صراط: صبح روز 22 بهمن که اعلامیه بیطرفی ارتش از صدا و سیمای ایران پخش شد و یکی دو ساعت بعد که شاهپور بختیار ناهار نیمخوردهاش را در کاخ نخستوزیری رها کرد و به مخفیگاهی نامعلوم گریخت، در حقیقت فصلی طولانی از تاریخ پر فراز و نشیب ایران به پایان آمده بود.
در نظر اهلاطلاع همانروز که شاه کشور را ترک گفت، دیگر امیدی به بقای نظامکهن باقی نمانده بود. با این همه هنوز کوره امیدی باقی بود که شاید بختیار معجزهای صورت بدهد. ولی این معجزه صورت نگرفت و طوفانی که با چاپ نامه «رشیدیمطلق» در اواخر 56 برپا شده بود مسیر طبیعی خود را طی کرد و سرانجام به 22 بهمن رسید و کار تمام شد و این کاری بود کارستان که معنای تاریخی آن همواره اهمیت درجه اول خود را حفظ خواهد کرد. امروز که آن انقلاب دهمین سال خود را پشت سر گذاشته و به دهه دوم خود قدم گذاشته است میتوان با نگرش به مجموع حوادث و رویدادها دریافت که پیامدهای آن واقعه بسیار فراتر از حدس و گمان اولیه بوده است.
بهزبانیدیگر بسیار سادهاندیشی است اگر تصور کنیم که انقلاب 57 تنها منجر به سقوط خاندان پهلوی شد. این تنها ظاهر کار است و قطعاً مهمترین پیامد آن انقلاب نیست. بلکه مهمترین پیامد را باید در حوادثی دانست که هزار فامیل حکومتگر ایران را از بیخ و بن داغان و پراکنده نمود. در حقیقت و روشنتر نتیجه انقلاب را نباید منحصراً در پایان سلطنت پهلوی خلاصه نمود، چراکه پهلویها اگرچه بیشتر از نیمقرن بر ایران حکومت کردند اما هرگز ریشهای عمیق و گسترده در بافت خانوادههای حکومتگر ایران پیدا نکردند. روشنتر اینکه حکومت واقعی ایران از دوره قاجار و در مواردی حتی قبل از آن، همواره در دست تعدادی از افراد خانوادههای معین قرار داشت و حتی انقلاب مشروطیت نیز نتوانست بر این درختکهن خراشی وارد سازد.
فرمانفرماها و بختیاریها و قوامها و علمها و اعلمها و دلوها و پیرنیاها و اتابکیها و قراگوزلوها و اردلانها و زنگنهها و افشارها و عضدها و فیروزها و امینیها و متیندفتریها و هدایتها و بیاتها و غیره و غیره قدرت واقعی را در دست داشتند. نه رضا شاه توانست و نه فرزندش محمدرضا شاه که آنها را از صحنه قدرت خارج کند. اگر به فهرست وزیران و امیران و نمایندگان پارلمان وسمتهای بالای مملکتی در تمام دوره پنجاه ساله پهلوی نگاه کنیم بهندرت به اسمی برخواهیم خورد که بهنوعی با هزار فامیل بستگی و رابطه نداشته باشد.
این درخت سهمگین سایهاش همچنان برقرار بود و همهچیز را در ید قدرت خود گرفته بود تا اینکه انقلاب فرارسید و آن طوفان توانست ریشه این درخت را از جای برکند، به همین ملاحظه است که نباید حاصل انقلاب را منحصراً در سقوط نظامپهلوی خلاصه کرد که تصادفاً این خانواده نه از هزار فامیل بود و نه هرگز توانست در عمق آن نفوذکند. پهلویها همواره بهعنوان پرانتزی در این جمع باقی ماندند و پس از پیروزی انقلاب همه و یکجا به دره سقوط درغلطیدند. از همینروست که 22 بهمن و اساساً انقلاب 57 را باید پایان فصل طولانی و پرماجرایی دانست که سقوط شاهنشاهی دو هزار و پانصد ساله، که بیشتر جنبه سمبلیک داشت، تنها یکی از نتایج آن بود و قطعاً از نظر تغییر صحنه عمل مهمترین آن نبود، اگرچه در ظاهر مهمترین آن به شمار میرفت. مهمترین آن به گمان ما همان سقوط خانوادههای حکومتگری بود که اینک وابستگان به آن یا در خارج پراکنده و غربتزدهاند و یا در ایران خانهنشین و دور از حکومت و قدرت. 2
شاه در آوارگی
سه شنبه 26 دیماه 1357 شاه فرودگاه مهرآباد را با چشمهای گریان ترک گفت. پیش از آن اعضای خانواده سلطنتی، والاحضرتها، شاهدختها، والاگهرها و فرزندان و همسران آنها و نیز ملکه مادر، با چمدانهای پربار و جواهرات بسیار تهران را ترک گفته بودند و از خاندان پهلوی بهجز دو سه تن که یکی حمیدرضا بود کسی در ایران نماند. این حمیدرضا از سالها پیش بهدلیل شبزندهداریها و شایعه اعتیاد و رفتاری که ظاهراً خلاف شئونات خاندانسلطنت تلقی میشد از دربار طرد و مغضوب شده بود و از مال و منال دنیا هم چیز قابلتوجهی نداشت.
باری، در آن بعدازظهر دیماه که غوغای زندهبادها و مردهبادها سکوت زمستانی را میشکست شاه با مراسمی ساده و غمگین از پلههای هواپیما بالا رفت تا تهران را به مقصد قاهره ترک کند. این سفری بود که هرگز بازگشتی بهدنبال نداشت. سفری که با همه مسافرتهای قبلی شاه که توأم با عزت و احترام و استقبالها و ضیافتها و دیدار سران و تشریفات کامل بود تفاوت زیاد داشت. در حقیقت این سفری بود توأم با آوارگی و تنهایی و اندوه، و از جهاتی به تمام معنی عبرتانگیز.
این سفر، یعنی در فاصله 26 دیماه 1357 تا 5 مرداد 1359 که شاه در قاهره درگذشت، جمعاً 568 روز طول کشید. در این مدت شاه بهترتیب در مصر، مراکش، باهاماس، مکزیک، آمریکا (در بیمارستان نیویورک)، پاناما و مجدداً مصر روزگار تبعید و غربت را گذراند. این ایام خود ماجراها و حکایتهایی دارد که در این بخش از کتاب به آن میپردازیم.
مخالفت آمریکا با سفر شاه!
روزیکه شاه با معدود همراهانش و بهترتیبی که میدانیم تهران را ترک کرد، آنطور که بعدها شنیدم، قصد اصلیاش این بود که بعد از توقف و اقامتی کوتاه در مصر راهی آمریکا شود. اما ظاهراً مقامات آمریکایی رویخوش به این سفر نشان ندادند و شاه ناگزیر از مصر به مراکش رفت. در همین کشور بود که با فرا رسیدن 22 بهمن خبر سقوط قطعی رژیم او اعلام شد، بدینترتیب شاه در آخرین سفرش به خارج جمعاً 26 روز همچنان سمت پادشاهی داشت که بیشتر این روزها را در قاهره و نزد انورسادات گذراند. در حقیقت زمانیکه رفتن او به آمریکا ممکن نشد و او ناگزیر قصد مراکش را کرد تخت و تاج را از دست داده و بهصورت یک شهروند عادی درآمده بود.
خود من در زمانیکه شاه به قاهره رفت در تهران نبودم و مدتی قبل از دیماه 57 به ترتیبی که قبلاً گفتهام و پس از اینکه خدمت آیتالله غروی با قرآن شریف مشورت کردم و استخاره راه داد عازم آمریکا شدم. در آن موقع خانمم در آمریکا بود و هراسناک میگفت هرچه زودتر بیا و من میخواستم نزد مرحوم آیتالله غروی وصیتنامه هم بنویسم. شرایط هم البته از بنیاد عوض شده بود و در شرایط جدید جایی برای دولتمردان دیروز و مخصوصاً کسانی که با دربار رفتوآمد داشتند وجود نداشت. من هم تسلیم خواست خداوند بودم و این خواست را در سوره مبارکه قرآن متبلور دیدم و راهی آمریکا شدم تا به خانوادهام بپیوندم.
در آمریکا مقدمات کاریکه میبایست در زمینه دادوستد انجام شود فراهم بود. قبلاً بهدلیل موقعیت پدر همسرم، با چین و مراکز اقتصادی آن روابطی برقرار شده بود و برنامه کاری من تقریباً مشخص بود. در خود آمریکا هم سوابقی داشم و رویهمرفته میدانستم که چه باید کرد. مدتیکه از اقامتم در آمریکا گذشت شرکتی بهنام مدینه تأسیس کردم که در چهارچوب آن به فعالیت بپردازم. این شرکت ضمناً وسیلهای بود که بعدها و در آن موقعیت بتوانم به بعضی از دوستان کمک کرده باشم و مخصوصاً از طریق همین شرکت برای گرفتن کارت اقامت برای آنها اقدام کنم که در موارد متعدد هم به همین نحو اقدام شد که اینها البته فرع بر مسئله اصلی بود و کار اصلی همان دادوستد بود. پس از اینکه در آمریکا مقدمات کار فراهم شد به چین رفتم تا با توجه به سوابق قبلی از نزدیک اوضاع و احوال آنجا بهدستم بیاید ولی ظاهراً خواست خدا زندگی من را در مسیری دیگر قرار داده بود.
روزهای آوارگی در مراکش
برای اولینبار بود که شاه را در حال سقوط میدیدم و علاوه بر خود او همه ناراحت بودند. بهراستیکه فضای بدی بود. خوب به خاطرم هست که وقتی شاه را دیدم اولین حرفی که زد این بود: تو هم که دائم پیش شریعتمداری میرفتی. من جوابی ندادم و نمیبایست هم که در آن شرایط جواب میدادم. شاه را حقیقتاً تنها و افسرده و غمگین دیدم. البته در مراکش عدهای میآمدند، سر و گوشی آب میدادند و میرفتند اما در میان آنها یاران قدیم و مدعیان چاکری و جاننثاری کمتر دیده میشدند. تمام آن مدعیان ایشان را رها کرده بودند و از آن جمع دیگر کسیکه کس باشد دیده نمیشد.
