صراط: حقیقت این است که هدف این نیست که به جزئیات حوادث سال 57 و مخصوصاً عملکرد دولت آموزگار و یا شریفامامی و یا ازهاری پرداخته شود. مسلماً در نگارش تاریخ انقلاب، عملکرد هر یک از این دولتها باید به صورت مشروح و مستند کاویده شود و حقایق روشن گردد تا دلیل پیروزی انقلاب تا آنجا که به عملکرد این دولتها مربوط میشود در سینه تاریخ ضبط و ثبت شود و این کاری است که بهعهده مورخان است و من تنها در حد آگاهیها و باورها و برداشتهای شخصیام و برای اینکه سیر حوادث را بهصورت فشرده بازگو کرده باشم به این مسائل در حد اختصار پرداختهام تا همه اینها مقدمهای باشد برای بازگفتن مسایلی که در آن ایام بحرانی در پشتپرده دربار میگذشت و من از نزدیک شاهد و ناظر آن بودم. به همین ملاحظه است که پس از ذکر آن مقدمات و بیان حال و هوای سیاسی کشور در طول سالهای 56 و 57 به دربار باز میگردیم تا ببینیم در آن شرایط بحرانی در آنجا چه میگذشت و چه کسی در مورد کارها تصمیم میگرفت.
قبل از بیان هر مطلبی باید بگویم، و شما هم در خلال بخشی از آنچه بازگو کردم خود متوجه شدهاید، که من در دربار همواره نقش مستقل و منتقد خود را حفظ کرده بودم و همین برای من بسنده بود. جز این در امور مداخله مستقیم نداشتم، بهخصوص که صاحب سمت و عنوان دولتی هم نبودم. و مخصوصاً از زمانی که به کار آزاد پرداختم حتی در حد کار دانشگاهی هم از اموری که به هر حال به نوعی به دولت و دستگاه اجرائی مربوط میشد کناره گرفتم و حتی با وجود حضور و مراوده دائمی با دربار از هر نوع کار و جریان سیاسی که مستقیماً در آن نقش داشته باشم پرهیز میکردم. اما در سال 57، و مخصوصاً از تابستان این سال به بعد، معلوم بودکه این سالی دیگر است و من بهوضوح در پشتپرده میدیدم که آن اراده و تصمیم لازم برای مقابله با طوفانی که برمیخواست وجود ندارد. ابتدا که اصلاً جریان را جدی تلقی نمیکردند و هر پیشآمدی را به حساب عوارض باز شدن فضای باز سیاسی مملکت میگذاشتند. و بعد که طوفان شدیدتر شد هر پایانی را برای آن متصور میشدند، الا اینکه کل نظام سقوط کند. زمانی هم که متوجه شدند قضیه جدیتر از این حرفهاست دیگر کار از کار گذشته بود و اساساً اراده قوی و برنامه لازم هم برای جلوگیری از پایان محتوم آن طوفان وجود نداشت.در این احوال و به خصوص از اوایل 57، مجموعه حوادث شرایط را به گونهای درآورد که من ناگزیر به نوعی به عمل مستقیم سیاسی کشانده شدم و این علت خاص خود را داشت که شرح میدهم.
در حلقه یاران نزدیک به خانواده سلطنتی اساساً من جزء افراد معدود و بلکه استثنائی بودم که به مذهبی بودن و داشتن اعتقادات سخت مذهبی شهرت داشتم و به همین ملاحظه وقتیکه رنگ مذهبی جریانات و تظاهرات و حرکتهای سال 1356 و 1357 قوی و مشخص شد، منی که معروف بود اهل اعتقاد و مذهب هستم در پشتپرده دربار به صورت فردی انگشتنما درآمدم. راستش را بخواهید از سالها پیش بعضی از درباریها حتی به من متلک هم میگفتند و گاهی مرا «بچهآخوند» صدا میزدند و روحیه مذهبی من به قولمعروف، در دربار شهرتعام یافته بود. بهعنوان نمونه در کارت پستالی که شهبانو در سپتامبر 1974 از استرالیا برایم فرستاد، در پشت کارت تصاویر تعدادی شتر مرغ، که در آنجا فراوان است، چاپ شده و فرح ظاهراً با اشاره به این تصاویر و توجه به روحیه مذهبی من، برایم اینطور نوشته بود: «احمد جان ما این مرغها را به نام تو مسلمان کردیم و رفتیم». با این سوابق در شرایط جدید که رنگ مذهبی حرکتهاکاملاً محسوس بود، حقیقتاً دلم میخواست دیگر ناظر معمولی حوادث نباشم.
تابستان 1357 بود و هنوز دولت آموزگار مصدر کار بود. شاه و فرح در نوشهر به سر میبردند و شاه هنوز روحیهاش را نباخته بود. شبها وقتی دور هم جمع میشدیم گاه بحث فعالیت مخالفین و اعلامیهها و تظاهرات، که آنوقت گاه و بیگاه بود و هنوز سازمانیافته نشده بود، به میان میآمد و دوستان و محارم شاه مرتب میگفتند که این مسایل عادی است و وقتی آزادی میدهی این حرفها پیش میآید و نتیجه اینکه وضع را باید عادی تلقی کرد. خود شاه هم همین حرف را میزد. به خاطرم هست در اوایل مرداد 57، شاه خودش به زبان خودش گفت: اوضاع آرام است و من چون کار مهمی در تهران ندارم در همین نوشهر میمانم. گذران روزانه او نیز عادی بود. ساعت 9 از اتاقش بیرون میآمد و طبق معمول از ساعت 11 کسانی که وقت ملاقات داشتند به حضورش میرسیدند و بعدازظهر هم طبق روال همیشگیاش مشغول بازی ورق میشد. من هم معمولاً از کاخ سری به نوشهر میزدم و مطابق عادت دیرینهام برای فریضه نماز به مسجد این شهر میرفتم و بعد برمیگشتم و با شاه میرفتم دریا. شاه بعدازظهرها کسی را نمیدید و وقتش به شنا و قایقسواری و گاهی اسکی روی آب میگذشت تا اینکه غروب برسد و به ویلای اختصاصی برمیگشتیم. پس از ساعتی استراحت برنامهشان بود و سر میز شام بیشتر به شوخی و لطیفهگویی میگذشت البته گاهی هم صحبت حوادث تهران و شهرستانها میشد. بهطور کلی از اواخر 56 در پشتپرده دربار موضوع تشنجها مورد بحث بود. اگر چه قضیه را جدی تلقی نمیکردند ولی بحث و حرف آن در میان بود و من هم از همان اواخر 56 و در طول ماههای نیمه اول سال 57 که بحران اوج میگرفت نظرم را بیپرده میگفتم.
