشوند که دنبال منافع خود هستند. سریعالقلم از سویی ایرانیان را موجوداتی غیرعقلانی معرفی و اما در تناقض با این ادعا، میگوید که ایرانیان در پی منفعت شخصی خود هستند و در مقام ذم این امر ظاهر میشود. پرسش از ایشان اینکه چگونه میتوان مردم ایران را هم غیرعقلانی دانست و هم منفعتجو. این پارادوکسیکالیتی را چگونه میتوان پاسخ گفت؟ افزون بر این، منفعتجویی را نیز به عنوان صفتی منفی به ایرانیان نسبت میدهد. توجه به این معضل ضروریست که سریعالقلم، هیچ اشارهای، حتی به یک خصلت خوب در ایرانیان ندارد و این، مردم و یا لااقل طرفداران خود که وی میخواهد تغییر کنند را ناامید، مسلول و فاقد خودباوری میسازد.
در رابطه با پارادیم رایزنانه نیز شاهد آن هستیم که سریعالقلم مردم ایران را به دور از آن میداند که به توافق و همکاری جمعی برسند. مشورتناپذیری، فردگرایی منفی و تکروی از ویژگیهای ژنتیک ایرانیان است. با وجود این مانع و رادع، توسعه ایران را باید سترون و عقیم دانست. آن هم عقیمی مادرزاد و طبیعی. سؤال از سریعالقلم اینکه اگر مردم ایران ژن اقتدارگرایی دارند، چگونه او دم از توسعه ایران میزند؟ وقتی نگاه او ژنتیک است و نیز بر اساس همین نگاهش در مردم ایران ژن لیبرالی وجود ندارد، بنابراین سخنگفتن کسانی مانند سریعالقلم از تغییر فرهنگ ایران بیهوده و مهمل است. با وصف افراطی وی از خصال مردم ایران، هرگز نمیتوان به زعم وی، «ژن اقتدارگرایی را در طول دهسال تغییر داد» و همچنین امیدی به تغییر ایرانیان زیر دهسال داشت.
تناقض کوچکشدن دولت و توسعهگرایی
تناقض دیگر اینکه دکتر سریعالقلم بر آن است که بر مبنای منحی جی، دولت –به منزله یک شر از نگاه وی- باید سایه سنگین خود را از جامعه بر دارد، اما از سویی دیگر چین و مالزی را الگوی موفق یاد میکند. چگونه میتوان از یک سو صحبت از آن داشت که دولت بایستی به مثابه یک شر سایهاش کوتاه شود، اما از طرف دیگر از چین و مالزی به عنوان الگوی توسعه یاد کرد. همگان به یکی میدانند که دولت مالزی یک دولت توسعهگراست، اما دولت همچنان اقتدار دارد و سایه خود را همهجا گسترانیده است. البته میپذیرم که تفاوت هست میان دولت توسعهگرا و دولت توتالیته(اقتدارگرا)؛ چراکه دولت توسعهگرا برخلاف توتالیتر، ضد پیشرفت و توسعه نیست. در نظریهپردازان توسعه، آرای کسانی را داریم مانند روکان و ایوانس، که اینان نظریهپردازان دولت توسعهگرا هستند؛ دولتی که ممکن است جنبههای اقتدارگرایانه آن نیز قوی باشد، اما این دولت ضدتوسعه نیست و در بلندمدت میتواند به شکوفایی اقتصادی و شکلگیری طبقه متوسط بزرگ منجر شود. ازینرو واقفیم که مراد دکتر سریعالقلم دولت توسعهگراست، اما این باز با نحیفشدن دولت منافات دارد. مثلاً در چین دولت نقش بیبدیلی در اقتصاد و فرهنگ دارد و یک ایدئولوژی منسجم و نیز یک سازمان بوراکراتیک عریض و طویل و بسیار هدفمند در بالا مستقر است. نمیتوانیم از لاغرشدن دولت دفاع کنیم و سپس چین و مالزی را الگو قرار دهیم.
