صراط: «مهماننوازی ایرانیها، یکی از بهترین خصلتها در جهان است»، اما «وقتی در ماشینشان مینشینند، مهماننوازی را در صندوق عقبشان ذخیره میکنند». «تفریح شمارهی یک ایرانیها هم بیتوجهی به قانون است».
اینها بخشی از جالبترین مواردی است که «پاتریک بامباچ» (Patrick Bambach) گردشگر آلمانی در سفر به ایران به آنها اشاره کرد و آنها را بخشی از رفتار اجتماعی در ایران دانست.
«پاتریک بامباچ» یک گردشگر معمولی نیست. او خودش را از آلمان با «هیچهایکینگ» به ایران رساند. پنج هفته در ایران ماند و با آداب و رسوم ایران آشنا شد و البته به آن علاقه پیدا کرد. بامباج در رشتهی مهندسی فضا تحصیل کرده و با توجه به علاقهاش به کائنات، نگاهی کلان و عمیق به مسائل دارد. او همچنین در شاخهی جوانان یکی از احزاب سیاسی آلمان فعالیت میکند که باعث شده نگاه متفاوتی به مسائل اطرافش داشته باشد.
او که حالا در ادامهی سفرش در دبی است، داستان سفرش را در کنار تحلیلی از گردشگری در ایران و فضای اجتماعی کشور از نگاه یک اروپایی، به این ترتیب شرح داده است:
در طول اقامتم در ایران، هرجا میرفتم مردم دو سوال از من میپرسیدند: «نظرت دربارهی مردم ایران چیست؟» و «چرا به ایران آمدی؟» جواب هر دو سوال تقریبا به هم مربوط است. پاسخ کوتاه به این سوال این است: چند دوست خوب ایرانی در آلمان میشناسم که من را نسبت به این کشور کنجکاو کردند. بعد از ملاقات با چند نفر که به ایران سفر کرده و از آن بهعنوان مهماننوازترین کشوری که تا به حال دیده بودند یاد کردند، برایم مثل روز روشن بود که باید به این کشور سفر کنم. این یک تصمیم درست، جالب و هیجانانگیز بود.
بعد از تمام شدن درسم، ششماه فرصت داشتم تا کارم را شروع کنم؛ مشتاق بودم در این مدت سفر کنم. پس چادر مسافرتیام را که با پول کمی خریده بودم، برداشتم و از آلمان به ایران «هیچهایکینگ» کردم. این بخش، اولین و تنها مشکل عمدهی من در مسافرت به ایران بود. برخلاف بقیهی جهان، بهسختی کسی را در ایران پیدا میکنید که مفهوم «هیچهایکینگ» را بلد باشد. «اتواستاپ» یا «هیچهایکینگ» معمولا توسط دانشجوها یا مسافران انجام میشود. وقتی یک نفر در کنار جاده بایستد و انگشت شستش را بالا بگیرد، مردم میفهمند او میخواهد چند کیلومتر با آنها همراه شود. این فرد نمیخواهد شما او را تا جایی برسانید، اما در مسیر به شما ملحق میشود و تا جایی که مسیر راننده اجازه میدهد، با او همراه میشود. از آنجا که راننده هیچ تلاش مضاعفی انجام نمیدهد، هیچکسی در اروپا انتظار ندارد بهخاطرش پولی پرداخت شود. مردم، این کار را بهخاطر مهربانی انجام میدهند یا اینکه میخواهند در طول سفر، یک همراه داشته باشند.
هیچهایکرها به افراد محلی علاقهمند هستند و دوست دارند با آنها آشنا شوند. به همین دلیل امیدوارند از این طریق، با افراد محلی برای یک گفتوگوی طولانی دربارهی زندگی روزمره، رویاها و مشکلاتشان ارتباط برقرار کنند. البته دلیل دیگر هیچهایکینگ، هزینهی کم سفر است، چون راننده توقع پول ندارد و تنها دلیلش این است که کسی که لب جاده ایستاده برایش آدم جذابی است. هر از چند گاهی هم هیچهایکینگ، فقط به یک مکالمه خوب تمام نمیشود، بلکه راننده شما را به خانهاش دعوت میکند. هیچهایکرها این را دوست دارند، چون خانههای شخصی افراد در کشورهای دیگر، مسائل جالبی از زندگی شخصیشان را بازگو میکند.
ایرانیها دعوت کردن مردم به خانههایشان را دوست دارند. این مسأله بهقدری برای من اتفاق افتاد که نمیتوانم تعداد دفعاتی را که مردم از من دعوت کردند برای غذا یا حتا ماندن در شب به خانهشان بروم، بشمارم. بدون شک مهماننوازی ایرانیها یکی از پسندهترین خصلتها در جهان است.
حتا وقتی با یک ایرانی به رستوران میروید، خیلی از آنها احساس وظیفه میکنند که حتما خارجیها را مهمان کنند. حتا اگر گردشگران اصرار کنند که پول را خودشان حساب کنند، معمولا شانسی برایشان باقی نمیماند. بعضی مواقع برایم اتفاق افتاده که حتا صندوقدار هم در این همبستگی ملی، شرکت کند و به جای پول من، پول میزبان ایرانیام را قبول کند. مقاومت من بعد از مدتی، شکست و قبول کردم تنها زمانی میتوانم پول چیزی را حساب کنم که طرف مقابل را تا حدودی بشناسم. فقط یکبار تکنولوژی مدرن به کمکم آمد. زمانی که توقف کوتاهی در هیچهایکینگ داشتم و با جوانی تهرانی همراه بودم، بستنی خریدیم. اینبار هم صندوقدار پول من را قبول نکرد. راننده میخواست با کارت بانکیاش پول را بپردازد که خوشبختانه دستگاه کارتخوان با من همدردی کرد و کار نکرد. از آنجا که راننده پول نقد نداشت، من پول بستنیها را حساب کردم، البته خوشحالی من زیاد طول نکشید چون مجبور شدم پول زیادی بپردازم.
با وجود همهی این مهربانیها که تجربهی آن در اروپا غیرممکن است، دسترسی داشتن به تنها لطف رایگان مردم کشور من به غریبهها، یعنی هیچهایکینگ، در ایران بهسختی ممکن است؛ بهنظر میرسد وقتی ایرانیها در ماشینشان مینشینند، مهماننوازی را در صندوق عقبشان ذخیره میکنند. این مسأله درست مثل فرهنگ تاکسی، عجیب و غریب است. وقتی به زبان اشاره و فارسی دستوپا شکستهام توضیح دادم که دنبال ماشینی هستم که من را رایگان تا جایی ببرد، چند نفر خندیدند و با ماشینشان از من دور شدند. همانطور که قبلا گفتم، این پرسش به انگیزهی رانندگان مربوط میشود؛ «اینکه به من جذب شدهاند یا ریالهایم؟» در مقابل، اتوبوسها در ایران ارزان هستند و من را بهشدت ترغیب میکنند به جای ایستادن در گوشهی خیابان و عرق ریختن، از آنها استفاده کنم.
هنوز برایم جالب است که ایرانیها معمولا من را از انتخاب آسانترین راه دور میکردند، البته بهجز یک مورد؛ در اصفهان، با یک پایم وارد کانال یک متری آب شدم و حتا نادیده گرفتن جاذبهی زمین هم نتوانست نجاتم دهد، افتادم و پایم بهشدت ضربه خورد، بهحدی که تا دو روز نمیتوانستم آن را حرکت دهم. در عوض، آن را مثل یک پای چوبی بهدنبال خودم میکشیدم، با چهرهای که درد در آن کاملا مشهود بود. بیشتر شبیه یک دزد دریایی عصبانی بودم که نه میتوانستم از خیابان عبور کنم و نه با آن چهرهی عصبانی، کسی را راضی کنم که من را تا جایی ببرد. اینجا بود که قبول کردم هیچهایکینگ در این شرایط باعث مُردن من از تشنگی میشود، همانطور که هیچهایکرهای دیگری هم در بیابان جان خود را از دست داده بودند. به همین دلیل، من هم با تعداد زیاد از کسانی که معتقد بودند، هیچهایکینگ در ایران از پیرانشهر تا تهران و کرمان تا اصفهان غیرممکن است، همعقیده شدم. مسیرم را از شیراز تا جایی در کرمان که برای شهداد و کمپ کلوتها هیچهایکینگ کردم، ادامه دادم و بعد به بندرعباس رفتم.
در طول مسیر، تجربیات جالبی داشتم. من با یک خانواده در پیکنیکشان همراه شدم، شب با آنها ماندم، به یک تور هاکی پیوستم، در تحویل مقداری کالا کمک کردم، به غواصی دعوت شدم و البته داستانهای شخصی زیادی شنیدم. یکی از نقاط برجستهی سفرم، همراهی با یک کامیون حمل بستی بود که بیشتر شبیه بهشت بچهها بود. در طول مسیر هم راننده به من بستی مجانی میداد، البته بعد دلدرد گرفتم. اینها چیزهایی بودند که هیچوقت با سوار شدن در اتوبوس یا تاکسی تجربه نمیکردم.
یک موضوع عجیب برای یک آلمانی تابع قانون، قوانین در ایران هستند. اگر شما یک آلمانی را بهعنوان اولین و تنها انسان در مریخ بگذارید و یک چراغ راهنمایی هم در آنجا بگذارید، مطمئنا هربار که چراغ قرمز باشد او در مقابل آن توقف میکند. ما به قوانین احترام میگذاریم، چون فکر میکنیم برای یک دلیل منطقی وضع شدهاند. اگر کاملا بیهوده باشند، شروع به نقدشان میکنیم و تلاش میکنیم این قوانین را لغو کنیم. لازم به توضیح نیست که نقد کردن، محبوبترین فعالیت در آلمان است. در واقع، آلمانها زندگی مسالمتآمیزی با قوانین دارند و بهقدری از آنها پیروی میکنند که خسته شوند و بتوانند دوباره انتقاد کنند. فقط آلمانها هستند که میتوانند مکانیزم کاملی مثل این طراحی کنند.
دربارهی این همزیستی مسالمتآمیز با قوانین در ایران مطمئن نیستم؛ اما حداقل کسانی هستند که از قانونگذاری لذت میبرند، حتا اگر کسی نباشد که بخواهد از آن تبعیت کند؛ اما این شغل باید وجود داشته باشد، چون تفریح شمارهی یک ایرانیها نادیده گرفتن قوانین است. کسی که تابلوهای محدودیت سرعت را نصب میکند باید احساس کند کاری بیهودهتر از عرق ریختن در بیابان انجام میدهد. هیچچیز نمیتواند یک ماشین ساخت ایران را از سرعت گرفتن بازدارد بهجز سرعتگیرهایی با ارتفاع 30 سانتیمتر که تأثیر این تپههای خیابانی حداکثر تا دو متر خواهد بود. بعضی مواقع از خودم میپرسیدم چرا جادهها را آسفالت میکنند، چون بعد از تمام شدن، دوباره آنها را خراب یا حفر میکنند و روی آنها کوههای کوچک و بزرگی درست میکنند. برای همین، جادههای شوسهای که داریوش ساخت برای رانندگی مناسبتر هستند.
با شمردن آنتنهای ماهواره روی پشت بامها دقیقا نمیدانم چه کسی بهجز ادارهی پست، کانالهای تلویزیون ایران را دریافت میکند و با شمردن کانتکتهای ایرانی فیسبوکم تعجب نمیکنم، حتا اگر رهبر ایران هم صفحهی هواداران در فیسبوک داشته باشد.
اگر قانون این باشد که قوانین را نادیده بگیریم، چون از واقعیت زندگی مردم دور هستند، فقط تنش ایجاد میشود و به هیچوجه به قانونگذار کمک نمیکند. این رویه باید تغییر کند، برای حل این مسأله دو راه حل وجود دارد: پیدا کردن قوانینی که برای مردم قابل قبول باشد یا پیدا کردم مردمی که این قوانین را قبول کنند. با توجه به ایرانیهایی که در آلمان میشناسم، فکر میکنم دولت ایران راه حل دوم را انتخاب کرده است.
این، چیزی نیست که من دولت را بهخاطر آن نقد کنم؛ این یک امر رایج در ایران است. حتا خانوادهها هم براساس همین شیوه رفتار میکنند و بر مبنای واقعیتهای زندگی فرزندانشان، برای آنها قانون تعیین نمیکنند. برای مثال، بین دختران و پسران ایرانی روابطی وجود دارد؛ اما هیچکدام از آنها دربارهی این رابطه با پدر یا مادرشان حرف نمیزنند، چون آنها به فرزندانشان اجازهی چنین روابطی را نمیدهند. از آنجا که این قانون، برخلاف رویهی زندگی امروز جوانان است، هیچکس به آن احترام نمیگذارد. تنها تأثیر این قانون، این است که والدین تمام بار مسوولیت را برعهده فرزندانشان میگذارند.
نه تلویزیون، نه اعتیاد به فیسبوک و نه ماشینها توانستند تأثیری روی مسافرتم داشته باشند. جدا از همهی این موارد که به من میگفت، هیچهایکینگ نکن، با هیچ دختری حرف نزن، به خانه کسی نرو و شب نمان، بهعنوان یک توریست باید میتوانستم با فرهنگ کشور مقصدم کنار بیایم. با وجود همهی اینها، من به زحمت نیفتادم و از بودن در ایران با ایرانی رفتار کردن لذت بردم. البته چیزهای زیادی برای لذت بردن وجود دارد. ایران مناظر زیبایی از کوهستانهای سبز گرفته تا کویرهای شنی، غارها و درههای معرکه و فرهنگهای تأثیرگذار دارد. این فرهنگها به زمانی برمیگردد که اروپاییها هنوز مشغول پرتاب کردن سنگ به سوی هم بودند.
مردم ایران بیش از حد از غریبهها استقبال میکنند و بعد از آشنا شدن با مواردی که گفتم، گردشگران میتوانند شانس این را داشته باشند تا مناظری را ببینند که کاملا با کشور من متفاوت است. زمان هیجانانگیزی بود و فکر میکنم بتوانم به جمع کسانی اضافه شوم که ادعا میکنند ایران یکی از زیباترین و جالبترین کشورها برای مسافرت است، بخصوص اینکه با مسافرت به آنجا کمک میکند به سوالات زیادی دربارهی اسلام و خاورمیانه جواب دهید.
فقط یک چیز برایم گیجکننده بود: وقتی از مسجدجامع زیبای اصفهان دیدن میکردم، یک نفر برایم توضیح داد که آراستن مسجد با تصویر اشیا یا افراد ممنوع بوده است. موقع ورود، اولین چیزی که دیدم، چند تصویر بود که در سراسر ایران هم دیده بودم. این مسأله من را کاملا گیج کرد. برخلاف آنچه قبلا فکر میکردم، این یک سنت نبود. میدانستم عبادت کردن تصویر پیامبران یا افراد مهم در اسلام هم رایج نبوده، در جوامع دموکراتیک هم همینطور است. در آلمان، آمیختن سیاست با پرتره سیاسیون، نکتهی مثبتی نیست. تنها استثنا در زمان انتخابات است، حتا در همین زمان هم مردم به پوسترها واکنش دارند.
این گیج شدن با تعصبات منفی غربیها ترکیب شد که این پرترهها ممکن است دلیلی باشد که توضیح دهد، چرا خیلی از اروپاییها از سفر کردن به ایران واهمه دارند. زیرا آنها همانهایی هستند که به کشورهایی که بهخاطر پرترههای بزرگ و پرچمهای زیاد معروفاند، واکنش دارند.
برای همین هم درک نکردم چرا ایران اینها را دارد، چون بعد از پنج هفته در ایران میتوانم با قاطعیت بگویم نمیتوان ایران را با این کشورها مقایسه کرد. ایران، جایی امن برای مسافرت است و غربیها نباید از آن بترسند. در عوض هر کسی که من در این کشور دیدم، مهربان بود و هر کمکی از دستش برمیآمد انجام میداد، حتا پلیسها و سربازها هم همینطور بودند. من همیشه احساس راحتی داشتم. به همین دلیل، قطعا میخواهم دوباره به ایران برگردم و آن چیزهایی را که ندیدم ببینم، چون زمان کوتاهی داشتم. به علاوه باید برگردم و آدمها را دوباره ببینم، کسانی که از همین حالا دلم برایشان تنگ شده است.
اینها بخشی از جالبترین مواردی است که «پاتریک بامباچ» (Patrick Bambach) گردشگر آلمانی در سفر به ایران به آنها اشاره کرد و آنها را بخشی از رفتار اجتماعی در ایران دانست.
«پاتریک بامباچ» یک گردشگر معمولی نیست. او خودش را از آلمان با «هیچهایکینگ» به ایران رساند. پنج هفته در ایران ماند و با آداب و رسوم ایران آشنا شد و البته به آن علاقه پیدا کرد. بامباج در رشتهی مهندسی فضا تحصیل کرده و با توجه به علاقهاش به کائنات، نگاهی کلان و عمیق به مسائل دارد. او همچنین در شاخهی جوانان یکی از احزاب سیاسی آلمان فعالیت میکند که باعث شده نگاه متفاوتی به مسائل اطرافش داشته باشد.
او که حالا در ادامهی سفرش در دبی است، داستان سفرش را در کنار تحلیلی از گردشگری در ایران و فضای اجتماعی کشور از نگاه یک اروپایی، به این ترتیب شرح داده است:
در طول اقامتم در ایران، هرجا میرفتم مردم دو سوال از من میپرسیدند: «نظرت دربارهی مردم ایران چیست؟» و «چرا به ایران آمدی؟» جواب هر دو سوال تقریبا به هم مربوط است. پاسخ کوتاه به این سوال این است: چند دوست خوب ایرانی در آلمان میشناسم که من را نسبت به این کشور کنجکاو کردند. بعد از ملاقات با چند نفر که به ایران سفر کرده و از آن بهعنوان مهماننوازترین کشوری که تا به حال دیده بودند یاد کردند، برایم مثل روز روشن بود که باید به این کشور سفر کنم. این یک تصمیم درست، جالب و هیجانانگیز بود.
بعد از تمام شدن درسم، ششماه فرصت داشتم تا کارم را شروع کنم؛ مشتاق بودم در این مدت سفر کنم. پس چادر مسافرتیام را که با پول کمی خریده بودم، برداشتم و از آلمان به ایران «هیچهایکینگ» کردم. این بخش، اولین و تنها مشکل عمدهی من در مسافرت به ایران بود. برخلاف بقیهی جهان، بهسختی کسی را در ایران پیدا میکنید که مفهوم «هیچهایکینگ» را بلد باشد. «اتواستاپ» یا «هیچهایکینگ» معمولا توسط دانشجوها یا مسافران انجام میشود. وقتی یک نفر در کنار جاده بایستد و انگشت شستش را بالا بگیرد، مردم میفهمند او میخواهد چند کیلومتر با آنها همراه شود. این فرد نمیخواهد شما او را تا جایی برسانید، اما در مسیر به شما ملحق میشود و تا جایی که مسیر راننده اجازه میدهد، با او همراه میشود. از آنجا که راننده هیچ تلاش مضاعفی انجام نمیدهد، هیچکسی در اروپا انتظار ندارد بهخاطرش پولی پرداخت شود. مردم، این کار را بهخاطر مهربانی انجام میدهند یا اینکه میخواهند در طول سفر، یک همراه داشته باشند.
هیچهایکرها به افراد محلی علاقهمند هستند و دوست دارند با آنها آشنا شوند. به همین دلیل امیدوارند از این طریق، با افراد محلی برای یک گفتوگوی طولانی دربارهی زندگی روزمره، رویاها و مشکلاتشان ارتباط برقرار کنند. البته دلیل دیگر هیچهایکینگ، هزینهی کم سفر است، چون راننده توقع پول ندارد و تنها دلیلش این است که کسی که لب جاده ایستاده برایش آدم جذابی است. هر از چند گاهی هم هیچهایکینگ، فقط به یک مکالمه خوب تمام نمیشود، بلکه راننده شما را به خانهاش دعوت میکند. هیچهایکرها این را دوست دارند، چون خانههای شخصی افراد در کشورهای دیگر، مسائل جالبی از زندگی شخصیشان را بازگو میکند.
ایرانیها دعوت کردن مردم به خانههایشان را دوست دارند. این مسأله بهقدری برای من اتفاق افتاد که نمیتوانم تعداد دفعاتی را که مردم از من دعوت کردند برای غذا یا حتا ماندن در شب به خانهشان بروم، بشمارم. بدون شک مهماننوازی ایرانیها یکی از پسندهترین خصلتها در جهان است.
حتا وقتی با یک ایرانی به رستوران میروید، خیلی از آنها احساس وظیفه میکنند که حتما خارجیها را مهمان کنند. حتا اگر گردشگران اصرار کنند که پول را خودشان حساب کنند، معمولا شانسی برایشان باقی نمیماند. بعضی مواقع برایم اتفاق افتاده که حتا صندوقدار هم در این همبستگی ملی، شرکت کند و به جای پول من، پول میزبان ایرانیام را قبول کند. مقاومت من بعد از مدتی، شکست و قبول کردم تنها زمانی میتوانم پول چیزی را حساب کنم که طرف مقابل را تا حدودی بشناسم. فقط یکبار تکنولوژی مدرن به کمکم آمد. زمانی که توقف کوتاهی در هیچهایکینگ داشتم و با جوانی تهرانی همراه بودم، بستنی خریدیم. اینبار هم صندوقدار پول من را قبول نکرد. راننده میخواست با کارت بانکیاش پول را بپردازد که خوشبختانه دستگاه کارتخوان با من همدردی کرد و کار نکرد. از آنجا که راننده پول نقد نداشت، من پول بستنیها را حساب کردم، البته خوشحالی من زیاد طول نکشید چون مجبور شدم پول زیادی بپردازم.
با وجود همهی این مهربانیها که تجربهی آن در اروپا غیرممکن است، دسترسی داشتن به تنها لطف رایگان مردم کشور من به غریبهها، یعنی هیچهایکینگ، در ایران بهسختی ممکن است؛ بهنظر میرسد وقتی ایرانیها در ماشینشان مینشینند، مهماننوازی را در صندوق عقبشان ذخیره میکنند. این مسأله درست مثل فرهنگ تاکسی، عجیب و غریب است. وقتی به زبان اشاره و فارسی دستوپا شکستهام توضیح دادم که دنبال ماشینی هستم که من را رایگان تا جایی ببرد، چند نفر خندیدند و با ماشینشان از من دور شدند. همانطور که قبلا گفتم، این پرسش به انگیزهی رانندگان مربوط میشود؛ «اینکه به من جذب شدهاند یا ریالهایم؟» در مقابل، اتوبوسها در ایران ارزان هستند و من را بهشدت ترغیب میکنند به جای ایستادن در گوشهی خیابان و عرق ریختن، از آنها استفاده کنم.
هنوز برایم جالب است که ایرانیها معمولا من را از انتخاب آسانترین راه دور میکردند، البته بهجز یک مورد؛ در اصفهان، با یک پایم وارد کانال یک متری آب شدم و حتا نادیده گرفتن جاذبهی زمین هم نتوانست نجاتم دهد، افتادم و پایم بهشدت ضربه خورد، بهحدی که تا دو روز نمیتوانستم آن را حرکت دهم. در عوض، آن را مثل یک پای چوبی بهدنبال خودم میکشیدم، با چهرهای که درد در آن کاملا مشهود بود. بیشتر شبیه یک دزد دریایی عصبانی بودم که نه میتوانستم از خیابان عبور کنم و نه با آن چهرهی عصبانی، کسی را راضی کنم که من را تا جایی ببرد. اینجا بود که قبول کردم هیچهایکینگ در این شرایط باعث مُردن من از تشنگی میشود، همانطور که هیچهایکرهای دیگری هم در بیابان جان خود را از دست داده بودند. به همین دلیل، من هم با تعداد زیاد از کسانی که معتقد بودند، هیچهایکینگ در ایران از پیرانشهر تا تهران و کرمان تا اصفهان غیرممکن است، همعقیده شدم. مسیرم را از شیراز تا جایی در کرمان که برای شهداد و کمپ کلوتها هیچهایکینگ کردم، ادامه دادم و بعد به بندرعباس رفتم.
در طول مسیر، تجربیات جالبی داشتم. من با یک خانواده در پیکنیکشان همراه شدم، شب با آنها ماندم، به یک تور هاکی پیوستم، در تحویل مقداری کالا کمک کردم، به غواصی دعوت شدم و البته داستانهای شخصی زیادی شنیدم. یکی از نقاط برجستهی سفرم، همراهی با یک کامیون حمل بستی بود که بیشتر شبیه بهشت بچهها بود. در طول مسیر هم راننده به من بستی مجانی میداد، البته بعد دلدرد گرفتم. اینها چیزهایی بودند که هیچوقت با سوار شدن در اتوبوس یا تاکسی تجربه نمیکردم.
یک موضوع عجیب برای یک آلمانی تابع قانون، قوانین در ایران هستند. اگر شما یک آلمانی را بهعنوان اولین و تنها انسان در مریخ بگذارید و یک چراغ راهنمایی هم در آنجا بگذارید، مطمئنا هربار که چراغ قرمز باشد او در مقابل آن توقف میکند. ما به قوانین احترام میگذاریم، چون فکر میکنیم برای یک دلیل منطقی وضع شدهاند. اگر کاملا بیهوده باشند، شروع به نقدشان میکنیم و تلاش میکنیم این قوانین را لغو کنیم. لازم به توضیح نیست که نقد کردن، محبوبترین فعالیت در آلمان است. در واقع، آلمانها زندگی مسالمتآمیزی با قوانین دارند و بهقدری از آنها پیروی میکنند که خسته شوند و بتوانند دوباره انتقاد کنند. فقط آلمانها هستند که میتوانند مکانیزم کاملی مثل این طراحی کنند.
دربارهی این همزیستی مسالمتآمیز با قوانین در ایران مطمئن نیستم؛ اما حداقل کسانی هستند که از قانونگذاری لذت میبرند، حتا اگر کسی نباشد که بخواهد از آن تبعیت کند؛ اما این شغل باید وجود داشته باشد، چون تفریح شمارهی یک ایرانیها نادیده گرفتن قوانین است. کسی که تابلوهای محدودیت سرعت را نصب میکند باید احساس کند کاری بیهودهتر از عرق ریختن در بیابان انجام میدهد. هیچچیز نمیتواند یک ماشین ساخت ایران را از سرعت گرفتن بازدارد بهجز سرعتگیرهایی با ارتفاع 30 سانتیمتر که تأثیر این تپههای خیابانی حداکثر تا دو متر خواهد بود. بعضی مواقع از خودم میپرسیدم چرا جادهها را آسفالت میکنند، چون بعد از تمام شدن، دوباره آنها را خراب یا حفر میکنند و روی آنها کوههای کوچک و بزرگی درست میکنند. برای همین، جادههای شوسهای که داریوش ساخت برای رانندگی مناسبتر هستند.
با شمردن آنتنهای ماهواره روی پشت بامها دقیقا نمیدانم چه کسی بهجز ادارهی پست، کانالهای تلویزیون ایران را دریافت میکند و با شمردن کانتکتهای ایرانی فیسبوکم تعجب نمیکنم، حتا اگر رهبر ایران هم صفحهی هواداران در فیسبوک داشته باشد.
اگر قانون این باشد که قوانین را نادیده بگیریم، چون از واقعیت زندگی مردم دور هستند، فقط تنش ایجاد میشود و به هیچوجه به قانونگذار کمک نمیکند. این رویه باید تغییر کند، برای حل این مسأله دو راه حل وجود دارد: پیدا کردن قوانینی که برای مردم قابل قبول باشد یا پیدا کردم مردمی که این قوانین را قبول کنند. با توجه به ایرانیهایی که در آلمان میشناسم، فکر میکنم دولت ایران راه حل دوم را انتخاب کرده است.
این، چیزی نیست که من دولت را بهخاطر آن نقد کنم؛ این یک امر رایج در ایران است. حتا خانوادهها هم براساس همین شیوه رفتار میکنند و بر مبنای واقعیتهای زندگی فرزندانشان، برای آنها قانون تعیین نمیکنند. برای مثال، بین دختران و پسران ایرانی روابطی وجود دارد؛ اما هیچکدام از آنها دربارهی این رابطه با پدر یا مادرشان حرف نمیزنند، چون آنها به فرزندانشان اجازهی چنین روابطی را نمیدهند. از آنجا که این قانون، برخلاف رویهی زندگی امروز جوانان است، هیچکس به آن احترام نمیگذارد. تنها تأثیر این قانون، این است که والدین تمام بار مسوولیت را برعهده فرزندانشان میگذارند.
نه تلویزیون، نه اعتیاد به فیسبوک و نه ماشینها توانستند تأثیری روی مسافرتم داشته باشند. جدا از همهی این موارد که به من میگفت، هیچهایکینگ نکن، با هیچ دختری حرف نزن، به خانه کسی نرو و شب نمان، بهعنوان یک توریست باید میتوانستم با فرهنگ کشور مقصدم کنار بیایم. با وجود همهی اینها، من به زحمت نیفتادم و از بودن در ایران با ایرانی رفتار کردن لذت بردم. البته چیزهای زیادی برای لذت بردن وجود دارد. ایران مناظر زیبایی از کوهستانهای سبز گرفته تا کویرهای شنی، غارها و درههای معرکه و فرهنگهای تأثیرگذار دارد. این فرهنگها به زمانی برمیگردد که اروپاییها هنوز مشغول پرتاب کردن سنگ به سوی هم بودند.
مردم ایران بیش از حد از غریبهها استقبال میکنند و بعد از آشنا شدن با مواردی که گفتم، گردشگران میتوانند شانس این را داشته باشند تا مناظری را ببینند که کاملا با کشور من متفاوت است. زمان هیجانانگیزی بود و فکر میکنم بتوانم به جمع کسانی اضافه شوم که ادعا میکنند ایران یکی از زیباترین و جالبترین کشورها برای مسافرت است، بخصوص اینکه با مسافرت به آنجا کمک میکند به سوالات زیادی دربارهی اسلام و خاورمیانه جواب دهید.
فقط یک چیز برایم گیجکننده بود: وقتی از مسجدجامع زیبای اصفهان دیدن میکردم، یک نفر برایم توضیح داد که آراستن مسجد با تصویر اشیا یا افراد ممنوع بوده است. موقع ورود، اولین چیزی که دیدم، چند تصویر بود که در سراسر ایران هم دیده بودم. این مسأله من را کاملا گیج کرد. برخلاف آنچه قبلا فکر میکردم، این یک سنت نبود. میدانستم عبادت کردن تصویر پیامبران یا افراد مهم در اسلام هم رایج نبوده، در جوامع دموکراتیک هم همینطور است. در آلمان، آمیختن سیاست با پرتره سیاسیون، نکتهی مثبتی نیست. تنها استثنا در زمان انتخابات است، حتا در همین زمان هم مردم به پوسترها واکنش دارند.
این گیج شدن با تعصبات منفی غربیها ترکیب شد که این پرترهها ممکن است دلیلی باشد که توضیح دهد، چرا خیلی از اروپاییها از سفر کردن به ایران واهمه دارند. زیرا آنها همانهایی هستند که به کشورهایی که بهخاطر پرترههای بزرگ و پرچمهای زیاد معروفاند، واکنش دارند.
برای همین هم درک نکردم چرا ایران اینها را دارد، چون بعد از پنج هفته در ایران میتوانم با قاطعیت بگویم نمیتوان ایران را با این کشورها مقایسه کرد. ایران، جایی امن برای مسافرت است و غربیها نباید از آن بترسند. در عوض هر کسی که من در این کشور دیدم، مهربان بود و هر کمکی از دستش برمیآمد انجام میداد، حتا پلیسها و سربازها هم همینطور بودند. من همیشه احساس راحتی داشتم. به همین دلیل، قطعا میخواهم دوباره به ایران برگردم و آن چیزهایی را که ندیدم ببینم، چون زمان کوتاهی داشتم. به علاوه باید برگردم و آدمها را دوباره ببینم، کسانی که از همین حالا دلم برایشان تنگ شده است.