یاران و فرمانبرداران دیروز یا درون ایران مخفی بودند و یا در حال فرار از کشور اما بسیاری هم برای حفظ جان و مال خود و پرهیز از هرگونه خطری و حتی امید به کنار آمدن با حکومت تازه نمیخواستند به شاه نزدیک شده و یا در پاسپورتشان مهر ورود به مراکش بخورد. همین امر روحیه شاه را بهسختی و بیش از پیش افسرده کرده بود. سرانجام ضربهای دیگر به این روحیه وارد آمد و آن زمانی بود که ملکحسین مؤدبانه عذر شاه را خواست و گفت کنفرانساسلامی در پیش است و شما باید بروید. بعد یک هواپیمای جمبوجت 747 در اختیار گذاشت که شاه و همراهانش را به باهاماس ببرد و برد.
من هم از مراکش به اروپا رفتم و قرار شد که بعد از توقفی کوتاه در اروپا به باهاماس پرواز کنم. همین کار را هم کردم و مجدداً در این سرزمین به همراهان شاه ملحق شدم. در باهاماس به جز چند تن از افسران گارد مثل آقایان جهانبین، همراز، نویسی بهعلاوه خدمه شخصی ایشان مثل امیلیا، که زنی سیاهپوست و اهل غنا بود و از سالها پیش در ایران به دربار آمده بود و وفادارانه در روزهای غربت شاه را همراهی میکرد، و نیز الیاسی مستخدم خاص، شهبازی مأمور مخصوص و پورشجاع که کارهای شخصی شاه را انجام میداد کس دیگری از آن گروه بیشماری که در دربار تهران شاه را مثل نگینانگشتر در برمیگرفتند نبود. بهجز اینها که اسم بردم البته معدود دیگری از یاران و آشنایان بودند که از آن میان از کامبیز آتابای، خانم دیبا مادر فرح، خانم دکتر لوساپیرنیا، که پزشک اطفال است و در باهاماس هم دکتر شخصی شاه شده بود، بهاضافه خانم لیلی امیرارجمند که مرتب به دیدار میآمد باید یاد کرد. اردشیر زاهدی هم دائماً تلفنی در تماس بود.
بههرحال، همانطور که میدانید شاه پس از توقف کوتاهی در باهاماس به مکزیک رفت. در مکزیک چون بیماریش رفتهرفته به وخامت میگرائید بعد از اقداماتیکه بهوسیله دوستان آمریکایی ایشان صورت گرفت برای معالجه به نیویورک پرواز کرد. سفر ایشان به نیویورک مقارن شد با جریان گروگانگیری و شاه زیرفشار مقامات آمریکایی ناگزیر شد که به پاناما برود. در مدت اقامت شاه در پاناما به علت درگذشت پدرم در لندن و گرفتاریهای خانوادگی که پیشآمده بود نتوانستم به دیدار شاه بروم. اما وقتیکه شاه ماندن در پاناما را به مصلحت ندانست و مجدداً قصد سفر به مصر کرد و به این کشور پرواز نمود من از اروپا به مصر رفتم و بار دیگر به ایشان و همراهان معدودشان ملحق شدم.
گذران شاه در غربت
در اینجا میخواهم به شرح گذران شاه در غربت و گفتوگوهایی که با ایشان داشتم بپردازم و یادها و یادبودهای خودم و حوادثی را که شاهد بودم بازگو کنم:
در تمام طول ایامیکه شاه در غربت بهسر میبرد، باز هم آن نظمیکه از سالها پیش در زندگیاش بود رعایت میکرد. چه در مراکش، چه در باهاماس و چه در مکزیک. معمولاً ساعت 9 صبح از خواب بیدار میشد، در ایران البته ساعت بیداری او زودتر بود. در اطاقش حمام میگرفت و روزنامههای روز را مطالعه میکرد و ساعت 11 صبح از اطاقش بیرون میآمد. بین ساعت 11 تا 12 به مدت یک ساعت اشخاصی را که قصد دیدارش را داشتند ملاقات میکرد و ساعت 12 به پیادهروی میرفت. در مصر معمولاً در محوطه کاخ قبه قدم میزد. اما در مکزیک محل اقامت شاه شهر کوهستانی کیوراناواگا بود که شهری زیبا و خوش منظره بود، اما در آنجا ظاهراً از نظر امنیتی مصلحت نمیدانستند که شاه قدم بزند.
بههمینخاطر بعد از ساعت ملاقات افراد فامیل جمع میشدند. در مکزیک بیشتر افراد فامیل مثل شمس و پهلبد و رضا و برادر و خواهرانش و ملکه مادر دور هم جمع بودند. شاه معمولاً و هر روز ساعت یک بعدازظهر ناهار میخورد و بعد به دیدار مادرش میرفت. البته آنطور که مطرح بود بعضی روزها به اسم دیدار مادر به دنبال تفریحات دیگر و دیدار زیبارویان میرفت. بعدازظهرها هم ساعاتی را به ورزش میگذراند و نیز به بازی ورق که همیشه مورد علاقهاش بود مشغول میشد.
در مصر که بهعلت بیماری دیگر برنامه ورزش تعطیل شده بود و معمولاً من و خانم دکتر لوسا پیرنیا پای بازی شاه بودیم. ساعت بازی ورق او بعد از ناهار که ساعت 1 بود شروع و تا ساعت 5 تا 6 به طول میانجامید و بعد میآمد و استراحتی میکرد تا ساعت 8 شب که وقت شام برسد. بعد از شام اوقات مجدداً به بازی ورق میگذشت و یا به دیدن فیلم سینمایی و یادم هست از جمله فیلمهایی که خیلی موردعلاقه شاه بود سریال «Love Boat» یا «کشتی عشق» بود که مخصوصاً در مصر این سریال را برای شاه تهیه میکردند و او با علاقه به تماشای آن مینشست.
نکته جالب در این ایام این بود که در ساعات ملاقات و دیدارها اخلاق دیرینه را حفظ کرده بود و اگر کسی کاری داشت و میگفت اعلیحضرت با شما فلان کار را دارم، جواب میداد دو یا سه روز دیگر مراجعه کنید. این در حالی بود که اوقات او آزاد بود اما همچنان جواب فوری دادن به درخواستها را خلاف اقتدار و شئون شاهی میدانست.
نکته دیگر اینکه در غربت اشخاصی بودند که شاه تحمل دیدن آنها را نداشت و از آن میان مخصوصاً باید از رضا قطبی نام برد. چون بسیاری از نزدیکان شاه مثل خود او معتقد بودند که قطبی و همفکرانش که دوستان شهبانو نیز بودند چپ یا کمونیست هستند و میگفتند که آنها با عدمشناخت فرهنگمردمی و روحیات عامه مخصوصاً در رادیو و تلویزیون دست به کارهایی زدند و بعد در جریان 57 هم که مشیر و مشار شدند راه و روشی را انتخاب کردند که در سقوط رژیم بسیار مؤثر بوده است. اینجانب قبلاً در این مورد توضیحات لازم را دادهام. نکتهای که میخواهم در اینجا اضافه کنم اینکه با توجه به اختلاف مشرب گذشته، من و سایر نزدیکان شاه در روزهاییکه ایشان از این کشور به آن کشور رانده میشدند، بارها شاهد درگیری شاه و فرح بر سر این موضوع بودیم. بهخصوص شاه بارها فرح و یارانش را ملامت میکرد و میگفت که آن نطق کذائی «من صدای انقلاب شما را شنیدم» را با زور بهدست من دادند و من بیآنکه محتوای آن را بدانم آن را خواندم.
به هر تقدیر، این دوگانگی اندیشه سبب شده بود که تا شاه در غربت زنده بود فرح و یارانش از کارها برکنار بودند و شاه حاضر به دیدار دوستان فرح نمیشد و از جمع اینان تنها دو نفر را میپذیرفت که عبارت بودند از دکتر هوشنگ نهاوندی و دکتر سید حسین نصر. این دو نفر البته در مکزیک احضار شدند تا کتاب پاسخ به تاریخ شاه را از فرانسه به ترتیب به فارسی و انگلیسی ترجمه کنند.
آفتابی شدن رابطه فرح و جوادی
مسئله مهم دیگری که هنگام اقامت شاه در مکزیک پیش آمد و فوقالعاده موجب تکدر و افسردگی بیش از پیش ایشان شد، ماجرای روابط فرح و جوادی بود که از پرده بیرون افتاد و به گوش شاه رسید.
حقیقت این است که از سالها پیش درباره روابط عاطفی این دو گفتوگوهایی در بین بود و من مخصوصاً نسبت به این مسئله حساسیت زیاد داشتم، در همین نوشتهها یکبار توضیح دادم که حتی جریان را با تلخی به خانم دیبا گفتم و بر سر همین مسئله هم روابط من با فرح شکرآب شد و شکر آب ماند. در مکزیک هم باز این مسئله اسباب ناراحتی من بود. فرح هم این نکته را میدانست و مراقب بود که وقتی من پهلوی شاه و در خانه آنها هستم سر و کله جوادی آن طرفها پیدا نشود.
درباره این رابطه یکبار تیمسار «ع...» که زمانی از فرماندهان گارد بود، برای خود من حکایت کرد که در شکارگاه خجیر یکی از سربازان گارد فرح و جوادی را در حال نامناسبی دیده بود و ظاهراً چون آدم متعصبی بوده طاقت نمیآورد و نزد تیمسار مزبور میآید و ضمن بازگفتن ماجرا میگوید: ما خیال میکردیم که از یک زن عفیفه نگهبانی میکنیم و نمیدانستیم که اینطور مسائلی هم در میان هست. در آن موقع البته کسی جرأت آفتابی کردن قضیه را نداشت و لاجرم سرباز گارد را هم تهدید میکنند و هم تحبیب. به این معنی که میگویند اگر موضوع درز کند سر خود را به باد میدهد. ضمناً چون نامحرم هم تشخیص داده شده بود او را از گارد اخراج میکنند. سرمایهای هم به او میدهند و برایش یک دهنه مغازه میخرند که به کسب و کار مشغول باشد و صدایش هم در نیاید.