ایشان سخن از آن دارد که جامعه وقتی میتواند پیشرفت کند که افراد آزاد باشند و تکثرگرایی در جامعه حاکم باشد. حال آیا ما میتوانیم چین و مالزی را مصداق پلورالیسم فرهنگی و یا سیاسی بدانیم. قطعاً به معنای مورد نظر وی در چین و مالزی وجود ندارد و ایشان در کتاب فرهنگ سیاسی یکی از نقاط تمرکز خویش را بر پلورالیسم فرهنگی مینهد. علاوه بر چین، در مالزی نیز دولت عملاً متولی امور مختلف است و نقش یک دولت اقتدارگرا-توسعهگرا یا فربه را بازی میکند. با وجود چندمذهبیبودن بومی و اینکه جمعیت مسلمان در این کشور تنها۶۰درصد هستند(غالباً سنی شافعی) اما همچنان محدودیتهایی جدی برای فعالیتهای شیعیان (با جمعیت۲۵۰هزار نفری) وجود دارد و با وجود تنوع نژاد و مذهبی در این کشور، به هیچ روی شاهد تساهلی که در لبنان به به سبب چندمذهبی بومی وجود دارد، نیستیم و هر فرد باید مسلمان باشد تا از لحاظ قانونی بتواند تحت شرایط امور قانونی مالزی قرار گیرد.
آیا باید لزوماً از الگوی غربی پیروری کنیم؟
پرسش بنیادین دیگری که به آرای سریعالقلم میتوان افکند اینکه آیا باید لزوماً از الگوی غربی پیروری کنیم؟ با این پیروی، چه تضمینی وجود دارد که الزاماً ما نیز به توسعه برسیم؟ کشورهای مختلفی در دنیا وجود دارند که از الگوی غربی توسعه پیروی کردند و حتی به ورطه استیصال افتادند. کشورهایی که نسخههایimf و بانک جهانی را اجرا کردهاند، چه وضعیتی دارند؟
قبل از روی کارآمدن دولتهای چپگرا در امریکای لاتین، دولتهایی در رأس بودند که تئوریهای اساتیدی مانند دکتر سریعالقلم را اجرا میکردند: سوبسیدها حذف شود، تعرفهها برداشته شود و... اما دیدیم که دولتهای لاتین خودکامگی پیشه کردند و در نهایت از نظر اقتصادی و سیاسی و فرهنگی فشل و ورشکسته شدند. آرژانتین، مصداق مبرز این مدعاست.
میتوانیم بر اساس اصل باژگونی فوکو این الگو را شالودهشکنی کنیم. چه کسی گفته است که الگوی غربی میتواند الگوی واحد باشد؟ برای اینکه ما جامعهها داریم نه جامعه و هر جامعهای اقتضائات خاص خود را دارد. قرار نیست ایران مالزی یا چین شود، که حال راه آنها را بپیماییم. مؤلفههای پیشرفت از نظر سریعالقلم یک مولفه مادی، کاملاً کمی و پوزیتیویستی است. نگاه ایشان یک نگاه «روششناسانه» است، در حالیکه نگاه انقلاب اسلامی، نگاهی «وجودشناسانه» بوده که به جای «توسعه تکاثری» در پی «توسعه کوثری» است.
آیا میان توسعه سیاسی و اقتصادی تلازم وجود دارد؟
آیا توسعه اقتصادی لیبرالی میتواند به توسعه سیاسی منتهی شود؟ بر اساس ابطالپذیری پوپری میتوانیم موارد نقض بسیاری را برشماریم که این تئوری را نقض میکند. یک نمونه آن در دوران پینوشه بود (میلتون فریدمن اقتصاددان لیبرال آمریکایی و طرفدار نظریه دولت حداقلی و اقتصاد آزاد که مانیتاریسم یا پولگرایی را مطرح کرد، مشاور دولت آگوستو پینوشه بود) که با وجود توسعه اقتصادی لیبرالی، اما نظام سیاسی کاملاً خودکامه و دیکتاتوری بود. یکی از سرکوبگرترین دولتهای تاریخ سیاسی معاصر دنیا، همین دولت پینوشه بوده است که در آن توسعه سیاسی برخلاف توسعه اقتصادی متولد و پدیدار نگشت.
