صراط: برنامه فرح و شیوه عمل او، در زمانیکه دربار به خلاء قدرت دچار آمده و او و دوستانش دربار مدار شده بودند، با شکست روبهرو شد و حتی نخستوزیری بختیار نیز نتوانست بر موج حادثه فائق آید. اما اگر حاصل این شیوه عمل را بخواهیم بهدرستی بررسی کنیم به این نتیجه میرسیم که مجموعه آن اقدامات بهجای حفظ نظام، سقوط آن را تسریع کرد و به آن سرعت بخشید. بستن دست و پای حکومت نظامی و اساساً خنثی کردن نقش ارتش، دستگیری دولتمردان پیشین، ممانعت از نخستوزیری اویسی، ممانعت از دستگیری سران مخالف، دور کردن رجالی که هنوز و همچنان به شاه وفادار بودند از گرد او، تهیه آن متن معروف «صدای انقلاب شما را شنیدم» و بالاخره پیشنهاد نخستوزیری بختیار و سپردن کارها به دست او، هیچیک نتوانست به نظام تصویر لیبرال بدهد. بلکه بهعکس در بحبوحه بحران هر یک از این اقدامات نتیجه معکوس بخشید و مخالفان را جریتر کرد و در نهایت سقوط رژیم را تسریع کرد. در اینجا من نمیخواهم بگویم عملکرد شهبانو و طرح کودتای خزندهاش با هدف و نیت سوء انجام شد. قطعاً آنها در فکر نجات بودند، اما چهسود که راهی را که برگزیدند نهتنها سبب نجاتی نشد که سقوط را سرعت بخشید و شاه را به سرنوشتی دچار کرد که در سرآغاز سال 57 حتی فکر آن هم به مخیله کسی خطور نمیکرد.
وضع شاه و روحیه او
در تابستان 57 و در همان ایامی که شاه طبق معموله همه ساله تعطیلات تابستانی را در نوشهر میگذراند، خبر برخی از تظاهرات و فعال شدن گروههای مخالف به نوشهر میرسید اما در دربار عموماً این حوادث را نتیجه طبیعی باز شدن فضایسیاسی کشور تلقی میکردند و این را بهایی میدانستند که باید در برابر اعطاء آزادی به مردم پرداخت. همانطور که قبلاً هم اشاره کردیم هیچکس، حداقل در دربار، تصور نمیکرد که این حوادث بهگونهای خطرناک باشد که اساس نظام را مورد تهدید قرار دهد. خود شاه هم هنوز غیر از این فکر نمیکرد.
در آن تابستان صرفنظر از فعالشدن گروههای مخالف و اعلامیهها و شبنامههایی که در اینجا و آنجا منتشر میشد و همچنین پس از تظاهرات قم و تبریز و اصفهان و با وجود تغییر جوّ سیاسی، که آثار و علائم آن حتی در صفحات مطبوعات نزدیک به دستگاه نیز دیده میشد هنوز و همچنان مدار بسیاری از کارها بر روال عادی و معمولی خود میگذشت. مقامات مملکت به نوشهر میآمدند و به شاه گزارش میدادند و علائمی را هم که در افق دیده میشد خطرناک نمیدیدند. ظاهراً و مخصوصاً در شاه نوعی آسودگی خیال متظاهر بود تا آنجا که مدت اقامت در نوشهر را خلاف همه ساله طولانیتر کرد. ناگفته نگذارم که این آسودگی خیال شاه برای ما هم موجب تعجب بود. البته آنطور نبود که بحث بحران در میان نیاید.
یکبار خود من به شاه گفتم مغازهها را آتش میزنند و حتی آخوندهایی را که با آنها همکاری نمیکنند کتک میزنند. 1 شاه جوابی نداد فقط سرخ شد. گاهی هم این بحث مطرح میشد که کشور به جلو رفته و میتواند این دوران بحران را تحمل کند و خطری نخواهد بود. برای اینکه بدانید واقعاً کسی در حد سقوط نظام احساسخطر نمیکرد برایتان ماجرایی را که در سر میز ناهار که شاه نیز حضور داشت اتفاق افتاد بازگو میکنم.