در مکزیک اما وضع بهگونهای دیگر درآمده بود و نزدیکان شاه و مخصوصاً خدمه شخصیاش طاقت نمیآوردند. یکروز الیاسی پیشخدمت مخصوص و ماساژور او میرود پیش شاه و به او میگوید: اعلیحضرت این درست است که شهبانو دوست پسر داشته باشد. شاه هم طبق معمول سرخ میشود و چیزی نمیگوید. اما جریان را با فرح در میان میگذارد و فرح هم الیاسی را بیرون میکند.
آفتابیشدن این جریان تأثیرش را بر روحیه شاه باقی گذاشت و مخصوصاً غرور او را در آن شرایط روحی ناشی از سقوط و غربت بیش از پیش جریحهدار کرد. احتمالاً این مسئله در تشدید بیماری او که منجر به سفر نیویورک شد بیتأثیر نبود.
در مورد این رابطه باید این را هم بگویم که اطلاع شاه از جریان باعث قطع آن نگردید، و تا زمان مرگ شاه ادامه یافت (و بعد از آن را والله اعلم). بهطوریکه بعدها از شخص موثقی شنیدم. در همان ایامیکه شاه در بیمارستان معادی قاهره بستری و در حال مرگ بود، جوادی و فرح شبها در اتاق انتظار خصوصی بیمارستان با هم بهسر میبردند بدینترتیب که اطاقانتظار دو قسمت داشت اطاق خواب که فرح در آن میخوابید و تنها درش به اطاقکوچک جلوی آن باز میشد که جوادی در آن میخوابید. با بستن در این اطاقکوچک در شبها آن دو تنها در آن فضا میماندند.
راستش را بخواهید این خلافانتظار هم نبود زیرا خود من هم از مدتها قبل اساساً از جریانهای خلاف اخلاقی که شاهد بودم بهشدت کلافه شده بودم. مخصوصاً در مکزیک که خدمه شاه میدانستند من از جریانات چقدر ناراحت هستم همیشه پیش من گله و شکایت میکردند که در اینجا دوستان زن شهبانو دست به کارهایی میزنند که آبروی ما میرود. من هم بالاخره یکروز طاقت نیاوردم و ماجرا را با فرح در میان گذاشتم و گفتم خانه شاه حرمت دارد و برای حفظ حریم این خانه به دوستانتان بگوئید جلو خود و کارهایشان را بگیرند. اما با کمال تعجب ایشان جواب دادند که اینها اختیار پائینتنه خودشان را دارند و بهکسی مربوط نیست! البته باید اضافه کنم که خود شاه هم تا زمانیکه حالش به وخامت گرائید هنوز همان روحیه زنبازی را حفظ کرده بود و معروف است که در پاناما، «نوریهگا»ی معروف در مقام رئیس سازمان امنیت پاناما که مسئول محافظت از جان شاه بود برای او خانم هم میآورد.
«تقدیر الهی»
در روزهای غربت از این حوادث و بگو و مگوها وجود داشت. اما خود شاه مخصوصاً در باهاماس و مصر و مکزیک هر وقت فرصت پیش میآمد بیشتر درباره گذشته حرف میزد. ولی حقیقت این است که شوک وارده به شاه بهگونهای بود که او هرگز از این حالت افسردگی بیرون نیامد و در همین حالت بود تا از دنیا رفت. تا آن موقع هم هنوز به خودش نیامده بود و گیج بهنظر میرسید. در باهاماس، در گفتوگوهای دو نفری که داشتیم برای من از پیشرفتهای دوران پهلوی حرف میزد. خطابش هم طوری بود که انگار عامل انقلاب من بودهام. میگفت: ما شما را آدم کردیم برایتان مدرسه و دانشگاه و راه و کارخانه ساختیم.
از مکزیک بهبعد هم اتفاق افتاد که چندبار درباره مسایل و اعتقادات مذهبی صحبت کردیم و من احساس میکردم که بیشتر از گذشته مایل است که درباره این زمینهها صحبت بکنیم. پیدا بود که در این اواخر بیشتر گرایش مذهبی پیدا کرده است. چند بار و هر بار حدود یک ساعت منحصراً درباره مذهب و اعتقاد صحبت کردیم. در مصر ایشان میگفت: من ایمان دارم چون خودم میخواهم و خواستهام که ایمان داشته باشم. من میگفتم همهچیز خواست خداوند است و این خداست که خواسته است شما ایمان داشته باشید.
راستش با وجودیکه شاه فرایض مذهبی را انجام نمیداد بهصورت غریبی در باطن اعتقاد مذهبی قوی داشت. بهطوریکه یکبار در مکزیک که پسرش رضا نعوذبالله درباره خدا شوخی کرد، شاه بهسختی برافروخته شد و بهتندی به رضا گفت: با هرکسی شوخی میکنی با خدا شوخی نکن ببین چه میشود؟ که مقصودش سقوط شاهنشاهی خودشان بود که خود من بارها از زبان ایشان شنیدم که میگفتند تمام انقلاب و سقوط سلطنت و اتفاقات بعد از آن تقدیر الهی است. جالب اینکه در ایران و در زمان قدرت، حداقل در مجالس خلوت و خصوصی، ابائی نداشت که با مذهب هم شوخی کند، همچنانکه بارها درباره خدا شوخی میکرد و من جواب میدادم، و حالا به پسرش پرخاش میکرد که درباره خدا شوخی نکند که این نشان تغییر روحیه او بود.
علاوه بر مسایل مذهبی که بیشتر در گفتوگوهای دو به دو مطرح میشد، مسایل دیگری هم بود که ضمن صحبتها درباره آن حرف میزدیم، مخصوصاً مسئله ترک ایران همیشه و بهنوعی در گفتوگوها مطرح میشد در اوایل و در باهاماس و مکزیک معمولاً هر وقت شاه را مورد سوال قرار میدادم، میگفت «تقدیر بوده است». و سکوت میکرد. اما در این اواخر در مصر یک بار که باز مسئله مطرح شد، با عصبانیت به من گفت: چند هزار بار برایت شرح بدهم برای این که پادشاهی ادامه پیدا کند از زدن خودداری کردم(!)
در مکزیک یکبار صحبت سادات پیش آمد و صحبت گذشتهها، شاه میگفت اگر خاندان پهلوی نبود شما نبودید و اینهمه کار برای ایران در دوران پهلوی انجام شد. اینهمه مدرسه، دانشگاه، راه و چه و چه ... دکتر نصر و نهاوندی هم نشسته بودند. شاه یکباره از من پرسید: بهنظر تو درباره سادات چه میگویند؟ من جواب دادم: در ایران منفورترین آدم بعد از شما سادات است که دیدم همه میخندند و شاه سرخ شد. اما چون شاه میدانست من قصد بدی ندارم و فقط از سر بیتوجهی چنین گفتهام با وجود عصبانیت حرفی نزد.
در همین زمینهها یکبار دیگر هم در قصر قبه که یک ماهی را درکنار او گذراندم گفتوگوی جالب دیگری داشتم. آنروز شاه به من گفت: احمد، خدا را شکر که کسی به من فحش نمیدهد! من گفتم: اختیار دارید پس به بنده فحش میدهند. و ایشان گفت به تو دستور میدهم بگویی درباره من چه میگویند؟ گفتم: میگویند شما قصاب بودید و ایشان گفت: اینطور نیست، خدا شاهد است که آنها را که سعی کردند مرا بکشند بخشیدم ولی کسیکه خون دیگری را ریخته حق نداشتم ببخشم. گفتم: میگویند: شما دزد بودهاید. شاه جواب داد: کدام دزدی، یک کمیسیونهایی بود که معلوم و معین بود (توضیح بدهم که ایشان ظاهراً گرفتن کمیسیون را در معاملات با خارج خلاف نمیدانستند) گفتم میگویند شما خانمباز بودهاید، ایشان گفتند: مگر شما خودتان صیغه نمیکنید! و گفت دیگر چی؟ گفتم: حرفهای دیگری هم میزنند، مثلاً در ایران مطالبی چاپشده و حتی کتابی منتشر شده که به شما نسبت همجنسبازی دادهاند ایشان سخت ناراحت شد و رنگش مثل همیشه سرخ شد و گفت، این اراجیف دیگر چیست که میگویند؟!
درباره رجال
در مدتیکه در غربت در جوار شاه بودم، ایشان کمتر درباره رجال گذشته اظهارنظر میکردند. اما در اوایل و در بحبوحه اعدامها هر وقت خبر اعدام امیران ارتش و رجال پیشین به گوش او میرسید صورتش سرخ میشد و بدون اینکه حرفی بزند توی خودش میرفت. با اینهمه یکی دو بار پیش آمد که درباره بعضی از رجال گذشته حرفهایی به زبان آورد.
مثلاً درباره شریفامامی میگفت: نمیدانم چه سری در کار بود که هر وقت ما او را نخستوزیر میکردیم وضع مملکت بههم میخورد. ظاهراً اشاره شاه هم به اولین دوره نخستوزیری شریفامامی در اواخر دهه 1330 بود که اعتصاب معلمان و تشنجات آنزمان را درپی داشت و هم به سال 57 که حوادث آن را همه بهخاطر داریم. جالب اینکه شریفامامی حتی بعد از پیروزی انقلاب هم یکبار به نیویورک آمد و بهعنوان مدیرعامل بنیاد پهلوی اسناد انتقال ساختمان چند طبقه بنیاد پهلوی در نیویورک را، که حدود پانصد ششصد میلیون دلار قیمت داشت بهاضافه سایر داراییهای بنیاد در آمریکا، امضا کرد و رسماً به دولت جمهوری اسلامی منتقل نمود. 3
درباره فردوست هم برایتان گفتم که هیچوقت بهصراحت سخنی که دال بر خیانت او باشد بر زبان نیاورد و همیشه بر جمله «که میگویند خیانت کرده است...» تأکید میکرد. یکبار هم به مناسبتی صحبت ارتشبد مینباشیان رئیس اسبق ستاد بزرگ ارتشتاران و برادر پهلبد شد. شاه خیلی صریح گفت که مینباشیان فقط یک دلقک است. درباره مصدق هم عقیده داشت که او انگلیسی بوده است.