سریعالقلم و پوزیتویسم ابتدایی
ایشان در اقتدارگرایی ایرانی، عملاً پژوهش علمی انجام ندادهاند. برای اینکه متن را از زمینه خود جدا کرده و به صورت انتزاعی بیان کردهاند؛ این زمینه، جامعه ایرانی است که وی بر اساس منطق پوزیتیویستی این متن را از زمینه آن جدا کرده و بهصورت انتزاعی ربط و یابس را به هم بافتهاند؛ بدین معنی که شخصیت ایرانی را اولاً چونان امری فراتاریخی در نظر گرفتهاند(احکام جاویدان درباره فرد ایرانی ناجاویدان صادر کردهاند) و از تغییرات او در خلال سالیان دراز چشم پوشیده و دوما نتوانسته اقتضائات بومی ایران برای توسعه را لحاظ کند.
درحالیکه در پژوهش علمی ما بایستی بر اساس اصل پدیدارشناسی -که ادموند هوسرل طرح میکند- پیشفرضهای خود را در اپوخه یا بینالهلالین بگذاریم و تعلیق کنیم تا یک پدیدار خود را بیواسطه بر ما آشکار سازد. البته این ایده را هوسرل در دوران نخست فکری خویش مطرح نمود و در دوران دوم فکریاش آن را تعدیل کرد و منکر شناخت مطلق گشت، اما تردیدی نیست آقای سریعالقلم که دل در گرو پوزیتویسم دارد، میداند که پوزیتویسم غایتالقصوای خویش را رفتن به سوی واقعیت و دستیافتن به آن به مثابه یک امر مثبت و مشتپرکن میداند. حال چگونه است که ایشان هرگز پیشفرضهای و بتانگارههای ذهنی خویش را لحظهای کنار نمیگذارد تا بتواند لااقل یک پوزیتویست اصیل باشد؟
پدیدار، جامعه ایرانی است و این جامعه مختصات و تناقضات خاص خود را دارد. نمیتوانیم بر اساس یک پیشفرض و یک تئوری -که در همان غرب هم انتقادات زیادی بر آن وارد شده است- مصائب جامعه ایران را حل کنیم. این نقدها، نقدهای پارادیمی هست به سریعالقلم. ضمن آنکه آنچه به گونهای کژخیم در بینالهلالین و پرانتز میگذارد، یکی استعمار و دیگر پدیدهای چون انقلاب اسلامی است. توضیح اینکه آنجا که از اقتدارزدگی یا روحیه تملق و تفرقهجویی ایرانیان سخن میگوید، هرگز سخنی از استعمار بهعنوان عامل این خصایل-به فرض وجود- ندارد. آیا استعمار نبوده که با سیاست «تفرقه بیانداز و حکومت کن»، فرقههایی چون بابیت و بهائیت را به این مرز و بوم حقنه کرد؟ و آیا استعمار نبود که ثروتهای ملی ما به غارت برد؟ آیا دولتین روسیه و انگلیس، مخالفین خود را در عهد قاجار اسقاط و اسکات نمیساختند؟ اگر به فرض، ایرانیان روحیه همکاری ندارند، پس چگونه مؤسس ورزش چوگان به عنوان هماهنگکردن انسان و حیوان و توپ بودهاند؟ نیک میدانیم که حکومتهای قبل از صفوی نیز، رویه تکسالارانه و استبدادی داشتهاند، پس بیتردید رختبربستن روحیه همکاری، بایستی با ورد استعمار به ایران و خصوصا سیاست تفرقه انگلیس همزمان باشد. از سویی دیگر هماکنون ما با ایران به مثابه جامعهای پساانقلابی مواجه هستیم که بنا به رویداد انقلاب ویژگیایی متمایز از تمامی دورانهای خویش یافته است. منجمله برای اولین بار رژیمی غیراز شاهنشاهی را از زمان دیاکو در هگمتانه تجربه میکند. به این مهم، فرآیندهایی چون عصر اطلاعات و دیگر اقتضائات جدید را باید افزون ساخت. ازینرو، وی نیز استعمار و انقلاب اسلامی را نادیده میانگارد و اینچنین نامکانمند و نازمانمند و ناتاریخمند سخن میگوید.
