قهرمان پرشور سالهاي دور که در مدت زمان حضورش روي تشک کشتي قلههاي افتخار زيادي را فتح کرد، اينبار برايمان گفت که کجا تبديل به يک پهلوان نامدار شد؛ درست همانجا که او عطاي قهرماني در جام آريامهر را به لقايش بخشيد تا دست سرنوشت، محمدرضا طالقاني رئيس اسبق فدراسيون کشتي را درکنار بزرگ مرد تاريخ ايران بنشاند تا او از پاريس تا ايران در معيت حضرت امام خميني(ره) باشد و صحنههايي از شور و هيجان مردم را ببيند که هنوز هم که هنوزه، برايش بينظير است و غيرقابل تکرار.
آبان
ماه سال1357بود. به خاطر اينکه کشتيگير تيم ملي بودم، براي حضور در
مسابقات بينالمللي جام آريامهر انتخاب شده بودم و قبل از شروع اين
مسابقات به همراه چند کشتيگير ديگر در دانشگاه عالي ورزش اردوي آمادگي
داشتيم. فقط جمعهها به خانههايمان ميرفتيم. در آخرين هفتهاي که به
خانههايمان رفتيم، سر شب اعلام حکومت نظامي شد.
عليرغم حکومت نظامي به
همراه چند نفر از دوستانم سر خيابان ايستاده بوديم و هروقت ماشينهاي نظامي
را ميديديم، پنهان ميشديم. همانطور که ايستاده بوديم، ديدم هرکسي که رد
ميشود ميگويد اصلا شما براي چه ميخواهيد کشتي بگيريد. حتي فرداي آن روز
هم چند نفر اين را به من گفتند. درواقع مردم از کشتيگيران تيم ملي
ميخواستند در اين مسابقات شرکت نکنند. من اين موضوع را در دلم نگه داشتم.
شنبه که به اردو برگشتم، ديدم همه بچهها در اين زمينه متفقالقول بودند
اما تهدلشان ميخواستند کشتي بگيرند چون بالاخره جوان بودند و جوياي نام.
غير از من که در سرم سوداي ديگري بود.
ناگفته نماند من يکي از معدود کساني
بودم که حتي در سفرهاي خارجيمان هم نماز ميخواندم. شب که براي شام رفته
بوديم، تعداد زيادي از دانشجويان به خاطر همين پيشينهاي که از من سراغ
داشتند، دور من جمع شدند. طي صحبتهايي که با هم داشتيم قرار گذاشتيم در
مسابقات شرکت نکنيم. اين در حالي بود که فقط2 روز به شروع مسابقات مانده و
تيمهاي کشورهايي مثل آمريکا، شوروي و... هم به ايران آمده بودند. بعد از
جلسهاي که داشتيم دوباره بچه به اتاق من آمدند. آنها به اتاق من
ميگفتند؛ «ستاد سلب آسايش.» من به بچهها گفتم ببينيد، نه مردم و نه خود
ما نميخواهيم در اين مسابقات شرکت کنيم.
اگر همه موافق باشيد بهطور قطعي
در اين مسابقات کشتي نگيريم. بعضيها موافق بودند، بعضي مخالف. درحاليکه
به نتيجه قطعي نرسيده بوديم هرکسي به اتاقش رفت. صبح که براي صبحانه رفتم،
متوجه شدم دانشجويان به نقل از من روي تمام در و ديوارهاي دانشگاه
نوشتهاند؛ «قهرمانان کشتي نميگيرند. محمدرضا طالقاني» بعد از صبحانه
سرپرست اردو مرا خواسته. پيش او که رفتم با تهديد به من گفت: «حالا توطئه
ميکني که ورزشکاران کشتي نگيرند؟ صبر کن تا نتيجهاش را ببيني.» خلاصه مرا
به خاطر بر هم زدن جو اردو و توطئه بيرون کردند. وقتي ميخواستم بروم
فرياد زدم: «مرا از اردو بيرون کردند.»
باورتان نميشود طي10 دقيقه از42
کشتيگير حاضر در اردو، 37 کشتيگير ساک به دست محل اردو را ترک کردند.