جریان از این قرار بود که یکروز خانم لیلی امیرارجمند خطاب به شاه گفت: میخواهیم بخشنامه کنیم که دخترانی را که با روسری به کتابخانههای کانون پرورش فکری کودکان میآیند راهشان ندهند. شاه البته جوابی نداد ولی من گفتم حالا چهوقت اینطور تصمیمات است. یکروز هم همین خانم به شاه گفت این احمد با آزادی زنان مخالف است. شاه گفت: احمد راست میگوید. خانم ارجمند گفت: مگر خودتان این آزادی را به زنان ندادهاید. شاه جواب داد: این آزادی که من به شما دادهام پدرتان را درمیآورد و خودتان متوجه نیستید. بههرحال روحیه شاه در آن زمان هنوز پابرجا بود و همچنان خونسرد و بیتفاوت بهنظر میرسید تا آنحد که انگار هیچ خبری در مملکت نیست. اما کسانیکه برای شرفیابی و عرض گزارش میآمدند روحیه دیگری داشتند و از این خونسردی شاه متوحش میشدند. نمونه آن تیمسار سپهبد صمدیانپور بود که برای گزارش اغتشاشات به نوشهر آمد و ظاهراً براساس گزارش مأموران اطلاعات شهربانی تصویر تاریکی از اوضاع بهدست داده و برای مقابله کسب تکلیف کرده بود اما جواب درستی نشنید و لاجرم متوحش از اتاق شاه بیرون آمد و وقتی ما را دید گفت: شما را بهخدا کاری بکنید و به اعلیحضرت بفهمانید که اوضاع متشنج و خطرناک است، ایشان نمیگذارند که ما کار خودمان را بکنیم و جلوی اغتشاشات را بگیریم.
در همین ایام البته با آقای شریعتمداری هم به شرحی که گفتم ارتباط برقرار بود و احتمالاً وعده مساعد او که تا آخر تابستان همه سر و صداها میخوابد به نوبه خود علامت دلگرمی بود و اینکه خبری نخواهد شد و بهخصوص که همین ایام مرحوم شریعتمداری مرتب صورت افرادی را که دستگیر شده و زندانی بودند در اختیار میگذاشت و خواستار آزادی آنها میشد که من این اسامی را در اختیار شهبانو میگذاشتم و ایشان دستور میداد که مرخص بشوند. فرح هم متقابلاً از آیتالله میخواست اعلامیهای در دفاع از نظام بدهد و آیتالله موکول به این میکرد که شما کاری بکنید که در جهت مردم باشد تا من اعلامیه بدهم. صرف همین رابطه و تماس، نوعی دلگرمی و غیرجدی بودن حرکات و تشنجها را در باور درباریان بارور میکرد و خود شاه هم در آن تابستان و تا هفده شهریور 57 بیاید هنوز و همچنان روحیهاش عادی و متعارف بود. البته میشد نوعی افسردگی و خونسردی را در او دید اما اینکه او روحیهاش را باخته باشد هنوز چنین نبود و هنوز خطر را جدی نمیدید!
تظاهرات عید فطر و 17 شهریور
تظاهرات عید فطر که از قیطریه شروع شد و آن انبوه جمعیت غیرمنتظره و شعار حکومتاسلامی که همراه آن انبوه جمعیت بود و اساساً سازماندهی بیچون و چرائی که آن جمعیت را به قیطریه کشانده و سپس در ردیفهای منظم به راهپیمایی در خیابانها آورد زنگخطر بزرگی بود. و تنها چند روز گذشت که جمعه 17 شهریور پیش آمد و آن تظاهرات و برخورد در میدان ژاله و صدای گلولهها و خونی که بر آسفالت خیابانها ریخته شد. این نیز دومین زنگخطر بود 2 و تازه شاه دانست که مردم علیه او هستند. این، روحیه شاه را یکسره دگرگون کرد و حتی میشود این لغت را به کار برد که آن مرد با همه ابهت و قدرتی که به آن تظاهر میکرد یکسره شکست.
پس از این دو حادثه دیگر کسی چهره خندان و شاداب شاه را ندید. او به انزوایش پناه میبرد و اگر در جمع درباریان میآمد حرف نمیزد، شوخی نمیکرد و بر سر میز شام اخمو و درهم بود و شام هم که تمام میشد بیدرنگ میز شام را ترک میکرد و به اتاقش پناه میبرد. با او نمیشد حرف زد چرا که بیحوصله بود و حالت افسردگی او روز به روز شدیدتر میشد.
به یادم هست که شریعتمداری پیغام داده بود کسیکه اعلام جمهوری میکند (منظورش سنجابی بود) نمیبرندش در کاخ و وقت ملاقات به او بدهند و شاه هیچ جوابی به این پیغام نداد. خود من پیام آندرهاُتی وزیر خارجه ایتالیا را به شاه دادم که ما تقصیری نداریم بیشتر روزنامههای ایتالیا در دست چپیهاست و دانشجویان در آن نفوذ دارند و اگر آنها علیه شاه مینویسند ما گناهی نداریم ولی شاه فقط این پیغام را شنید و هیچ نگفت و بعد به نقطه نامعلومی نگاه کرد.