از جمله در یکی از روزهایی که با شاه در نوشهر قدم میزدم گفتم اعلیحضرت مردم راهافتادهاند و به مغازهها میروند و اگر مغازهداری با آنها همراهی نکند تهدیدش میکنند که مغازهات را آتش میزنیم، باید کاری کرد. شاه جوابی نداد و فقط رنگش بهشدت قرمز شد. و یکبار گفتم مردم میگویند افراد خانواده سلطنتی رشوهبگیر هستند. بار دیگر گفتم اقتصاد باید آزاد باشد و مردم مجبور به گرفتن این همه اجازه نباشند، این اجازهها هم جلو فعالیتهای اقتصادی را میگیرد و هم وسیلهای میشود برای رشوهگیری دولتیها و افراد خانواده سلطنتی. که البته برای این نظرم دلایل بسیار داشتم از جمله چون شاهپور غلامرضا کارخانه سیمان داشت نمیگذاشت کس دیگری اجازه تأسیس کارخانه سیمان بگیرد و در نتیجه مملکت دچار کمبود سیمان شد. به هر تقدیر هر چند از اوایل دهه پنجاه گهگاه لازم میدانستم که این حرفها را بزنم و همیشه هم شاه جواب میداد تو بچهای و نمیفهمی. اما حقیقت این بود که در آن سال وضع داشت عوض میشد و روحانیت در صف اول حرکتها قرار میگرفت. صحبت آیتالله خمینی هم، که هنوز مثل دوران شریف امامی و زمان سفرش به فرانسه موقعیتاش در رأس همه مخالفان تثبیت نشده بود، به پیش میآمد اما همراه نام آیتالله خمینی نام آیتالله شریعتمداری و آیتالله گلپایگانی و آیتالله مرعشی بود. اما در میان این سه تن آیتالله شریعتمداری ممتازتر و مشخصتر بود.
آیتالله مرعشی، آیتالله شریعتمداری و آیتالله گلپایگانی
به همین ملاحظه هم بعد از جریانات قم و تبریز و اصفهان که عموماً در زمان دولت آموزگار اتفاق افتاد و زمانیکه خبرهایی که به دربار میرسید حکایت از تشدید تشنجها میکرد بالاخره به شاه گفتم که اگر اجازه میدهد به دیدار آیتالله شریعتمداری بروم و بیواسطه حرفهایش را بشنوم و ببینم که ایشان چه میگویند و خواسته ایشان چیست و هر چه را گفتند و خواستند عیناً به عرض برسانم شاید در اینمیان و با برقراری رابطه نزدیک خیلی از مسایل و مشکلات حل شود، ولی شاه جوابی نداد. یک بار هم به ایشان گفتم اگر اجازه بدهند به نجفاشرف خواهم رفت و با آیتالله خمینی ملاقات خواهم کرد تا دانسته شود که ایشان چه میگویند. شاه مخالفت کرد و گفت اگر این ملاقات صورت بگیرد و تو بهعنوان نماینده ما به آنجا بروی این دلیل ضعف خواهد بود. اما در مورد ملاقات با شریعتمداری احساس کردم که شاه قلباً راضی است با اینهمه کمی این دست و آن دست میکند.2
موافقت شاه
در روز 13 فروردین 57 که در کیش بودیم باز مسئله دیدار با شریعتمداری را،که از اواخر 56 موردنظر بود، مطرح کردم. شاه باز جواب درستی نداد، اما فردا که 14 فرودین بود و شاه از کیش به تهران باز میگشت در فرودگاه مهرآباد که هواپیما به زمین نشست مرا صدا زد و گفت: حتماً برو و شریعتمداری را ببین.
این اجازه شاه حقیقتاً مرا خوشحال کرد و پیش خودم گفتم این یک کار مثبت است و باید تعجیل کرد. در آن موقع همانطور که گفتم حوادث قم و تبریز اتفاق افتاده بود ولی در دربار و دولت هنوز کسی به درستی متوجه ابعاد مسئله نبود. از جمله همانطور که اشاره کردم با هویدا که در کیش صحبت کرده بودم گفته بود که در ایران دو نفر هم جمع نمیشوند، و با هر کس دیگری هم که حرف میزدم موضوع را جدی نمیگرفت و میخندید. برای همین بود که من خواستم از شخص شاه اجازه دیدار و مذاکره با شریعتمداری را بگیرم که خوشبختانه اجازه گرفتم.
دیگر درنگ جایز نبود و برای ترتیب ملاقات ابتدا به سراغ آیتالله غروی که با ایشان دوستی قدیم و تماس نزدیک داشتم رفتم و بهگمانم روز 15 فروردین 57 بود که در قم ابتدا آیتالله شریعتمداری مرا در بیرونی و در جمعی که سایرین هم حضور داشتند پذیرفت اما آخر مجلس گفتند: شما بروید و دو ساعت دیگر بیائید تا خصوصی یکدیگر را ببینیم. بهگمانم قبلاً آقای غروی ایشان را در جریان کار و نزدیکیام با شاه گذاشته بود. ما دو ساعت بعد به دیدن آیتالله رفتیم. ابتدا حرفهای معمولی بود و بعد صحبت به مسایل روز کشید و احساس کردم که آیتالله آرام و به قولمعروف نرم است و ملاقات مؤثر بوده و روی ایشان تأثیر خوش گذاشته است. من حامل توپ و تشر و پیغامهای آنچنانی نبودم و تکلف و تشریفاتی هم در سخنانم نبود. خودمانی و صمیمانه شروع به صحبت کردم. قبل از هر چیز درخواست کردم که آیتالله بفرمایند که درخواستهایشان چیست؟ و اضافه کردم که مأموریت من این است که شاید بتوانم با کمک ایشان اوضاع را آرام کنیم و البته اصلاحات مورد نظر هم انجام خواهد شد و خواستههای روحانیت هم هر چه باشد انجام میگیرد منتها باید جلو آشفتگیها را گرفت و نگذاشت هرج و مرج حاکم بشود. آیتالله گفتند: ما هم همین را میخواهیم و فعلاً هم این را میخواهیم که ساعت را عوض کنند که با این ساعت جدید وقت نماز مردم مشوش شده است. تقویم را هم برگردانند به صورت قدیم که مبداء تاریخ همان هجرت پیغمبر اکرم(ص) باشد. مدرسه فیضیه را هم باز کنند و مسئولیت آن را من بهعهده میگیرم. گفتم: حضرت آیتالله اینها که فرمودید همه انجامشدنی است ولی باید ترتیبی بدهیم که دیدارها مکرر شود تا هر مسئله و موضوع دیگری که پیش آمد بتوان بهسرعت حل کرد و تفاهم به وجود بیاید. بدینترتیب من از آقای شریعتمداری تا قرار و دیدار بعدی جدا شدم. البته ایشان اسامی عدهای را هم داده بودند که از زندان آزاد شوند که بیشتر شامل طلاب و روحانیون بود. من پیغامهای شریعتمداری را به شاه دادم.