ابتدا به يک امامزاده نزديک اردو رفتيم و نماز خوانديم. بعد از آن هم به
يک روزنامه اعلام کرديم ما کشتي نميگيريم. فرداي آن روز تيتر همه
روزنامهها اين بود که ما کشتي نميگيريم. حتي يکي از روزنامهها عکسي از
من با موهاي بلند کار کرد و تيتر زد: «قهرمانان به صف مردم پيوستند.» اين
خبر در بين مردم خيلي سروصدا کرد. همان روزي که اين خبر رسانهاي شد،
اوايل شب به هيئتمان در پاچنار رفتم که مسئول اين هيئت حاج مهدي عراقي،
رفيق ششدانگ حضرت امام بود.
حاج مهدي وقتي مرا ديد بغلم کرد و گفت: «حاج
پهلوون کاري کردي کارستان. امام از اين مسئله خيلي خوشحال است. ميآيي با
هم به پاريس نزد امام برويم؟» من هم فقط يک کلمه گفتم: «ياعلي» فکر رفتن به
پاريس در سرم بود که به خانه رفتم. در خانه بودم، پدرم مرا صدا زد و گفت:
«حاج ممد آقا» گفتم: «جونم آقاجون» گفت: «بيا دم در تو را کار دارند.» من
با همان لباس خانه رفتم جلوي در. ديدم 2 تا سرباز جلوي در هستند. تا مرا
ديدند، به من دستبند زدند و مرا به کلانتري واقع در ميدان منيريه بردند.
آنجا مرا کمي سينجيم کردند و سپس به باغ شاه سابق(ميدان حر فعلي) رفتيم.
وارد که شدم، ديدم خيلي از مردم را دستگير کرده و به آنجا آوردهاند.
در
طول 3 هفتهاي که آنجا بودم، کشتي را راه انداختم. در اين مدت دست و پاي
خيليها به خاطر کشتي گرفتن با هم شکست. خلاصه يک روز مسئول آنجا که يک
ساواکي بود، مرا صدا زد و گفت: «تو جو اينجا را بهم زدي، زود باش وسايلت
را جمع کن و برو.» فرداي روزي که آزاد شدم، بلافاصله بليت گرفتم و با چند
نفر از دوستانم عازم پاريس شدم. در پاريس رفتيم خدمت آقاي حبيبي، بعد از آن
هم چند وقتي در نوفل لوشاتو بوديم.
در نوفل لوشاتو بود که حاج احمدآقا را ديدم، ما با هم فوتبال بازي ميکرديم. بعد از مدتي حاج احمد آقا مرا به ديدار امام برد. در ديدار با امام اصلا درباره انقلاب صحبت نميکرديم، بلکه صحبتهاي ما فقط درباره ورزش بود. چراکه امام در زمينههاي مختلف با آدمهاي مختلف صحبت ميکردند. بعد از چند ديداري که با امام داشتم، حاج احمد آقا از امام خواست که مرا به عنوان باديگارد خصوصيشان انتخاب کنند. در اين گير و دار قرار شد من به تهران بيايم و در تهران بمانم تا روزي که قرار بود امام به ايران برگردد.
اواخر دي ماه بود که من به همراه40 ،50 نفر به تهران آمدم و به دانشگاه رفتم. اين در حالي بود که تمام روحانيون از نيامدن امام متاثر شدند. در ديدارم با روحانيون خبر دادم اگر شرايط مهيا باشد هفته آينده امام به ايران ميآيد که البته اين اتفاق نيفتاد و هفته بعد از آن يعني 12 بهمن ماه امام به تهران آمد. از قبل کميتهاي تحتعنوان کميته استقبال، براي استقبال از حضرت امام برنامهريزي کرده بود. طبق قرار صبح زود من رفتم منزل حضرت آيتا... طالقاني و از آنجا با ماشين آقاي شهپور رفتيم فرودگاه براي استقبال از امام(ره).
