بهار نزدیک است و کمتر از دو هفته تا نوروز و آغاز سال جدید باقی مانده. بنا به تصاویری که هر سال از تب و تاب و جنبش مردم در روزهای پایانی اسفند به یادمان مانده، در حال حاضر مراکز خرید پایتخت نباید جا برای سوزن انداختن داشته باشند. اما انگار هجوم جامعه این روزها به جای مراکز خرید به دستفروشهای کف خیابان، داخل واگنهای مترو و گوشه و کنار بازار معطوف شده. بسیاری از مردم حالا به این افراد که اجناسشان را هرچند با کیفیت نازلتر اما با قیمتی غیر قابل مقایسه با بوتیکها عرضه میکنند، نگاهی تازه دارند.
اکنون کمتر کسی را پیدا میکنید که با جمع آوری دستفروشان مترو موافق باشد و هنگامی که یک صدای تکراری بارها و بارها در ایستگاههای مترو پیج میشود: «طرح جمعآوری دست فروشان بنا به درخواست شما مسافران عزیز در حال اجراست» مردم به هم نگاه میکنند و میگویند: «ما که نمیخواهیم!»
پایتخت نشینان عادت کردهاند بسیاری از نیازهایشان را داخل همین واگنهای مترو تامین کنند و این چنین است که برخی مراکز خرید خاص این روزها از همیشه خلوتتر و البته گرانتر هستند. قیمت یک شال ساده در یکی از این مراکز، تنها به دلیل مارکی که گوشه آن خودنمایی میکند و پارچهای که مدعی هستند متعلق به فلان جا و فلان جنس است، به ۸۰۰ هزار تومان یعنی متوسط حقوق ثابت یک ماه کار در پایتخت رسیده. در شرایطی که اکثریت مردم صورت خود را با سیلی سرخ نگه میدارند، آجیل و برخی شیرینیها را از میز پذیرایی حذف میکنند، لباس نو نمیخرند و در مورد بچهها نیز از هر خرید غیر ضروری که بتوانند چشم میپوشند تا بتوانند به طریقی این اسفند پر هزینه را از سر بگذرانند، مردمانی دیگر که البته از مریخ نیامدهاند و آنها هم پارسی زبان هستند و در همین تهران زندگی میکنند، از تکاندن حسابهای پر و پیمانشان در این مراکز ابایی ندارند. فاصلهای بزرگ که مثل یک شکاف عمیق و نامرئی، بالا ی شهر را از میانه و پایین آن جدا کرده و مردم را در آستانه بهار در وضعیتی قرار داده که مصداق این مثل معروف باشند: یکی میمرد زدرد بینوایی...
سارافون، یک میلیون و ۲۰۰ هزار تومان!
روبهروی مرکز خرید که از ماشین پیاده میشوی اولین چیزی که توی چشم میزند نام مرکزی است که درشت و بزرگ بالای ساختمان کار شده و تداعی گر درخشش الماس و این چیزهاست. داخل مرکز نیز دست کمی از نام آن ندارد. بالای سر اغلب بوتیکها نام مارکی معروف خودنمایی میکند و دیزاین داخلیشان هم مشخص است که برای جذب مشتریهای خاص طراحی شده. داخل پاساژ، خلوت و بیسر و صداست. میتوان گفت پرنده پر نمیزند. هیچ چیز نشان از اواخر اسفند و جوش و خروش مردم برای خرید ندارد. چند نفری از فروشندهها بیهدف جلوی در مغازهشان ایستادهاند. برخی نیز دور هم بگو و بخند میکنند یا وسایل داخل بوتیک را مرتب میکنند یا معدود مشتریهایی که دارند را راه میاندازند. اما عجیب است که کسی بیحوصله نیست یا از نبود مشتری گله ندارد. نگاهها منتظر نیست. کسی سعی نمیکند مشتریهایی را که داخل میروند به هر ترفندی که شده نگه دارد و وادار به خرید کند. همه خوش تیپ و خوش لباساند، موزیک گوش میدهند و میخندند و به دختر پسرهای پولدار و خوش پوشی که توی مغازه قدم میگذارند با حالتی نمایشی احترام میگذارند! بوی عطرهای گران قیمتشان در فضای بوتیک موج میزند و گوشیهای آخرین مدلشان را توی دست میچرخانند و به رخ یکدیگر میکشند. حیرت از این همه بیخیالی اما دیری نمیپاید. کمی قدم زدن در پاساژ و از نظر گذراندن قیمتها کافی است تا بدانی این افراد نیازی ندارند برای جذب این مشتری و آن خریدار بکوشند. یکی دو تا از جنسهایشان اگر به فروش برسد، در یک روز به اندازه سه ماه حقوق من و شما سود کردهاند. از این دست بوتیکها توی پاساژ زیاد میبینی. جلوی مغازهای که ویترینش از انواع و اقسام مارکهای ساعت پر است، ارزانترین قیمتی که به چشمت میخورد ۸ میلیون تومان است. از ۸ میلیون به بالا تا هر چه قدر بخواهی ساعت برایت روی پیشخوان ردیف میکند. مغازهای دیگر که از کف زمین تا وسط دیوار را با ردیفهای کفش پر کرده، همه جا با کارت قرمز اعلام کرده که اجناسش را ۲۵، ۳۵ و ۵۰ درصد حراج زده، اما ارزانترین کفش با حراج ۵۰ درصد به ۴۰۰ هزار تومان و گرانترین آن با ۵۰ درصد تخفیف به یک میلیون و ۹۰ هزار تومان رسیده. توی یکی از طبقات مغازهای هست که روی یک کیف قرمز فانتزی ۷۵۰ هزار تومان قیمت گذاشته. کفشهایی که معلوم است مدتها توی انبار مغازهاش روی هم تلنبار بوده را با قیمتی که خودش آن را فوقالعاده میخواند، ۲۰۰ هزار تومان و بالاتر حراج زده. باقی اما قیمتی سرسام آور دارند، مثلا یک کفش زنانه ورنی سگک دار جلوی چشمت ۷۰۰ هزار تومان به یک مشتری قالب میکند. با کمی گشت و گذار بیشتر به لباسهای خانگی ۲۰۰ هزار تومانی و مانتوهای ۵۰۰ هزار تومانی هم بر میخوری. اوج حیرت اما کشف یک سارافون زرد رنگ ۹۰۰ هزار تومانی است که دود از سرت بلند میکند. میپرسی: «این؟! ۹۰۰ هزار تومان؟» فروشنده که دخترکی با صدای تودماغیاش برایت توضیح میدهد که قیمت در اصل یک میلیون و ۲۰۰ هزار تومان بوده و این روزها به مناسبت پایان سال ۲۵ درصد تخفیف خورده. میپرسی: «واقعا با این قیمت چه کسانی اینها را میخرند؟» تصنعی میخندد، انگار که خنده را هم مثل آرایش روی صورتش نقاشی کردهاند. میگوید: «همه میخرند عزیزم... همه!» بعد برای اینکه نشان بدهد قیمتها برای اجناس فوق العادهای که دارد میفروشد عددی نیستند و مشتریهایش هم پر و پا قرص و حاضرند میگوید: «اینکه چیزی نیست، همین هفته قبل مشتریهایم یک جا ۲۲ میلیون تومان خرید کردند، کارت کشیدند و رفتند. بخری ضرر نمیکنی!»
حرفی ندارم... بیرون!
با وجود اینکه این مرکز خرید، خلوت و و کور است اما فروشندگان گلایهای ندارند. از یکی از فروشندهها در حالی که اجناسش را قیمت میکنم میپرسم: «اینجا همیشه اینقدر خلوت است؟» میگوید: «نه همیشه، بعد از ظهرها شلوغتر است اما نه آنطور که فکر کنید. خیلی از مغازهها هم هنوز کارشان را شروع نکردهاند.» میپرسم: «اما انگار با قیمتهایی که گذاشتهاید ۵ تا مشتری هم در روز داشته باشید کافی است.» باد به غبغب میاندازد که کفشهایش مارک فلان است و از فلان جا آمده و سودی که رویش میخورد آن قدری نیست که مشتریها فکر میکنند و در اصل باید بیشتر از این حرفها قیمت بگذارد و از این دست فوت و فنهایی که اغلب فروشندگان بلدند. در بوتیکی دیگر دخترکی خوش سیما جلو میآید تا در انتخاب کمک کند. از خوش روییاش استفاده میکنم و پس از کمی خوش و بش اعلام میکنم که خبرنگارم و درخواست میکنم کمی با هم صحبت کنیم اما دخترک ناگهان انگار جن دیده باشد، عقب میرود و میپرسد: «برای چی؟» تمام خوش روییاش ناگهان دود میشود و به هوا میرود. ادامه میدهد: «ببخشید، من حرفی ندارم، بفرمایید بیرون.» تلاشم برای حرف زدن با او به جایی نمیرسد و عاقبت مجبورم به اصرار او بوتیک را ترک کنم.
یک سال دیگر هم گذشت...
این مراکز خرید انگار متعلق به دنیای دیگری هستند. دنیایی که وقتی قدم از آن بیرون میگذاری و دوباره به دل مردم باز میگردی فکر میکنی که چه قدر غریبه و دور بودهاند. اینجا در تهران، در آستانه عید نوروز، بسیار دورتر از جایی که پاساژ پرزرق و برق الماس نشان قرار گرفته، مردم ساعتها خیابانها را برای پیدا کردن جنس ارزان بالا و پایین میکنند. دور دستفروشها را میگیرند تا مانتوها و کفشهای ۲۰ هزار تومانی بخرند. فروشندهها تشویق میکنند اگر ۳ تا بخری تخفیف ویژه هم داری. این طور مواقع جا برای جلو رفتن و سرک کشیدن نیست و بساط روی زمین از هر طرف دوره شده. دور میدان رسالت که بارها گذرمان به آن افتاده، به نظر همان شالی را که مردم بالای شهر به سادگی برای داشتن آن ۸۰۰ هزار تومان میدهند، ۱۵ هزار تومان میفروشند، توی مترو از آن هم ارزانتر. مسیر بازگشت را با مترو طی میکنم و این بار با دقت بیشتری دور و اطراف را نگاه میکنم. چشمهای خانمها در کمین تمام اجناسی است که دستفروشها تبلیغ میکنند: «روسری ساتن در تمام طرح و رنگها، ۱۰ هزار تومان... سارافون و زیر سارافونی ۲۰ هزار تومان... لوازم آرایش، لوازم آشپزخانه، لوازم زینتی، شلوار،گاه حتی کفش و مانتو هم هست که گرچه کیفیتی نازل دارد اما مردم ترجیح میدهند همان را بخرند و باقی پولشان را توی جیبشان بگذارند تا اینکه با قدم زدن در مراکز خرید به اجناسی چشم بدوزند که تنها حاصل آن، احساس حقارت و بیپولی است. خانمها توی مترو شماره دستفروشها را میگیرند و به آنها جنس سفارش میدهند، گاهی حتی دوست میشوند و باعث و بانی جمع آوری آنها را نفرین میکنند. میگویند: «یکی هم ارزون بفروشه چشم ندارن ببینن!» توی واگن دو خانم تقریبا مسن کنارم ایستادهاند. صحبت میکنند و کمی بعد حرفشان به نوروز کشیده میشود. یکی دعا میکند: «انشاا... امسال برای همه سال خوبی باشه، پر از نعمت، پر از روزی، پر از....» همین طور یک ریز دعا میکند و همراهش «آمین» میگوید. بعد میپرسد: «شما سفر میرین؟» زن با بالا انداختن ابروهایش جواب منفی میدهد. میگوید: «سفر کجا؟ مگه خرج میذاره؟» آن یکی آه میکشد: «راست میگی!» در کنار آنها از پشت شیشه به تاریکی تونل نگاه میکنم و فکر میکنم: «یک سال دیگر هم گذشت...»
اکنون کمتر کسی را پیدا میکنید که با جمع آوری دستفروشان مترو موافق باشد و هنگامی که یک صدای تکراری بارها و بارها در ایستگاههای مترو پیج میشود: «طرح جمعآوری دست فروشان بنا به درخواست شما مسافران عزیز در حال اجراست» مردم به هم نگاه میکنند و میگویند: «ما که نمیخواهیم!»
پایتخت نشینان عادت کردهاند بسیاری از نیازهایشان را داخل همین واگنهای مترو تامین کنند و این چنین است که برخی مراکز خرید خاص این روزها از همیشه خلوتتر و البته گرانتر هستند. قیمت یک شال ساده در یکی از این مراکز، تنها به دلیل مارکی که گوشه آن خودنمایی میکند و پارچهای که مدعی هستند متعلق به فلان جا و فلان جنس است، به ۸۰۰ هزار تومان یعنی متوسط حقوق ثابت یک ماه کار در پایتخت رسیده. در شرایطی که اکثریت مردم صورت خود را با سیلی سرخ نگه میدارند، آجیل و برخی شیرینیها را از میز پذیرایی حذف میکنند، لباس نو نمیخرند و در مورد بچهها نیز از هر خرید غیر ضروری که بتوانند چشم میپوشند تا بتوانند به طریقی این اسفند پر هزینه را از سر بگذرانند، مردمانی دیگر که البته از مریخ نیامدهاند و آنها هم پارسی زبان هستند و در همین تهران زندگی میکنند، از تکاندن حسابهای پر و پیمانشان در این مراکز ابایی ندارند. فاصلهای بزرگ که مثل یک شکاف عمیق و نامرئی، بالا ی شهر را از میانه و پایین آن جدا کرده و مردم را در آستانه بهار در وضعیتی قرار داده که مصداق این مثل معروف باشند: یکی میمرد زدرد بینوایی...
سارافون، یک میلیون و ۲۰۰ هزار تومان!
روبهروی مرکز خرید که از ماشین پیاده میشوی اولین چیزی که توی چشم میزند نام مرکزی است که درشت و بزرگ بالای ساختمان کار شده و تداعی گر درخشش الماس و این چیزهاست. داخل مرکز نیز دست کمی از نام آن ندارد. بالای سر اغلب بوتیکها نام مارکی معروف خودنمایی میکند و دیزاین داخلیشان هم مشخص است که برای جذب مشتریهای خاص طراحی شده. داخل پاساژ، خلوت و بیسر و صداست. میتوان گفت پرنده پر نمیزند. هیچ چیز نشان از اواخر اسفند و جوش و خروش مردم برای خرید ندارد. چند نفری از فروشندهها بیهدف جلوی در مغازهشان ایستادهاند. برخی نیز دور هم بگو و بخند میکنند یا وسایل داخل بوتیک را مرتب میکنند یا معدود مشتریهایی که دارند را راه میاندازند. اما عجیب است که کسی بیحوصله نیست یا از نبود مشتری گله ندارد. نگاهها منتظر نیست. کسی سعی نمیکند مشتریهایی را که داخل میروند به هر ترفندی که شده نگه دارد و وادار به خرید کند. همه خوش تیپ و خوش لباساند، موزیک گوش میدهند و میخندند و به دختر پسرهای پولدار و خوش پوشی که توی مغازه قدم میگذارند با حالتی نمایشی احترام میگذارند! بوی عطرهای گران قیمتشان در فضای بوتیک موج میزند و گوشیهای آخرین مدلشان را توی دست میچرخانند و به رخ یکدیگر میکشند. حیرت از این همه بیخیالی اما دیری نمیپاید. کمی قدم زدن در پاساژ و از نظر گذراندن قیمتها کافی است تا بدانی این افراد نیازی ندارند برای جذب این مشتری و آن خریدار بکوشند. یکی دو تا از جنسهایشان اگر به فروش برسد، در یک روز به اندازه سه ماه حقوق من و شما سود کردهاند. از این دست بوتیکها توی پاساژ زیاد میبینی. جلوی مغازهای که ویترینش از انواع و اقسام مارکهای ساعت پر است، ارزانترین قیمتی که به چشمت میخورد ۸ میلیون تومان است. از ۸ میلیون به بالا تا هر چه قدر بخواهی ساعت برایت روی پیشخوان ردیف میکند. مغازهای دیگر که از کف زمین تا وسط دیوار را با ردیفهای کفش پر کرده، همه جا با کارت قرمز اعلام کرده که اجناسش را ۲۵، ۳۵ و ۵۰ درصد حراج زده، اما ارزانترین کفش با حراج ۵۰ درصد به ۴۰۰ هزار تومان و گرانترین آن با ۵۰ درصد تخفیف به یک میلیون و ۹۰ هزار تومان رسیده. توی یکی از طبقات مغازهای هست که روی یک کیف قرمز فانتزی ۷۵۰ هزار تومان قیمت گذاشته. کفشهایی که معلوم است مدتها توی انبار مغازهاش روی هم تلنبار بوده را با قیمتی که خودش آن را فوقالعاده میخواند، ۲۰۰ هزار تومان و بالاتر حراج زده. باقی اما قیمتی سرسام آور دارند، مثلا یک کفش زنانه ورنی سگک دار جلوی چشمت ۷۰۰ هزار تومان به یک مشتری قالب میکند. با کمی گشت و گذار بیشتر به لباسهای خانگی ۲۰۰ هزار تومانی و مانتوهای ۵۰۰ هزار تومانی هم بر میخوری. اوج حیرت اما کشف یک سارافون زرد رنگ ۹۰۰ هزار تومانی است که دود از سرت بلند میکند. میپرسی: «این؟! ۹۰۰ هزار تومان؟» فروشنده که دخترکی با صدای تودماغیاش برایت توضیح میدهد که قیمت در اصل یک میلیون و ۲۰۰ هزار تومان بوده و این روزها به مناسبت پایان سال ۲۵ درصد تخفیف خورده. میپرسی: «واقعا با این قیمت چه کسانی اینها را میخرند؟» تصنعی میخندد، انگار که خنده را هم مثل آرایش روی صورتش نقاشی کردهاند. میگوید: «همه میخرند عزیزم... همه!» بعد برای اینکه نشان بدهد قیمتها برای اجناس فوق العادهای که دارد میفروشد عددی نیستند و مشتریهایش هم پر و پا قرص و حاضرند میگوید: «اینکه چیزی نیست، همین هفته قبل مشتریهایم یک جا ۲۲ میلیون تومان خرید کردند، کارت کشیدند و رفتند. بخری ضرر نمیکنی!»
حرفی ندارم... بیرون!
با وجود اینکه این مرکز خرید، خلوت و و کور است اما فروشندگان گلایهای ندارند. از یکی از فروشندهها در حالی که اجناسش را قیمت میکنم میپرسم: «اینجا همیشه اینقدر خلوت است؟» میگوید: «نه همیشه، بعد از ظهرها شلوغتر است اما نه آنطور که فکر کنید. خیلی از مغازهها هم هنوز کارشان را شروع نکردهاند.» میپرسم: «اما انگار با قیمتهایی که گذاشتهاید ۵ تا مشتری هم در روز داشته باشید کافی است.» باد به غبغب میاندازد که کفشهایش مارک فلان است و از فلان جا آمده و سودی که رویش میخورد آن قدری نیست که مشتریها فکر میکنند و در اصل باید بیشتر از این حرفها قیمت بگذارد و از این دست فوت و فنهایی که اغلب فروشندگان بلدند. در بوتیکی دیگر دخترکی خوش سیما جلو میآید تا در انتخاب کمک کند. از خوش روییاش استفاده میکنم و پس از کمی خوش و بش اعلام میکنم که خبرنگارم و درخواست میکنم کمی با هم صحبت کنیم اما دخترک ناگهان انگار جن دیده باشد، عقب میرود و میپرسد: «برای چی؟» تمام خوش روییاش ناگهان دود میشود و به هوا میرود. ادامه میدهد: «ببخشید، من حرفی ندارم، بفرمایید بیرون.» تلاشم برای حرف زدن با او به جایی نمیرسد و عاقبت مجبورم به اصرار او بوتیک را ترک کنم.
یک سال دیگر هم گذشت...
این مراکز خرید انگار متعلق به دنیای دیگری هستند. دنیایی که وقتی قدم از آن بیرون میگذاری و دوباره به دل مردم باز میگردی فکر میکنی که چه قدر غریبه و دور بودهاند. اینجا در تهران، در آستانه عید نوروز، بسیار دورتر از جایی که پاساژ پرزرق و برق الماس نشان قرار گرفته، مردم ساعتها خیابانها را برای پیدا کردن جنس ارزان بالا و پایین میکنند. دور دستفروشها را میگیرند تا مانتوها و کفشهای ۲۰ هزار تومانی بخرند. فروشندهها تشویق میکنند اگر ۳ تا بخری تخفیف ویژه هم داری. این طور مواقع جا برای جلو رفتن و سرک کشیدن نیست و بساط روی زمین از هر طرف دوره شده. دور میدان رسالت که بارها گذرمان به آن افتاده، به نظر همان شالی را که مردم بالای شهر به سادگی برای داشتن آن ۸۰۰ هزار تومان میدهند، ۱۵ هزار تومان میفروشند، توی مترو از آن هم ارزانتر. مسیر بازگشت را با مترو طی میکنم و این بار با دقت بیشتری دور و اطراف را نگاه میکنم. چشمهای خانمها در کمین تمام اجناسی است که دستفروشها تبلیغ میکنند: «روسری ساتن در تمام طرح و رنگها، ۱۰ هزار تومان... سارافون و زیر سارافونی ۲۰ هزار تومان... لوازم آرایش، لوازم آشپزخانه، لوازم زینتی، شلوار،گاه حتی کفش و مانتو هم هست که گرچه کیفیتی نازل دارد اما مردم ترجیح میدهند همان را بخرند و باقی پولشان را توی جیبشان بگذارند تا اینکه با قدم زدن در مراکز خرید به اجناسی چشم بدوزند که تنها حاصل آن، احساس حقارت و بیپولی است. خانمها توی مترو شماره دستفروشها را میگیرند و به آنها جنس سفارش میدهند، گاهی حتی دوست میشوند و باعث و بانی جمع آوری آنها را نفرین میکنند. میگویند: «یکی هم ارزون بفروشه چشم ندارن ببینن!» توی واگن دو خانم تقریبا مسن کنارم ایستادهاند. صحبت میکنند و کمی بعد حرفشان به نوروز کشیده میشود. یکی دعا میکند: «انشاا... امسال برای همه سال خوبی باشه، پر از نعمت، پر از روزی، پر از....» همین طور یک ریز دعا میکند و همراهش «آمین» میگوید. بعد میپرسد: «شما سفر میرین؟» زن با بالا انداختن ابروهایش جواب منفی میدهد. میگوید: «سفر کجا؟ مگه خرج میذاره؟» آن یکی آه میکشد: «راست میگی!» در کنار آنها از پشت شیشه به تاریکی تونل نگاه میکنم و فکر میکنم: «یک سال دیگر هم گذشت...»