درباره شاه و روابط با دیگران باید بگویم که او اساساً آدم مهربانی بود، خجالتی هم بود و در برابر زن هم ضعف بسیار داشت. زمانیکه ثریا همسر او بود نفس نمیکشید و تحتتأثیر او بود. در مورد فرح هم چون بیست سال از او بزرگتر بود، مدتی فرح دستبالا را داشت، اما وقتیکه مسایل انقلابسفید پیش آمد و درآمدهای نفتی و مجموعه مسایل قدرت او را تثبیت کرد، فرح در سایه او قرار گرفت و کفه موازنه بهنفع شاه چرخید. علاوه بر اینها شاه بسیار خوددار و تودار بود و هر وقت بین اطرافیان برخوردی پیش میآمد سعی میکرد وارد دعوا نشود و بهنفع یکطرف حرفی نزند.
اما از همه اینها مهمتر، که در نهایت به ضرر مملکت تمام شد، روحیه خارجیپرستی او بود و اینکه بیش از اندازه به خارجیها اهمیت میداد و در وجودش ترس مبهمی از سیاستهای خارجی وجود داشت که نمیتوانست و نتوانست بر این ترس فائق آید. او باطناً با انگلیسیها بد بود اما در عینحال از عملکرد آنها وحشت داشت و از مرداد 32 به بعد همان روحیه ترس و تسلیم محض را نسبت به آمریکاییها داشت. حتی در سالهایی که ظاهراً در اوج قدرت بود و خود سکان همهچیز را بهدست داشت و هیچیک از رجال جرأت نداشتند بهظاهر رابطهای با سفارتخانهها داشته باشند، باز این خود او بود که نظر سفیران آمریکا و احیاناً انگلیس برایش وحی منزل بهشمار میرفت. در جریان انقلاب هم که روحیه خودباختگی بر او مسلط شد تنها نظر آمریکا و انگلیس و سفیران آنها برایش مهم بود که چه سرنوشتی برایش درنظر گرفتهاند!
کمی هم از فامیل پهلوی
قبل از اینکه شاه و شهبانو ایران را ترک کنند، افراد خاندان پهلوی و مخصوصاً خواهران و برادران شاه با زن و فرزندانشان کشور را ترک گفته و در اروپا و آمریکا پراکنده شدند. اشرف و فرزندانش شهرام و شهریار و آزاده به فرانسه رفتند. شمس هم به آمریکای مرکزی رفته بود، غلامرضا به انگلیس و فاطمه نیز مقیم فرانسه شده بود. باید گفت که هریک از اینها روحیه و نقش خود را داشتند و مهمتر اینکه از نظر ثروت در یک سطح نبودند و هنوز هم نیستند.
از میان این خواهران و برادران اشرف بهترین وضع مالی را دارد و رویهمرفته نمیتوان ثروت او را حساب کرد. شهرام پسر بزرگ او نیز صاحب ثروتکلان است. همینطور فاطمه که علاوهبر دارایی خودش ثروت زیادی از شوهرش ارتشبد خاتم به ارث برده بود و یک قلم پول نقد او را که در بانکهای اروپایی بود به دویست میلیون پوند انگلیسی برآورد میکردند و این همه را از راه دریافت پورسانتاژ خرید اسلحه برای نیرویهوایی بهدست آورده بود. وضعمالی غلامرضا نیز که هماکنون مقیم انگلیس است خوب و با همان خست همیشگی زندگیاش را اداره میکند.
عبدالرضا که به قولمعروف روشنفکر خانواده پهلوی بهحساب میآمد از همان زمانیکه ایران را ترک گفت گم و گور و ناپدید شد. برادر دیگرشان محمودرضا نیز که اهل تریاک بود و بهقول رضا در تجارت آن هم دست داشت در کالیفرنیا است و وضع او هم بد نیست. احمدرضا نیز به آمریکا آمده بود و همچنین بزرگترین خواهر آنها بهنام همدمالسلطنه که او هم وضع مالی رو به راهی نداشت و در اروپا به سر میبرد. میماند حمیدرضا که گفتیم از سالها پیش تقریباًً از خانواده طرد شده بود و بعد از انقلاب هم در ایران ماند و ظاهراً هنوز گرفتار است. 4 ملکه مادر هم به آمریکا وارد شد و در نیویورک اقامت گزید و در همانجا هم درگذشت.
زمانیکه شاه به مکزیک آمد، این خواهرها و برادرها اغلب در آنجا گرد آمدند و مخصوصاً ملکه مادر و شمس مدتی را در مکزیک در کنار شاه گذراندند. اما چند ماه بعد که شاه در قاهره عمرش به پایان آمد باز پراکنده شدند و اینک هر یک در گوشهای از عالم به زندگی خود ادامه میدهند. اشرف همچنان در فرانسه است و ثروت کلانش را در کار داد و ستد بهکار گرفته و آزاده تنها دخترش در جوار او زندگی میکند.شهریار ترور شد، اما شهرام که میگویند در کار معامله و دلالی جواهر است و بیشتر به آفریقایجنوبی رفتوآمد دارد و کار تجارتش را در این کشور متمرکز کرده است.
محمودرضا در لسآنجلس مشغول دم و دود خویش است و با آنکه وضع مالی رو به راهی دارد اغلب مهمان این و آن است. عبدالرضا معلوم نیست در کجاست و کسی بهدرستی از محلاقامت دایم او خبر ندارد. بهطوریکه شنیدهام برای اینکه شناخته نشود حتی نام فامیل خود را عوض کرده است. شمس که اغلب از نداری شکایت میکند هماکنون در آمریکاست و با وسواس همیشگی روزگار را به سر میبرد و البته وضع مالیاش بهپای خواهر کوچکترش اشرف نمیرسد. هم او که اغلب از نداری و دستتنگی شکایت میکرد موفق شد مقداری جواهر از ملکه مادر بگیرد که آن را به شاه به حدود دهمیلیون دلار فروخت که خود ماجرای جالبی دارد که در قسمتهای بعدی شرح خواهم داد.
این شمس در خست دستکمی از اغلب اعضای خاندان پهلوی ندارد و خست او بهگونهای است که خلبان هواپیمایی که در زمان اقتدار شاه او را با هواپیما به این کشور و آن کشور میبرد تعریف میکرد که شبی با خدمهپروازی که شمس را به اروپا برده بود در رستورانی به شام میروند و به حساب اینکه میهمان شمس هستند سفارش بیفتک و غذاهای نسبتاً گرانقیمت میدهند. وقتیکه صورت حساب آن را نزد شمس میبرند شدیداً اعتراض میکند که اینها به چه حق بیفتک خوردهاند و دستور میدهد که معادل صورتحساب رستوران از حقوق آنها کم شود.
در مورد خست این خانواده میتوان وقایع باور نکردنی ذکر کرد. اگر از اشرف بگذریم بقیه در این خصوصیت مشترک هستند که گاه تظاهرات عجیب و غریب دارد.
از آن جمله وقتی ملکهمادر در نیویورک فوت کرده بود، برای کفن و دفن او احتیاج به دوازده هزار دلار پولنقد بود که هیچکس از افراد خانواده حاضر به پرداخت آن نبود و هرکس به دیگری حواله میداد. کار افتضاح چنان بالا گرفت که آرمائو از یاران راکفلر و دوست خانوادگی پهلویها از نیویورک با من تماس گرفت و بالاخره من پول لازم را حواله کردم تا بعد تکلیف پرداخت آن روشن شود. تازه خود ملکهمادر ثروت زیاد داشت و وراث میدانستند که بالاخره این پول از محل ثروت خود ملکهمادر قابلدریافت است.
در قاهره نیز شاهد بودم که احمدرضا برادر شاه از نداری شکایت میکرد و راست هم میگفت. تمام درخواستش این بود که برای گذران زندگیش ماهی دو هزار دلار به او کمک شود و کسی حاضر نشد این مبلغ را به او بدهد و آخر کار فرح قبول کرد که این کمک را در اختیار او بگذارد. همدمالسلطنه هم همین مشکل را داشت و ماهی یکی دو هزار دلار کمک میخواست که کسی به او نداد.
محمودرضا هم هرچه داشته باشد اهلخرج نیست. زن و بچه هم ندارد و گفتم که در لسآنجلس دائماً میهمان این و آن است و تریاکش را هم در خانه دیگران میکشد. غلامرضا هم مثالزدنی است. او زمانی آمده بود به کویت و به دکتر قاسمی که سفیر ایران در کویت بود سفارش زیاد داده بود که برای او وسایل مورد سفارش را بخرد و او هم خریده بود، اما غلامرضا زیربار پرداخت بدهیاش نرفت. غلامرضا فراماسون هم هست. زمانی یکنفر به او گفته بود که به فراماسونهایی که بعد از انقلاب به خارج آمدهاند ماهی صد دلار کمک مالی میشود. عجبا که او به این در و آن در زده بود که این پول واهی را وصول کند و ظاهراً بعد از مراجعه به او گفته بودند که سربه سرش گذاشتهاند.
خست پهلویها در آن حد بود که در خارج حتی به کسانیکه عمری را به آنها خدمت کرده بودند حاضر به کمک نبودند و از آن جمله تیمسار ایادی که البته خودش در ایران ثروت کلان داشت اما چون ثروت بیشتر بهصورت زمین و خانه و تأسیسات بود نتوانسته بود آن را خارج کند و در خارج از کشور وضع روبهراهی نداشت. خانواده پهلوی حاضر به کوچکترین کمک به او نشدند، و بالاخره امیرهوشنگ دولو، که میدانیم ثروتی افسانهای داشت، او را پناه داد و به او گفت: تا زمانیکه زندهای میتوانی پهلوی من بمانی و شام و ناهارت را با من بخوری. بالاخره هم پهلوی دولو زندگی کرد تا مرد. آتابای هم تقریباً همان وضع ایادی را داشت و دارد و برای گذران زندگیش لنگ بود. البته او را فرح پناه داده است و فعلاً نزد او زندگی میکند.