تصوير اين صحنه را صدا
وسيما يک بار بيشتر نشان نداد. در اين تصوير نشان داده ميشود که من
بالاي سر آيتا... طالقاني نشستهام و درکنار ما آقاي شهپور هم هستند. در
همينحال امام وارد شد. قرار بود امام ابتدا جلوي دانشگاه سخنراني داشته
باشد و بعد از آن همراه با روحانيون و متحصنان به بهشتزهرا برويم. از
آنجا که مسئول حفاظت فيزيکي از حضرت امام، حاج محسن رفيقدوست بود، ايشان
به من گفتند اينجا خيلي شلوغ است و شرايط سخنراني امام فراهم نيست.
بنابراين من با يک موتور جلوي دانشگاه رفتم و اعلام کردم حضرت امام
نميتوانند اينجا سخنراني کنند، لذا از روحانيون خواستم سوار مينيبوس
شوند تا به بهشت زهرا برويم.
از زمان اعلام اين خبر به روحانيون تا زمان رسيدن ماشين حضرت امام 7 الي 8 دقيقه بيشتر زمان نگذشت که ماشين حضرت امام جلوي درب دانشگاه رسيد و از آنجا به سمت بهشتزهرا حرکت کرديم. اينجا بود که من روي سقف ماشين رفتم تصاوير آن هم موجود است. باورتان نميشود از آن لحظهاي که من روي سقف ماشين بودم تا زمانيکه به بهشتزهرا برسيم، تصاويري ديديم که اصلا باورمان نميشد. خيل عظيم جمعيت، حرارت و تحرک بسيار بالا و... بالاخره ما جلوي درب بهشتزهرا رسيديم اما در همين لحظه ماشين به اصطلاح خفه کرد.
من نميدانستم چه کار کنم. از يکطرف بايد ماشين را درست و از يک طرف بايد از هجوم جمعيت به جلوي ماشين حضرت امام جلوگيري ميکرديم. خلاصه تصميم بر اين شد که ماشين حضرت امام به سمت چپ بهشتزهرا هدايت شود اما آنقدر ازدحام جمعيت زياد بود که ناخودآگاه به سمت درب قديمي بهشتزهرا هدايت شديم. در آنجا ديديم يک هليکوپتر پارک است. حاج احمد آقا به من فرمود، فلاني حضرت امام را به داخل هليکوپتر ببر.
من تا آنموقع يک هليکوپتر را از نزديک نديده بودم. خلاصه پياده شدم تا آقا را از ماشين پياده کنم که ديدم حاج محسن رفيقدوست از شدت فشارهاي وارده بيهوش شده. به هر زحمتي بود جلوي ازدحام جمعيت را گرفتيم و من بالاخره آقا را سوار هليکوپتر کردم. آنجا بود که يک لحظه به خودم آمدم و گفتم خدايا اين هليکوپتر رژيم شاه است ما با اين هليکوپتر کجا ميرويم؟در هليکوپتر به غير از خلبان، يک کمکخلبان حضور داشت، حضرت امام، حاج اکبر ناطقنوري، حاج احمد خميني. پشتسر اينها هم من و يک آقايي به نام اکبر کريمي نشستيم. حالا من ميخواهم در هليکوپتر را ببندم اما بلد نيستم.
اين در حالي است
که مردم هم هجوم آوردهاند تا وارد هليکوپتر بشوند. يکي دستم را گرفته
بود، يکي پايم را... به زحمت در را بستم. اما چون مردم به هليکوپتر چسبيده
بودند و جدا نميشدند، هليکوپتر نميتوانست از جايش بلند شود. بالاخره ما
از زمين بلند شديم. دوباره همان افکار از ذهنم گذشت که ما در زمان شاه با
اين هليکوپتر در حالي که حضرت امام هم درکنار ماست به کجا ميرويم؟ نکند
دارند ما را به زندان اوين ميبرند؟ همچنان که اين افکار از ذهنم عبور
ميکرد، هليکوپتر در قطعه 17شهداي بهشتزهرا نشست. در اين هنگام حاج
احمد آقاي خميني به من گفت: «محمدرضا برو به آقاي مطهري بگو ما آمديم.»