من در آن زمان که از نزدیک میدیدم شاه چگونه در خود فرو رفته است و قادر به هیچ عکسالعملی در برابر طوفان حوادث نیست، به فرح و اطرافیانش میگفتم که باید مبارزه کرد و نباید باج داد. فریدون جوادی که حرف مرا شنید گفت این افراد (منظورش مردم بود که در کوچه و خیابانها تظاهرات میکردند) به خون شماها تشنه هستند. من گفتم پس تشتی بیاورید و سر مرا ببرید! جوادی با این حرف میخواست بفهماند که آنها از مردم هستند و علیه ما هستند و من قلبم فرو ریخت و دانستم که دشمن تا بیخگوش شاه رخنه کرده است. من امروز مثل آفتاب برایم روشن است که شاه بهعلت بیماری کار خودش را تمام شده میدانست و نیز میدانست که نه همسرش و نه پسرش قادر به حکومت نیستند و خودش هم میدید که مردم علیه او شوریدهاند و برای همین همهچیز را رها کرده و به دست پیشامدها سپرده بود که هر چه میخواهد بشود، بشود.
شاه در تابستان و در نوشهر هنوز این باور را نداشت اما در تهران و در شهریور 57 که تهران به پاخاست حقیقت تلخ را دریافت و با روحیه شکسته و افسردگی کامل به لاک انزوا و سکوت پناه برد. در همین ایام بود که شهبانو اهرم قدرت را بهدست گرفت و هر کار را که خواست کرد. راستش را بخواهید در آن روزها کسان دیگری هم که به سراغ شاه میآمدند همه با تعجب و حیرت میپرسیدند که چرا شاه دست به اقدامی نمیزند. بعضی هم طرح و برنامهای داشتند و بهخیال خود راهحلی بهنظرشان رسیده بود که میآمدند و مطرح میکردند، اما شاه با همان حالت افسردگی به کسی جواب درستی نمیداد.
خود من در آن موقع از جمله آدمهایی بودم که اعتقاد داشتم باید ایستادگی کرد و باید عکسالعمل نشان داد اما نظر من با نظر فرح و یارانش که شیوه لیبرالیسم را پیش گرفته بودند و سوداهای دیگر در سر میپروراندند متضاد بود. این تنها خود شاه بود که باید قاطعیت نشان میداد اما وی چنان در تار و پود افسردگی و شوک روحی قرار داشت که حاضر به هیچ نوع عکسالعملی نبود. این مسئله واقعاً درست است که او برای ترک کشور روزشماری میکرد و میخواست خودش را از آن شرایط که هرگز انتظارش را نداشت خلاص کند. دلیل روشن آن صحبتی است که رستم امیربختیاری یکی از رؤسای تشریفات دربار برای خود من نقل کرد و میگفت که شاه گذرنامهاش را برای تجدید داده بود و هر روز از من سوال میکرد که پس این گذرنامه چه شد و کی آماده میشود؟
من به سیاست خارجی و اینکه شاه گفته است سفیران انگلیس و آمریکا برای حرکت من بهسوی فرودگاه ساعتشان را نگاه میکردند کاری ندارم ولی اخلاقاً خود را ملزم میدانم گفتوگویی را که با شاه در خارج از کشور و بهطور مکرر داشتهام در اینجا بازگو کنم تا شاید راز آن افسردگی و داغانی روزهای آخر اقامتش در تهران روشن شود! سوال همیشگی من از شاه این بود: چرا ول کردید و رفتید؟ اوایل در باهاماس و مکزیک میگفت: تقدیر الهی بود. اما در مصر که من باز این سوال را مطرح کردم با عصبانیت گفت: چند هزار بار برایت شرح بدهم که برای اینکه پادشاهی ادامه پیدا کند از زدن خودداری کردم اینک خود من هم میتوانم با توجه به مجموعه دریافتها و تماسها این عقیده را بازگو کنم که شاه حقیقتاً عقیده نداشت با خونریزی که فرمانش را بدهد ورثه او بتوانند تاج و تخت را حفظ کنند. 3
به هر تقدیر، روحیه شکسته شاه و ناباوری او در برابر شعارهای مرگ بر شاه که آسمان سراسر کشور را پوشانده بود از شاه در آخرین روزهای اقامتش در کشور آدمی دیگر ساخته بود که بهترین وضعیت را برای خودش آن میدید که هرچه زودتر از این غوغاها دور شود. اینکه تاریخ درباره این عمل او چه قضاوتی خواهد کرد امر دیگری است ولی آن انسانی که در آن روزها از نزدیک شاهد دیدارش بودم کسی نبود که در آن میدان بماند و مبارزه کند. البته هنوز و همچنان این پرسش بر سر جای خود باقی است که چرا شاه در آخرین ماههای اقامتش در ایران و در حقیقت آخرین ماههای سلطنتش بدینگونه زبون و بیاراده و بیتفاوت شده بود؟
یقیناً بیماری شاه در فرو غلطاندن او به حالت افسردگی نقش اصلی و اساسی داشت. اما مسئله دیگری هم بود و آن اینکه شاه معتقد بود خود و خاندان او به مملکت و مردم خدمات شایان کردهاند و در دوران پهلوی بوده است که ایران از مدار واپسماندگی و زندگی قرونوسطایی به دورانمدرن پیوسته است. به همین ملاحظه وقتی دید که مردم چگونه علیه او شوریدهاند حقیقتاً سرخورده و افسرده شد و برایش باورکردنی نبود ملت در پاسخ به خدمتی که خود قایل بود به ایران و ایرانی کرده است چنین عکسالعملی را نشان بدهد.
