صراط: چندی پیش جمعی از اهالی فرهنگ و هنر در قالب کاروان صلح به سوریه سفر کردند. جمعی شامل محمدحسین جعفریان، جواد افخمی، علیرضا قزوه، حجتالاسلام زائری، محسن مومنی شریف، ناصر فیض، رضا امیرخانی و ....
پس از بازگشت از این سفر، محمدحسین جعفریان از انتشار سفرنامه دستهجمعی این گروه خبر داد و در خلال صحبتهایش به علیرضا قزوه به عنوان جدیترین فرد گروه در یادداشتبرداری برای سفرنامهنویسی اشاره کرد.
علیرضا قزوه در وبلاگش با عنوان «عشق علیهالسلام» نخستین قسمت این سفرنامه را منتشر کرده است. متن قسمت اول سفرنامه او به شرح ذیل است:
«مثل همیشه دیر رسیدم. بنا نبود من باشم. نه من، نه محسن مومنی که شریف است و به عبارتی میشود رئیس مستقیم خود من و نه آقای سبحانی متخلص به حفظهالله تعالی که درست مثل ما دقیقه نود و پنج وارد این بازی شد. اما به قول حضرت عشق، مهم رسیدن بود که رسیدیم. سوت پایان را که زدند، سفر ما هم آغاز شد.
دو هفته قبل محمد حسین جعفریان ، متخلص به احمدشاه مسعود ایرانی تلفن کرد و گفت چند روز بعد از تعطیلات نوروز با جماعتی از اصحاب ادب و هنر برای دیدار به سوریه می رویم. اگر موافق آمدنی بگو تا اسم شما را هم بنویسند. گفتم کاش این سفر در تعطیلات عید انجام می شد، گفت لابد حکمتی بوده و مثلا نمیخواستند عید خانوادهها به هم بخورد. خیلی زود پیشنهادش را سبک سنگین کردم و دیدم برای آدم ماجراجویی مثل من پیشنهاد بدکی نیست، بخصوص که در جوار جماعتی چون خود احمدشاه ثانی و ناصر فیض اول و رضا امیرخانی اصل باشی و محصولش کل کل کردن با این جماعت طناز است و سر به سرگذاشتن با دیگران و لابد از رهگذر این همصحبتی و این گشت و گذار میشود، مثلاً چیزکی هم نوشت و داد جایی مثلا همین جام جم و کمی بعد لابد کتابی میشد و تازه اگر زخم برمیداشتی و شهید میشدی خیالت راحت بود که جنازهات بر زمین نمیماند و یارانهات دوباره برقرار میشود، یارانهای که از روی لجاجت همین روزها قطعش کردیم و رفت. البته بین خودمان باشد که منظورم از برقراری یارانه، یارانه معنوی است و رسیدن به قربة الی الله واقعی. انشاء الله.
با خودم و به خودم گفتم هی ! آقا کجا؟ کجا؟ درست بعد از تعطیلات عید و شروع یک سال تازه و این همه کار بر زمین مانده، آن هم درست در روزهای بزرگداشت هنر انقلاب اسلامی و شهادت آقامرتضای آوینی. شاید حضور تو و امثال تو در همین تهران از زینبیه دمشق واجب تر باشد. وگرنه تو که همیشه دلت پر می زند برای زیارت مرقد سیده زینب و دیدن آن سرزمین مقدس، خاصه اکنون که صبا مژده فروردین داد.
از باب احتیاط رفتم پیش رئیس بزرگمان حاج محسن. همان اول کاری به قول بچههای قدیم جنگ، رافدین ما را زد و صراحتا فرمود: نرو! گفت باید باشیم. این همه برنامه و کار میماند . به جعفریان گفتم انگار سعادت بزرگ همراهی با بنده را دارید از دست می دهید. به درک! شما بروید.
چند روز بعد مومنی تلفن کرد که برنامه بزرگداشت روز انقلاب را داریم طوری برگزار میکنیم که یک روز قبل از حرکت کاروان سوریه باشد. این یعنی میتوانی بروی. گفت: به جعفریان بگو من هم میآیم. جعفریان در سفر عتبات بود ، تلفنی زدم و گفتم که من و مومنی هم آماده آمدنیم تا وزنه هنرتان چند برابر سنگین شود. به فیض هم گفتم. او هم تلفن زد به آقای سلیم غفوری نامی – متخلص به سلم الله- و گفت که یحتمل شدنی نباشد و اسمها را به وزارت خارجه دادهاند و برنامه بسته شده است و سهشنبه رفتنی هستیم و از این حرفها.
فردای آن روز مومنی در به در دنبال من میگشت. زنگ زد که سفر دوستان یکی دو روزی به تاخیر افتاده و من و شما هم میرویم. این شد که پرواز از سهشنبه افتاد به چهارشنبه و بعد هم شد عصر پنجشنبه و ما هم رفتنی شدیم. الان که این حواشی را مینویسم. عصر پنجشنبه 21 فروردین ماه 1393 شمس تبریزی است. از تاکسی سرویس پراید وطنی پیاده شدهام. وارد هتل هویزه که میشوم نگهبان هتل، تعظیم با پدر و مادری میکند. از آن تعظیم ها که قیمتش دست کم یک تراول میارزد.
***
به سمت چپ لابی میروم، جایی که مومنی و امیرخانی و فیض و سبحانی و شهیدی مجری و طالبی صاحب قلادههای طلا و افخمی متخلص به میرزاکوچک خان جنگی را هم میبینم ، نشستهاند دور میزی در ته لابی و تعداد قابل توجهی هم از جماعت خارجی از سفید و سیاه و بور و عرب و عجم جمعاند. هنوز درست و حسابی روی صندلیام جاگیر نشدهام که نامم را برای معرفی به جمع میخوانند. آن هم به زبان جماعت اهل افرنگ و بیگانه. باید طبق آداب و رسوم بلند شوم و تعظیمی کنم و چیزکی بگویم.
جوانکی بلند قد با ریشی قهوهای مایل به زرد به زبان انگلیسی مرا معرفی میکند. میگویم: بنده از شاگردان استاد فیض هستم. بعد مثل یک بچه سر به راه مینشینم سر جایم. یک فنجان چای هتل را نوش جان میکنم قربة الی الله. و بعد همه بلند میشویم برویم به سمت اتوبوسها.
جوانک ریش قهوهای مترجم میآید کنارم و میگوید: من پسر قلبی حسین کشمیری هستم. میگویم: ها قلبی حسین! من با پدرت رفیقم. او حالا کجاست؟ میگوید کشمیر. از اسمش میپرسم. میگوید روح الله هستم. روح الله رضوی. میگویم پدرت می گفت نام پسرم سرباز روح الله است. تو روح اللهی یا سرباز روحالله؟ میخندد و می گوید من سرباز روح اللهام.
جلوی در هتل همسر حسین جعفریان را می بینم. می گویم کجاست حسین؟ میگوید رفته ماشین را در حوزه پارک کند و بیاید. میگوید من هم میآیم.پیش خودم میگویم ای جعفریان بیمعرفت باز تک روی کردی . زنگ میزنم به خانمم که کاش تو هم میآمدی. جعفریان رئیسش را هم آورده. تعدادی جوان خبرنگار هم آمده بودند. به گمانم از فارس و تسنیم و یکی دوجای دیگر. چند فیلمبردار هم رؤیت شد. افسوس که پیش از این نه نامشان را میدانستم و نه ابوالمشاغلشان را. بعدها فهمیدم چه آدمهای خوب و خونگرمی هستند. یکیشان میگفت هر وقت زنگ میزنم برای مصاحبه ما را میپیچانی. آن دیگری میخواست همان جا با من مصاحبه کند. گفتم مگر شما با ما نمیآیید؟ گفت چرا. گفتم عجله برای چیست؟ بگذار برسیم به دمشق در خدمتم. هنوز سوار اتوبوس ها نشده بودیم پدر اسمیت رؤیت شد، با لباس کشیشی و سنی حدود پنجاه و یکی دو سال. نمیدانم چرا مدام به کشیش میگفتم کشیک. کشیش صلح و کشیک صلح. یاد آن روزی افتادم که هی میخواستم بگویم استرس و میگفتم استرج. با کشیشها خوش و بشی کردم. یک سیاه پوست هم در میان کاروان بود که بچهها به او سلومون می گفتند و بعدها کاشف به عمل آمد که همان سلیمان خودمان است. یاد یک جور ماهی افتادم که قرمز رنگ بود. اما سلومون سیاه پوست بامزهای بود که همان اول آشناییمان دستش را محکم گرفتم و کف دستش را نگاهی کردم و اصلاً نفهمید که من کمی تا قسمتی از جماعت برهمنان هند کفخوانی هم یاد گرفتهام. کفاش نشان میداد که آدم خوبی است. بچهها گفتند مشتزن است. یکی هم میگفت کشیک یا همان کشیش است. به هر حال مشتی هم روانه بازوی سمت چپش کردم با چاشنی مهر و محبت و رفتیم سوار شدیم.
***
در کاروان صلح همراه ما دو پاکستانی هم بودند که به زبان اردو حرف می زدند . گمان کردم از هندوستاناند. به اردو سلام و خوش و بشی کردیم. از بندر کراچی پاکستان آمده بودند و کارشان لابد همین صلح طلبی بود. یکی شان قد بلندی داشت و جوان تر می نمود و دیگری قدی کوتاه تر و سنی بیشتر با کت و شلوار و کراواتی که نشان می داد صلح طلب واقعی ست. خیلی زود با من رفیق شدند. آدم های خونگرمی بودند. به خصوص اولی که بعدها هر وقت مرا می دید با محبت فریاد می زد عالی ریضا ... عالی ریضا. نامم را زیبا تلفظ می کرد. گفتم: م آبکلیه دعا کرونگا ... یعنی من برایتان دعا می کنم . گفت آچا آچا ... یعنی خیلی خوب، گفتم یه هماری خوش قسمتی هه ... گفت آچا آچا ... گفتم تیکه تیکه که معنی اش همان آچا آچا بود. هر چی اردو بلد بودم نثارشان کردم همه در مایه مهربانی و عشق و محبت .
جوانی فیلمبردار دیدم با چهره ای گشاده و خندان لب از اهالی مشهد الرضا ، مستندساز بود و دوربینی داشت که من تا بدان روز ندیده بودم. دوربین را بر شیشه ی ماشین می چسباند و عکس می گرفت . می گفتند با این دوربین می شود از شصت متری زیر آب عکس گرفت. اسمش را پرسیدم ، گفت اسلومی ام. اسلام زاده بود به گمانم. چه تخلص مدرنی برای خودش انتخاب کرده بود. حیف که تخلصش نگرفت و بدان شهره نشد، حتی تا پایان سفر.
در اتوبوس جعفریان به ما پاکتی آجیل تعارف کرد. دانستم که دیگر از این سعادتهای دنیایی نصیبم نمیشود و طرف کمی تا قسمتی احساساتی شده و کاری کرده کارستان، بی سر و صدا و آرام دو جیبم را از تخمه و پسته پر کردم و خیلی عادی پاکت را فرستادم عقب. داشتند هنوز درباره خواص آن دوربین صحبت میکردند و نه آنها پستههای جیبم را دیدند و نه دوربین شان که تا شصت متری زیر آب را میگرفت.
یک روحانی علوی با لباس مخصوص و کلاه مخصوصتر شامی و با هیکلی تنومندتر از بقیه در میان جمع حاضر است. نامش شیخ احمد است و از جماعت سوریهای بندر لاذقیه است که شهری است در شمال غربی دمشق و کنار دریای مدیترانه. از استرالیا آمده است. کلاه سفید مخصوصی دارد که وسطش یک کلاه قرمز تعبیه شده است.
به فرودگاه امام می رسیم. اولین بار است که بدون بلیت به یک سفر خارجی می روم. کارت پرواز را بعد از دقایقی به ما میدهند. نام هیچ یک از مسافران بر کارت پرواز نوشته نشده است. همه بلیتها شکل هم است و نام همه مسافران یکی ست. به زبان انگلیسی نوشتهاند: همراه! شکر خدا که شماره صندلی دارد و خیلی زود فهمیدیم که آن هم چندان جدی نیست. عوارض خروجیمان را هم خودمان دادیم. بعدها فهمیدیم که هزینه هتل و چای و خورد و خوراک مان هم با خودمان است.
***
در فرودگاه امام با مومنی دو تا بستنی خوردیم به قیمت دوازده هزار چوب. به یارو گفتم زمان شاه چقدر ارزان بود، همین بستنیها را در همین فرودگاه می خریدیم به ده هزار تومان. الان دو هزار تومان گران شده است. یارو خیلی جدی برگشت و گفت: زمان شاه که فرودگاه امام نبود. گفتم شما سنت قد نمیدهد. این فرودگاه از زمان رضاشاه بوده.
ابوالقاسم طالبی از ساعد باقری میگفت ، گفت چقدر به ساعد نصیحت کردم که مواظب باش . سوار اتوبوس این جماعت که بشوی پیاده شدن آسان نیست. گفت میانهات با ساعد و سهیل چه طور است؟ گفتم عالیست! از این بهتر نمی شود. مومنی خندید و گفت از آقای قزوه شکایت کردهاند. به بچهها گفتم این لحظه آخری که از ایران خارج میشویم، اگر تلفن ساعد را دارید بدهید تا حلالیت بطلبم. گفتم که دو روز پیش از افشین هم حلالیت طلبیدم .
تلفن زدم به مادرم. به مادرم نتوانستهام بعضی وقتها راست بگویم. زمان جنگ میرفتم جنوب و میگفتم میرویم اردوی شمال. به پاکستان که میرفتم همین دو سه ماه قبل گفتم میروم هند. برای رفتن افغانستان لابد بهترین بهانه تاجیکستان بود. به مادرم گفتم دارم می روم دوبی. گفت چه خبر است آنجا؟ گفتم یک جشنواره ادبی است، راجع به سوریه. از شیخ کویت و شیخ عربستان و شیخ دوبی و من دعوت کردهاند و همهمان سخنرانی داریم ، منتهی آنها در حمایت از تکفیریهای سوریه حرف میزنند و من به نفع بشار اسد سخنرانی دارم. بنده خدا باور کرد و گفت: خدا به همراهت! فقط مواظب باش.
وقتی از گیت بازرسی رد میشدیم سر شوخی را با بچههای حفاظت باز کردم که چرا مومنی را میگردید؟ مگر مومنی را نمیشناسید؟ بنده خدا خیلی جدی گفت که ما وظیفه داریم همه را بگردیم. گفتم به رئیس تان بگو مومنی... خودش میداند. رفت به رئیسشان گفت مومنی آمده و رئیس شان هم که مومنی را نمیشناخت با تعجب به من و مومنی نگاهی کرد و لابد آرام گفت بگردشان. من هم به مامور حفاظت گفتم: نگفتم خودش میداند! اتفاقا خوب بگردش... یارو گیج شده بود و آخر سر پرسید مگر مومنی چه کاره است؟ گفتم چطور مومنی را نمیشناسی؟ دوست امیرخانی است. طرف پرسید امیرخانی کیست؟ گفتم امیرخانی را که همه میشناسند ، بناست به جای کی روش مربی تیم ملی شود . طرف کوتاه آمد. گفت خودت چه کارهای؟ گفتم من هیچ کارهام. عضو تیم گلبال نابینایانم. طرف مخش سوت کشید و فقط حیران نگاهمان کرد.
خلوتی فرودگاه امام مثل همیشه برایم دردآور بود. من اگر جای این جماعت بودم روزی هفت پرواز فقط میگذاشتم به سیبری و قطب جنوب . این جوری که نمی شود. خدا لعنت کند مسبّبش را. بعد اندر حکایت گله از ساخت بد فرودگاه امام و ناشی گری های شرکت ترک و لیفت و لیس های احتمالی و یقینی سخن رفت و این که فرودگاه تهران چه کم از دوبی و دهلی دارد.
***
یک هفته ای نیستیم و حتی یادم رفته برای اهل خانه خرجی سفر بگذارم ، به حاجی خانم زنگ زد که همه ی کارتها و دفترچه های حساب و حتی کلیدها را گذاشته ام در فلان جای خانه و فقط با یک دست کت و شلوار و اندکی پول خرج راه دارم می روم . رمز کارتها را که می دانی. اگر نیامدم... گفت خودت را لوس نکن. بادمجان گرمساری آفت ندارد. برادرم زنگ زد که شنیده ام داری می روی دوبی؟ گفتم اگر خدا قسمت کند. گفت کاش می گفتی با هم می رفتیم. گفتم می توانی خودت را تا یک ساعت دیگر برسانی فرودگاه، بیا. شابدوالعظیمی ترین تعارفی که می شد کرد همین بود. وگرنه از خانه ی برادرم تا فرودگاه دست کم دوساعتی راه بود. از فروشگاه فرودگاه مطابق معمول تخمه شور ژاپنی خریدم با یک بسته سوهان حبهای روح.
این سالهای آخر هر وقت با جماعتی از شاعران و اهالی هنر همسفر و همراه می شدیم در هواپیما به خلبان نامه می نوشتم که مثلا فلانی در هواپیماست. نامش را بگو که از او تقدیری شده باشد. گاه در نامههایم کمی تا قسمتی از مهارت خلبان و شرکت هواییشان تعریف هم میکردم و به نوعی نمک گیرش میکردم تا نام اعضای کاروان ادب و هنر را یکی یکی از کابین خلبان به اطلاع مسافران برساند. مثلا میگفتم در این پرواز استاد سبزواری و استاد گرمارودی به همراه استاد بیدل دهلوی حضور دارند. خیلی از خلبان جماعت هم غافلگیر می شدند و بدون این که بدانند مثلا بیدل متعلق به چهارصد سال قبل بوده نامش را به عنوان مهمان ویژه هواپیما می بردند. می خواستم به خلبان این پرواز هم از این نامه ها بنویسم که دیدم حوصلهاش نیست.
دو سه تا از خبرنگارهای جوان سراغ یکی یکی هنرمندان می رفتند و بعد از گفتگو از آنها می خواستند که مثلا یک جمله یا یک بیت با فضای موجود بگویند. من هر چی فکر کردم که چه بیتی بگویم که در آن مثلا کلمه هواپیما باشد چیزی یادم نیامد . تنها یاد این ترانه قدیمی افتادم که : هواپیما بودم آجر می بردم ... بعد فهمیدم که حتی ناصر فیض طنزپرداز در پاسخ به این پرسش ، یک بیت عجیب عارفانه و سوزناک خوانده . شعری در این مایهها که ناصر فیض میسوزد و از او هیچی باقی نمیماند، حتی جعبه سیاه هواپیما. بعضی وقتها آدم از بعضی چیزها باید بترسد. مثلا وقتی فیض یاد شهادت و سوختن بیفتد لابد مسئله باید کمی تا قسمتی جدیتر از اینها باشد.
با بچهها صحبت میکردیم، اگر فیض شهید شد یک مجلس طنز برگزار میکنیم و کلی میخندیم. در غیر این صورت روح آن مرحوم مغفور دچار خارش وجدان و عذاب قیامت خواهد شد. تصورش سخت است که آدم بتواند برای ناصر فیض گریه کند . حتی اگر بسوزد و از او تنها خاکستری برجای بماند. طبق تابلوی اعلانات هواپیما ما داریم به سمت ترکیه پرواز می کنیم، اما خیلی زود پی می بریم که در آسمان اراک هستیم و داریم از مسیر بغداد میرویم به دمشق.
***
ما هنوز در هواپیمای تهران به دمشقیم. کمی بعد جعفریان می آید و تعدادی از سوالات شرعیاش را مطرح می کند. عمده بحث هایش راجع به وصیت است و ارث و میراث. این که بعد از او این همه اموال دنیایی و آخرتیاش به کی می رسد. یاد این بیت مولانا میافتم که :
داری زکات حسن و ندانی که را دهی
من مستحقم ای شه خوبان به من به من
البته نگذاشتم جعفریان بو ببرد اما راستی بد نمیشد اگر شاعر جماعت به جای وام گرفتن از ابیات یکدیگر از یکدیگر ارث هم می بردند.
جعفریان دوباره میگوید اگر من و خانمم هر دو شهید شویم این اموال به کی می رسد؟ انگار مسئله شهادت مسافران این هواپیما جدی ست. بعد میگوید که ماجرا را به برادرم گفتم که ممکن است شهید شوم، برادرم گریهاش گرفت. گفتم خوب کار درستی کردی و باید حساب و کتاب و وصیت آدم معلوم باشد. گفتم خوشبختانه بنده عازم دوبی هستم و به خانواده مادری گفتهام می روم امارات و آنها هم خیالشان جمع است. به زن و بچه خودم هم راستش را گفتهام اما خیالشان راحت است که بنده مثل اسفندیار رویین تنم و تیر و ترکش با من کاری ندارد..
جعفریان گفت راستی خودت وصیت نامه نوشتهای؟ گفتم نه. کف دستم را ببین هنوز چند سالی مهلت دارم.
بعد همان خبرنگاران جوان میآیند کنار ما و این بار با جعفریان مصاحبه میکنند. او هم طبق معمول از سوختن و خاکستر شدن میگوید و عین فیض کمی تا قسمتی ترسیده به گمانم. حتی بیتی که میخواند درباره شهادت است و اشارهای هم به دمشق و سعدی دارد. من اما همچنان دارم با خودم همان ترانه هواپیما بودم، آجر می بردم را تکرار میکردم و ادامه اش را در ذهنم سرچ شرعی می کنم.
یک جا جعفریان درآمد به خبرنگاران گفت: من همه عشق و حالمو کردم حالا دوست دارم بروم شهید بشوم. بچهها که رفتند گفتم حسین جان یعنی چی عشق و حالمو کردم؟ گفت تو چرا زود ذهنت به جاهای دیگر می رود. من منظورم این است که کربلامو رفتم. افغانستانمو رفتم. بوسنی رو رفتم . هر جا جنگ بوده رفتم. گفتم آهان، از اون لحاظ میفرمایید.
خلبان اعلام میکند که از آسمان عراق وارد آسمان سوریه شدهایم. تصور میکردم که الان برادران داعش دارند ما را به هم نشان میدهند و می گویند الان ناصر فیض در آن بالاست. چه کنیم؟ بعد دو تا از طالبانیها می گویند جعفریان هم هست . از خودمان است. نزنیم. او با ملاعمر مصاحبه کرده و مصاحب ملاصاحب بوده است.
بعد جعفریان شروع میکند برای بچه ها از من نقل قول کردن که در مراسم مدیران حوزه از فلانی پرسیده بودند شما برای چه میروید به سوریه؟ بنده هم با همان شوخی و شیطنت گفته بودم: به گمانم برای جهاد نکاح. و بچه ها میخندیدند از این شوخی بی مزه من و نقل بی موقع جعفریان صاحب.
پس از بازگشت از این سفر، محمدحسین جعفریان از انتشار سفرنامه دستهجمعی این گروه خبر داد و در خلال صحبتهایش به علیرضا قزوه به عنوان جدیترین فرد گروه در یادداشتبرداری برای سفرنامهنویسی اشاره کرد.
علیرضا قزوه در وبلاگش با عنوان «عشق علیهالسلام» نخستین قسمت این سفرنامه را منتشر کرده است. متن قسمت اول سفرنامه او به شرح ذیل است:
«مثل همیشه دیر رسیدم. بنا نبود من باشم. نه من، نه محسن مومنی که شریف است و به عبارتی میشود رئیس مستقیم خود من و نه آقای سبحانی متخلص به حفظهالله تعالی که درست مثل ما دقیقه نود و پنج وارد این بازی شد. اما به قول حضرت عشق، مهم رسیدن بود که رسیدیم. سوت پایان را که زدند، سفر ما هم آغاز شد.
دو هفته قبل محمد حسین جعفریان ، متخلص به احمدشاه مسعود ایرانی تلفن کرد و گفت چند روز بعد از تعطیلات نوروز با جماعتی از اصحاب ادب و هنر برای دیدار به سوریه می رویم. اگر موافق آمدنی بگو تا اسم شما را هم بنویسند. گفتم کاش این سفر در تعطیلات عید انجام می شد، گفت لابد حکمتی بوده و مثلا نمیخواستند عید خانوادهها به هم بخورد. خیلی زود پیشنهادش را سبک سنگین کردم و دیدم برای آدم ماجراجویی مثل من پیشنهاد بدکی نیست، بخصوص که در جوار جماعتی چون خود احمدشاه ثانی و ناصر فیض اول و رضا امیرخانی اصل باشی و محصولش کل کل کردن با این جماعت طناز است و سر به سرگذاشتن با دیگران و لابد از رهگذر این همصحبتی و این گشت و گذار میشود، مثلاً چیزکی هم نوشت و داد جایی مثلا همین جام جم و کمی بعد لابد کتابی میشد و تازه اگر زخم برمیداشتی و شهید میشدی خیالت راحت بود که جنازهات بر زمین نمیماند و یارانهات دوباره برقرار میشود، یارانهای که از روی لجاجت همین روزها قطعش کردیم و رفت. البته بین خودمان باشد که منظورم از برقراری یارانه، یارانه معنوی است و رسیدن به قربة الی الله واقعی. انشاء الله.
با خودم و به خودم گفتم هی ! آقا کجا؟ کجا؟ درست بعد از تعطیلات عید و شروع یک سال تازه و این همه کار بر زمین مانده، آن هم درست در روزهای بزرگداشت هنر انقلاب اسلامی و شهادت آقامرتضای آوینی. شاید حضور تو و امثال تو در همین تهران از زینبیه دمشق واجب تر باشد. وگرنه تو که همیشه دلت پر می زند برای زیارت مرقد سیده زینب و دیدن آن سرزمین مقدس، خاصه اکنون که صبا مژده فروردین داد.
از باب احتیاط رفتم پیش رئیس بزرگمان حاج محسن. همان اول کاری به قول بچههای قدیم جنگ، رافدین ما را زد و صراحتا فرمود: نرو! گفت باید باشیم. این همه برنامه و کار میماند . به جعفریان گفتم انگار سعادت بزرگ همراهی با بنده را دارید از دست می دهید. به درک! شما بروید.
چند روز بعد مومنی تلفن کرد که برنامه بزرگداشت روز انقلاب را داریم طوری برگزار میکنیم که یک روز قبل از حرکت کاروان سوریه باشد. این یعنی میتوانی بروی. گفت: به جعفریان بگو من هم میآیم. جعفریان در سفر عتبات بود ، تلفنی زدم و گفتم که من و مومنی هم آماده آمدنیم تا وزنه هنرتان چند برابر سنگین شود. به فیض هم گفتم. او هم تلفن زد به آقای سلیم غفوری نامی – متخلص به سلم الله- و گفت که یحتمل شدنی نباشد و اسمها را به وزارت خارجه دادهاند و برنامه بسته شده است و سهشنبه رفتنی هستیم و از این حرفها.
فردای آن روز مومنی در به در دنبال من میگشت. زنگ زد که سفر دوستان یکی دو روزی به تاخیر افتاده و من و شما هم میرویم. این شد که پرواز از سهشنبه افتاد به چهارشنبه و بعد هم شد عصر پنجشنبه و ما هم رفتنی شدیم. الان که این حواشی را مینویسم. عصر پنجشنبه 21 فروردین ماه 1393 شمس تبریزی است. از تاکسی سرویس پراید وطنی پیاده شدهام. وارد هتل هویزه که میشوم نگهبان هتل، تعظیم با پدر و مادری میکند. از آن تعظیم ها که قیمتش دست کم یک تراول میارزد.
***
به سمت چپ لابی میروم، جایی که مومنی و امیرخانی و فیض و سبحانی و شهیدی مجری و طالبی صاحب قلادههای طلا و افخمی متخلص به میرزاکوچک خان جنگی را هم میبینم ، نشستهاند دور میزی در ته لابی و تعداد قابل توجهی هم از جماعت خارجی از سفید و سیاه و بور و عرب و عجم جمعاند. هنوز درست و حسابی روی صندلیام جاگیر نشدهام که نامم را برای معرفی به جمع میخوانند. آن هم به زبان جماعت اهل افرنگ و بیگانه. باید طبق آداب و رسوم بلند شوم و تعظیمی کنم و چیزکی بگویم.
جوانکی بلند قد با ریشی قهوهای مایل به زرد به زبان انگلیسی مرا معرفی میکند. میگویم: بنده از شاگردان استاد فیض هستم. بعد مثل یک بچه سر به راه مینشینم سر جایم. یک فنجان چای هتل را نوش جان میکنم قربة الی الله. و بعد همه بلند میشویم برویم به سمت اتوبوسها.
جوانک ریش قهوهای مترجم میآید کنارم و میگوید: من پسر قلبی حسین کشمیری هستم. میگویم: ها قلبی حسین! من با پدرت رفیقم. او حالا کجاست؟ میگوید کشمیر. از اسمش میپرسم. میگوید روح الله هستم. روح الله رضوی. میگویم پدرت می گفت نام پسرم سرباز روح الله است. تو روح اللهی یا سرباز روحالله؟ میخندد و می گوید من سرباز روح اللهام.
جلوی در هتل همسر حسین جعفریان را می بینم. می گویم کجاست حسین؟ میگوید رفته ماشین را در حوزه پارک کند و بیاید. میگوید من هم میآیم.پیش خودم میگویم ای جعفریان بیمعرفت باز تک روی کردی . زنگ میزنم به خانمم که کاش تو هم میآمدی. جعفریان رئیسش را هم آورده. تعدادی جوان خبرنگار هم آمده بودند. به گمانم از فارس و تسنیم و یکی دوجای دیگر. چند فیلمبردار هم رؤیت شد. افسوس که پیش از این نه نامشان را میدانستم و نه ابوالمشاغلشان را. بعدها فهمیدم چه آدمهای خوب و خونگرمی هستند. یکیشان میگفت هر وقت زنگ میزنم برای مصاحبه ما را میپیچانی. آن دیگری میخواست همان جا با من مصاحبه کند. گفتم مگر شما با ما نمیآیید؟ گفت چرا. گفتم عجله برای چیست؟ بگذار برسیم به دمشق در خدمتم. هنوز سوار اتوبوس ها نشده بودیم پدر اسمیت رؤیت شد، با لباس کشیشی و سنی حدود پنجاه و یکی دو سال. نمیدانم چرا مدام به کشیش میگفتم کشیک. کشیش صلح و کشیک صلح. یاد آن روزی افتادم که هی میخواستم بگویم استرس و میگفتم استرج. با کشیشها خوش و بشی کردم. یک سیاه پوست هم در میان کاروان بود که بچهها به او سلومون می گفتند و بعدها کاشف به عمل آمد که همان سلیمان خودمان است. یاد یک جور ماهی افتادم که قرمز رنگ بود. اما سلومون سیاه پوست بامزهای بود که همان اول آشناییمان دستش را محکم گرفتم و کف دستش را نگاهی کردم و اصلاً نفهمید که من کمی تا قسمتی از جماعت برهمنان هند کفخوانی هم یاد گرفتهام. کفاش نشان میداد که آدم خوبی است. بچهها گفتند مشتزن است. یکی هم میگفت کشیک یا همان کشیش است. به هر حال مشتی هم روانه بازوی سمت چپش کردم با چاشنی مهر و محبت و رفتیم سوار شدیم.
***
در کاروان صلح همراه ما دو پاکستانی هم بودند که به زبان اردو حرف می زدند . گمان کردم از هندوستاناند. به اردو سلام و خوش و بشی کردیم. از بندر کراچی پاکستان آمده بودند و کارشان لابد همین صلح طلبی بود. یکی شان قد بلندی داشت و جوان تر می نمود و دیگری قدی کوتاه تر و سنی بیشتر با کت و شلوار و کراواتی که نشان می داد صلح طلب واقعی ست. خیلی زود با من رفیق شدند. آدم های خونگرمی بودند. به خصوص اولی که بعدها هر وقت مرا می دید با محبت فریاد می زد عالی ریضا ... عالی ریضا. نامم را زیبا تلفظ می کرد. گفتم: م آبکلیه دعا کرونگا ... یعنی من برایتان دعا می کنم . گفت آچا آچا ... یعنی خیلی خوب، گفتم یه هماری خوش قسمتی هه ... گفت آچا آچا ... گفتم تیکه تیکه که معنی اش همان آچا آچا بود. هر چی اردو بلد بودم نثارشان کردم همه در مایه مهربانی و عشق و محبت .
جوانی فیلمبردار دیدم با چهره ای گشاده و خندان لب از اهالی مشهد الرضا ، مستندساز بود و دوربینی داشت که من تا بدان روز ندیده بودم. دوربین را بر شیشه ی ماشین می چسباند و عکس می گرفت . می گفتند با این دوربین می شود از شصت متری زیر آب عکس گرفت. اسمش را پرسیدم ، گفت اسلومی ام. اسلام زاده بود به گمانم. چه تخلص مدرنی برای خودش انتخاب کرده بود. حیف که تخلصش نگرفت و بدان شهره نشد، حتی تا پایان سفر.
در اتوبوس جعفریان به ما پاکتی آجیل تعارف کرد. دانستم که دیگر از این سعادتهای دنیایی نصیبم نمیشود و طرف کمی تا قسمتی احساساتی شده و کاری کرده کارستان، بی سر و صدا و آرام دو جیبم را از تخمه و پسته پر کردم و خیلی عادی پاکت را فرستادم عقب. داشتند هنوز درباره خواص آن دوربین صحبت میکردند و نه آنها پستههای جیبم را دیدند و نه دوربین شان که تا شصت متری زیر آب را میگرفت.
یک روحانی علوی با لباس مخصوص و کلاه مخصوصتر شامی و با هیکلی تنومندتر از بقیه در میان جمع حاضر است. نامش شیخ احمد است و از جماعت سوریهای بندر لاذقیه است که شهری است در شمال غربی دمشق و کنار دریای مدیترانه. از استرالیا آمده است. کلاه سفید مخصوصی دارد که وسطش یک کلاه قرمز تعبیه شده است.
به فرودگاه امام می رسیم. اولین بار است که بدون بلیت به یک سفر خارجی می روم. کارت پرواز را بعد از دقایقی به ما میدهند. نام هیچ یک از مسافران بر کارت پرواز نوشته نشده است. همه بلیتها شکل هم است و نام همه مسافران یکی ست. به زبان انگلیسی نوشتهاند: همراه! شکر خدا که شماره صندلی دارد و خیلی زود فهمیدیم که آن هم چندان جدی نیست. عوارض خروجیمان را هم خودمان دادیم. بعدها فهمیدیم که هزینه هتل و چای و خورد و خوراک مان هم با خودمان است.
***
در فرودگاه امام با مومنی دو تا بستنی خوردیم به قیمت دوازده هزار چوب. به یارو گفتم زمان شاه چقدر ارزان بود، همین بستنیها را در همین فرودگاه می خریدیم به ده هزار تومان. الان دو هزار تومان گران شده است. یارو خیلی جدی برگشت و گفت: زمان شاه که فرودگاه امام نبود. گفتم شما سنت قد نمیدهد. این فرودگاه از زمان رضاشاه بوده.
ابوالقاسم طالبی از ساعد باقری میگفت ، گفت چقدر به ساعد نصیحت کردم که مواظب باش . سوار اتوبوس این جماعت که بشوی پیاده شدن آسان نیست. گفت میانهات با ساعد و سهیل چه طور است؟ گفتم عالیست! از این بهتر نمی شود. مومنی خندید و گفت از آقای قزوه شکایت کردهاند. به بچهها گفتم این لحظه آخری که از ایران خارج میشویم، اگر تلفن ساعد را دارید بدهید تا حلالیت بطلبم. گفتم که دو روز پیش از افشین هم حلالیت طلبیدم .
تلفن زدم به مادرم. به مادرم نتوانستهام بعضی وقتها راست بگویم. زمان جنگ میرفتم جنوب و میگفتم میرویم اردوی شمال. به پاکستان که میرفتم همین دو سه ماه قبل گفتم میروم هند. برای رفتن افغانستان لابد بهترین بهانه تاجیکستان بود. به مادرم گفتم دارم می روم دوبی. گفت چه خبر است آنجا؟ گفتم یک جشنواره ادبی است، راجع به سوریه. از شیخ کویت و شیخ عربستان و شیخ دوبی و من دعوت کردهاند و همهمان سخنرانی داریم ، منتهی آنها در حمایت از تکفیریهای سوریه حرف میزنند و من به نفع بشار اسد سخنرانی دارم. بنده خدا باور کرد و گفت: خدا به همراهت! فقط مواظب باش.
وقتی از گیت بازرسی رد میشدیم سر شوخی را با بچههای حفاظت باز کردم که چرا مومنی را میگردید؟ مگر مومنی را نمیشناسید؟ بنده خدا خیلی جدی گفت که ما وظیفه داریم همه را بگردیم. گفتم به رئیس تان بگو مومنی... خودش میداند. رفت به رئیسشان گفت مومنی آمده و رئیس شان هم که مومنی را نمیشناخت با تعجب به من و مومنی نگاهی کرد و لابد آرام گفت بگردشان. من هم به مامور حفاظت گفتم: نگفتم خودش میداند! اتفاقا خوب بگردش... یارو گیج شده بود و آخر سر پرسید مگر مومنی چه کاره است؟ گفتم چطور مومنی را نمیشناسی؟ دوست امیرخانی است. طرف پرسید امیرخانی کیست؟ گفتم امیرخانی را که همه میشناسند ، بناست به جای کی روش مربی تیم ملی شود . طرف کوتاه آمد. گفت خودت چه کارهای؟ گفتم من هیچ کارهام. عضو تیم گلبال نابینایانم. طرف مخش سوت کشید و فقط حیران نگاهمان کرد.
خلوتی فرودگاه امام مثل همیشه برایم دردآور بود. من اگر جای این جماعت بودم روزی هفت پرواز فقط میگذاشتم به سیبری و قطب جنوب . این جوری که نمی شود. خدا لعنت کند مسبّبش را. بعد اندر حکایت گله از ساخت بد فرودگاه امام و ناشی گری های شرکت ترک و لیفت و لیس های احتمالی و یقینی سخن رفت و این که فرودگاه تهران چه کم از دوبی و دهلی دارد.
***
یک هفته ای نیستیم و حتی یادم رفته برای اهل خانه خرجی سفر بگذارم ، به حاجی خانم زنگ زد که همه ی کارتها و دفترچه های حساب و حتی کلیدها را گذاشته ام در فلان جای خانه و فقط با یک دست کت و شلوار و اندکی پول خرج راه دارم می روم . رمز کارتها را که می دانی. اگر نیامدم... گفت خودت را لوس نکن. بادمجان گرمساری آفت ندارد. برادرم زنگ زد که شنیده ام داری می روی دوبی؟ گفتم اگر خدا قسمت کند. گفت کاش می گفتی با هم می رفتیم. گفتم می توانی خودت را تا یک ساعت دیگر برسانی فرودگاه، بیا. شابدوالعظیمی ترین تعارفی که می شد کرد همین بود. وگرنه از خانه ی برادرم تا فرودگاه دست کم دوساعتی راه بود. از فروشگاه فرودگاه مطابق معمول تخمه شور ژاپنی خریدم با یک بسته سوهان حبهای روح.
این سالهای آخر هر وقت با جماعتی از شاعران و اهالی هنر همسفر و همراه می شدیم در هواپیما به خلبان نامه می نوشتم که مثلا فلانی در هواپیماست. نامش را بگو که از او تقدیری شده باشد. گاه در نامههایم کمی تا قسمتی از مهارت خلبان و شرکت هواییشان تعریف هم میکردم و به نوعی نمک گیرش میکردم تا نام اعضای کاروان ادب و هنر را یکی یکی از کابین خلبان به اطلاع مسافران برساند. مثلا میگفتم در این پرواز استاد سبزواری و استاد گرمارودی به همراه استاد بیدل دهلوی حضور دارند. خیلی از خلبان جماعت هم غافلگیر می شدند و بدون این که بدانند مثلا بیدل متعلق به چهارصد سال قبل بوده نامش را به عنوان مهمان ویژه هواپیما می بردند. می خواستم به خلبان این پرواز هم از این نامه ها بنویسم که دیدم حوصلهاش نیست.
دو سه تا از خبرنگارهای جوان سراغ یکی یکی هنرمندان می رفتند و بعد از گفتگو از آنها می خواستند که مثلا یک جمله یا یک بیت با فضای موجود بگویند. من هر چی فکر کردم که چه بیتی بگویم که در آن مثلا کلمه هواپیما باشد چیزی یادم نیامد . تنها یاد این ترانه قدیمی افتادم که : هواپیما بودم آجر می بردم ... بعد فهمیدم که حتی ناصر فیض طنزپرداز در پاسخ به این پرسش ، یک بیت عجیب عارفانه و سوزناک خوانده . شعری در این مایهها که ناصر فیض میسوزد و از او هیچی باقی نمیماند، حتی جعبه سیاه هواپیما. بعضی وقتها آدم از بعضی چیزها باید بترسد. مثلا وقتی فیض یاد شهادت و سوختن بیفتد لابد مسئله باید کمی تا قسمتی جدیتر از اینها باشد.
با بچهها صحبت میکردیم، اگر فیض شهید شد یک مجلس طنز برگزار میکنیم و کلی میخندیم. در غیر این صورت روح آن مرحوم مغفور دچار خارش وجدان و عذاب قیامت خواهد شد. تصورش سخت است که آدم بتواند برای ناصر فیض گریه کند . حتی اگر بسوزد و از او تنها خاکستری برجای بماند. طبق تابلوی اعلانات هواپیما ما داریم به سمت ترکیه پرواز می کنیم، اما خیلی زود پی می بریم که در آسمان اراک هستیم و داریم از مسیر بغداد میرویم به دمشق.
***
ما هنوز در هواپیمای تهران به دمشقیم. کمی بعد جعفریان می آید و تعدادی از سوالات شرعیاش را مطرح می کند. عمده بحث هایش راجع به وصیت است و ارث و میراث. این که بعد از او این همه اموال دنیایی و آخرتیاش به کی می رسد. یاد این بیت مولانا میافتم که :
داری زکات حسن و ندانی که را دهی
من مستحقم ای شه خوبان به من به من
البته نگذاشتم جعفریان بو ببرد اما راستی بد نمیشد اگر شاعر جماعت به جای وام گرفتن از ابیات یکدیگر از یکدیگر ارث هم می بردند.
جعفریان دوباره میگوید اگر من و خانمم هر دو شهید شویم این اموال به کی می رسد؟ انگار مسئله شهادت مسافران این هواپیما جدی ست. بعد میگوید که ماجرا را به برادرم گفتم که ممکن است شهید شوم، برادرم گریهاش گرفت. گفتم خوب کار درستی کردی و باید حساب و کتاب و وصیت آدم معلوم باشد. گفتم خوشبختانه بنده عازم دوبی هستم و به خانواده مادری گفتهام می روم امارات و آنها هم خیالشان جمع است. به زن و بچه خودم هم راستش را گفتهام اما خیالشان راحت است که بنده مثل اسفندیار رویین تنم و تیر و ترکش با من کاری ندارد..
جعفریان گفت راستی خودت وصیت نامه نوشتهای؟ گفتم نه. کف دستم را ببین هنوز چند سالی مهلت دارم.
بعد همان خبرنگاران جوان میآیند کنار ما و این بار با جعفریان مصاحبه میکنند. او هم طبق معمول از سوختن و خاکستر شدن میگوید و عین فیض کمی تا قسمتی ترسیده به گمانم. حتی بیتی که میخواند درباره شهادت است و اشارهای هم به دمشق و سعدی دارد. من اما همچنان دارم با خودم همان ترانه هواپیما بودم، آجر می بردم را تکرار میکردم و ادامه اش را در ذهنم سرچ شرعی می کنم.
یک جا جعفریان درآمد به خبرنگاران گفت: من همه عشق و حالمو کردم حالا دوست دارم بروم شهید بشوم. بچهها که رفتند گفتم حسین جان یعنی چی عشق و حالمو کردم؟ گفت تو چرا زود ذهنت به جاهای دیگر می رود. من منظورم این است که کربلامو رفتم. افغانستانمو رفتم. بوسنی رو رفتم . هر جا جنگ بوده رفتم. گفتم آهان، از اون لحاظ میفرمایید.
خلبان اعلام میکند که از آسمان عراق وارد آسمان سوریه شدهایم. تصور میکردم که الان برادران داعش دارند ما را به هم نشان میدهند و می گویند الان ناصر فیض در آن بالاست. چه کنیم؟ بعد دو تا از طالبانیها می گویند جعفریان هم هست . از خودمان است. نزنیم. او با ملاعمر مصاحبه کرده و مصاحب ملاصاحب بوده است.
بعد جعفریان شروع میکند برای بچه ها از من نقل قول کردن که در مراسم مدیران حوزه از فلانی پرسیده بودند شما برای چه میروید به سوریه؟ بنده هم با همان شوخی و شیطنت گفته بودم: به گمانم برای جهاد نکاح. و بچه ها میخندیدند از این شوخی بی مزه من و نقل بی موقع جعفریان صاحب.