صراط: اصطلاح (فیلم سازی چریکی) که از زمان اکران "ردکارپت" در جشنواره فجر زبانگرد خیلی از سینماییها شد، تا حدودی ما را از توضیح دربارهی این سادگی و پیچیدگی خلاص میکند چون خیلی از فیلمها ادعای کم بودجه بودن و فقیرانه ساخته شدن را دارند اما اکثرا آزمون و خطاهایی شبه روشنفکرانه هستند که معمولا کارگردان بیاستعداد آنها به قول معروف (آخرش هم هیچی نمیشود) و تا ابد سعی میکند پشت چند تا توجیه روشنفکرنمایانه مخفی بماند.
از آن طرف یک سری فیلم تجاری هم داریم که همگی ادعای ساخته شدن در بخش خصوصی را دارند اما گذشته از بحث صحت داشتن یا نداشتن چنین ادعاهایی باز هم به هیچ کدامشان نمیشود گفت چریکی.
این فیلمها با حضور ستارههای گران و معروف بازیگری در جلوی دوربین و حرفهای ترین عوامل سینما در پشت صحنه ساخته میشوند که اتفاقا طی همین چند سال اخیر دیدهایم بیشتر آنها در گیشه با سر زمین میخورند.
فیلم عطاران اما واقعا چریکی است و نه فقط طرز ساخته شدن آن، بلکه طرز فکر شخصیت اصلیاش هم همینطور است.
سالها بود که در سینمای ایران فیلمی دربارهی خود سینما ساخته نشده بود و در آن سالهای نسبتاً دور هم که چنین کارهایی هنوز مُد بود، تصویری که فیلمسازان ما از هنر خودشان بر پرده نقرهای منعکس میکردند اکثرا با واقعیت بیرونی تفاوت خیلی زیادی داشت.
البته در بعضی از همان فیلمها هم جذابیتهایی دیده میشد كه نباید با بی انصافی از کنارشان گذشت ولی در کل سینماییهای ما در فیلمهای سینمایی، یا عدهای آدم سوپرروشنفکر بودند که زندگیشان از سارتر و فوکو هم خاص تر بود يا تصویری از آنها نشان داده میشد که در ذهن تودهای ترین قشرهای عوام نسبت به سینما وجود دارد (مثلا فیلم سوپراستار که اصرار عجیب هندیها برای خریداری حق اقتباس آن مشخص میکند از اول به درد چه نوع مخاطبی میخورده)
اما فیلم عطاران به یک واقعیت مغفول مانده در حاشیهی هنر هفتم اشاره کرده نه اینکه بخواهد چیز سادهای را الکی مهم جلوه دهد یا اینکه یک حرف پاستوریزهی شعاری را دوباره تکرار کند.
موضوع این است؛ سیاهی لشکرهایی که فقط برای پول اینکاره نشدهاند بلکه آرمان دارند و تصورشان این است که این حرفهی حاشیهای میتواند برای آنها پلی به سوی سینما باشد و سینما –البته بیشتر از هر جای دنیا در ایران- هنریست که ورود به آن جلوتر از هرچیز احتیاج به پارتی دارد.
خیلیها سینماها را دوست دارند اما در حد سینهفیلهای عاشق تماشا باقی میمانند اما عدهای دیگر یک قدم از این هم گستاخترند و نیتشان درآمدن به جرگهی عوامل این هنر است اما سینمای ما با رعایت غلیظ اصل پارتی بازی هیچ وقت اجازه نداده که حتی فرق بین علاقهمندان با استعداد و علاقهمندان بی استعداد هم روشن شود و اگر کسی هست که نه دوست و آشنایی در سینما دارد و نه قصد دارد که از این رویا دست بکشد مشخصاً باید برای ورود به عرصهی هنر هفتم دست به کار یک عمل انقلابی شود یعنی همان کاری که قهرمان رد کارپت کرد.
شاید تقلاهای این قهرمان در وهلهی اول شبیه تلاش برای بالا رفتن از نقاشی یک نردبام روی دیوار به نظر برسد اما حقیقت این است که او دقیقا همان کاری را میکند که باید میکرد و از دستش بر میآمده.
آنهایی که سودای ورود به عرصهی سینما در سرشان بوده یا هست با این حال و هوا خوب آشنا هستند؛ کسی که فیلمنامه یا ایدهای مکتوب در دست دارد و امیدوار است که با نشان دادن آن به کارگردانهای بزرگ برایش اتفاقهای خوبی بیفتد.
