صراط: به عزت و شرف لااله الله ... محمد است نبی و علی است ولی الله... این نوای غمناکی است که چندین دهه در کوچههای اطراف قبرستان نو و ابوحسین در قم، همراه با صدای ضجه زنان سالها به گوش میرسید و تصویر حمل یک جسد در کجاوه آخرت از مقابل دیدگان ساکنان و مغازه داران این محل تکرار میشد ولی اکنون چند سالی هست که این صحنهها تکرار نمیشوند.
در این محله بیشتر زندگان جای خود را به مردگان دادند ولی برخی علل موجب شده است که رنج دیدگانی مانند پری به همراه پسر 13 ساله اش زندگی در آرامگاه را ترجیح دهند و تمام مشکلات آن را به جان بخرند.
شاید هم خانگی با اموات و پا گذاشتن در قلمرو آنها با ترس و اضطراب همراه باشد ولی گاهی اوقات، مردگان برای میزبانی از زندگان آغوش بازتری دارند. آرامگاه ... که با 14 روح آرام از نقاط دور خفتن در خاک قم را انتخاب کردهاند چند سالی است که میزبان پری و محمدرضا است.
خانه ای قدیمی به نظر می رسد بنایی 60 تا 70 ساله دارد، از درب کوچک آهنی که وارد حیاط می شوی، چیزی جز یک تالار بزرگ که دربهای آلومینومی با پردههای توری دارد نمیبینی ولی جاذبهای تو را به این سمت میکشاند.
درب باز میشود و پری خوش آمد میگوید، فضای سردی است، گویا مردگان در اینجا نفس میکشند، روی دیوارها چند قاب عکس بزرگ و سنگ مزار کوچک و بزرگ جا گرفته و خود نمایی میکنند.
در این آرامگاه، 14 روح خفته وجود دارد که همه اعضای یک فامیل هستند و اینجا مجمعی است که در آن قانون سکوت حکم فرماست و بیشتر ترجیح میدهند نظاره گر باشند.
طبق قانون در هفت سال گذشته به دلیل آلودگی زیست محیطی نباید مجمع ارواح، عضو جدیدی میگرفت ولی یکی از سنگ مزارهای روی دیوار تاریخ وفات ندارد و این همان مزاری است که چند سال پیش مردی را از دیاری دور، شبانه و به صورت پنهانی به آغوش کشیده است.
شاید این امکان هنوز وجود داشته باشد اگر باز هم کسی از این فامیل فوت کند شبانه و به دور از چشم همه برای دفن به این آرامگاه بیاورند.
تمام آرامگاه به فرشهای قرمز آذین و اطراف آن پشتی چیده شده است ولی هرچند تلاش کنی خودت را با فضا مانوس کنی، ترس و اضطراب بر تو غالب میشود.
پری با سینی چای داخل تالار ارواح میشود ولی گرمی چای، سرمای نفس اموات را از تن تو نمیگیرد، شاید این حس برای غریبهها باشد و ورود به این قلمرو قوانینی دارد که ما از آن بی اطلاع هستیم.
انتهای این سالن اتاق دیگری وجود دارد که میز تحریر قهوهای رنگ محمد رضا به همراه کتاب و دفترهایی که بر روی آن قرار دارد در تاریکی جا گرفته است.
پشت صندلی میز تحریر محمد رضا سنگ مزار کوچکی وجود دارد که نام یکی از اموات مدفون شده در این آرامگاه بر روی آن حک شده است و مقابل آن عکس پیرزنی به چشم میخورد که درس خواندن و قد کشیدن محمد رضا را زیر نظر دارد.
پری سی و چند سالی بیشتر ندارد ولی رنج یک زندگی دشوار و تربیت صحیح پسرش او را شکسته کرده است. رنج زندگی او و محمدرضا بغضی است که گلویش را میفشارد.
از اعتیاد همسر سابقش میگوید از زمانی که درد خماری شبانه را با شکستن بشقابها و وارد کردن ضربات فراوان به سر او به نعشگی صبح میسپرد.
روزهایی که به اجبار در مزرعه سخت کار می کرد و شبهایی که تار و پود قالی در رجهای زندگی اش به صبح بدون سپیده میرسید.
شاید آمدنش از یکی از روستاهای گلپایگان به قم، برای فرار از حرف و حدیثهایی بی ربط روستاییانی بود که خانواده اش را زیر سلطه نگاههای معنی دار میبرد.
کارگری با در آمد کم در یکی از کارخانههای قم و اجاره بهای سنگین یک منزل، زندگی را برایش چنان دشوار کرد که به ناچار زندگی در آرامگاه را پذیرفت.
پری از روزهایی میگوید که مجبور بود محمدرضا را در خانه بگذارد تا به کارخانه برود و هنگام بازگشت با چشمان قرمز و اشک آلود پسرش که تسبیح در دست داشت و هزاران صلوات میفرستاد تا درب این غم خانه باز شود و فرشتهای به نام مادر داخل بیاید همراه میشد.
محمدرضا دوست ندارد راجع به مشکلات زندگی اش سخن بگوید ولی پس از چند بار آمد و رفت ما لب به سخن میگشاید؛ «مادرم که سرکار میرفت من تنها بودم، میترسیدم، احساس بدی داشتم ، نگاهم را از درب اتاقهایی که مرده در آنها دفن بود بر نمیداشتم شاید فکر میکردم ممکن است مردهای از این اتاقها بیرون بیاید.»
اشک در چشمان محمدرضا جمع میشود ولی غرور مردانه اش اجازه نمیدهد گریه کند، چند دقیقهای خود را در حیاط با دوچرخه سرگرم میکند بغضش فرو مینشیند و پیش ما بر میگردد و ادامه میدهد از اینکه به دوستانم بگویم کجا زندگی میکنیم خجالت میکشم، کسی نباید بداند ما کجا هستیم. حتی نزدیک ترین دوستانم در مدرسه نمیدانند که ما در آرامگاه زندگی میکنیم. بیان کردن این سخنان برای محمدرضا که با بغض همراه بود غرورش را زیر سئوال میبرد.
آرمیدن اموات، دیوارهای گچی و گِلی شاید شرایط را برای حضور عقربها در این مکان ناممکن نسازد ولی محمد رضا میگوید: «مادرم مواد سمی زیر فرشها می ریزد عقربی اینجا وجود ندارد.»
پری با لبخندی تلخ از پیدایش گاه گاه سوسک و هزار پا در رختخوابهایشان میگوید ولی شنیدن ادامه این سخنان برای محمدرضا دشوار است دیوار غرورش ترک برداشته است.
احساس چگونه مردن، احساسی است که هر روز با پری دست به گریبان است، صدای نالهای که یکی از شبها از یکی از آرامگاههای اطراف شنیده بود هنوز تن اور را میلرزاند و حس مردن را در او تداعی میکرد ولی آینده محمدرضا آن چیزی بود که بیش از پیش نگرانش میکرد.
پری با رنجهایی که کشیده است زندگی در این مکان را مایه آرامش میداند و هرگاه دلش میگیرد برای این اموات قرآن میخواند و طلب مغفرت میکند.
«مردهها ترس ندارند، برخی از زندگان هستند که رفتارهای نامتعادلشان، ترس را به تو تزریق میکنند و شرایط را برای زندگی با مردهها برایت ممکن میسازد». این سخنانی است که پری به آن اعتقاد دارد.
هوای حیاط به سردی محلی که اموات در آن دفن هستند نیست، کنار تالار ارواح، ایوانی است که 15 سانتی متر از زمین فاصله دارد و یکی از اموات که از سال 1366 تا کنون در اینجا آرمیده است رفت و آمدهای به آشپزخانه کوچکی که انتهای همین ایوان قرار دارد را نظاره گر است.
عروب پنچشنبه است و حس حزن انگیزی به تو دست میدهد. تلویزیون در اتاق کوچک کنار حیاط روشن است و با نشان دادن تصاویر دشت گل شقایق و باز شدن غنچهها آهنگ علیرضا افتخاری پخش میشود.
یادت ای بهشت من، آتش دوزخ کجاست
عشق تو در سرشت من، با دل و جان آشناست
در این محله بیشتر زندگان جای خود را به مردگان دادند ولی برخی علل موجب شده است که رنج دیدگانی مانند پری به همراه پسر 13 ساله اش زندگی در آرامگاه را ترجیح دهند و تمام مشکلات آن را به جان بخرند.
شاید هم خانگی با اموات و پا گذاشتن در قلمرو آنها با ترس و اضطراب همراه باشد ولی گاهی اوقات، مردگان برای میزبانی از زندگان آغوش بازتری دارند. آرامگاه ... که با 14 روح آرام از نقاط دور خفتن در خاک قم را انتخاب کردهاند چند سالی است که میزبان پری و محمدرضا است.
خانه ای قدیمی به نظر می رسد بنایی 60 تا 70 ساله دارد، از درب کوچک آهنی که وارد حیاط می شوی، چیزی جز یک تالار بزرگ که دربهای آلومینومی با پردههای توری دارد نمیبینی ولی جاذبهای تو را به این سمت میکشاند.
درب باز میشود و پری خوش آمد میگوید، فضای سردی است، گویا مردگان در اینجا نفس میکشند، روی دیوارها چند قاب عکس بزرگ و سنگ مزار کوچک و بزرگ جا گرفته و خود نمایی میکنند.
در این آرامگاه، 14 روح خفته وجود دارد که همه اعضای یک فامیل هستند و اینجا مجمعی است که در آن قانون سکوت حکم فرماست و بیشتر ترجیح میدهند نظاره گر باشند.
طبق قانون در هفت سال گذشته به دلیل آلودگی زیست محیطی نباید مجمع ارواح، عضو جدیدی میگرفت ولی یکی از سنگ مزارهای روی دیوار تاریخ وفات ندارد و این همان مزاری است که چند سال پیش مردی را از دیاری دور، شبانه و به صورت پنهانی به آغوش کشیده است.
شاید این امکان هنوز وجود داشته باشد اگر باز هم کسی از این فامیل فوت کند شبانه و به دور از چشم همه برای دفن به این آرامگاه بیاورند.
تمام آرامگاه به فرشهای قرمز آذین و اطراف آن پشتی چیده شده است ولی هرچند تلاش کنی خودت را با فضا مانوس کنی، ترس و اضطراب بر تو غالب میشود.
پری با سینی چای داخل تالار ارواح میشود ولی گرمی چای، سرمای نفس اموات را از تن تو نمیگیرد، شاید این حس برای غریبهها باشد و ورود به این قلمرو قوانینی دارد که ما از آن بی اطلاع هستیم.
انتهای این سالن اتاق دیگری وجود دارد که میز تحریر قهوهای رنگ محمد رضا به همراه کتاب و دفترهایی که بر روی آن قرار دارد در تاریکی جا گرفته است.
پشت صندلی میز تحریر محمد رضا سنگ مزار کوچکی وجود دارد که نام یکی از اموات مدفون شده در این آرامگاه بر روی آن حک شده است و مقابل آن عکس پیرزنی به چشم میخورد که درس خواندن و قد کشیدن محمد رضا را زیر نظر دارد.
پری سی و چند سالی بیشتر ندارد ولی رنج یک زندگی دشوار و تربیت صحیح پسرش او را شکسته کرده است. رنج زندگی او و محمدرضا بغضی است که گلویش را میفشارد.
از اعتیاد همسر سابقش میگوید از زمانی که درد خماری شبانه را با شکستن بشقابها و وارد کردن ضربات فراوان به سر او به نعشگی صبح میسپرد.
روزهایی که به اجبار در مزرعه سخت کار می کرد و شبهایی که تار و پود قالی در رجهای زندگی اش به صبح بدون سپیده میرسید.
شاید آمدنش از یکی از روستاهای گلپایگان به قم، برای فرار از حرف و حدیثهایی بی ربط روستاییانی بود که خانواده اش را زیر سلطه نگاههای معنی دار میبرد.
کارگری با در آمد کم در یکی از کارخانههای قم و اجاره بهای سنگین یک منزل، زندگی را برایش چنان دشوار کرد که به ناچار زندگی در آرامگاه را پذیرفت.
پری از روزهایی میگوید که مجبور بود محمدرضا را در خانه بگذارد تا به کارخانه برود و هنگام بازگشت با چشمان قرمز و اشک آلود پسرش که تسبیح در دست داشت و هزاران صلوات میفرستاد تا درب این غم خانه باز شود و فرشتهای به نام مادر داخل بیاید همراه میشد.
محمدرضا دوست ندارد راجع به مشکلات زندگی اش سخن بگوید ولی پس از چند بار آمد و رفت ما لب به سخن میگشاید؛ «مادرم که سرکار میرفت من تنها بودم، میترسیدم، احساس بدی داشتم ، نگاهم را از درب اتاقهایی که مرده در آنها دفن بود بر نمیداشتم شاید فکر میکردم ممکن است مردهای از این اتاقها بیرون بیاید.»
اشک در چشمان محمدرضا جمع میشود ولی غرور مردانه اش اجازه نمیدهد گریه کند، چند دقیقهای خود را در حیاط با دوچرخه سرگرم میکند بغضش فرو مینشیند و پیش ما بر میگردد و ادامه میدهد از اینکه به دوستانم بگویم کجا زندگی میکنیم خجالت میکشم، کسی نباید بداند ما کجا هستیم. حتی نزدیک ترین دوستانم در مدرسه نمیدانند که ما در آرامگاه زندگی میکنیم. بیان کردن این سخنان برای محمدرضا که با بغض همراه بود غرورش را زیر سئوال میبرد.
آرمیدن اموات، دیوارهای گچی و گِلی شاید شرایط را برای حضور عقربها در این مکان ناممکن نسازد ولی محمد رضا میگوید: «مادرم مواد سمی زیر فرشها می ریزد عقربی اینجا وجود ندارد.»
پری با لبخندی تلخ از پیدایش گاه گاه سوسک و هزار پا در رختخوابهایشان میگوید ولی شنیدن ادامه این سخنان برای محمدرضا دشوار است دیوار غرورش ترک برداشته است.
احساس چگونه مردن، احساسی است که هر روز با پری دست به گریبان است، صدای نالهای که یکی از شبها از یکی از آرامگاههای اطراف شنیده بود هنوز تن اور را میلرزاند و حس مردن را در او تداعی میکرد ولی آینده محمدرضا آن چیزی بود که بیش از پیش نگرانش میکرد.
پری با رنجهایی که کشیده است زندگی در این مکان را مایه آرامش میداند و هرگاه دلش میگیرد برای این اموات قرآن میخواند و طلب مغفرت میکند.
«مردهها ترس ندارند، برخی از زندگان هستند که رفتارهای نامتعادلشان، ترس را به تو تزریق میکنند و شرایط را برای زندگی با مردهها برایت ممکن میسازد». این سخنانی است که پری به آن اعتقاد دارد.
هوای حیاط به سردی محلی که اموات در آن دفن هستند نیست، کنار تالار ارواح، ایوانی است که 15 سانتی متر از زمین فاصله دارد و یکی از اموات که از سال 1366 تا کنون در اینجا آرمیده است رفت و آمدهای به آشپزخانه کوچکی که انتهای همین ایوان قرار دارد را نظاره گر است.
عروب پنچشنبه است و حس حزن انگیزی به تو دست میدهد. تلویزیون در اتاق کوچک کنار حیاط روشن است و با نشان دادن تصاویر دشت گل شقایق و باز شدن غنچهها آهنگ علیرضا افتخاری پخش میشود.
یادت ای بهشت من، آتش دوزخ کجاست
عشق تو در سرشت من، با دل و جان آشناست