از میان خواهرها و برادرهای شاه، فاطمه در فرانسه درگذشت و معلوم نشد بر سر ثروت کلان او که بیشتر در دست تراستها و وکلای حقوقی بود چه آمد. احمدرضا هم فوت کرده است. بقیه صحیح و سالم هستند و بهگونهایکه مختصراً شرح دادم بیشتر در اروپا و آمریکا زندگی میکنند، اما عموم آنها و مخصوصاً خود فرح و فرزندانش و رضا و نیز اشرف و شمس، که ثروت حسابی دارند، برای فرار از پرداخت مالیات در کشور معینی کارت اقامت دائم نمیگیرند.
بد نیست کمی هم درباره یکی دیگر از افراد خانواده بنویسم و آن شهناز دختر بزرگ شاه است که فعلاً در آمریکا زندگی میکند و شدیداً مذهبی شده و با افراد دیگر خانواده هم تفاهمی ندارد. 5 چون اردشیر زاهدی از او یک دختر دارد معمولاً هموست که از منافع وی حمایت میکند. خود اردشیر زاهدی هم دائماً در حال درگیری مالی با سایر وراث است و اغلب کار به شکایت و شکایتکشی میرسد از آن جمله اردشیر مدعی بود که به سفارش شاه دو دستگاه اتومبیل بنز ضدگلوله برای گارد خریده است.
بعد از انقلاب کسی حاضر نبود طلب او را بپردازد و بالاخره تهدید کرد که با اسناد و مدارکی که در دست دارد به دادگاه شکایت خواهد کرد که برای گریز از دادگاه خانواده پهلوی بالاخره ششصد هزار دلار پول اتومبیلها را به او دادند. اما دعوای اساسی او با وراث بر سر ارثیه همسر سابقش شهناز و دخترش مهناز همچنان باقیست و جریان امر به وصیتنامه مالی شاه برمیگردد که خود داستان جالبی دارد.
وصیتنامه مالی شاه
هنوز بهدرستی معلوم نیست که ثروت باقیمانده از شاه در چه سطح و میزان است. تا آنجا که اینجانب اطلاع دارم شاه در وصیتنامه مالیاش که نزد وکیل خانوادگی آنها یعنی کتیه «Cottieh» موجود است قسمتی از ثروت خود را به این شرح تقسیم کرده است: فرح پهلوی 20%، رضا پهلوی 20%، علیرضا پهلوی 20%، فرحناز پهلوی 15%، لیلا پهلوی15%، شهناز پهلوی 8%، مهناز زاهدی 2%.
بدینترتیب ملاحظه میشود که سهم شهناز خیلی کمتر از سایر خواهران و برادران است. به همین ملاحظه شهناز هنوز زیربار نرفته و مدعی است که باید ثروت پدرش براساس قانون ارث اسلامی تقسیم شود و سهم او با سایر خواهرانش برابر باشد و بهطورکلی براساس پسربر و دختربر تقسیم شود و بههمین خاطر دعوا و اختلاف هنوز ادامه دارد و مخصوصاً شوهر سابقش اردشیر زاهدی دنبال کار را گرفته و چون ویلیام راجرز وزیر سابق امور خارجه آمریکا کارهای وکالتی اردشیر را انجام میدهد ممکن است مسئله به دادگاه کشیده شود که هنوز تکلیف آن روشن نیست.
در مورد وصیتنامه شاه این نکته را هم باید بگویم که تازه همینمقدار هم که برای شهناز درنظر گرفتهشده در اثر فشار فرح به شاه بود و مخصوصاً تعیین ارثیه برای نوهاش مهناز صرفاً بر اثر درخواست و اصرار فرح عملی شد.
و اما شیوه تقسیم ثروت شاه که در بالا گفتم مربوط به قسمتی از ثروت او میشود. نسبت به بقیه نیز شاه یک وصیتنامه دیگر دارد که باید حدود ده سال بعد از تاریخ درگذشت وی به صورتیکه معین کرده آن ثروت تقسیم شود. نکته دیگر در وصیتنامه دوم این است که وراثی که سن آنها زیر سی سال است زمانی میتوانند سهم خود را براساس وصیتنامه دوم دریافت دارند که سن آنها به سی سال تمام برسد. اما برای اجرای این وصیتنامهها شاه وکیلی تعیین کرده که همان «کتیه» است که در لوزان اقامت دارد. بهجز این دو وصیتنامه مالی که گفتم احتمالاً وصیتنامه دیگری هم وجود دارد که آن از اسرار است و اینجانب از آن خبری ندارم.
در مورد ثروت شاه همانطور که گفتم کسی دقیقاً اطلاعی ندارد و تنها بهبهانیان معاون اسبق دربار و رئیس دفتر مالی شاه از آن اطلاعاتی داشت که او هم با فرح اختلاف پیدا کرد و فرح زورش به او چربید و در مراکش همهچیز را از او تحویل گرفتند و عذر او را خواستند و بیرونش کردند.
از خست پهلویها گفتم، بگذارید از بخش دیگری از خصوصیات اخلاقی آنها تا آنجا که خود دریافتهام، بگویم و قصه را کوتاه کنم:
پهلویها علاوه بر خست، عموماً نمکناشناس و ضمناً ترسو هستند. از آدمهای فاسد هم خوششان میآید و محبتی نسبت به آدمهای سالم ندارند. مردم را هم داخل آدم حساب نمیکنند. عموماً هم خارجیپرست هستند و در برابر خارجی بهگونه عجیبی مرعوب و مجذوبند و اگر یک ایرانی درباره مسئلهای هزار دلیل منطقی بیاورد به مجردیکه یکنفر خارجی اظهارنظر غیرمنطقی درباره آن مسئله بکند آنها تمام استدلال شما را فراموش میکنند و فقط به همان نظر خارجی میچسبند.
البته در این مورد فرح با دیگران فرق میکند و منصفانه باید بگویم که فرح با وجود سالهای مدید زندگی در دربار و تماس با خانواده پهلوی تحتتأثیر خصوصیات اخلاقی آنها قرار نگرفته و مخصوصاً بهعکس پهلویها، که نمکناشناسی یکی از خصوصیات آنها بوده و هست، فرح نسبت به دوستانش و بعضی از افراد فامیلش وفادار ماند و از کمک به آنها چه مادی و چه معنوی دریغ ندارد.
نمونه آن ماجرای قطبی و جوادی است که بعد از 22 بهمن آنها در ایران به تله افتاده بودند و فرح شب و روز نداشت بالاخره هم با پرداخت مبلغی نزدیک به سه میلیون دلار به حسین امیرصادقی پسر راننده شاه که در انگلیس بود و برای خروج غیرقانونی افراد، امکاناتی در اختیار داشت و آنها را از ایران خارج نمود و خیالش راحت شد. گفتنی است که ظاهراً فرح به حسین امیرصادقی هم گوشهچشمی داشته است و شاید هم رابطهای، و بههمینسبب هم جوادی پس از خروجش از ایران و پیوستنش به فرح در قاهره بر سر این قضیه با فرح دعوا کرد و فرح را مجبور کرد که صادقی را از نظر دور کند. فرح البته در میان پهلویها همانند اشرف از ثروت بسیار بالایی برخوردار است و علاوه بر 20%از ارثیهای که از شاه به او رسیده، شخصاً نیز دارای ثروتی است که او را نه تنها در قیاس با پهلویها که در قیاس با ثروتمندان نسبتاً معروف دنیا در ردیفهای بالا قرار میدهد.
آخرین تلاش شاه
در اینجا و در پایان این فصل از کتاب میخواهم به یکی از مهمترین کارها و اقدامات شاه، بعد از خلع از سلطنت، بپردازم و آن آخرین تلاشی است که او برای بازگشت به سلطنت انجام داد و خود من در آن مهم، سهم و نقش داشتم. ماجرای امر نیز بدینشرح است:
همانطور که گفتم، شاه پس از اقامت کوتاهی در باهاماس به مکزیک رفت. قبل از سفر مکزیک، رفتهرفته محیط بهصورتی درآمده بود که ما درباره حوادث سال 57 و اتفاقاتی که موجب سقوطسلطنت شد صحبت میکردیم. در این گفتوگوها مسئله رها کردن ایران از سوی شاه مطرح میشد و من مخصوصاًً نظرم را میگفتم که اگر شاه کشور را ترک نکرده بود شاید مسیر حوادث بهگونهای دیگر درمیآمد.
در چند مورد و در گفتوگوهای دو نفری من این موضوع را بهصراحت به شاه یادآور شدم و ایشان طبق عادت همیشگی صورتشان سرخ میشد و جوابی نمیدادند سرانجام در مکزیک به ایشان گفتم: حوادثیکه در ایران رخ میدهد از قبیل اعدامهای بیرویه و نقاب خشونتآمیزی که نظام تازه به صورتش زده، علائم سرخوردگی مردم را آشکار کرده است. از طرفی نجات کشور را هنوز بهدست شما میدانم. با وجودیکه میدانم شما مملکت را به باد دادید و رفت حالا من میخواهم علیه جمهوریاسلامی مبارزه کنم اگر شما هم حاضرید که خوب، والا خداحافظ. شاه گفت: هستم و همراه تو هستم و با تو میایستم و به تو کمک میکنم. 6
بعد مسئله تشکیل یک شورا را مطرح کرد و گفت: خود شما بروید دنبال کار تا شورایی برای برنامهریزی و اقدام تشکیل شود و بعد اضافه کردند که بروید و با هوشنگ انصاری، شاهپور بختیار، تیمسار اویسی، تیمسار پالیزبان، دکتر حسین نصر و دکتر هوشنگ نهاوندی تماس بگیرید و با آنها درباره تشکیل شورای موردنظر گفتوگو کنید و نتیجه آن را به من اطلاع دهید و اضافه کردند که تا شکلگیری این شورا نباید هیچکس دیگر غیر از افراد یادشده از ماجرا مطلع گردد، اگر دیگران مطلع شوند، این کار دیگر بهدرد نمیخورد.
موافقت و تصمیم شاه برای تشکیل یک شورای مبارزه و مقاومت، حقیقتاً مرا خوشحال کرد و تصمیم گرفتم تا سرحد توان و قدرت برای عملیشدن این فکر کوشش کنم و بلافاصله نیز کار را شروع کردم. ابتدا با دکتر حسین نصر و دکتر نهاوندی، که در همان زمان برای ترجمه کتاب «پاسخ به تاریخ» (این کتاب را یک نویسنده فرانسوی بهنام کریستین میلارد (Christian Millard) نخستینبار به زبان فرانسه بنا به خواسته و تقریر شاه نوشته بود) آن روزها نیز در مکزیک بودند، تماس گرفتم. دکتر نهاوندی و دکتر نصر به مکزیک فراخوانده شده بودند تا دکتر نهاوندی ترجمه متن فارسی کتاب پاسخ به تاریخ را تهیه کند و دکتر حسین نصر ترجمه انگلیسی کتاب را تهیه کند و بههرحال چون آنها اولین کسانی بودند که در دسترس قرار داشتند، تصمیم شاه را برای تشکیل یک شورا با آنها در میان گذاشتم.
احساس من البته این بود که ذکر نام این دو نفر در فهرست کسانیکه باید مورد مشورت و مذاکره و دعوت قرار گیرند بیشتر بهخاطر این بود که در همانزمان در مکزیک بودند و اگر آنها در مکزیک نبودند اسمشان هم در فهرست قرار نمیگرفت. بنابراین در مذاکره با آنها زیاد وارد جزئیات امر نشدم. چون احساس میکردم که یکی از مهرههای اصلی باید تیمسار اویسی باشد و تیمسار اویسی در آن موقع در نیویورک بهسر میبرد، من هم معطلی را جایز ندانستم و با اولین پرواز از مکزیک راهی نیویورک شدم و یکسر بهسراغ تیمسار اویسی رفتم. بعد از مذاکرات مقدماتی و اینکه شاه راضی شده و تصمیم به عمل گرفته، گفتم باید مسئله را جدی گرفت و دست بهکار شد.
در آنموقع خود اویسی تا حدودی نقش فعال داشت و برآوردهایی هم برای مقابله با نظام جدید ایران کرده بود. در گفتوگوهای آنروز هم ضمن موافقت با نظر شاه گفت: برای شروع عملیات ما به حدود 40 میلیون دلار پول احتیاج داریم به اضافه اجازه مقامات آمریکایی. حقیقت این بود که اویسی بدوناجازه آمریکاییها به قولمعروف جرأت نداشت یکقدم بردارد. گفتوگوی ما در همان حد ماند و من گفتم باید با سایر کسانیکه شاه گفته تماس بگیرم تا با توجه بهنظر همه آقایان خط و خطوط کار روشن شود. صحبت ما با تیمسار اویسی مقدمتاً به همینجا ختم شد. بعد در همان شهر نیویورک به دیدار هوشنگ انصاری رفتم و تصمیم شاه را به او گفتم. ایشان هم پس از مذاکرات نسبتاً مفصلی که داشتیم نظرش را گفت و نهایتاً قبول کرد که در شورا عضویت داشته باشد.
پس از نیویورک به پاریس رفتم. در آنجا ضمن تماس قرار ملاقاتی با بختیار گذاشته شد و به دیدار ایشان رفتم و کل ماجرا و نظر شاه را با ایشان در میان گذاشتم. ضمناً گفتم که قبلاً در آمریکا با نصر و نهاوندی و اویسی و انصاری ملاقات کردهام و مختصری از مطالب مورد مذاکره با آقایان را برای بختیار بیان کردم. بختیار نیز نظرش را بازگو کرد و گفت: افراد خانواده سلطنتی و یاران آنها عموماً فاسد و آلوده هستند و اگر قرار است که من در شورای موردنظر شاه شرکت داشته باشم باید رهبری مرا بپذیرند و همه از جمله تیمسار اویسی از من فرمان بگیرند.
حاصل مذاکره با شاهپور بختیار برای من زیاد امیدوارکننده نبود. بهخصوصکه ایشان را بیشتر فردی با روحیات و کاراکتر یک فرانسوی دیدم که فقط به زبان فارسی صحبت میکند. مضافاً اینکه قبل از شروع به هر عمل و اقدام ایشان بهدنبال رهبری و تثبیت موقعیت خود بودند. با اینهمه گفتم که من شرایط و نظر شما را با شاه و سایرین در میان خواهم گذاشت تا ببینم چه خواهد شد. بدینترتیب دیدار با بختیار را، که پنجمین نفر از جمله افرادی بود که شاه مأموریت تماس با آنها را به من داده بود، با وعده دیدار بعدی به پایان بردم. مانده بود تماس با تیمسار پالیزبان.
اما مهمتر از آن اقدام برای تأمین بودجهای بود که بتواند برای برنامههای آتی پشتوانه مالی لازم را تأمین کند. راستش در آن موقع کشورهای ثروتمند عرب و مشخصاً عربستانسعودی این آمادگی را داشتند که نیاز مالی ما را برآورده سازند. من با توجه به سابقهدوستی و مراوده با ملکحسین تصمیم سفر به اردن و دیدار با ایشان گرفتم و از پاریس یکسر راهی امان شدم. در پایتخت اردن ملکحسین کمالاستقبال و محبت را کرد و تا مرا دید در آغوش گرفت و بوسید و بدونمقدمه گفت: قبل از انقلاب به ایران آمدم و به شاه گفتم بیا برویم میان مردم و حرفهایشان را گوش بدهیم، حتی گفتم من حاضرم خودم هم با شما بیایم اما ایشان جوابی ندادند، چند روز در تهران ماندم اما چون به من بیاعتنایی شد بهتر دیدم آنجا را ترک کنم.
من جریان گروه را با او در میان گذاشتم. ایشان گفتند من حتی حاضرم کت خودم را بفروشم و برای شما پول تهیه کنم، و گفت: هفته آینده به سعودی میروم و مسئله تو را مطرح میکنم. خلاصه قول مساعد داد. بعد هم برای اینکه در پذیرایی سنگتمام بگذارد به افتخار من یک مجلس میهمانی ترتیب داد و به یادم میآید که در آن میهمانی بدونمقدمه مرا به چند بازرگان معتبر اردنی معرفی کردند. من آن شب دلیل این کار را نفهمیدم اما بعد متوجه شدم که ایشان میخواست غیرمستقیم به من بفهماند که دست از کار بیحاصل بردارم و بهدنبال تجارت که مسئله موردعلاقهام بود بروم. اما من که سراپا شور و هیجان بودم و معنی بازیهای سیاسی و شرایط زمان را دقیقاً نمیفهمیدم، متوجه نظر ایشان نشدم که دیگر عمر حکومت خانواده پهلوی بهسر آمده و پرونده نظام محمدرضا شاهی برای همیشه بسته شده است.
بههرحال با دریافت این وعده مساعد با امید بیشتر از اردن به پاریس برگشتم. در پاریس بعد از اینکه اشرف خواستند که با ایشان ملاقات کنم، ضمن صحبت متوجه شدم که جریان تشکیل شورا که به توصیه شاه قرار بود کاملاً محرمانه باشد، آفتابی شده و همه کس از آن اطلاع دارد. این مسئله مرا نا امید و دلسرد کرد که در همان اولین قدمها فکر تشکیل شورا بر ملا شده و به صورت شایعه اینجا و آنجا درباره آن حرف میزنند. با این همه وظیفه خود میدانستم که گزارش کارها را تا اینجا به شاه بدهم. چون مقارن همان ایامی که من در پاریس و اردن مشغول مذاکره و تهیه مقدمات شورا بودم، شاه نیز برای معالجه به نیویورک آمده و در بیمارستان بستری شده بود از پاریس به نیویورک پرواز کردم.
بهتر دیدم که قبل از دیدار با شاه مجدداً به دیدار هوشنگ انصاری بروم تا با توجه به شرایطموجود و مذاکرات انجامشده چارهیابی کنیم و ضمناً بدانم که آخرین حرف و تصمیم وی چیست. ایشان گفتند: من و دوستانم برای این که وارد فعالیت شده و ضمناً بخشی از مخارج عملیات را تقبل کنیم دو شرط و یک توصیه داریم: اول این که یک نفر باید به صورت مشخص مسئولیت و رهبریگروه را بهعهده داشته باشد که ضمن صحبت متوجه شدم نظرش تیمسار اویسی است. دوم اینکه اعضای خانواده سلطنتی مطلقاً در امور سیاسی دخالت نکنند. و اما توصیهای هم که داریم این است که شهریار شفیق (پسر اشرف) باید از فعالیتهای خودسرانه و تندی که مشغول آن است دست بردارد.
در اینجا باید توضیح بدهم که در آن موقع شهریار شفیق، که افسر نیرویدریایی و چهرهای معروف به پاکی و درستی بود و مخصوصاً در بین افسران نیروی دریایی از محبوبیت نسبی برخوردار بود، شدیداً و شخصاً در فعالیت بود. او تند و بیمحابا عمل میکرد و از جمله طرحی ریخته بود که مخفیانه به جنوب کشور و به میان افسران نیرویدریایی برود و امید داشت که افسران نیروی دریایی هم که به او اعتقاد داشتند به او خواهند پیوست و از آنجا برای گرفتن حکومت وارد عملیات خواهد شد.
بعد از مذاکره با انصاری و شنیدن شرایط مطرح شده، به دیدار شاه در بیمارستان نیویورک رفتم. حال ایشان در آنموقع چندان مساعد نبود، اما آرام و خونسرد بهنظر میرسید و از اینکه برای معالجه امکانسفر ایشان به نیویورک فراهم شده راضی بود. در دیدار با شاه، درحالیکه ایشان روی تخت بیمارستان درحال استراحت بود، گزارش فعالیتهای انجامشده و شرح دیدارها را به اطلاع رساندم و ضمناً گفتم که خلافنظر شاه جریان تشکیل شورا که قرار بود محرمانه بماند فاش شده و در پاریس همه از آن مطلع هستند. شرایط انصاری را هم به ایشان گفتم و همچنین مسئله پول مورد درخواست تیمسار اویسی.
شاه پس از شنیدن گزارشی که به اطلاعش رساندم گفت: در مورد پول درخواست اویسی، من درحالحاضر پولی ندارم. در مورد شرایط دیگران هم بهنظر من اینها همهاش بهانه است. بههرحال بهتر است تشکیل شورا را فراموش کرده و هرکس به هرشکلی که میتواند و برایش مقدور است فعالیت کند تا ببینیم چهکسی جلو میافتد و موفق است تا من او را و طرحش راحمایت کنم. بعد اضافه کرد: با این همه به خانواده ابلاغ کنید که از این پس در سیاست دخالت نکنند.
سخنان شاه و اینکه گفت تشکیل شورا را فراموش کنید اگرچه برای من ناامیدکننده بود ولی من باز اصرار کردم که ایشان خودشان را کنار نکشند و بههر ترتیب در هر نوع اقدامی که میشود نظارت داشته باشند. برای همین، مسئله رهبری و قرار گرفتن یک نفر را در محور مبارزات مطرح کردم. در این مورد صحبت زیاد و پافشاری زیاد شد تا سرانجام ایشان قبول کرد که تیمسار اویسی محور فعالیتها باشد. این حاصل مذاکرات آن روز بود.
بعد از دیدار شاه، به ملاقات فرح رفتم تا شرط هوشنگ انصاری و مهمتر از آن نظر شاه را مبنی بر عدمدخالت خانواده در امور سیاسی مطرح کنم. ایشان گفت: همه که با من مخالف هستند و فکر میکنند که سبب سقوط حکومت شدهام و به من به اندازه کافی فحش میدهند. در این شرایط من چگونه میتوانم دیگر در کارها دخالت کنم. بدینترتیب فرح قول داد که دخالتی در کارها نخواهد داشت. مانده بود اشرف که در آنموقع برای عیادت شاه به نیویورک آمده بود.
من به دیدار اشرف رفتم و جریان را در میان گذاشتم. اشرف گفت: در این راه جان و مال خودم را در اختیار میگذارم. در مورد شهریار هم پسر دیگرم شهرام را بهجای او خواهم گذشت. حقیقتاً دیدم که اشرف بهکلی از مسئله پرت هست و صحبت با ایشان کسی را به جایی نمیرساند. زیرا ایشان اصلاً به روی خود نیاورد که در کارها مداخله نمیکنند و حالا که میخواهند کاری بکنند میخواهند جای شهریار را که به درستی و تهور معروف بود به پسر دیگرش شهرام بدهد که در فساد و آلودگی و ضعفنفس شهره خاص و عام بود. بعد هم افزود: امر برادرم را اطاعت میکنم و دیگر در سیاست دخالت نمیکنم.
اما جالب اینکه دو هفته بعد باخبر شدم که ایشان به پاریس رفته و از تیمسار اویسی هم خواسته که نزد ایشان به پاریس بروند. این مقارن ایامی بود که غوغای گروگانگیری و اشغال سفارت آمریکا در تهران بالا گرفته بود. چون تیمسار اویسی معتقد بود که شهر شلوغ است و آمریکاییها سخت ناراحت و نگران هستند. در این شرایط صلاح نیست هیچکاری بشود و بهتر است مدتی صبر کنند. اما اشرف که ظاهراً قول داده بود در سیاست مداخله نکند پافشاری میکرد که تیمسار اویسی حتماً به پاریس برود. چون تیمسار خودش نمیتوانست به اشرف بگوید که جریان چیست، آمد پیش من و خواهش کرد که با اشرف تماس بگیرم و او را قانع کنم که در این شرایط صلاح نیست که او به پاریس به دیدار ایشان برود.
من هم که میدیدم برخلاف شرط هوشنگ انصاری و دستور شاه باز یکی از اعضای خانواده سلطنتی وارد جریان شده به اشرف تلفن کردم و گفتم: مگر قرار نبود که شما در سیاست دخالت نکنید. جواب شنیدم که چرا، اما میخواستم تیمسار اویسی را به شیوخعرب نشان بدهم و از آنها برای مبارزه کمکمالی بگیرم. گفتم: من از طریق ملکحسین وارد عمل شده و قرار است ایشان بهزودی از سعودیها پول لازم را بگیرند و نیازی به این کارهای شما نیست. عجبا، همینکه صحبت دریافت پول و قرار و مدار با ملکحسین مطرح شد، گفتند: احمد جان! اگر پولی گرفتی تو را بهخدا من را فراموش نکن. چون تا حالا من خیلی پول خرج کردهام. راستش من دیدم که از چهکسی باید چشم یاری صادقانه داشت و چگونه باز هم در این شرایط هر کس به فکر پر کردن جیب خود میباشد.
بعد از گروگانگیری
ماجرای گروگانگیری و بحران عظیمی که بهوجود آمد باعث شد که مستقیم و غیرمستقیم از شاه خواسته شود که آمریکا را ترک کند. ناگزیر شاه از آمریکا به پاناما رفت و این، بعد از مصر و مراکش و باهاماس و مکزیک و آمریکا، ششمین منزلگاه شاه در غربت بود؛ غربتی که حقیقتاً توأم با آوارگی غمانگیز و تلخی بود. من هرگز افسردگی شاه را در آن روزهای آوارگی فراموش نمیکنم و ضمناً تشدید بیماریاش مرا متوجه کرده بود که دیگر شاه قادر نیست در فعالیت برای مبارزه با نظام نقشی بهعهده داشته باشد.
با اینهمه براساس قرارهای قبلی، اگر چه مسئله شورا منتفی شده بود، تیمسار اویسی هنوز در محور فعالیتها قرارداشت. همزمان با رفتن شاه به پاناما، اویسی و کامبیز آتابای نیز از آمریکا به پاریس رفته بودند. وقتیکه شاه به پاناما رفت، من بهعلت فوت پدرم در لندن و انجام مراسم خاکسپاری ایشان نتوانستم در پاناما به دیدار شاه بروم. از سویدیگر اویسی پیغام داده بود که هر طور شده در پاریس به دیدارش بروم.
سران کشورهای عربی از هیچ تلاشی برای کمک به شاه دریغ نمیکردند
ظاهراً در این موقع عراقیها فعالانه با مخالفین جمهوریاسلامی تماس برقرار کرده بودند و از آن جمله با تیمسار اویسی و شاهپور بختیار، و کمک مالی قابلتوجهی هم در اختیار این دو نفر قرار داده بودند. شاید بههمینخاطر بود که اویسی اصرار به دیدن و ملاقات با من داشت. اما مشکل این بود که من ویزای فرانسه نداشتم و مهمتر اینکه در فاصلهای که من برای شرکت در مراسم درگذشت پدر در لندن بودم، شاه نیز به دنبال ماجراهای ناشی از گروگانگیری ناگزیر شده بود پاناما را به قصد مصر ترک کند و در آن زمان در قاهره و در قصر قبه به سر میبرد.
انور سادات از هیچ پذیرایی و کوششی برای آرامشخاطر شاه کوتاهی نمیکرد. من با وجود پیغامهای تیمسار اویسی ترجیح دادم که به قاهره و به دیدار شاه بروم؛ بهخصوصکه اعتبار پاسپورت ایرانیام نیز رو به اتمام بود و تمدید آن هم ممکن نبود. سفر قاهره این امکان را فراهم میکرد که از انورسادات یک پاسپورت مصری بگیرم. لذا از لندن به سوی قاهره پرواز کردم و مدت یکماه در کنار شاه گذراندم.
در این ایام به نظر میرسید که از نظر شاه همهچیز تمام شده است. ولی با اینهمه من هنوز فکر میکردم که شاید شنیدن خبر فعالیتها و مبارزه مخالفین روحیه شاه را تغییر بدهد، بهخصوص که وضع جسمانی شاه نسبتاً خوب بود و حتی حال او روز به روز بهتر میشد، و من مخصوصاً از اینکه شاه بعد از چندینماه سرگردانی و زندگی در محیط نامأنوس باهاماس و مکزیک و پاناما به قاهره آمده و در قصری باشکوه مورد پذیرایی گرم قرار داشت قلباً خوشحال بودم که حداقل در اینجا آسایش وجود دارد و فکر میکردم که اگر به پاریس بروم و شاهد جنبوجوش و فعالیت اویسی باشم میتوانم در بازگشت خبرهای امیدوارکنندهای برای شاه بیاورم. اما افسوس که سفر پاریس و دیدن شکل مبارزاتی گروهی که در اطراف تیمسار اویسی گرد آمده بودند مرا کاملاً نا امید ساخت.
در هر حال من قاهره را ترک گفتم و هنگام ورود به پاریس اولین اقدامم دیدار با اویسی بود. تیمسار در خانه دوستدیرینهاش بیوک صابر اقامت داشت. این بیوک صابر از آن آدمهایی بود که هرگز قضاوت و داوری خوشبینانهای دربارهاش نشنیده بودم و زمانیکه در پاریس از نزدیک با او بیشتر آشنا شدم متوجه شدم که فرد سالمی نیست و آنچه قبلاً دربارهاش میگفتند دور از حقیقت نبوده است. علاوه بر آن متوجه شدم سایر کسانی که در اطراف اویسی گرد آمده بودند نوعاً از همان قماش بیوک صابر بودند.