اما حقیقت این است که در سینما نامها بیشتر از ایدهها اهمیت دارند وگرنه هیچ کس مجبور نمیشد برای ابلاغ ایدهاش این چنین دست به عمل انقلابی بزند و تازه باز هم ناکام بماند.
طبق قوانین چرند جامعهی روشنفکری نامهای بزرگ اگر کارهای کوچک هم به خلق برسانند لابد ضعف از بصیرت بینندهای است که گوهرهای آن را ندیده (مثلا فیلمهای پرت و پلایی در رديف پنج، ده یا شیرین کیارستمی) اما هر ایدهای هر قدر هم که شگرف و شگفت باشد نزد آدمهای ناشناخته به مثابهی بذری است که آب و خاک مناسب برای جوانه زدن پیدا نکرده و به احتمال قوی روزی میپوسد و آخر سر هم بستری برایش مهیا نخواهد شد.
قهرمان رد کارپت که شش دانگه شیدای سینماست، ایدهی نابی در سر دارد که در ایران هیچ کس آن را تحویل نگرفته.
او فیلمنامهاش را در دست میگیرد و برای نشان دادن آن به فیلمسازان بزرگ راهی فستیوال کن میشود اما در نهایت فقط چندتا امضا و عکس گیرش میآید (و البته یک تجربهی جدید).
او مردد است که در فرانسه بماند تا تحقق نقشههای رؤیا گونهاش را در آنجا پی بگیرد یا به ایران برگردد که درکار یک کارگردان فیلم اولی، اولین نقش کوتاهش را بازی کند.
در نهایت این چریک سودا پرور، کاملا پراگماتیک عمل میکند و به ایران برمیگردد تا به جای نسیهای که شاید حقش بوده، نقدی را بچسبد که به او میدهند.صحنهی دیدار او با فیلمساز مشهوری مثل جیم جارموش ساده اما واقعا معنا دار بود.
شاید برای کسی که مرعوب قمپزهای روشنفکرانه است نه یک عاشق واقعی سینما دیدار با چنین شخصی از عملیات خنثی سازی بمب هم هیجان انگیزتر و پر اضطراب تر باشد ولی او کاملا سرخوشانه و با شورمندی عاشقانهای فیلمساز محبوبش را به نام کوچک (جیمی) صدا میکند و جلو میرود تا فیلمنامهاش را نشان بدهد در حالی که رفتار جیم جارموش صرفا در حد کسی که نمیخواسته دل یک هوادار را بشکند، دوستانه است و ماجرای ایدهی بکری که قرار بود در جشنوارهی کن کشف شود همینجا به پایان میرسد.
اصل حرفی که فیلم رضا عطاران میخواسته بزند همین جاست؛ فستیوال کن درمورد کشف استعدادهای جدید پر مدعاترین جشنوارهی دنیاست اما آیا واقعا کسانی که از نقاط مختلف جهان با فیلمهایشان در این فستیوال شرکت میکنند نمایندگان واقعی سینمای کشورشان هستند و آیا فیلمهای آنها حقیقتاً بازتاب دهندهی شرایط و حال و هوای فرهنگی منطقهی خودشان است یا آن فیلمها صرفا چیزهایی را نشان میدهند که فرانسویها دوست دارند ببینند؟
تلاش قهرمان فیلم رد کارپت برای دیدار با اصغر فرهادی هم ناکام ماند .
آیا ایدهی او که دربارهی حال وهوای تهران امروز بود بیشتر میتوانست نمایندهی فرهنگی ایران باشد یا فیلم گذشتهی فرهادی که درحومهی پاریس ساخته شده و سر جمع صد کلمه هم در آن فارسی صحبت نمیشود؟
اصلا بیایید از بیخ ماجرا سوال کنیم؛ نمایندهی واقعی سینمای ایران کدام یک هستند؟ چریک فیلم ردکارپت و تمام عشق سینماهایی که مثل او برای آرمانشان عمر میبازند یا آدم متفرعنی مثل کیارستمی (تنها دارندهی نخل طلای کن از ایران) که هر وقت انتقادها علیه فیلمی از او بالا میگیرد به جای اعتراف به اشتباهاتش صورت مسئله را گستاخانه پاک میکند و میگوید(اصلا علاقهی اصلی من سینما نیست) طوری که تلویحاً دارد میگوید (سینما و سینماییها به من علاقه دارند نه من به آنها)
کدام یک نمایندهی سینمای ایرانند؟ کسی که با پسانداز حاصل آمده از شغل سیاهی لشکری برای رساندن پیامش به کن میرود یا آنکه دوربین را روشن میکند و میرود و حتی کات زدن را بلد نیست و ما باید این بلد نبودن را فیلسوفانه تفسیر کنیم و گرنه بیسواد حسابمان میکنند؟!
قطعا نخل طلا اگر ارزشی داشت باید در دست رضا عطاران قرار میگرفت نه عباس کیارستمی.
از آن طرف یک سری فیلم تجاری هم داریم که همگی ادعای ساخته شدن در بخش خصوصی را دارند اما گذشته از بحث صحت داشتن یا نداشتن چنین ادعاهایی باز هم به هیچ کدامشان نمیشود گفت چریکی.
این فیلمها با حضور ستارههای گران و معروف بازیگری در جلوی دوربین و حرفهای ترین عوامل سینما در پشت صحنه ساخته میشوند که اتفاقا طی همین چند سال اخیر دیدهایم بیشتر آنها در گیشه با سر زمین میخورند.
فیلم عطاران اما واقعا چریکی است و نه فقط طرز ساخته شدن آن، بلکه طرز فکر شخصیت اصلیاش هم همینطور است.
سالها بود که در سینمای ایران فیلمی دربارهی خود سینما ساخته نشده بود و در آن سالهای نسبتاً دور هم که چنین کارهایی هنوز مُد بود، تصویری که فیلمسازان ما از هنر خودشان بر پرده نقرهای منعکس میکردند اکثرا با واقعیت بیرونی تفاوت خیلی زیادی داشت.
البته در بعضی از همان فیلمها هم جذابیتهایی دیده میشد كه نباید با بی انصافی از کنارشان گذشت ولی در کل سینماییهای ما در فیلمهای سینمایی، یا عدهای آدم سوپرروشنفکر بودند که زندگیشان از سارتر و فوکو هم خاص تر بود يا تصویری از آنها نشان داده میشد که در ذهن تودهای ترین قشرهای عوام نسبت به سینما وجود دارد (مثلا فیلم سوپراستار که اصرار عجیب هندیها برای خریداری حق اقتباس آن مشخص میکند از اول به درد چه نوع مخاطبی میخورده)
اما فیلم عطاران به یک واقعیت مغفول مانده در حاشیهی هنر هفتم اشاره کرده نه اینکه بخواهد چیز سادهای را الکی مهم جلوه دهد یا اینکه یک حرف پاستوریزهی شعاری را دوباره تکرار کند.
موضوع این است؛ سیاهی لشکرهایی که فقط برای پول اینکاره نشدهاند بلکه آرمان دارند و تصورشان این است که این حرفهی حاشیهای میتواند برای آنها پلی به سوی سینما باشد و سینما –البته بیشتر از هر جای دنیا در ایران- هنریست که ورود به آن جلوتر از هرچیز احتیاج به پارتی دارد.
خیلیها سینماها را دوست دارند اما در حد سینهفیلهای عاشق تماشا باقی میمانند اما عدهای دیگر یک قدم از این هم گستاخترند و نیتشان درآمدن به جرگهی عوامل این هنر است اما سینمای ما با رعایت غلیظ اصل پارتی بازی هیچ وقت اجازه نداده که حتی فرق بین علاقهمندان با استعداد و علاقهمندان بی استعداد هم روشن شود و اگر کسی هست که نه دوست و آشنایی در سینما دارد و نه قصد دارد که از این رویا دست بکشد مشخصاً باید برای ورود به عرصهی هنر هفتم دست به کار یک عمل انقلابی شود یعنی همان کاری که قهرمان رد کارپت کرد.
شاید تقلاهای این قهرمان در وهلهی اول شبیه تلاش برای بالا رفتن از نقاشی یک نردبام روی دیوار به نظر برسد اما حقیقت این است که او دقیقا همان کاری را میکند که باید میکرد و از دستش بر میآمده.
آنهایی که سودای ورود به عرصهی سینما در سرشان بوده یا هست با این حال و هوا خوب آشنا هستند؛ کسی که فیلمنامه یا ایدهای مکتوب در دست دارد و امیدوار است که با نشان دادن آن به کارگردانهای بزرگ برایش اتفاقهای خوبی بیفتد.
اما حقیقت این است که در سینما نامها بیشتر از ایدهها اهمیت دارند وگرنه هیچ کس مجبور نمیشد برای ابلاغ ایدهاش این چنین دست به عمل انقلابی بزند و تازه باز هم ناکام بماند.
طبق قوانین چرند جامعهی روشنفکری نامهای بزرگ اگر کارهای کوچک هم به خلق برسانند لابد ضعف از بصیرت بینندهای است که گوهرهای آن را ندیده (مثلا فیلمهای پرت و پلایی در رديف پنج، ده یا شیرین کیارستمی) اما هر ایدهای هر قدر هم که شگرف و شگفت باشد نزد آدمهای ناشناخته به مثابهی بذری است که آب و خاک مناسب برای جوانه زدن پیدا نکرده و به احتمال قوی روزی میپوسد و آخر سر هم بستری برایش مهیا نخواهد شد.
قهرمان رد کارپت که شش دانگه شیدای سینماست، ایدهی نابی در سر دارد که در ایران هیچ کس آن را تحویل نگرفته.
او فیلمنامهاش را در دست میگیرد و برای نشان دادن آن به فیلمسازان بزرگ راهی فستیوال کن میشود اما در نهایت فقط چندتا امضا و عکس گیرش میآید (و البته یک تجربهی جدید).
او مردد است که در فرانسه بماند تا تحقق نقشههای رؤیا گونهاش را در آنجا پی بگیرد یا به ایران برگردد که درکار یک کارگردان فیلم اولی، اولین نقش کوتاهش را بازی کند.
در نهایت این چریک سودا پرور، کاملا پراگماتیک عمل میکند و به ایران برمیگردد تا به جای نسیهای که شاید حقش بوده، نقدی را بچسبد که به او میدهند.صحنهی دیدار او با فیلمساز مشهوری مثل جیم جارموش ساده اما واقعا معنا دار بود.
شاید برای کسی که مرعوب قمپزهای روشنفکرانه است نه یک عاشق واقعی سینما دیدار با چنین شخصی از عملیات خنثی سازی بمب هم هیجان انگیزتر و پر اضطراب تر باشد ولی او کاملا سرخوشانه و با شورمندی عاشقانهای فیلمساز محبوبش را به نام کوچک (جیمی) صدا میکند و جلو میرود تا فیلمنامهاش را نشان بدهد در حالی که رفتار جیم جارموش صرفا در حد کسی که نمیخواسته دل یک هوادار را بشکند، دوستانه است و ماجرای ایدهی بکری که قرار بود در جشنوارهی کن کشف شود همینجا به پایان میرسد.
اصل حرفی که فیلم رضا عطاران میخواسته بزند همین جاست؛ فستیوال کن درمورد کشف استعدادهای جدید پر مدعاترین جشنوارهی دنیاست اما آیا واقعا کسانی که از نقاط مختلف جهان با فیلمهایشان در این فستیوال شرکت میکنند نمایندگان واقعی سینمای کشورشان هستند و آیا فیلمهای آنها حقیقتاً بازتاب دهندهی شرایط و حال و هوای فرهنگی منطقهی خودشان است یا آن فیلمها صرفا چیزهایی را نشان میدهند که فرانسویها دوست دارند ببینند؟
تلاش قهرمان فیلم رد کارپت برای دیدار با اصغر فرهادی هم ناکام ماند .
آیا ایدهی او که دربارهی حال وهوای تهران امروز بود بیشتر میتوانست نمایندهی فرهنگی ایران باشد یا فیلم گذشتهی فرهادی که درحومهی پاریس ساخته شده و سر جمع صد کلمه هم در آن فارسی صحبت نمیشود؟
اصلا بیایید از بیخ ماجرا سوال کنیم؛ نمایندهی واقعی سینمای ایران کدام یک هستند؟ چریک فیلم ردکارپت و تمام عشق سینماهایی که مثل او برای آرمانشان عمر میبازند یا آدم متفرعنی مثل کیارستمی (تنها دارندهی نخل طلای کن از ایران) که هر وقت انتقادها علیه فیلمی از او بالا میگیرد به جای اعتراف به اشتباهاتش صورت مسئله را گستاخانه پاک میکند و میگوید(اصلا علاقهی اصلی من سینما نیست) طوری که تلویحاً دارد میگوید (سینما و سینماییها به من علاقه دارند نه من به آنها)
کدام یک نمایندهی سینمای ایرانند؟ کسی که با پسانداز حاصل آمده از شغل سیاهی لشکری برای رساندن پیامش به کن میرود یا آنکه دوربین را روشن میکند و میرود و حتی کات زدن را بلد نیست و ما باید این بلد نبودن را فیلسوفانه تفسیر کنیم و گرنه بیسواد حسابمان میکنند؟!
قطعا نخل طلا اگر ارزشی داشت باید در دست رضا عطاران قرار میگرفت نه عباس کیارستمی.