بعد از آن روز تماس مستمر چه بهصورت دیدار حضوری و چه بهوسیله تلفن ادامه داشت و کار به آنجا رسید که من همهروزه صبح به قم میرفتم و در محیط تفاهم حرفهایمان را میزدیم. در این جریان برای اینکه چگونگی تماس با آیتالله و نقش من بهظاهر پنهان بماند به توصیه شخص شاه، جعفر بهبهانیان معاون دربار و مسئول امور مالی شخصی شاه در جریان کار و تماسها قرار گرفت من هم البته کار خودم را میکردم. یادم میآید مرتبه دومی که به خانه آیتالله رفتم مقارن زمانی بود که عدهای، که حتماً مأمورین امنیتی بودند به خانه ایشان هجوم برده و خساراتی وارد کرده بودند. یکی از بستگان ایشان مرا به دیدار خرابیها برد و آیتالله گلهمند بود که آخر این چه سیاستمدارانی هستند که دستور حمله به خانه مرا صادر میکنند و معذرت هم نمیخواهند. من هر طور بود این مسئله را حل کردم و گفتم دیگر این حوادث تکرار نمیشود. خلاصه روابط به آنجا رسید که فرمودند دفعات دیگر لازم نیست آقای غروی همراه شما باشند خودتان تنها بیائید. من هم همین کار را میکردم و مذاکراتی داشتیم که برخی از آنها حقیقتاً بخش مهمی از تاریخ است و من تا آنجا که به خاطرم مانده گوشهای از این گفتوگوها و خاطرات را در اینجا میآورم: در این رفت و آمدها یکبار شاه میخواست که شریعتمداری به نفع او اعلامیه بدهد. شریعتمداری جواب داد شاه باید اصلاحات لازم را انجام دهد تا ما در تأیید آن اعلامیه بدهیم. بعد اضافه کرد: با بستن دهان مردم و جلوگیری از فعالیتهای سیاسی مردم در این سالها مانع رشد مردان سیاسی شدهاند لذا امروز کسی نیست که به شاه نزدیک باشد و مرد میدان این ایام حساس باشد. یکبار هم به خود من پیشنهاد کردند کار آزاد را رها کنم و چندماهی آموزشهای لازم را نزد ایشان ببینم و بعد وارد کار سیاست بشوم.
آیتالله شریعتمداری در صحبتهایش مرتب تکیه میکرد که کسی در جریان تظاهرات کشته نشود و میگفت بعضی از این کشتارها هم زیر سر کمونیستهاست که خونریزی کردهاند. بههر حال جان کلام ایشان این بود که: نترسید تا تابستان همه چیز تمام میشود و با اطمینانی که میدادند مرا آرام میکردند. اما تابستان که تمام شد و بحران ادامه پیدا کرد به ایشان گفتم: مگر قرار نبود تا پایان تابستان همه چیز درست شود؟ گفت: عجب است که چنین شده است، فشارهایی روی من است که دست من هم برای عمل باز نیست.
به مناسبتی از ایشان پرسیدم کارهایی که آیتالله خمینی میکند بعضی با اسلام نمیخواند. جواب داد: از شتر پرسیدند گردنت کج است و جواب داد کجای این هیکل ما راست است و بعد اضافه کرد چون من شوخ هستم آخوندها میگویند شریعتمداری به درد نمیخورد ولی شوخ بودن کار بدی نیست. 3
یکبار هم آیتالله شریعتمداری به صراحت گفت: کسانی هستند که برای آمدن مردم به خیابانها پول میدهند از جمله شیشه شکستن صد تومان دستمزد دارد. زمانی هم که دختر چهارماههام فوت کرد و ایشان تسلیت گفتند، گفتم هر چه کار خداست عیبی ندارد. گفت توکل تو به خدا قابل تحسین است. باری، ایامی رسید که من هر روز 5 صبح با یکی از دوستانم بهنام مرتضی شیرزاد به قم میرفتم و تا ساعت 6 تا 8 میماندم و 8 یا 9 بر میگشتم تهران.
در جریان همین دیدارهایمان یکی دوباری هم شاه و شریعتمداری تلفنی با هم صحبت کردند. بدینترتیب که قبل از تلفن شاه من به آیتالله تلفن میکردم و خبر میدادم که منتظر باشند و خودشان گوشی تلفن را بردارند. در این مذاکرات آیتالله شریعتمداری از اسم مستعار «حاج علیآقا» استفاده میکرد و شاه هم تنها با عنوان «آقا» موردخطاب قرار میگرفت.
بههر حال هر چه از بهار و تابستان 57 دورتر میشدیم سیر حوادث نشان میداد که سر رشته کار از دست ایشان هم به در رفته است و آیتالله خمینی حرکت را در جهتی خلافمیل ایشان هدایت میکند. زیرا ایشان بهطور کلی با خونریزی و آشفتگی اوضاع مخالف بودند و به هیچوجه نمیخواستند پایههای مملکت و حکومت از هم پاشیده شود به همین سبب همیشه تکرار میکردند که باید محکم ایستاد و محکم گرفت. به همین سبب هم پس از هرج و مرجی که در زمان دولت شریفامامی پیش آمد گفت به شاه بگوئید باید محکم گرفت ما آزادی میخواستیم نه هرج و مرج، ولی از محکم کردن قصدشان سرکوب و کشتار نبود. به همین سبب هم همیشه اضافه میکردند: اما البته نباید کسی کشته شود.
در این شرایط و با آنکه بعد از سپری شدن تابستان کمکم معلوم شده بود که اصل و اساس برنامهریزیها برای مخالفت و تظاهرات از جای دیگری، که بیشتر مربوط به آیتالله خمینی بود، صورت میگیرد، من همچنان رابطه خود را با آقای شریعتمداری حفظ کردم. در جریان همین ارتباطها بود که وقتی با دکتر سنجابی تماس گرفته شد و ایشان با شاه ملاقات کردند و رفت و آمدشان به دربار مکرر شد، آقای شریعتمداری پیغام داد که چرا سنجابی را به کاخ میبرید، با این تأکید که اگر کاری باید صورت بگیرد از طریق روحانیت است و نه گروههای ملی.
رویهم رفته باید بگویم که آیتالله شریعتمداری مرد خوب و شریفی بود و به غایت هم با چپها و کمونیستها بد بود و مرتب در جستوجوی زمینه و بهانهای بود که آنها را بکوبد. در گفتوگوهایمان ما به این نتیجه و توافق رسیده بودیم که باید آن شیوه مرسوم مملکتداری که مخصوصاً در ده پانزده ساله اخیر رایج بود متروک شود، به مردم و نظر آنها بها داده شود، شئونات اسلامی و مذهبی حفظ گردد. من میگفتم اساس، آزادی مردم است و اگر مردم آزاد باشند با توجه به زمینه مذهبی که در اکثریت وجود دارد و با توجه به اینکه رهبران دینی نقش اصلاح و تربیت اخلاقی مردم را به عهده دارند، خود به خود شئون دینی و اسلامی محترم میماند. ایشان هم با این نظر موافق بود.
به هر حال ایشان خواستار اصلاحات، اما نه از طریق انقلاب و بر هم خوردن نظام بلکه در آرامش و به دست خود نظام بودند. این مسئلهای بود که در آن ایام مورد توجه خود شاه هم بود و میشود گفت که بین شاه و شریعتمداری تفاهمی به وجود آمده بود. شاید برای همین بود که ایشان قبل از بالا گرفتن موج انقلاب به من گفتند که خیال دارند حزبی به نام «حزب اسلامی» تأسیس کنند و گفتند اگر از شاه اجازه بگیرید میخواهم شما را به عنوان رهبر این حزب انتخاب کنم و اضافه کردند که اصلاً شما اشتباه کردهاید که وارد کار تجارت شدهاید فعلاً در سیاست به افراد معتقدی مثل شما نیاز است. اتفاقاً من این مسئله را جدی گرفتم و حتی از شاه هم موافقت لازم را گرفتم.
اما روزی که برای تدارک و اعلام حزبی که آیتالله درصدد اعلام و تأسیس آن بود به قم میرفتم در راه دیدم که اتوبوسها و سواریها ردیف در ردیف عازم تهران هستند. چون پرسوجو کردم و فهمیدم برای تظاهرات به تهران میروند، دانستم که سر رشته کار در جای دیگری است و راستش اینکه احساس کردم که با این اوضاع و احوال کار چندانی از دست ایشان ساخته نیست، نگران هم بودم. عجبا که در روز 17 شهریور در قم و در خدمت آیتالله بودم و قرار بود آیتالله خبر ایجاد حزب را اعلام کند که خبر آمد که در تهران و بعد از زد و خورد میدان ژاله حکومت نظامی اعلام شده است. من عذرخواهانه گفتم: کمی صبر کنید اوضاع آرام میشود و دولت نظامی هم برداشته میشود. ولی آیتالله جواب داد: اعلام حکومت نظامی را به شاه تبریک بگو البته باید خیلی مواظب باشند کسی کشته نشود. با فرا رسیدن 17 شهریور و اعلام حکومت نظامی برنامه تأسیس حزب نیز منتفی شد تا اینکه بالاخره بعد از پیروزی انقلاب بر اساس همان فکر اولیه، ایشان حزب موردنظرشان یعنی «حزب جمهوری خلق مسلمان» را تأسیس کردند.
درباره آیتالله خمینی هم در آن موقع که در نجف بودند آیتالله شریعتمداری میگفت آقای خمینی متوجه مسایل ما نیست و مشکلات داخلی ما را نمیداند و دستور اعتصاب و بزن و ببند میدهد و مردم را دچار اشکال میکند و توجهی به عوارض آن ندارد.
از نکات دیگری که در رابطه با آیتالله شریعتمداری به خاطرم مانده است، اینکه در اواخر دولت آموزگار من برای انجام کاری به آمریکا آمده بودم، نخستوزیر که ظاهراً با خبر شده بود که من با آیتالله شریعتمداری در ارتباط هستم با من تماس گرفت و خواست که هر چه زودتر به ایران برگردم تا از جانب دولت با شریعتمداری تماس بگیرم. به آموزگار گفتم که من فوراً به ایران خواهم آمد و هر کاری از دستم ساخته باشد خواهم کرد و همین کار را هم کردم. اما وقتی کارهایم را در آمریکا بهسرعت انجام دادم و به تهران برگشتم با خبر شدم که دولت آموزگار سقوط کرده است و طبعاً خواسته آموزگار هم خود به خود منتفی شد.
باری، رابطه من با مرحوم شریعتمداری تا زمانیکه در ایران بودم، یعنی تا دیماه 57، ادامه داشت و حتی وقتی به خارج هم آمدم یکی دو بار تلفنی با ایشان صحبت کردم. آخرین تماس من با آیتالله یکی دو ماه بعد از پیروزی انقلاب بود که با ایشان و از خارج بهوسیله تلفن تماس گرفتم. برخوردشان همچنان گرم و صمیمانه بود. در آن موقع تعدادی عکسهای خانواده سلطنتی و هنرمندانی که در مهمانیهای آنها شرکت میکردند از طرف برخی از کمیتههای شمیران، که به این عکسها در خانههای والاحضرت و کاخها دسترسی پیدا کرده بودند در اختیار چند مجله از جمله مجله تهران مصور، سپید و سیاه، مجله جوانان و یکی دو نشریه دیگر قرار گرفته بود و آنها را مجبور کرده بودند آن عکسها را چاپ کنند و این عکسها هم برای مردم کنجکاو که میخواستند ببینند پشتپرده افسانهای دربار چه میگذشته است جالب آمده بود و خریداران زیاد داشت. با این همه برای این طرف قضیه ناراحتکننده بود. من بهوسیله تلفن از آیتالله خواهش کردم دستور بدهند که جلو چاپ این عکسها گرفته شود و به همین ترتیب هم عمل شد و از چاپ آن عکسها جلوگیری شد.