قبلاً گفتم که در اینزمان اویسی با پشتیبانی مالی عراق و پولی که در اختیار او گذاشته بودند، بیا و برویی بههمزده و احیاناً از سوی آمریکاییها نیز که از آزادی گروگانهایشان در تهران ناامید شده بودند چراغ سبزی به او نشان داده بود. اویسی هم دستبهکار شده بود و عدهای را دور خودش جمع کرده بود که بهاصطلاح مشاوران و همکارانی داشته باشد. تا آنجا که بهخاطر دارم کسانیکه گرد اویسی جمع بودند یکی شهریار آهی بود که امور مالی را بهدست داشت، بعد از او منصور رفیعزاده که زمانی رئیس ساواک در آمریکا بود و بعد؛ کتابی با نام شاهد به زبان انگلیسی منتشر کرد و در آن صراحتاً به عضویتش در سازمان سیا اعتراف کرد.
در آن هنگام هم با آهی مرتباً در مورد آمریکا و سیا و نقشی که در توفیق اویسی خواهند داشت صحبت میکردند. علاوه بر این دو نفر، باید از عقیلیپور وابسته نظامی سابق ایران در فرانسه نام برد که معروف بود عقلش کمی پارهسنگ برمیدارد و دایم اظهار میداشت که من با کاخ الیزه در تماس هستم. برادران معینزاده مرکب از هوشنگ و جواد و کاظم نیز درجمع یاران اویسی دیده میشدند. جواد معینزاده قبلاً در سازمان اطلاعات و امنیت بود و بههرحال او را روبهراه و صادق ندیدم. بهعکس او برادرش هوشنگ بهنظرم آدم خوب و درست آمد.
بهخاطرم هست که یک روز همین هوشنگ از من خواست که در روز و ساعتیکه اکنون دقیقاً بهخاطرم نیست در خانه بیوک صابر نزد تیمسار اویسی باشم چون قصد دارد مسئله مهمی را مطرح کند. من هم در همان روز و ساعت معین به دیدار تیمسار اویسی رفتم. تیمسار علویکیا و جواد معینزاده هم حضور داشتند. در این جمع ناگهان هوشنگ معینزاده رو به تیمسار اویسی کرد و گفت: مملکت من برای من از شما مهمتر است و شما هم با این راه و روش و وضعی که دارید ایرانبگیر نیستید پس خداحافظ شما، این را گفت و مجلس را ترک گفت و رفت.
حاضران حیرتزده به هم نگاه کردند، اما گفته او شک و تردیدی را که در خود من هم ایجاد شده بود پررنگتر کرد. سرانجام هم پس از دو ماهی که در پاریس ماندم و از نزدیک شاهد اقدامات و فعالیتهای تیمسار اویسی شدم، یقین حاصل کردم که این شیوه کار بیحاصل است و مخصوصاً ایمان و صداقتیکه برای مبارزه مدعی آن بودند در هیچکدام از افراد این گروه ندیدم. قبلاً تیمسار اویسی از من خواسته بود که او را به سعودیها معرفی کنم و من بهوسیله رائد ترتیب کار را داده بودم.
اما واقعیت این بود که رفتهرفته به این نتیجه رسیده بودم که کار اویسی بهجایی نمیرسد. من به اویسی میگفتم چرا کاری نمیکنید و او مرتب میگفت که به جان تو مشغول هستم اما میدانستم دروغ میگوید. وی مرتب از آمریکاییها حرف میزد و میگفت اگر آنها بخواهند عمل میکنیم و کار درست میشود و اگر نخواهند نمیشود. پس از دیدن این جریانها بود که دیدم نوع فعالیت حتی در آن حد نیست که بخواهم برای شاه خبر دلخوشکنکی ببرم و خودم هم اساساً تصمیم گرفتم پا را بهکلی از این ماجراها کنار بکشم.
چنین نیز کردم و بدینترتیب طرحی که در سرآغاز و با نظر شاه برای انجام آن وارد فعالیت شده بودم پس از پیبردن به بیهودگی و غیرعملی بودن آن بهکلی کنار گذاشته شد و ناامید و سرخورده، از آدمهایی که فقط تظاهر به مبارزه میکردند و در باطن هنوز هم اسیر جاهطلبیها و در اندیشه دریافت پول از این کشور و آن کشور برای زندگی و مصارف شخصی بودند بهسوی آمریکا پرواز کردم تا پس از مدتیکه وقت من در سفر و مذاکره فعالیت گذشته بود به خانوادهام بپیوندم و به کارهای شخصی خودم رسیدگی کنم. طرح تشکیل شورای مبارزه و مقاومت که در این اواخر در وجود تیمسار اویسی و دوستان او متبلور شده بود برای همیشه بهدست فراموشی سپرده شد و آخرین تلاش شاه نیز بدینگونه به بنبست رسید.
مرگ شاه
وقتی به آمریکا بازگشتم دو هفتهای طول کشید تا به کارهای عقبافتاده و شخصیام سر و صورتی بدهم. قصدم این بود که هرچه زودتر کارها سرو سامانی بگیرد که بتوانم به مصر و نزد شاه بازگردم. بالاخره هرطور بود آماده حرکت شدم. سر راه در نیویورک توقف کردم تا با هوشنگ انصاری دیداری تازه کنم. در همین دیدار بود که بدون طرح مسئله شورا و مبارزه که در عمل منتفی شده بود، ایشان اظهار داشت اطلاع یافته است که حال شاه رو به وخامت گذاشته و از من خواست به مجرد رسیدن به قاهره پرسوجو کنم که آیا شاه برای خودش وصیتنامهای تهیه کرده است یا نه؟ و اگر وصیتنامهای تهیهکرده متن آن چیست و بهخصوص درباره آیندهایران چهنظری داده است. گفتم حتماً در اینمورد تحقیق خواهمکرد.
در نیویورک به ملاقات آرمائو هم رفتم. این آرمائو از همکاران و دوستان نزدیک نلسون راکفلر است که توسط وی به شاه معرفی شده بود و در مدت اقامت شاه در مکزیک و باهاماس و پاناما گوش به زنگ انجام کارهای شاه بود. در این ملاقات آرمائو نیز از وخامت حال شاه خبر داد و گفت: یک تیم مجهز پزشکی را برای پرواز به قاهره و معالجه شاه فراهم کرده است، و افزود: از قاهره از قول فرح به او خبر دادهاند که با حضور پزشکان فرانسوی در قاهره که معالجه شاه را بهعهده گرفتهاند دیگر نیاز به اعزام تیمپزشکی از آمریکا نیست.
وی افزود: ما تا بهحال چندین بار از مرگ شاه جلوگیری کردهایم اما این بار دارد کار از دستمان در میرود. ما تعدادی پزشکان مجرب آمریکایی و بهخصوص دکتر دوییکی را بهتوصیه شخص راکفلر آماده کردهایم که بفرستیم قاهره و فرح گفته نیایند و گفته پزشکان فرانسوی میگویند اگر پزشکان آمریکایی بیایند ما قهر میکنیم و میرویم. بعدها این مسئله با قوت مطرح بود که پزشکان فرانسوی در معالجه سستی کردهاند و خیلیها مشکوک بودند که شاید آنها سبب مرگ شاه شدهاند. خود من در مورد مخالفت پزشکان فرانسوی با آمدن پزشکان آمریکایی بعدها مطلب را از زبان پزشکان مصری و خانم دکتر لوسیا پیرنیا نیز شنیدم.
درحالیکه آرمائو از این مسئله بهشدت ناراحت بود از او خداحافظی کردم و همانروز نیویورک را بهقصد لندن و قاهره ترک گفتم ولی وقتیکه به لندن رسیدم خبر مرگ شاه را در آنجا دریافت کردم. پایان آن مرد در قاهره فرا رسیده بود و تقدیر چنین میخواست که دیدار ما به قیامت باشد. زمانیکه من بهسرعت با اولین پرواز خودم را به قاهره رساندم مقدمات خاکسپاری شاه فراهم میشد و سادات دستور تشییعجنازه شاه را توأم با تشریفات کامل رسمی صادر کرده بود.
وصیتنامه سیاسی شاه
برایتان گفتم که هنگام ترک نیویورک به لندن و از آنجا به قاهره، به دیدار هوشنگ انصاری رفتم. انصاری به من گفت وقتی به قاهره رسیدم بپرسم و جستوجو کنم که آیا شاه در مورد مسایل سیاسی و آینده ایران و ولیعهد وصیتی هم کرده یا نه؟ من وقتی به قاهره رسیدم مترصد بودم که ببینم وصیتنامهای در کار هست یا نه، و عجبا که فهمیدم وصیتنامهای در کار نیست. بههمینعلت هم فرح دست به کار شده بود که متنی بهنام وصیتنامه سیاسی شاه تهیه شود و مأموریت و انجام کار را بهعهده دکتر منتصری یکی از اشخاص مورداعتماد و علاقه فرح سپرده بودند. جواد معینزاده و چند نفر دیگر هم همکاری میکردند و دستاندرکار بودند.
حاصل کار آنها هم متنی است که امروز بهعنوان وصیتنامه سیاسی شاه معروف شده و البته بعد از مرگ او بهوسیله اشخاص یاد شده تهیه گردیده است. این متن که بیشتر احساساتی و عاطفی است تا سیاسی، فاقد رهنمودهایی است که معمولاً وصیتنامه یک رهبر سیاسی را از وصیتنامه دیگران متمایز میکند. در آن تنها به مسئله جانشینی ولیعهد اشاره شده است والا از چه باید کردها و توصیههای سیاسی سخنی به میان نمیآید.
نکته آخر آنکه در آن روزهای اندوه و غم که خانواده پهلوی و برخی از دوستان وفادار به شاه برای شرکت در تشییع جنازهاش به قاهره آمده بودند یک نقطه بسیار درخشان همه اندیشهها را بهخود معطوف کرده بود و آن تصمیم سادات برای تجلیل از شاه ایران بود و بدینترتیب سادات یک حرکت ارزشی در کارنامه سیاسی خود به ثبت رساند و این وفاداری همواره جای خود را در خاطرات تاریخ محفوظ نگاه خواهد داشت. 7
* پس از سقوط / سرگذشت خاندان پهلوی در دوران آوارگی/ خاطرات احمدعلی مسعود انصاری / موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی