صراط: چه چهارشنبه شلوغی! کلی برنامه در این چهارشنبه اتفاق میافتاد، تا اینکه با دعوتی خاص، به جای جشن دکتر سلام راهی خانه شهید خلیلی شدیم؛ بین مسیر خیلی حرفها گفته شد، از بیماری، از کما، از دردهایش و هزینهها و بیتوجهیها...
گفتند اینجا خانه شهید است، یک خانه پر از سادگی و حزن!
انگار اهل خانه منتظر دختران دانشجوی امیرکبیر بودند، کف اتاق یک پارچه مشکی پهن شده؛ یک سفره پر و یک تخت خالی، در این اتاق از همه چیز بیشتر خودنمایی میکرد.
همه تصاویر گویا میگفت چقدر «علی» خوشرو بود! خوش به حالش...
مادر شهید گفت: علی 9-10 سالگی برای اولین بار از من جدا شد و با هیئت رفت مشهد، وقتی برگشت با غرور بهم گفت که «مادر من راه خودم را انتخاب کردهام» از همان کوچکی انتخاب کرد و سعی کرد؛ علی فوق العاده بچه آرامی بود پر از محبت و پر از خلوص؛ شاید در حیات کوتاه خودش میخواست یک چیزهایی را به ما بفهماند.
یکی از دوستان پرسید: اگر میدانستید علی یک ساعت دیگر میخواهد جلوی اراذل بایسته چکار میکردید؟
مادر شهید خلیلی پاسخ داد: خیلی سوال سختی هست...آدم فکرش را هم نمی تواند بکند.
دوستان برای مادر صحبت میکردند و از امر به معروف گفتند؛ مادر گفت: در آن شرایط امنیت مهم بوده و ناموس! انگار که مادر و خواهر او هستند، علی از جیغ و داد و کمک کمک آنها و برای کمک به آنها جلو رفت، حتی اگر آنها ظاهر نامناسبی داشتن؛ که ما بر این مسئله واقف نیستیم.
یکی از دوستان از مادر شهید اجازه گرفتند و شعری که یکی از دانشجویان نوشته بود را خواند:
نام تو با مظلومیتها آشنا بود
آن شب علی تنهاترین مرد خدا بود
این بغض آخر زخم شد روی گلو ماند
او حرف میزد حرفهایش بیصدا بود
او هم جوانی مثل من رویا به سر داشت
اما ببین فرق من و او تا کجا بود
آماده شو مادر به دنبال تو آمد
عیدت مبارک ای شهید یادت دعا بود
و یکی از دوستان رو به مادر گفت: اول عید کربلا بودیم و یک پارچه متبرک شده با ضریح 5 تا معصوم آورد و به مادر شهید داد. مادر بوئید و گفت: علی همیشه عاشق مهر و تسبیح بود در این روزها برایش چندین بار مهر و تسبیح آوردند.
بین خودمان باشد ما چهار نفری که دیرتر از همه از در خانه شهید بیرون رفتیم، چهار تسبیح سبز به یادگار گرفتیم.
گفتند اینجا خانه شهید است، یک خانه پر از سادگی و حزن!
انگار اهل خانه منتظر دختران دانشجوی امیرکبیر بودند، کف اتاق یک پارچه مشکی پهن شده؛ یک سفره پر و یک تخت خالی، در این اتاق از همه چیز بیشتر خودنمایی میکرد.
همه تصاویر گویا میگفت چقدر «علی» خوشرو بود! خوش به حالش...
مادر شهید گفت: علی 9-10 سالگی برای اولین بار از من جدا شد و با هیئت رفت مشهد، وقتی برگشت با غرور بهم گفت که «مادر من راه خودم را انتخاب کردهام» از همان کوچکی انتخاب کرد و سعی کرد؛ علی فوق العاده بچه آرامی بود پر از محبت و پر از خلوص؛ شاید در حیات کوتاه خودش میخواست یک چیزهایی را به ما بفهماند.
یکی از دوستان پرسید: اگر میدانستید علی یک ساعت دیگر میخواهد جلوی اراذل بایسته چکار میکردید؟
مادر شهید خلیلی پاسخ داد: خیلی سوال سختی هست...آدم فکرش را هم نمی تواند بکند.
دوستان برای مادر صحبت میکردند و از امر به معروف گفتند؛ مادر گفت: در آن شرایط امنیت مهم بوده و ناموس! انگار که مادر و خواهر او هستند، علی از جیغ و داد و کمک کمک آنها و برای کمک به آنها جلو رفت، حتی اگر آنها ظاهر نامناسبی داشتن؛ که ما بر این مسئله واقف نیستیم.
یکی از دوستان از مادر شهید اجازه گرفتند و شعری که یکی از دانشجویان نوشته بود را خواند:
نام تو با مظلومیتها آشنا بود
آن شب علی تنهاترین مرد خدا بود
این بغض آخر زخم شد روی گلو ماند
او حرف میزد حرفهایش بیصدا بود
او هم جوانی مثل من رویا به سر داشت
اما ببین فرق من و او تا کجا بود
آماده شو مادر به دنبال تو آمد
عیدت مبارک ای شهید یادت دعا بود
و یکی از دوستان رو به مادر گفت: اول عید کربلا بودیم و یک پارچه متبرک شده با ضریح 5 تا معصوم آورد و به مادر شهید داد. مادر بوئید و گفت: علی همیشه عاشق مهر و تسبیح بود در این روزها برایش چندین بار مهر و تسبیح آوردند.
بین خودمان باشد ما چهار نفری که دیرتر از همه از در خانه شهید بیرون رفتیم، چهار تسبیح سبز به یادگار گرفتیم.