من که پياده شدم مردم هنوز نميدانستند حضرت امام در اين هليکوپتر است چون طبق برنامه ما بايد با ماشين به بهشتزهرا ميرفتيم. خدا آقاي مطهري را بيامرزد تا مرا ديد، گفت: «حاج پهلوون شما که قرار بود با ماشين بيايي.» ماجرا را برايش توضيح داديم و به سمت هليکوپتر راه افتاديم. يک عکس هم از اين صحنه دارم، خيلي زيباست. من دست حضرت امام را گرفتم و ايشان از هليکوپتر پياده شدند و همراه با آقاي مطهري همگي به سمت محل سخنراني حضرت امام به راه افتاديم. من يک صندلي گذاشتم و حضرت امام روي آن نشست. در اين هنگام مردم سروصداي زيادي به پا کردند اما بالاخره من توانستم آنها را آرام کنم تا امام سخنراني خود را شروع کند.
قبل از اينکه امام سخنراني تاريخي خود را در بهشتزهرا شروع کند حاجآقا مطهري مرا صدا کرد و گفت: «حاج پهلوون بيا اينجا.» من هم رفتم کنار حاج آقا مطهري نشستم. ايشان به من گفت پاهايت چه شده؟ تازه به خودم آمدم و ديدم شلوارم تکهتکه شده و خون از تمام پاهايم جاري است. خطاب به آقاي مطهري گفتم حاجآقا من اصلا نديده بودم پايم اينطوري شده. حاجآقاي مطهري يک بسته سنجاق به من داد و من شروع کردم به وصله کردن شلوارم. در اين لحظه حاجآقا مطهري تن صدايش را پايين آورد و آرام به من گفت: «وقتي بلند شدي سخنراني امام هم شروع ميشود. تو بايد طوري بايستي که از اگر خواستند از پشت به سمت امام تيراندازي کنند، تير به تو اصابت کند.» ميدانيد چرا حاج آقا مطهري اين حرف را به من زد؟ چون آنموقع اين شرايط وجود نداشت تا بشود همه را کنترل کرد، ضمن اينکه هرکسي از هر کجا خواسته بود به بهشتزهرا آمده و ممکن بود دست هر کسي اسلحه باشد. من در جواب آقاي مطهري فقط يکچيز گفتم: «يا علي» بلافاصله رفتم پشتسر امام ايستادم و البته طوري آنجا قرار گرفتم که توصيه آقاي مطهري اجرا شود. بعد از آن سخنراني معروف امام انجام شد.
بعد از سخنراني حاج احمد آقا به من فرمود: «محمدرضا سريع به سمت
هليکوپتر برو و بگو آماده باشند که ما داريم راه ميافتيم.» من سريعا اين
کار را انجام دادم. وقتي به هليکوپتر رسيدم، مسئول هليکوپتر که نميدانم
اسمش چه بود، به من گفت زود بياييد چون مردم آنقدر هجوم آوردهاند که
ديگر نميتوانيم روي زمين بايستيم. من هم سوار هليکوپتر شدم اما تا وارد
شدم هليکوپتر از زمين بلند شد. يکي، دو دقيقه روي هوا بوديم و دوباره روي
زمين نشستيم. بلافاصله من به طرف جايگاه حضرت امام دويدم اما در کمال تعجب
ديدم آقا آنجا نيست. حاج احمد خميني در حالي که يک عصا در دست داشت،
ايستاده بود و داشت با اکبر ناطقنوري صحبت ميکرد. از آنها پرسيدم پس
حضرت امام کجاست. خدا بيامرزد حاج احمد خميني را. او به من گفت: «مردم حضرت
امام را با يک آمبولانس با خود بردند.» گفتم حالا چه کار کنيم. خلاصه 3
نفري سوار هليکوپتر شديم. مدام دلمان شور حضرت امام را ميزد.
هليکوپتر همينطور به دنبال امام در هوا گشت ميزد که يکدفعه ديديم همان ماشيني که حضرت امام را سوار کرده بود خارج از بهشتزهرا به سمت خيابان باقرآباد در حال حرکت است و اطراف آن هم کلي آدم در حال حرکت هستند. حاج احمد آقا تا ماشين را ديد فرياد زد: «خودش است. محمدرضا برو حضرت امام را بياور.» به محض آنکه هليکوپتر نشست، من پياده شدم و به سمت آمبولانس رفتم. تا در را باز کردم، ديدم از داخل آن همينطور آدم بيرون ميآيد... خدا ميداند چند نفر از آن آمبولانس پياده شدند تا بالاخره توانستم آقا را ببينم. ديدم حضرت امام انتهاي آمبولانس درحاليکه عبا و عمامهاش را در دست دارد، در بين مردم نشسته. من رفتم عبا و عمامه آقا را از دستشان گرفتم، ايشان را بغل کردم و به سمت هليکوپتر به راه افتادم. آقا که سوار شد هنوز عبا و عمامهاش زير بغل من بود تا آنها را تحويل حضرت آقا دادم، مردم به سمت من هجوم آوردند و آنقدر مرا کشيدند که تمام بدنم خوني بود. به هر زحمتي بود، دوباره سوار هليکوپتر شدم و از زمين بلند شديم.
در اينلحظه مسئلهاي برايم به وجود آمد و آن اينکه با خودم گفتم خب قبل از سخنراني آقا حرفي عليه رژيم نزده بود اما حالا فرمودهاند من توي دهن اين دولت ميزنم... در آن لحظه يادم آمد ميگفتند کساني که عليه دولت کاري انجام دهند، پاهايشان را در پيتهاي قير و ماسه ميکنند و مياندازنشان در کوير نمک. بلافاصله بعد از اين فکر باز به خودم گفتم خب الان ديگر ميبرندمان به سمت کوير. نگاهي به آقا کردم ديدم عمامهاش را روي پايش گذاشته و دارد آن را ميبندند. بعد از آن خيلي آرام يک شانه از جيبش درآورد و موها و محاسناش را مرتب کرد. در همين حين آهستهآهسته هم با حاج احمد آقا حرف ميزد. نيمساعتي روي هوا بوديم. داشتم از آن بالا به مردم نگاه ميکردم و باورم نميشد که تا چشم کار ميکند، روي زمين آدم باشد. نميدانستم به کجا ميرويم اما يکدفعه هليکوپتر قصد فرود آمدن کرد. از حاج احمد آقا پرسيدم اينجا کجاست؟ او گفت: «اينجا بيمارستان هزار تختخوابي(امام خميني کنوني) است. برو پيش رئيس بيمارستان و بگو ماشيناش را آماده کند.» من از هليکوپتر پايين پريدم. در بيمارستان هرکسي را ميديدم، ميپرسيدم رئيس بيمارستان کيست؟ بالاخره رئيس را پيدا کردم و حرفهاي حاج احمد آقا را به او منتقل کردم. به اتفاق هم ماشين او را آورديم. ماشيناش يک پژوي آبي رنگ بود. حاج احمد آقا جلو سوار شد. حاج آقا ناطقنوري و حضرت امام هم عقب نشستند. حاجاحمد به من گفت: «ما ميخواهيم برويم منزل يکي از دوستان نماز بخوانيم. تو برو به مدرسه رفاه و بگو ما بعد از نماز ميآييم.» من آمدم جلوي درب بيمارستان که يک تاکسي بگيرم اما ديدم نه پولهايم هست و نه کليدهايم ولي مردم آنقدر لطف داشتند که مرا سوار کردند. 4 کورس ماشين سوار شدم تا بالاخره به مدرسه رفاه رسيدم. وارد مدرسه که شدم همه ريختند سر من و گفتند: «چه شد، آقا کجاست؟» من هم ماجرا را توضيح دادم. تا گفتم آقا بعد از نماز به مدرسه ميآيد، مردم شروع کردند به تهيه مقدمات استقبال. يکي گلدان در کوچه ميگذاشت، ديگري اسفند درست ميکرد و يکي آبپاشي ميکرد. هوا هم سرد بود. خلاصه آماده شديم که نزديک مغرب در مدرسه رفاه از امام استقبال کنيم. آقا که وارد مدرسه رفاه شد، بهواقع نبض انقلاب از آن لحظه شروع به تپيدن کرد تا شانزدهم بهمن ماه. وقتي حضرت امام وارد مدرسه رفاه شد، من ديدم که ديگر همهکنار ايشان هستند. بنابراين رفتم پيش امام و از ايشان اجازه خواستم پيش مادرم بروم. ضمن اينکه تمام بدنم هم خوني بود و بايد ميرفتم لباسم را مرتب ميکردم. از آقا خداحافظي کردم اما به ايشان گفتم هر وقت که بخواهند براي خدمتگذاري حاضر هستم. البته تا بيستودوم بهمن مدام پيش حضرت امام رفتم ولي بعد از آن به دنبال ورزشم رفتم چون احساس کردم ديگر به حضور من نيازي نيست.
طالقاني توصيفي هم از فضاي بعد از انقلاب و اينکه آيا باز هم در اين زمان ديداري با حضرت امام داشته يا خير، دارد: «من اغلب هفتهها خدمت امام ميرفتم. خدا بيامرزد آقاي توسلي را. هر وقت زنگ ميزدم ايشان ميگفت بيا. اين روند ادامه داشت تا زمانيکه حضرت امام به قم رفت. در آن زمان هم چند باري خدمت امام رفتم. بعد از آن هم امام به جماران رفت که در اين برهه از زمان خيلي بيشتر به خدمت امام ميرفتم.»
او که خطبه عقدش هم توسط حضرت امام خوانده شده، در اين باره ميگويد: «يک روز بعدازظهر جلوي سالن کشتي هفتمتير(بديعزادگان سابق) نشسته بودم. آن موقع من مسئول اين سالن بودم. همينطور که نشسته بودم ديدم آقاي دعايي، مسئول روزنامه اطلاعات- که از خوبان روزگار است و هرچه از او بگويم کم گفتهام- آمد. با من خوشوبش کرد و گفت: «کجايي؟ چرا نميآيي؟ دوست دارم بيشتر تو را ببينيم. اين همه آدم آنجاست اما تو نميآيي.» در جواب او گفتم من از آن دسته آدمها نيستم. من اين کار را با عشق شروع کردم و هروقت به من نياز داشته باشند، ميآيم فقط يک کاري با شما دارم.
دعايي گفت: «چي؟» گفتم ميخواهم ازدواج کنم. اگر ممکن است به حضرت امام بگو من ميخواهم ايشان خطبه عقدم را بخوانند. دعايي در جوابم گفت: «آقا دوست دارد تو بيايي. فردا خبرش را به تو ميدهم.» فرداي آن روز دعايي آمد و گفت: «محمدرضا کي ميخواهي عقد کني؟» گفتم هر وقت که آقا بگويد. دعايي گفت: «فردا خوب است؟» گفتم بله. عصر فرداي آن روز به خدمت حضرت امام رفتيم. امام داشتند با آقاي آشتياني صحبت ميکردند که تا مرا ديدند خطاب به آقاي آشتياني گفتند: «طالقاني را اذيت نکنيد. من او را خيلي دوست دارم.» سپس يک نبات هم به همسرم دادند و خطبه عقد ما را جاري کردند. روز بعد از آن هم خبر اين اتفاق را دعايي در روزنامه اطلاعات چاپ کرد.
از
او ميخواهيم گريزي هم به دوستي ديرينهاش با خانواده جهانپهلوان تختي
بزند. او که بهگفته خودش تنها يک بار غلامرضا تختي را از نزديک ديده،
ساليان سال است که رابطه دوستانهاش را با خانواده تختي حفظ کرده است.
طالقاني درباره وضعيت کنوني همسر تختي ميگويد: «او بيمار است. خبر
بيمارياش را هم همين چند وقت پيش من به تلويزيون اعلام کردم.» او در توضيح
چرايي علت بيماري شهلا ميگويد: «بالاخره ديگر سن و سالي از او گذشته و
بيمارياش هم به همين خاطر است.» اما اينکه آيا شهلا هنوز هم براي ديدار
نوهاش به آمريکا ميرود يا نه، ميگويد: «اين را ديگر نميدانم. فقط
ميدانم که ديگر پيش بابک پسرش نميرود. از طرفي او با منيرو(همسر بابک) هم
اختلاف دارد و با هم مراودهاي ندارند.» او از سکوت چندين و چند ساله شهلا
هم چنين ميگويد: «او فقط با من صحبت ميکند. در حالحاضر شهلا فقط با يک
پرستار زندگي ميکند و البته علي پسر مهدي تختي هم به او سر ميزند.» اصرار
ما براي ريش گرو گذاشتن طالقاني و وصل کردن ما به شهلا بيفايده است.
او آنقدر امين است که حتي کلمهاي هم از رازهاي سر به مهر شهلا را که همچون امانتي در نزد اوست، براي ما نميگويد و فقط به اين گفته قناعت ميکند: «اولين بار من در رسانه ملي اعلام کردم که شهلا يک اسطوره است. او کسي است که46 سال حرفي نزده. آخر با مروتها برويد و ببينيد که او چطور است؟ شما که اينقدر تظاهر ميکنيد و الکي هي ميگوييد آقا تختي، آقا تختي.» طالقاني اين را ميگويد اما در واکنش به اينکه آيا شهلا کسي را بهحضور ميپذيرد، ميگويد: «نه. او هيچ مسئول ورزشي يا ورزشکاري را به حضور نميپذيرد.» حرف که به غلامرضا، نوه تختي ميرسد، چشمان طالقاني برق ميزند: «غلامرضا در آمريکا غوغايي به پا کرده. براي مردم از جوانمرديهاي پدربزرگاش ميگويد و به کمک ايرانيهاي مقيم آنجا کمپيني در حمايت از تختي به راه انداخته.»
تمام افتخارات ورزشي محمدرضا طالقاني
که حالا در قالب لوحها، مدالها، کاپها، عکسهاي يادگاري و... است، در
ويتريني بزرگ در گوشهاي از منزلش خودنمايي ميکند. ويتريني که دختران
عزيزتر از جانش تصميم گرفتهاند کليد آن را پنهان کنند تا دست و دلبازي
پدر باعث نشود اينها را هم به دوستان و آشنايان ببخشد. آنچه بيشتر از همه
در اين ويترين نظرمان را به خود جلب ميکند، 2 عکسي است که طالقاني با
حضرت امام دارد؛ يکي مربوط به زمان سخنراني امام در بهشتزهراست و ديگري
هم مربوط به ديدار طالقاني با امام در قم. وقتي ميبيند جلوي ويترين
افتخاراتش ميخکوب شدهايم، ميآيد و توضيح ميدهد: «اينها را که ميبينيد،
چيزهايي است که از روز اول حضورم در ورزش تا روزيکه از دنياي حرفهاي
کنار رفتم بهدست آوردهام. البته بخشي از مدالها و کاپهايم را در
برههاي از من گرفتند.» او به لوحي اشاره ميکند و ميگويد: «اين آخرين حکم
من در دنياست. زمانيکه نايبرئيس کنفدراسيون آسيا شدم.» اين سمتي است که
هنوز هم کسي نتوانسته از ايران به آن برسد.
طالقاني درباره نحوه انتخابش براي اين سمت ميگويد: «سال 2005 که قهرمان آسيا شديم،2 ايراني کانديداي احراز پست رياست فدراسيون بودند که 3 راي آوردند. شب همه مسئولان براي احراز پست نايبرئيسي آسيا جلسه داشتند. من براي خريد بيرون رفته بودم که يک داور که مترجم من هم بود ميآيد و سراغ مرا ميگيرد. ميگويند طالقاني الان نيست، ضمن اينکه او کانديداي نايبرئيسي هم نيست اما او ميگويد طالقاني بايد کانديدا شود که درنهايت در نبودم 15راي به من ميدهند و اين سمت به من ميرسد. اين در حالي است که امسال جوادي و رنگرز، کانديداي احراز اين پست شده بودند اما هيچکدام راي نياوردند. حالا ببينيد، ما چطور اين پستها را يکي پس از ديگري از دست ميدهيم.»