نوع نگاه ایشان در این کتاب اقتدارگرایی ایرانی در عهد قاجار این است که در آن دوره دولت همهکاره بوده است و سعی میکرد با «سیاست تفرقه بیانداز و حکومت کن» نیروهای اجتماعی را به جان هم بیاندازد تا بتواند همچنان سایه سنگین خود را بر این نیروهای اجتماعی حفظ کند و بگستراند. در تناقض با این تلقی که دولت را شر اصلی میپندارد، معتقد است که اگر ما در دوره قاجار با دولت اقتدارگرا مواجه هستیم به خاطر آن است که شخصیت ایرانی، شخصیتی اقتدارگراست. اینجا نیز نگاهی شرقشناسانه دارد. یعنی یک نگاه ژنتیکی و ذاتی میافکند و تو گویی ایرانی مظهر پلشتیها و کژیهای عالم است. ایرانی روحیه همکاری ندارد، ایرانی به خودش فکر میکند و فردگرایی منفی دارد. نزدیکبین است و دوراندیش و آیندهنگر نیست. ایرانی همیشه منفعتطلب است و... اکثر این گزارهها را از خلال و لابلای صفحات این کتاب میتوان دید؛ گزارههایی که به کرات در برداشتهای سفرنامهنویسان غربی میبینیم. برای مثال آرای ریچارد بولارد هم همین سنخ گزارههاست.
تناقض دیگری در بین است و آن اینکه از سویی متدولوژی او فردگرایانه و ذرّهانگارانه است و تأکید را روی فرد میگذارد و از سویی دیگر فرد ایرانی را کناری نهاده و میگوید که نخبگان آن بالا بنشینند و برای مردم تصمیم بگیرند تا چیزی به نام توسعه متولد شود، شبیه آن چیزی که در چین رخ داد. ایشان در هیچ کجا نتوانسته پاسخ این تناقضات را بدهد.
نقد نقد:
البته دکتر سریعالقلم در کتاب عقلانیت و آینده توسعهیافتگی ایران میگوید که باید الگوی توسعه را از توجه و شناخت دقیق امکانات و محدودیتها به دست آورد. در همین کتاب میگوید که به دنبال الگوی غربی نیست و تجویزکردن آن. اما در عمل-خودآگاه و ناخودآگاه- و جای جای آثار خود همان الگوی غربی را مطرح میکند و گویی تنها برخی لوازم و اقتضائات رسیدن به الگوی غربی و توسعهیافتگی را در ایران متفاوت میبیند. شاهدی بر این مدعا اینکه وی تاکنون هیچ کجا الگوی بدیلی ارائه نکرده است. در واقع محدودیتها و امکاناتی که وی برای توسعه در ایران مطرح میکند، همان محدودیتها و امکانات برای پیادهکردن لیبرالدموکراسی است.
ازاینحیث، نگرانی او برای امکانات و محدودیتهای ایران بیشتر به خاطر نحوه اجرای اصول لیبرالدموکراسی است. البته این نکته در این بیان ایشان هویداست که نگاه وی مانند نگاه نظریههای کلاسیک توسعه مانند هربرت اسپنسر نگاهی کاملاً خطی نیست، بلکه تاحدی بسترمندی را لحاظ میکند؛ منتها صبغه و رنگ و بوی همان نگاه کلاسیک و خطی کماکان در آثار او پررنگتر است(نگاه خطی به پیشرفت و توسعه در جامعهشناسی با گئورگ زیمل سقوط کرد). در نقد همان سهم کوچک نگاه بسترمند و زمینهای باید گفت که سریعالقلم از سویی الگوهای توسعه بومی-تاحدی بومی- کشورهای شرق آسیا [که بر مبنای جهانبینی کنفوسیوسی شکل گرفته و این را هانتینگتون در موج سوم دموکراسی مورد تأکید قرار میگیرد] را قبول دارد، اما از سویی اسلام و توسعه را در تنافی با هم تلقی میکند. از این رو توسعه بومی در ایران برای او با چالش جدی و محکمی به نام اسلام مواجه میشود و متناقض است. اسلامی که به قول هانتینگتون شاخه سنت آن در نظر با دموکراسی سازگار است، اما در عمل هرگز نتوانسته سازگار شود. او در ادامه تشییع را در نظر و عمل منافی دموکراسی میانگارد. هانتینگتون حتی بیش از مارتین لیپست تقدم توسعه اقتصادی به توسعه سیاسی را مطرح میکند و اینجاست که میتوان اشتراک دیگری میان هانتینگتون و سریعالقلم علاوه بر متناقضدیدن اسلام و دموکراسی است.