طرح کودتای خزنده فرح
برگردیم به دربار و باز ببینیم در آنجا چه میگذشت؟
رویکار آمدن شریفامامی و کارهایی که کرد نهتنها کمر مملکت را شکست که فضای دربار هم همراه عوض شدن فضای دولت بهکلی دگرگون شد. با آمدن شریفامامی به کاخ نخستوزیری و شلتاقی که راه انداخت و حملهای که در آغاز امر و به مجرد گرفتن حکم نخستوزیری و خروج از کاخ سعدآباد به «حزب رستاخیز» کرد، خیلی چیزها را به زیر سوال برد. از آن جمله همه کسانی که در طول سالهای اقتدار شاه مجری فرامین او بودند، با این حال و هوا دیگر جایی برای خود نمیدیدند و در عمل هم ماندن آنها مقدور نبود و لذا هویدا از وزارت دربار رفت. علم و یارانش هم که پیش از آن رفته بودند و در حقیقت از درباریهای قدیم کسی که سرش به تنش بیارزد باقی نمانده بود. حتی سپهبد دکتر ایادی را هم از اطراف شاه دور کرده بودند. مهمتر از همه خود شاه بود که بعد از جریان 17شهریور دچار شوک روحی شده و بهکلی داغان شده بود و بیشتر تمایل داشت که در انزوا و تنهایی باشد. دیگر از آن فرمانها و دستورات قاطع از طرف او خبری نبود. اردلان هم که بعد از سالها خانهنشینی، به عنوان وزیر دربار به جای هویدا نشسته بود سرش توی حساب نبود و نقشی هم نداشت و فقط ناظر گذران روزمره دربار بود بیهیچ نقش سیاسی و مؤثر در امور!
در چنین احوال و عوض شدن همه آن چهرههای سنتی بود که فرح در محیط دربار بر تمام امور مسلط شد و به فکر افتاد که در تحولات مملکت نیز نقش سیاسی مهمتری داشته باشد. در حقیقت پس از سقوط آموزگار از نخستوزیری و روی کار آمدن شریفامامی و برکناری هویدا از وزارت دربار این گروه یاران فرح بودند که به رهبری خودش و به مباشرت نزدیک رضا قطبی در دربار فعال مایشاء شده و خود را برای ایفای نقش مهمتری آماده میکردند.
همانطور که قبلاً گفتم من در هنگامی که آموزگار هنوز نخستوزیر بود برای انجام کارهای شخصی به آمریکا رفته بودم و وقتی که آموزگار خواست برای برقراری تماس با مرحوم شریعتمداری به تهران برگردم تا به ایران بازگردم آموزگار سقوط کرده و شریفامامی نخستوزیر شده بود. چند روزی پس از بازگشت به دربار رفتم و دیدم که حال و هوا عوض شده است و از قدیمیها کسی در دربار دیده نمیشود و حتی ایادی را هم بیرون کردهاند. در عوض در این اتاق و آن اتاق کسانی گرد هم جمع بودند و به اصطلاح چرخ بر مراد آنها میگردید که پیش از این کسی آنها را به چیزی نمیخرید. من که از این وضع تعجب کرده بودم و احساس میکردم تغییر و تحولی شده است در فرصتی از خاله مادرم، یعنی خانم دیبا پرسیدم: خاله تاجی، این روزها مشاور اصلی کیست؟ او خیلی روشن گفت: قطبی! و من تازه هوای کار دستم آمد که چرخ دارد بر چه مداری میگردد. بعد از مدتی تعمق در اوضاع و احوال و تصمیماتی که در دربار گرفته میشد احساس کردم و امروز یقین دارم که شهبانو سودایی دیگر در سر دارد. سودایی که میشود آن را نوعی کودتای خزنده نام گذاشت. او درصدد بود که قدرت را در دستهای خود متمرکز کند و برای رسیدن به این هدف نیز دلایل و زمینههای لازم را در دست داشت.
اول اینکه، از اوایل نخستوزیری شریفامامی گروه دوستان فرح، که از سالها قبل با او بودند و اینک در دربار نقش مهمتر یافته بودند، خود را برای اجرای طرح و نقشهای که به نظرشان کلید حل مشکلات بود آماده میکردند. در آن زمان هنوز اندیشه سقوط قطعی نظام، اندیشه دوردستی بود. به همین ملاحظه فکر میشد که نظام میماند و در این نظام:
الف: شاه، بیمار است و این را فرح از جمله معدود آدمهایی بود که میدانست.
ب: شاه علاوه بر بیماری، روحیهاش را از دست داده و قادر به تصمیمگیری نیست.
پ: ولیعهد تا به سن 21 سالگی برسد هنوز راه در پیش دارد و به علاوه او در خارج از کشور و مشغول درس خواندن است.
ت: آدمها و مهرههای شاه چه در دربار و چه در خارج از دربار همه از اطراف او پراکنده و از این بابت زمینه خالی است.
ث: براساس تغییراتی که در قانون اساسی داده شده بود، شهبانو میتوانست نایبالسلطنه باشد.
بنابراین، اگر بتوان برنامهریزی کرد و بر بحران فائق آمد میتوان قدرت را در دستهای نایبالسلطنه دید، و او کسی غیر از فرح نمیتوانست باشد. البته این هدف فرح را نمیتوان بهعنوان نوعی ناسپاسی نسبت به شاه و فرزندش که ولیعهد بود دانست. چراکه، شاید او فکر میکرد، شاه به علت بیماری فرصتی ندارد و احیاناً میشود پس از فروکش کردن بحران ولیعهد هم به سلطنت برسد. اما تا آن زمان فرا برسد باید کاری کرد و این همان کاری بود که در آن موقع هدف فرح را تشکیل میداد. برای رسیدن به این هدف هم برنامه لازم بود و هم عمل، و آنها به گمان خود و با توجیه و تحلیلی که از اوضاع میکردند برنامه و عمل خود را چنین تنظیم کرده بودند:
1ـ باید آدمهای لازم و برنامهریز را گرد هم آورد تا نیروی انسانیای در سطح بالا در اختیار باشد که بتواند امور را اداره کند.
2ـ باید ارتش را خنثی کرد که مبادا دست به مقاومت بزند.
3ـ باید به مردم نشان داد که اوضاع دگرگون شده و خواسته آنها مورد نظر است و چهرههای بد نام سابق از صحنه طرد شدهاند.
4ـ برای جلب توجه و موافقت سیاستهای خارجی، و مشخصاً آمریکای دوره کارتر، باید الگویی نشان داد که این الگو درست در قالب همان لیبرالیسم مورد نظر آمریکاییها قرار بگیرد.
برای رسیدن به هر یک از این موارد عمل و اقدام لازم صورت گرفت که شرح آن بدینقرار است:
الف: بهوسیله فرح و در درباری که یکسره زیر نفوذ آدمهای او قرار گرفته بود افرادی که بهظاهر نظر مشورتی خود را به شاه میدادند، اما هدف خودشان را دنبال میکردند، گرد آمدند؛ که در رأس آنها رضا قطبی قرار داشت. گروهی دیگر همان راه را میرفتند از جمله دکتر حسین نصر رئیس پیشین دفتر شهبانو، دکتر هوشنگ نهاوندی رئیس دفتر شهبانو، دکتر احسان نراقی نویسنده و جامعهشناس و جوادی و غلامرضا افخمی و... همینها بودند که در آن روزها به عنوان مشیر و مشار عمل میکردند. نمونه کار و طرز عمل این مشاوران را باید تهیه متن نطق معروف «من صدای انقلاب شما را شنیدم» دانست.
بعدها که رژیم سقوط کرد و شاه در تبعید و از این کشور به آن کشور رانده شد خود من بارها شاهد درگیری شاه و فرح بر سر این نطق و مجموعه مسایل و عملکرد اطرافیان فرح و مخصوصاً گروهی که در اواخر تشکیل شده بود، بودم. در مکزیک شاه به صراحت میگفت: «آن نطق کذایی را آنها با نیرنگ و تقلب به دست من دادند و من بیآنکه محتوای آن را بدانم خواندم.» این نطق را در آن زمان دکتر سید حسین نصر و رضا قطبی تهیه کردند و تا لحظات آخری که قرار بود شاه جلو دوربین تلویزیون برود بهدست او ندادند و او در آن لحظات سرگیجی و هیجان و حالت روحی پریشان بیآنکه فرصت داشته باشد در مورد محتوای آن فکر کند و یا با کسان دیگری مشورت کند و در میان بگذارد، خواند. به هر تقدیر افراد یاد شده در چهارچوب حضور نیرویانسانی متفکر و برنامهریز در جهت رسیدن شهبانو به هدفهایش مجتمع شده بود. و بدیهی بود که در صورت دسترسی به هدفی که داشتند آنها همهکاره مملکت میشدند.
ب: حکومتنظامی تشکیل شده و سربازان و تانکها در خیابانها بودند. گاهی هم برخوردهایی پیش میآمد. اما در حقیقت دست و پای حکومت نظامی را بسته بودند و در این کار دوستان و یاران شهبانو نقش اساسی داشتند. آنها بدینوسیله میخواستند اساساً نقشی را که ارتش میتوانست بازی کند خنثی کنند. البته در ظاهر این شخص شاه بود که نمیتوانست به صورت قاطع دستور بدهد که ارتش و حکومت نظامی به وظایفش عمل کند اما در حقیقت و در پشت پرده دربار، این فرح و یارانش بودند که از روحیه ضعیف شاه استفاده کرده و او را وادار به عدم قاطعیت میکردند و اگر یکبار هم شاه میخواست دستور قاطع بدهد به هر ترتیب که بود جلو آن را میگرفتند که نمونه آن زیاد است و من چند مورد آن را به عنوان شاهد عینی بازگو میکنم:
مشکل اساسی تیمسار اویسی در زمانیکه فرماندار نظامی تهران بود جز این نبود که به او اجازه برخورد قاطع با تظاهرات و اساساً با مخالفان داده نمیشد. در آن موقع سپهبد اویسی، احتمالاً با نظر ساواک، یک لیست هزار نفری از کلیه رهبران مخالف و در سطوح مختلف تهیه کرده بود و مکرر به دربار مراجعه میکرد که از شاه اجازه بگیرد تا این تعداد را دستگیر کرده و به جزیره قشم که امکان نگهداری از آنها را داشت بفرستد. برنامه این بود که در آن جزیره از این گروه پذیرایی بشود! و فقط ارتباط آنها با جهان خارج قطع گردد. ولی هر چهقدر اویسی در این مورد اصرار و تقاضا میکرد جواب درست و قاطع نمیشنید بالاخره بار آخری که بهوسیله تلفن درخواست خود را تکرار کرد شاه کمی نرم شد و گفت بعد خبر میدهم. عجبا که یک ربع بعد فرح شخصاً به مرکزی که میباید طرح را اجرا کند تلفن زد و گفت: هرگز این کار را نکنید! ... توجه داشته باشید که اویسی و سایرین با آن روحیه اطاعت محض و مطلق از شاه، و شخصیت ضعیفی که دارا بودند خود قدرت تصمیمگیری نداشتند و وقتی شهبانو با این صراحت به آنها گفت، هرگز این کار را نکنید. معلوم بود که نتیجه چه خواهد بود!
در مورد این ماجرا شخصاً از تیمسار امجدی در سفری که از کالیفرنیا به مراکش آمده بود شنیدم که گفت: در جلسه سران ارتش در آن روز تمام تلفنهای ستاد را قطع کردیم که خبردرز نکند و بعداً اویسی شخصاً با شاه تماس گرفت و طرح دستگیری آن هزار نفر را که در بالا اشاره کردم با شاه در میان گذاشت و شاه گفت بهزودی به او خبر میدهد. اما همانگونه که گفته شد یک ربع بعد فرح تلفن کرد و گفت هرگز این کار را نکنید.
مسئله دیگر مسئله نخستوزیری اویسی بود که باز بهعلت مخالفت فرح منتفی شد و خود من شخصاً از تیمسار اویسی و همچنین از نزدیکان او شنیدم که نظر شاه بر نخستوزیری اویسی قرار داشت اما فرح مخالف بود و او و یارانش ازهاری را برای تصدی دولت نظامی پیشنهاد کردند. بدینترتیب، ملاحظه میشود که در دربار چه کسانی حرف آخر را میزدند و به تعبیر دیگر قدرت تصمیمگیری را به دست داشتند. بهجز این موارد اساساً نحوه برخورد حکومتنظامی که در آن موقع همه شاهد آن بودیم نشان میداد که دست و پای آن بسته است. میشود حدس زد همانهایی که مانع دستگیری هزار تن از مخالفان شدند و با نخستوزیری اویسی مخالفت کردند سرانجام با همین بستن دست و پای حکومت نظامی، اویسی را مجبور به استعفا و ترک کشور کردند. اما سیاست خنثیکردن ارتش با رفتن اویسی متوقف نماند و ادامه یافت.
ج: مسئله دستگیری رجال و وزیران پیشین نیز مسئلهای است که منشاء اصلی آن را باید در دربار و براساس طرز تفکر یاران فرح دانست. براساس این شیوه تفکر میبایست رجال پیشین دستگیر میشدند تا رضایت مردم جلب شود و اوضاع آرام گردد و در آرامش بتوان چهره لیبرال فرح را جانشین چهره خشن و دیکتاتور پیشین دربار ساخت، و ضمناً با این اقدام نشان داد که قصد بر مبارزه با فساد است و اشخاص فاسد در هر مقامی که باشند در معرض تعرضند. بر همین اساس بود که هویدا و نیکپی و مهندس روحانی و دکتر شیخالاسلامی و دکتر ولیان و داریوش همایون و ارتشبد نصیری و گروهی دیگر دستگیر شدند. بهجز هویدا، که ظاهراً و آنطور که شنیدم به توصیه و اصرار اردشیر زاهدی دستگیر شد، سایرین را تنها به توصیه فرح و براساس نظرات یاران او دستگیر کردند.
د: بالاخره مجموعه کارهایی که برای نشاندادن چهره لیبرال دولت و نظام ایران در این زمان صورت میگرفت، صرفنظر از تصور جلب رضایت مردم کشور، نگاهی هم به خارج و مخصوصآً به کاخ سفید داشت و با این هدف صورت میگرفت که آمریکای کارتر الگوی موردنظر حقوقبشری خود را در پیشانی آن ببیند و به آن جلب شود. البته جدا از این امر نباید از روابط شخصی شهبانو با کاخ سفید و خانم کارتر و اساساً محافل آمریکایی از طریق تماس با مؤسسه آسپن (Aspen) و سفر مرتب او به آمریکا بیتوجه گذشت، تا آنجا که گاه شهبانو تنها به آمریکا میرفت و کارتر را تنهایی میدید. در آن موقع امیدوار بود از این کانالها در موقع معین حمایت لازم را دریافت کند که به هر حال روند و شتاب حوادث نگذاشت این نقشهها عملی شود. البته آنها تا آخرین روزها نیز از اجرای نقشه خود دست برنداشتند و حتی میتوان گفت که این تیم شهبانو و مخصوصاً رضا قطبی بود که در انتخاب بختیار به نخستوزیری دست داشت.
با دکتر شاهپور بختیار چندبار ملاقات کردهام و میدانم که با فرح هم در ارتباط بود و هست و یکبار هم از من به فرح خوب گفته و با اشاره به من اظهار داشته بود: «من نمیدانستم که در دربار هم آدمهای درستی وجود دارند» و این را خود فرح برای من نقل کرد. و این آقای دکتر بختیار، ایشان در اصل پسرخاله رضا قطبی است. یعنی خانم لوئیز قطبی دختر صمصامالدوله و همسر سابق مهندس محمدعلی قطبی خاله شاهپور بختیار است. لذا گروه یاران فرح با اقدامات و مقدمهچینیهایی که کردند و حتی سنگ و سنگهایی که بر سر راه نخستوزیری کسانی مثل دکتر صدیقی انداختند زمینه را برای بختیار فراهم کردند و سرانجام نیز حرفشان را به کرسی نشاندند. بدینترتیب پسرخاله پسردایی فرح به نخستوزیری رسید.
درباره رضا قطبی
بگذارید در اینجا درباره رضا قطبی، پسردایی فرح که پسردایی مادر خود من هم میشود، بهدلیل نقشی که در این اواخر در دربار داشت کمی بیشتر بگویم. من شخصاً با رضا قطبی اختلافسلیقه فراوان دارم و در همان زمان قدرت شاه هم که او مدیر عامل رادیو و تلویزیون و سرپرست برنامه جشن هنر بود در مجالس خصوصی با او درگیری داشتم که چرا در تلویزیون یا در جشن هنر برنامههای آنچنانی اجرا میشود. حتی معتقدم که شیوه عمل او، به ویژه در چند ماهی از سال 1357 که حقیقتاً سکان را در دربار به دست گرفته بود و به هر سو که میخواست میراند، در مجموع بهزیان مملکت تمام شد و لطمات فراوان وارد آورد. اما اینها دلیل نمیشودکه خوب و بد او یک جا گفته نشود.
رضا قطبی اساساً از شخصیتهای معتبر و با نفوذ دوران شاه بود و قدرت و نفوذش به مراتب بیشتر از آنی بود که شناخته شده است. در حقیقت او کوهیخی بود که فقط قسمتی از آن از آب بیرون بود. این جوان باهوش و بااستعداد با فرح بزرگ شده بود و بین آن دو پیوند عاطفی و فامیلی عمیقی وجود داشت. ضمن اینکه بهعلت نزدیکی علایق و ذوق و سلیقههایشان هر دو بهشدت تحت تأثیر فرهنگ فرانسوی بودند و در نهایت بهنوعی رفتار روشنفکرانه معتقد بودند.
فرح باور و ایمانی به این پسردایی خود داشت که به سایرین کمتر داشت. در گذشته قطبی با استفاده از موقعیت خود جهت نگرش تلویزیون به مسایل جامعه را، به سوی نوعی لیبرالیسم چرخانده بود و این همان چیزی بود که با علایق و اندیشه شاه و یاران سنتیاش در تضاد بود و از همینجا اختلافسلیقهها همیشه وجود داشت. رضا پهلوی برای خود من میگفت که یک سال قبل از انقلاب در تلویزیون در برنامهای کشتن شاهی را نشان میدادند و من با تعجب از این کار خلاف قاعده به پدرم شکایت کردم ولی او گفت برو به ننهات بگو! با این همه در آن زمان شاه چنان قدرتی در خود میدید که در شأن خود نمیدانست که در مورد قطبی این مسایل را به روی خود بیاورد. در بحران 57 هم چنان روحیهاش را از دست داده و در موضع ضعف قرار داشت که هر چه را شهبانو میخواست همان میشد و مهمتر اینکه خود شاه هم به دلایلی که میدانید فکر میکرد که باید کشور به طرف لیبرالیسم و آزادی برود.
اما باید بگویم که رضا قطبی اگرچه جوهر فرهنگ ایران را نمیشناخت اما ایران را بسیار دوست میداشت و در مورد آن حتی تعصب داشت و دوستدار آزادی آن بود. در اینجا برای اینکه روحیه قطبی را بیشتر بشناسیم ماجرایی را که از مادر او یعنی لوئیز قطبی شنیدهام نقل میکنم. خانم قطبی بعد از انقلاب در فرانسه پیش خودم از پسرش رضا گله میکرد و میگفت که او نگذاشت خیلی از پولهایی را که در ایران داشتم از کشور خارج کنم و میگفت پیش از سقوط شاه خانهام را در تهران به یک سفارت عربی به چند میلیون دلار فروختم ولی رضا نگذاشت این پول را خارج کنم و استدلالش این بودکه این پول متعلق به مردم ایران است و باید در همین جا خرج شود. خود رضا قطبی نیز بارها به خود من میگفت پدرش هم مثل بسیاری دیگر دزد است. البته پدر قطبی یعنی مهندس محمدعلی قطبی حقیقتاً یکی از آن آدمهایی بود که از وابستگی فرح کمال استفاده را میکرد. او یک دفتر ساختمانی داشت که پروژههای بزرگ و نان و آبدار را از وزارتخانهها به چنگ میآورد، بهعلاوه در کارهای پولساز دیگر هم خود را وارد میکرد. همچنانکه با مشارکت ارتشبد خاتم شوهر فاطمه و فرمانده نیروی هوایی که در سقوط کایت کشته شد واردات گوشت یخزده را بهدست داشت. باری منظور این بود که رضا قطبی طرز فکری این چنین داشت و اگر هر کار کرده باشد که در نهایت زیان و ضرر به مملکت رسانده باشد نمیتوان او را از نظر مالی فاسد دانست. برای سلامت گذران مالی او همین بس که وقتی پس از پیروزی انقلاب به گونهای که به موقع خواهم گفت از ایران خارج شد ثروتی نداشت؛ در حالی که پدر و مادرش در خارج ثروت عظیمی را صاحب بودند و پسر در حقیقت نیازمند کمک پدر و مادر و دخترعمهاش فرح شد.
رضا قطبی از نظر کار سلیقه خودش را اعمال میکرد تا آنجاکه حتی گاهی سر و صدای فرح را هم در میآورد. از جمله یکبار بههنگام برگزاری جشن هنر شیراز ترتیب اجرای نمایشنامهای به نام «جمعهکشی» را داده بود. در این نمایشنامه ایرانی جملهای بود که برای فرح بسیار توهینآمیز بود به این مضمون: «تو که زن شاه شدی... برو برو ربابه دلم برات کبابه». این مضمون ضمن اجرای نمایشنامه چند و چندین بار تکرار میشد. بعد از تئاتر به باغ ارم برگشتیم. فرح بسیار ناراحت بود و وقتی قطبی آمد گفت: لطفاً از این پس مرا به تماشای برنامهای نبر که به من و شوهرم توهین میکنند. من که در مجلس حاضر بودم گفتم: آخر این معنی ندارد آدم پول بدهد که نمایشنامهای تهیه کند که به خود آدم فحش بدهند.
بههر حال قطبی روحیه خاص خودش را داشت. روحیه و منش و رفتاری که با آن تکبر و خودخواهی هم همراه بود، در یک کلام فکر میکرد که از دماغفیل افتاده و تافته جدا بافتهایست. این را هم بگویم که قطبی با همه نزدیکیش به شهبانو، رفتوآمدش به میهمانیها و مجالس خصوصی دربار بسیار کم و حتی نادر بود و عملاً هیچگاه به نوشهر یا کیش و محل گذران تعطیلات خانواده سلطنتی نمیآمد و اینطور وانمود میکرد که خودش را بالاتر از آن میداند که وقتش را صرف اینجور کارها بکند. به بزرگان فامیل هم اصلاً احترام نمیگذاشت و وقتی به مجلسی میآمد به هیچکس سلام نمیکرد و همانطور که قبلاً گفتم حتی در تشییع جنازه مرحوم دریابیگی که در حقیقت حق پدری به گردن او داشت نیامد. اینها نمونهای از رفتار و عمل او بود. اینچنین چهرهای با این خصوصیات اخلاقی و باورها و عقایدی که به آن اشاره کردم، در نیمه دوم سال 57 و تا زمان سقوط پادشاهی، مشاور اصلی و اساسی و طراح و برنامهریز پشت پرده دربار شده بود و در حقیقت خط فکری قطبی بود که مسلط به تصمیمات دربار بود و همین خط فکری و عملکرد آن بود که راه را برای نخستوزیری بختیار هموار کرد و آخرین ضربه را برای فرو ریختن نظام شاهنشاهی فرود آورد.
گرایش به رجال دیروز
قبل از اینکه بختیار به نخستوزیری برسد براساس اندیشه و تفکر یاران فرح باب مراوده و مذاکره با دشمنان دیروز، که هرگز رفتوآمدی به دربار نداشتند باز شده بود و آنها چنین وانمود میکردند که گرهکار بهدست مغضوبین و خانهنشینهای گذشته که به ملیگرایی شهرت دارند باز میشود. دیدارهای دکتر کریم سنجابی و دکتر صدیقی و بالاخره شاهپور بختیار با شاه و باز شدن پای آنها به دربار عموماً در همین چارچوب صورت میگرفت. و نیز فراخوانی رجال خانهنشین شدهای مثل وارسته و دکتر علیاکبر سیاسی و عبدالله انتظام که سالها بود حرفی از آنها در میان نبود و کسی یاد و سراغی از آنها نمیگرفت و بهاصطلاح مغضوب شاه بودند به همین سبب بود. اما اینها در زمانی به دربار فرا خوانده شدند که در حقیقت دیگر دیر شده بود. اما در دربار حداقل در بین مشاورانی که در اطراف فرح جمع شده بودند هنوز چنین فکر میشد که با سپردن کار و مشخصاً سمت نخستوزیری به یکی از چهرههای ملی کلید حل معما به دست آمده است.
جمعبندی
امروز میدانیم که برنامه فرح و شیوه عمل او، در زمانیکه دربار به خلاءقدرت دچار آمده و او و دوستانش دربار مدار شده بودند، با شکست روبهرو شد و حتی نخستوزیری بختیار نیز نتوانست بر موج حادثه فائق آید. اما اگر حاصل این شیوهعمل را بخواهیم بهدرستی بررسی کنیم به این نتیجه میرسیم که مجموعه آن اقدامات بهجای حفظ نظام، سقوط آن را تسریع کرد و به آن سرعت بخشید. بستن دست و پای حکومت نظامی و اساساً خنثیکردن نقش ارتش، دستگیری دولتمردان پیشین، ممانعت از نخستوزیری اویسی، ممانعت از دستگیری سران مخالف، دور کردن رجالی که هنوز و همچنان به شاه وفادار بودند از گرد او، تهیه آن متن معروف «صدای انقلاب شما را شنیدم» و بالاخره پیشنهاد نخستوزیری بختیار و سپردن کارها بهدست او، هیچیک نتوانست به نظام تصویر لیبرال بدهد. بلکه بهعکس در بحبوحه بحران هریک از این اقدامات نتیجه معکوس بخشید و مخالفان را جریتر کرد و در نهایت سقوط رژیم را تسریع کرد. در اینجا من نمیخواهم بگویم عملکرد شهبانو و طرح کودتای خزندهاش با هدف و نیت سوء انجام شد. قطعاً آنها در فکر نجات بودند، اما چه سود که راهی را که برگزیدند نهتنها سبب نجاتی نشد که سقوط را سرعت بخشید و شاه را به سرنوشتی دچار کرد که در سرآغاز سال 57 حتی فکر آن هم به مخیله کسی خطور نمیکرد.
* پس از سقوط / سرگذشت خاندان پهلوی در دوران آوارگی/ خاطرات احمدعلی مسعود انصاری / موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی
انتهای پیام/