نکته دیگر اینکه در این اواخر خود را فوقالعاده تنها و بیکس احساس میکرد بهخصوص که بازداشت دولتمداران پیشین آخرین چوب حراج را بر تنه اعتقاد رجال پیشین به شاه و دربار زد و همه به فکر فرار و بیرونکشیدن گلیم خود از آب افتادند و بهجز معدود افراد وفادار که بیشتر همان کارکنان معمولی دربار بودند کسی به سراغ وی نمیآمد.
دولت بختیار دولتی بود که فرصتی را که شاه در انتظار آن بود به او داد. پیش از بختیار، دکتر صدیقی یکی از رهبران جبهه ملی و وزیر کشور مرحوم دکتر مصدق کاندیدای نخستوزیری شده بود اما شرط او که شاه در مملکت و حداقل در جزیره کیش بماند قبول نشد و نخستوزیری او منتفی شد . اما بختیار نهتنها چنینشرطی نداشت که ظاهراً موافق هم بود که شاه کشور را ترک کند و این دقیقاً همان خواست شاه بود. چنین شد که شاه در حالت افسردگی و شوکی که تا هنگام مرگ او را رها نکرد با چشمان پر از اشک تهران را برای همیشه ترک گفت.
بختیار و پایان شاهنشاهی
نخستوزیری بختیار پایان نظام شاهنشاهی بود و نیز یکی از اشتباهات بزرگ تاکتیکی که یاران فرح و مخصوصاً رضا قطبی مرتکب شدند.
بختیار پایگاهی در بین مردم به خروش آمده نداشت و کارهای او از قبیل انحلال ساواک تهمانده نیرو و توان نظام را بر باد داد و در این میان ارتش نیز که عموم فرماندهانش عمری عادت کرده بودند مستقیماً از شاه دستور بگیرند و اساساً تربیت آنها بر همین اساس صورت گرفته بود، سردرگم ماند. صورتجلسه فرماندهان ارتش که در کتاب «مثل برف آب خواهیم شد» مندرج است نشان کامل سردرگمی امیران ارتش ایران را که برای روزهایی چنین سخت تربیت نشده و عموماً فاقد ذهنیت سیاسی و اجتماعی بودند، بهدست میدهد. معنی سردرگمی ارتش هم چیزی جز این نبود که این تنها تکیهگاه بختیار نیز برای او تکیهگاهی مؤثر نباشد.
پس از اینکه شاه و شهبانو در روزی غمانگیز و با چشمانی اشکبار فرودگاه مهرآباد را ترک کردند و بختیار نخستوزیر مملکت بدون شاه شد همهچیز گواهی میداد که شمارش معکوس برای سقوط نظام شاهنشاهی شروع شده است. چراکه بختیار در برابر هیبت آیتالله خمینی بسیار کوچک و کوچک مینمود و وجود ارتش تنها کورسوی نجات بود. اما ارتش در بامداد 22 بهمن اعلام بیطرفی کرد و نخستوزیری کوتاهمدت بختیار که از قبل سرنوشت محتوم آن تعیین شده بود، در موجخیز آشفتگیها و برخوردهای خونین به پایان رسید. با پایان عمر دولت سیوهفت روزه شاهپور بختیار عمر نظام دو هزار و پانصد ساله شاهنشاهی و عمر سلطنت پنجاه و چند ساله دودمان پهلوی نیز به آخر آمد و این دفتر از دفترهای تاریخ پرفراز و نشیب کشور ما برای همیشه بسته شد.
من هم کشور را ترک کردم
شکست دولت نظامی ازهاری و پس از آن زمینهچینی برای نخستوزیری بختیار که در دربار صورت میگرفت، مرا که از نزدیک شاهد امر بودم به فکر انداخت که روز سقوط نزدیک است. این احساسی بود که در آن روزها در همه دربار و در میان تمام اعضای خانواده سلطنتی مشترک بود.
تظاهرات و اعتصابها کشور را فلج کرده بود. بحران هر لحظه اوجی دیگر میگرفت. و از طرفی من میدانستم که نقشه نخستوزیری بختیار نقشه بیهودهای است و راستش را بخواهید بختیار را مرد میدان عمل و کسیکه بتواند با حریفی مثل آیتالله خمینی دست و پنجه نرم کند نمیدیدم. تازه میدانستم که نخستوزیری او در ادامه برنامهای است که فرح و یارانش طرح کردهاند و من از اساس به این برنامه اعتقادی نداشتم و همیشه به صراحت و در جمع یاران درباری میگفتم که اگر سررشته کارها به دست شهبانو بیفتد کار تمام است و مملکت هم جای ماندن نیست. عجبا که مسیر حوادث کار را به همین صورت درآورده بود و من از نزدیک شاهد بودم که «دربار مدار» کسی جز شهبانو و قطبی و سایر دوستانش نیستند.
این بود که گاه فکر ترک مملکت به سراغم میآمد. اما راستش قلبم به این کار راضی نبود. لذا تصمیم گرفتم که با قرآنکریم مشورت کنم. به همین منظور روز دهم دیماه 57 که برابر با سیو یکم دسامبر 1979 بود رفتم خدمت آیتالله غروی که از سالها پیش با ایشان روابط دوستانه داشتم و از آقای غروی خواستم که برای صلاح کار با قرآن کریم استخاره بفرمایند. این آیه آمد: «ای بندگان من، زمین من بسیار وسیع است. در این صورت هر کجا که هستید مرا به اخلاص پرستش کنید» (سوره عنکبوت، آیه 56). جوابی که به این ترتیب و وضوح از قرآن گرفتم دیگر هیچ تردید و تأملی در من باقی نگذاشت و همانروز کشور را ترک کرده و عازم آمریکا شدم.
این در حالی بود که شاه هنوز در ایران بود اما من میدانستم که دیر یا زود شاه نیز کشور را ترک خواهدکرد و همزمان با نخستوزیری بختیار چنین نیز شد. میخواهم در پایان این فصل دو نکته مهم را یادآوری کنم که هردو نکته مربوط میشود به این امر که نخستوزیری بختیار چیزی جز ادامه برنامه شهبانو نبود. این دو نکته عبارتند از :
1ـ از شخص و اشخاص مطلع و نزدیکان شنیدم که هنگامیکه شاه قصد ترک ایران را داشت، شهبانو مایل به این خواست بود که خودش در تهران بماند اما شاه با این امر مخالفت کرد و او ناگزیر و بر خلاف میل باطنیاش همراه شاه تهران را ترک گفت. بیتردید نظر فرح این بود که بماند تا شاید بتواند نخستوزیری بختیار را جا بیندازد.
2ـ اگر شهبانو ناگزیر شد که همراه شاه تهران را ترک کند، دو تن از مهمترین مشاوران و اعضای تیمش که در تهیه و اجرای برنامههای او نقش اساسی داشتند در تهران ماندند. این دو نفر یکی رضا قطبی بود و دیگری فریدون جوادی که به دولت بختیار که در حقیقت زائیده برنامهریزی خود آنها بود امید داشتند. به همین علت هم درحالیکه همه بستگان و نزدیکان درباری کشور را ترک گفتند این دو تن ماندند تا اینکه دولت بختیار، آنطور که میشد حدس زد، ساقط شد و آنها بعد از پیروزی انقلاب ناگزیر به اختفا پناه بردند. بعدها شهبانو برای خروج این دو نفر از کشور سه میلیون دلار هزینه کرد و آنها را نجات داد که شرح جزئیات آن را در جای خود بازگو خواهم کرد.
* پس از سقوط / سرگذشت خاندان پهلوی در دوران آوارگی/ خاطرات احمدعلی مسعود انصاری / موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی