صراط - سه هفته پیش بود که دوستان دانشگاه افسری امام حسین (ع) تماس گرفتند و گفتند به مناسبت سوم خرداد و سالروز آْزادسازی خرمشهر مراسم دانش آموختگی دانشجویان افسری و تربیت پاسداری دانشگاه امام حسین (ع) با حضور رهبر معظم انقلاب برگزار میشود؛ یکی از طرحهای ما در این مراسم دعوت از خانواده شهدا و ایثارگران است لذا میخواهیم آدرس یا شمارهای از این خانوادهها را در اختیار بگذارید.
خانواده شهیدان صیاد شیرازی، حسین فهمیده، مصطفی احمدیروشن، حسین خرازی، مهدی و عباس فخارنیا، کاظم نجفیرستگار، حسن طهرانیمقدم، حاجیبابا، صفا و کیا مظفری، خانواده شهیدان شکاری، 5 شهید سجادیان، علیرضا موحد دانش، علی خلیلی(شهید ناهی منکر) جمعی از خانوادههایی بودند که معرفی شدند.
خیلی دلم میخواست در این مراسم حضور داشته باشم؛ در حالی که دو دل بودم که میپذیرند یا خیر، به آقای خسروی گفتم: «اگر امکانش هست من هم میخواهم در این دیدار باشم». آقای خسروی هم گفت: «تا ببینیم شرایط فراهم میشود یا خیر؛ اما تلاشمان را میکنیم».
عصر روز یکشنبه 28 اردیبهشت بود که آقای خسروی تماس گرفت و گفت: «با حضور شما در این مراسم موافقت شده است، آدرس منزل را بفرمایید تا روز چهارشنبه دوستان بیایند و شما را به دانشگاه ببرند». باورم نمیشد، خیلی خوشحال شدم و منتظر روز چهارشنبه.
روز سهشنبه برای هماهنگی نهایی تماس گرفته شد، با توجه به اینکه با مادر شهید کاظم نجفیرستگار و پدر شهید فخارنیا هم مسیر بودیم، قرار شد که باهم برای رفتن به دانشگاه امام حسین(ع) همراه باشیم.
ساعت 6:30 صبح روز چهارشنبه دانشجوی جوان دانشگاه امام حسین(ع) که حدود 21 ساله بود، مأمور شد تا ما را به دانشگاه برساند؛ معلوم بود خیلی عجله داشت تا هم ما را به موقع به محل حضور برساند و همین که خودش به مراسم برسد.
از شهرری به سمت افسریه رفتیم، پدر شهیدان علی و عباس فخارنیا در کوچه منتظر آمدن ما بودند؛ پیرمردی خوشرو و دوست داشتنی؛ از آنجا هم به تهرانپارس رفتیم تا مادر شهید نجفیرستگار را سوار کنیم و راهی شویم.
جلوی در منزل برادر شهید نجفیرستگار رسیدیم؛ مادر شهید شب گذشته مهمان آنجا بود؛ آرام آرام خود را به جلوی در رساند؛ پیر شده است و کمتوان؛ اما با حال و روز خوبی که ندارد با لبخندی بر لب، مشتاق دیدار حضرت آقا است؛ قرصهایش را هم میآورد تا سر موقع بخورد.
راهی دانشگاه افسری میشویم؛ افسر جوان با مسئولش تماس میگیرد و زمان را تنظیم میکند و بعد میگوید: «کارت ملاقات من یادتان نرود..».
به دانشگاه میرسیم؛ مادر شهید نجفیرستگار توانایی زیادی برای راه رفتن ندارد؛ به او میگویند: «ویلچری برای شما بیاوریم تا شما به جایگاه برسانیم». مادر شهید میگوید: «نه، نه خودم میروم، اگر ویلچر هم بیاورید، نمینشینم».
از محل بازرسی عبور میکنیم؛ مادر شهید آرام آرام گام بر میدارد؛ به همراه جمع دیگری از خانوادههای شهدا از جمله شهید حسین خرازی و جمعی از جانبازان که بسیار شوق دیدار دارند، سوار «ون» میشویم؛ بعد از 3 دقیقه به محل برگزاری مراسم میرسیم.
بعد از عبور از یک محل بازرسی دیگر راهی جایگاه میشویم؛ به جایگاه محل استقرار به شماره «18». مسیر نسبتاً طولانی است؛ به مادر شهید نجفیرستگار میگویند که سخت است طی کردن این مسیر، ویلچر برای شما بیاوریم اما او میگوید: «نه نیاورید؛ میخواهم در جایی که پسرم بارها دویده، زمین خورده، تمرین رزم کرده راه بروم».
همچنان که راه میرویم، زیر لب با پسرش حرفهایی را زمزمه میکند؛ نگاهی به دانشجویانی که در حال تمرین در جایگاه خود هستند، میکند و دعاگویشان است؛ بعد هم سوره قدر برای آنها میخواند.
به جایگاه ویژه خانواده شهدا میرسیم؛ جانبازان ویلچری، دو چشم و دو دست، قطع پا، نیز در این مهمانی حضور دارند؛ جانبازان در ردیف اول که پله ندارند، مستقر میشوند؛ مادر شهید طهرانیمقدم نیز که روی ویلچر نشسته است، در ردیف اول قرار گرفته است.
خانواده شهدا از جمله شهیدان جاننثاری، نادعلی، صفری (شهدای درگیری با پژاک)، ابوالفتحی (شهید نیروی انتظامی)، شهیدان حسینجانی و دیگر شهدا با عکسهایی که از فرزندانشان دارند، در نقاط تعیین شده مینشینند و منتظر آمدن حضرت آقا هستند. در کنار مادر شهید نجفیرستگار مینشینم و میگوید: «نگه داشتن چادر و عکس باهم برایم سخت است، عکس پسرم را شما به دست بگیرید». من هم به نیابت از دختر شهید نجفیرستگار عکس شهید را در دست میگیرم.
همسر شهید حسن شاطری نیز در این جمع است، از او میپرسم: «شما که به تازگی همسر شهید شدهاید، چه حس و حالی دارید؟» او میگوید: «آن موقع که در کنار شهید بودم به نوعی لحظات خوبی بود اکنون هم که ایشان شهید شدند، باز هم در کنار ما هستند و لحظات شیرین دیگری است».
در ادامه همسر شهید شاطری میگوید: «شهدا حقیقتا زنده هستند و تمام امور ما را میبینند؛ بارها شاهد آن بودیم به عنوان مثال اسم دخترم فاطمه است، او خیلی دوست داشت که مراسم عروسیاش در سالروز ولادت حضرت فاطمه (س) برگزار شود؛ قبل از مراسم ،پدرش را در خواب میبیند و میگوید: که بابا خیلی دوست دارم مراسم عروسیام در سالروز ولادت حضرت فاطمه(س) باشد. شهید شاطری هم به او میگوید: بسیار هم خوب است. بارها شده که از شهید در کارها کمک خواستیم و کمکمان کرده است. حتی دوستان و آشنایان برای او قرائت قرآن و صلوات نذر میکنند. شهید شاطری قبل از شهادتش دستگیر مردم بود، مگر میشود بعد از شهادت که به مقام بالایی رسیده، مردم را فراموش کند!».
دوباره در سکوت به انتظار مینشینیم؛ قرار است که حضرت آقا از باب القبله وارد شوند؛ چشمها به در است؛ مدعوین صلوات میفرستند و ذکر میگویند؛ دانشجویان جوان هم آماده ورود حضرت آقا هستند و خورشید از باب القبله طلوع میکند...
شعار «صل علی محمد یاور مهدی آمد،» سر داده میشود و امام خامنهای در ابتدای ورود به میدان، بر سر مزار شهدای گمنام حضور پیدا کرده، سپس از یگانهای حاضر در میدان دیدن میکنند، ایشان بعد از دقایقی به جایگاه خانواده شهدا و ایثارگران میرسند، جانبازان در ردیف اول هستند، ایشان دست به صورت جانبازان میکشند و آنها را میبوسند؛ به جانباز دوچشم «بیبیجان» میرسند دست روی چشمها و سر او میکشند. یکی از جانبازان چفیه حضرت آقا را درخواست میکند و ایشان چفیه را به آن جانباز میدهد.
خواهر شهید علی خلیلی در این جمع است، حضرت آقا دست بر سر وی میکشند و جویای احوال او میشوند. مادر شهیدان طهرانیمقدم در این جمع است؛ در این دیدار از حضرت آقا احوال همسر ایشان را میپرسد و حضرت آقا میفرمایند: «الحمدلله حاج خانم خوب هستند. شما خوب هستید؟» و مادر شهیدان طهرانیمقدم شاکر خداوند است.
آقای خسروی به حضرت آقا میگوید: «مادر شهید حسین خرازی هم آمدهاند». حضرت آقا که از این خبر خوشحال میشوند، سراغ مادر شهید را میگیرند و بعد از دیدن وی میفرمایند: «خداوند شهید شما را رحمت کند و ما را با این شهدا محشور بفرماید».
شوق دیدار را از چشمهای امام خامنهای و خانوادههای شهدا و جانبازان به خوبی میشود، فهمید. رهبر معظم انقلاب به جایگاه میروند و مراسم طبق برنامهریزی پیش میرود.
یکی از طرحها این بود که خانواده شهدا با حضور در مقابل دانشجویان، پرچم پاسداری با اسم مبارک «محمد رسول الله(ص)» را به پاسداران جوان بدهند؛ زمان اجرای طرح فرا میرسد؛ خانوادههای شهدا به مقابل جایگاهی که حضرت آقا هستند، میرسند، پدر شهید موحد دانش در حالی که این پرچم را به دوش دارد، متنی را میخواند و پرچم پاسداری از انقلاب اسلامی را به پاسدار جوان میدهد. در این حال روضه عاشورایی خوانده میشود و سلامی به شهدای کربلا...
5 دقیقه خیلی زود میگذرد؛ موقع بازگشت به جایگاه فرا میرسد؛ حضرت آقا به احترام خانواده شهدا از جا بلند میشوند و دست تکان میدهند.
مراسم با اجرای مانور و سخنرانی رهبر معظم انقلاب به اتمام میرسد؛ پرچم حرمین کربلا را به جمع خانوادههای شهدا میآورند؛ آنها سر و صورت خود را با پرچم گنبد امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) تبرک میکنند؛ جمعی از پاسداران به دیدن خانواده شهدا آمده و از مادران شهدا میخواهند تا دعایشان کنند؛ رسیدن به «شهادت» یکی از آرزوهای آنهاست که از مادران شهدا میخواهند برای شهادتشان دعا کنند. پدر شهید «مصطفی احمدیروشن» در این جمع تک تک پاسداران را در آغوش میکشد، میبوسد و برایشان آرزوی موفقیت میکند.
در حالی از میدان بیرون میرویم که دانشجویان دانشگاه افسری امام حسین(ع) کنار حرم شهدای گمنام روضه حضرت زهرا(س) میخوانند و گریه میکنند؛ ما نیز به همراه مادر شهید نجفیرستگار و پدر شهیدان فخارنیا با دلی شاد راهی منزل میشویم.
خانواده شهیدان صیاد شیرازی، حسین فهمیده، مصطفی احمدیروشن، حسین خرازی، مهدی و عباس فخارنیا، کاظم نجفیرستگار، حسن طهرانیمقدم، حاجیبابا، صفا و کیا مظفری، خانواده شهیدان شکاری، 5 شهید سجادیان، علیرضا موحد دانش، علی خلیلی(شهید ناهی منکر) جمعی از خانوادههایی بودند که معرفی شدند.
خیلی دلم میخواست در این مراسم حضور داشته باشم؛ در حالی که دو دل بودم که میپذیرند یا خیر، به آقای خسروی گفتم: «اگر امکانش هست من هم میخواهم در این دیدار باشم». آقای خسروی هم گفت: «تا ببینیم شرایط فراهم میشود یا خیر؛ اما تلاشمان را میکنیم».
عصر روز یکشنبه 28 اردیبهشت بود که آقای خسروی تماس گرفت و گفت: «با حضور شما در این مراسم موافقت شده است، آدرس منزل را بفرمایید تا روز چهارشنبه دوستان بیایند و شما را به دانشگاه ببرند». باورم نمیشد، خیلی خوشحال شدم و منتظر روز چهارشنبه.
روز سهشنبه برای هماهنگی نهایی تماس گرفته شد، با توجه به اینکه با مادر شهید کاظم نجفیرستگار و پدر شهید فخارنیا هم مسیر بودیم، قرار شد که باهم برای رفتن به دانشگاه امام حسین(ع) همراه باشیم.
ساعت 6:30 صبح روز چهارشنبه دانشجوی جوان دانشگاه امام حسین(ع) که حدود 21 ساله بود، مأمور شد تا ما را به دانشگاه برساند؛ معلوم بود خیلی عجله داشت تا هم ما را به موقع به محل حضور برساند و همین که خودش به مراسم برسد.
از شهرری به سمت افسریه رفتیم، پدر شهیدان علی و عباس فخارنیا در کوچه منتظر آمدن ما بودند؛ پیرمردی خوشرو و دوست داشتنی؛ از آنجا هم به تهرانپارس رفتیم تا مادر شهید نجفیرستگار را سوار کنیم و راهی شویم.
جلوی در منزل برادر شهید نجفیرستگار رسیدیم؛ مادر شهید شب گذشته مهمان آنجا بود؛ آرام آرام خود را به جلوی در رساند؛ پیر شده است و کمتوان؛ اما با حال و روز خوبی که ندارد با لبخندی بر لب، مشتاق دیدار حضرت آقا است؛ قرصهایش را هم میآورد تا سر موقع بخورد.
راهی دانشگاه افسری میشویم؛ افسر جوان با مسئولش تماس میگیرد و زمان را تنظیم میکند و بعد میگوید: «کارت ملاقات من یادتان نرود..».
به دانشگاه میرسیم؛ مادر شهید نجفیرستگار توانایی زیادی برای راه رفتن ندارد؛ به او میگویند: «ویلچری برای شما بیاوریم تا شما به جایگاه برسانیم». مادر شهید میگوید: «نه، نه خودم میروم، اگر ویلچر هم بیاورید، نمینشینم».
از محل بازرسی عبور میکنیم؛ مادر شهید آرام آرام گام بر میدارد؛ به همراه جمع دیگری از خانوادههای شهدا از جمله شهید حسین خرازی و جمعی از جانبازان که بسیار شوق دیدار دارند، سوار «ون» میشویم؛ بعد از 3 دقیقه به محل برگزاری مراسم میرسیم.
بعد از عبور از یک محل بازرسی دیگر راهی جایگاه میشویم؛ به جایگاه محل استقرار به شماره «18». مسیر نسبتاً طولانی است؛ به مادر شهید نجفیرستگار میگویند که سخت است طی کردن این مسیر، ویلچر برای شما بیاوریم اما او میگوید: «نه نیاورید؛ میخواهم در جایی که پسرم بارها دویده، زمین خورده، تمرین رزم کرده راه بروم».
همچنان که راه میرویم، زیر لب با پسرش حرفهایی را زمزمه میکند؛ نگاهی به دانشجویانی که در حال تمرین در جایگاه خود هستند، میکند و دعاگویشان است؛ بعد هم سوره قدر برای آنها میخواند.
به جایگاه ویژه خانواده شهدا میرسیم؛ جانبازان ویلچری، دو چشم و دو دست، قطع پا، نیز در این مهمانی حضور دارند؛ جانبازان در ردیف اول که پله ندارند، مستقر میشوند؛ مادر شهید طهرانیمقدم نیز که روی ویلچر نشسته است، در ردیف اول قرار گرفته است.
خانواده شهدا از جمله شهیدان جاننثاری، نادعلی، صفری (شهدای درگیری با پژاک)، ابوالفتحی (شهید نیروی انتظامی)، شهیدان حسینجانی و دیگر شهدا با عکسهایی که از فرزندانشان دارند، در نقاط تعیین شده مینشینند و منتظر آمدن حضرت آقا هستند. در کنار مادر شهید نجفیرستگار مینشینم و میگوید: «نگه داشتن چادر و عکس باهم برایم سخت است، عکس پسرم را شما به دست بگیرید». من هم به نیابت از دختر شهید نجفیرستگار عکس شهید را در دست میگیرم.
همسر شهید حسن شاطری نیز در این جمع است، از او میپرسم: «شما که به تازگی همسر شهید شدهاید، چه حس و حالی دارید؟» او میگوید: «آن موقع که در کنار شهید بودم به نوعی لحظات خوبی بود اکنون هم که ایشان شهید شدند، باز هم در کنار ما هستند و لحظات شیرین دیگری است».
در ادامه همسر شهید شاطری میگوید: «شهدا حقیقتا زنده هستند و تمام امور ما را میبینند؛ بارها شاهد آن بودیم به عنوان مثال اسم دخترم فاطمه است، او خیلی دوست داشت که مراسم عروسیاش در سالروز ولادت حضرت فاطمه (س) برگزار شود؛ قبل از مراسم ،پدرش را در خواب میبیند و میگوید: که بابا خیلی دوست دارم مراسم عروسیام در سالروز ولادت حضرت فاطمه(س) باشد. شهید شاطری هم به او میگوید: بسیار هم خوب است. بارها شده که از شهید در کارها کمک خواستیم و کمکمان کرده است. حتی دوستان و آشنایان برای او قرائت قرآن و صلوات نذر میکنند. شهید شاطری قبل از شهادتش دستگیر مردم بود، مگر میشود بعد از شهادت که به مقام بالایی رسیده، مردم را فراموش کند!».
دوباره در سکوت به انتظار مینشینیم؛ قرار است که حضرت آقا از باب القبله وارد شوند؛ چشمها به در است؛ مدعوین صلوات میفرستند و ذکر میگویند؛ دانشجویان جوان هم آماده ورود حضرت آقا هستند و خورشید از باب القبله طلوع میکند...
شعار «صل علی محمد یاور مهدی آمد،» سر داده میشود و امام خامنهای در ابتدای ورود به میدان، بر سر مزار شهدای گمنام حضور پیدا کرده، سپس از یگانهای حاضر در میدان دیدن میکنند، ایشان بعد از دقایقی به جایگاه خانواده شهدا و ایثارگران میرسند، جانبازان در ردیف اول هستند، ایشان دست به صورت جانبازان میکشند و آنها را میبوسند؛ به جانباز دوچشم «بیبیجان» میرسند دست روی چشمها و سر او میکشند. یکی از جانبازان چفیه حضرت آقا را درخواست میکند و ایشان چفیه را به آن جانباز میدهد.
خواهر شهید علی خلیلی در این جمع است، حضرت آقا دست بر سر وی میکشند و جویای احوال او میشوند. مادر شهیدان طهرانیمقدم در این جمع است؛ در این دیدار از حضرت آقا احوال همسر ایشان را میپرسد و حضرت آقا میفرمایند: «الحمدلله حاج خانم خوب هستند. شما خوب هستید؟» و مادر شهیدان طهرانیمقدم شاکر خداوند است.
آقای خسروی به حضرت آقا میگوید: «مادر شهید حسین خرازی هم آمدهاند». حضرت آقا که از این خبر خوشحال میشوند، سراغ مادر شهید را میگیرند و بعد از دیدن وی میفرمایند: «خداوند شهید شما را رحمت کند و ما را با این شهدا محشور بفرماید».
شوق دیدار را از چشمهای امام خامنهای و خانوادههای شهدا و جانبازان به خوبی میشود، فهمید. رهبر معظم انقلاب به جایگاه میروند و مراسم طبق برنامهریزی پیش میرود.
یکی از طرحها این بود که خانواده شهدا با حضور در مقابل دانشجویان، پرچم پاسداری با اسم مبارک «محمد رسول الله(ص)» را به پاسداران جوان بدهند؛ زمان اجرای طرح فرا میرسد؛ خانوادههای شهدا به مقابل جایگاهی که حضرت آقا هستند، میرسند، پدر شهید موحد دانش در حالی که این پرچم را به دوش دارد، متنی را میخواند و پرچم پاسداری از انقلاب اسلامی را به پاسدار جوان میدهد. در این حال روضه عاشورایی خوانده میشود و سلامی به شهدای کربلا...
5 دقیقه خیلی زود میگذرد؛ موقع بازگشت به جایگاه فرا میرسد؛ حضرت آقا به احترام خانواده شهدا از جا بلند میشوند و دست تکان میدهند.
مراسم با اجرای مانور و سخنرانی رهبر معظم انقلاب به اتمام میرسد؛ پرچم حرمین کربلا را به جمع خانوادههای شهدا میآورند؛ آنها سر و صورت خود را با پرچم گنبد امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) تبرک میکنند؛ جمعی از پاسداران به دیدن خانواده شهدا آمده و از مادران شهدا میخواهند تا دعایشان کنند؛ رسیدن به «شهادت» یکی از آرزوهای آنهاست که از مادران شهدا میخواهند برای شهادتشان دعا کنند. پدر شهید «مصطفی احمدیروشن» در این جمع تک تک پاسداران را در آغوش میکشد، میبوسد و برایشان آرزوی موفقیت میکند.
در حالی از میدان بیرون میرویم که دانشجویان دانشگاه افسری امام حسین(ع) کنار حرم شهدای گمنام روضه حضرت زهرا(س) میخوانند و گریه میکنند؛ ما نیز به همراه مادر شهید نجفیرستگار و پدر شهیدان فخارنیا با دلی شاد راهی منزل میشویم.