سه‌شنبه ۰۶ آذر ۱۴۰۳ - ساعت :
۰۵ مرداد ۱۳۹۳ - ۱۹:۳۴

روزی که منافقین بصورت دسته جمعی" سیانور" می خوردند

خداوند متعال در آخر این روز جنگ یا عملیات «مرصاد» به آن آیه شریفه، عمل كرد كه خداوند در آیه شریفه می‏فرماید: «با اینها بجنگید، من اینها را به دست ‏شما عذاب می‏كنم و دلهای مؤمن را شفا می‏دهم و به شما پیروزی می‏دهیم.» (توبه-14)
کد خبر : ۱۸۹۵۱۲
صراط: متن زیر به روایت شهید صیاد شیرازی از عملیات مرصاد اشاره دارد:

خلبانها ساعت 5 صبح آماده شوند، با خلبانان حمله می‏كنیم. ایشان به فرمانده هوانیروز زنگ می‏زند و می‏گوید: من شمخانی هستم. فرمانده هوانیروز می‏گوید: من به آقای شمخانی ارادت دارم، ولی از كجا بفهمم كه پشت تلفن، شمخانی باشد، منافق نباشد؟ تلفن را من گرفتم.

دو سه روز پیش از عملیات «مرصاد» و یا چهار، پنج روز پیش از آن، دشمن (عراقی‏ها) سوء استفاده می‌كرد. جمهوری اسلامی تازه داشت قطعنامه را می‏پذیرفت كه عراقی‌ها سوءاستفاده كردند. فكر كردند جنگ تمام شد و ما هیچ آمادگی نداریم، آمدند از چهارده محور در غرب كشور، هجوم آوردند.

تنگه با وسیی، تنگه هوران، تنگه ترشابه، بعد هم پاسگاه هدایت، پاسگاه خسروی، تنگاب نو، تنگاب كهنه، نفت‏شهر، سومار، سرنی تا مهران حدود چهارده محور.

دشمن آمد داخل، رزمندگان ما را دور زدند. ما تا آن روز، چهل تا پنجاه هزار اسیر از آنها داشتیم و آنها اسیر از ما كمتر داشتند. این علمیات، خیلی وحشتناك بود! دلهایمان را غم فراگرفت تا آنجا كه امام فرموده بود: «دیگر نجنگید».
من توی خانه بودم كه یك دفعه ساعت 30/8 شب، معاون عملیات ستاد كل كه در آن موقع یكی از برادران سپاه بود، به من زنگ زد و گفت: فلان كس! دشمن از سرپل ذهاب، گردنه پاتاق با سرعت ‏به جلو می‏آید. همین جوری سرش را انداخته پایین می‏آید. من گفتم: كدام دشمن؟! اگر از یك محور دارد می‌آید پس چه جور دشمن است؟! گفت: نمی‏دانیم. گفت: همین طور آمده الان به كرند هم رسیده و كرند را هم گرفتند. چون بعد از پاتاق، می‏شود كرند، بعد از كرند، می‏شود اسلام‏آباد غرب و سپس می‏آید به كرمانشاه.

گفت: همین جور دارد جلو می‏آید. گفتم: این چه جور دشمنی است؟ گفت: ما هیچی نمی‏دانیم. گفتم: حالا از ما چه می‏خواهید؟ گفتند: شما بیایید بروید منطقه. خلاصه گفتم: اول یك حكمی بنویسد كه من رفتم آنجا، نگویند تو چه كاره‏ای؟

درست است نماینده حضرت امام هستم، ولی نمایندگی حضرت امام از نظر فرماندهی، نقشی ندارد. او گفت: هر حكمی می‌خواهی، بگو ما می‏نویسیم. ما هر چه فكر كردیم، دیدیم مغزمان كار نمی‏كند. حواسمان پرت شد كه این دشمن، چه كسی است.

آخر گفتم: فقط به هواپیما بگویید كه ساعت 30/10 آماده بشود، ما با هواپیما برویم به كرمانشاه. هواپیما آماده كردند. ساعت 30/10 رفتیم كرمانشاه. رسیدیم كرمانشاه، دیدیم اصلا یك محشری است. مردم از شدت وحشت ریخته‌اند بیرون شهر.

این جاده بین كرمانشاه بیستون تقریبا حالت‏ بلواری دارد. تمام پر آدم، یعنی اصلا هیچ كس نمی‏تواند حركت كند. طاق بستان محل قرارگاه بود. مجبور شدیم پیاده شویم، ماشین گرفتیم، رفتیم تا رسیدیم. تا ساعت 30/1 شب ما دنبال این بودیم، این دشمنی كه دارد می‏آید، كیست؟ ساعت 30/1 شب یك پاسداری سراسیمه و ناراحت آمد، گفت: من اسلام‏آباد بودم، دیدم منافقین آمدند، ریختند توی شهر (تازه فهمیدم منافقین هستند ریختند توی شهر) شهر را گرفتند و آمدند پادگان ارتش را كه آن موقع ارتش آنجا نبود ارتش همه توی جبهه‏ ها بودند فقط باقی مانده آنها بودند، گرفتند.
فرمانده، سرهنگی بود كه حرفشان را گوش نمی‏كرد. همانجا اعدامش كردند و می‏خواستند بیایند به طرف كرمانشاه، توی مردم گیر كردند، چون مردم بین اسلام‏ آباد تا كرمانشاه با تراكتور، ماشین و هر چی داشتند، ریختند توی جاده.

پس نخستین كسی كه جلوی آنها را گرفته بود، خود مردم بودند. من به آقای «شمخانی‏» كه الان وزیر دفاع است و آن وقت معاون عملیاتی در ستاد كل بود، گفتم: فلان كس! ما كه الان كسی را نداریم، با كدام نیرو دفاع كنیم؟ نیروهامون هم توی جبهه مانده‏اند.

اینجا كسی را نداریم. هوانیروز همین نزدیك است، زنگ بزن به فرمانده آنها، خلبانها ساعت 5 صبح آماده شوند، من می‏روم توجیه‏شان می‏كنم.

(از زمین كه كسی را نداریم.) با خلبانان حمله می‏كنیم. ایشان به فرمانده هوانیروز زنگ می‏زند و می‏گوید: من شمخانی هستم. فرمانده هوانیروز می‏گوید: من به آقای شمخانی ارادت دارم، ولی از كجا بفهمم كه پشت تلفن، شمخانی باشد، منافق نباشد؟ تلفن را من گرفتم.

من بیشتر خلبان‌ها را می‏شناختم، چون با بیشتر آنها خیلی به مأموریت رفته بودم. همه آنها آشنا هستند. همین طور زنگ زدم، اسمش «انصاری‏» بود. گفتم: صدای من را می‏شناسی؟ تا صدای ما را شنید، گفت: سلام علیكم و احوالپرسی كرد. فهمید.

گفتم: همین كه می‏گویید، درست است. ساعت 5 صبح خلبانها آماده باشند تا من توجیه‏شان كنم. صبح تا هوا روشن شد، شروع كنیم، وگرنه، دیگه منافقین بریزند، اوضاع خراب می‏شود.

5 صبح، ما رفته بودیم و همه خلبانها توی پناهگاه آماده بودند، توجیه‏شان كردیم كه اوضاع خراب است، دو تا بالگرد جنگی كبری، یك 214 آماده بشوند و با من بیایند. اول ببینم كار را از كجا شروع كنیم. بعد، بقیه آماده باشند تا گفتیم، بیایند.

این دو تا كبری را داشتیم. خودمان توی بالگرد 214 جلو نشستیم. گفتم: همین جور سر پایین برو جلو ببینیم، این منافقین كجایند. همین‏طور از روی جاده می‏رفتیم نگاه می‏كردیم، مردم سرگردان را می‏دیدیم. 25 كیلومتر كه گذشتیم، رسیدیم به گردنه چار زبر كه الان، نامش را گذاشته‏اند «گردنه مرصاد».
من یك دفعه دیدم وضعیت غیر عادی است، با خاكریز جاده را بستند. یك عده پشتش سنگر گرفتند و با تفنگ سبك می‌جنگند.

اصلا من اسم اینها را ملایكه می‌گذارم. اینها از كجا آمده بودند؟ كی به آنها مأموریت داده بود؟! معلوم نبود. بالگرد داشت می‏رفت. یك دفعه نگاه كردم، مقابل اون ‏ور خاك‏ریز، پشت ‏سر هم تانك، خودرو و نفربر همین جور چسبیده بودند و همه معلوم بود مربوط به منافقین است و فشار می‏آورند تا از این خاكریز رد بشوند.

گردانی بوده از سپاه از همین تیپ انصار الحسین مال همدان. اینها عازم منطقه جنوب بودند توی مسیر می آیند با اینها روبه‌رو می‌شوند. همانجا خاكریز می‌زنند. شاید 50 درصد این گردانها شهید می‌شوند، ولی كسی از خاكریز گذر نمی‌كند. به خلبانها گفتم: دور بزنید، وگرنه ما را می‏زنند. به اینها گفتم: بروید از توی دشت؛ یعنی از بغل برویم. رفتیم از توی دشت از بغل. معلوم شد كه حدود 3 تا 4 كیلومتر طول این ستون است.

من كلاه گوشی داشتم. می‏توانستم صحبت كنم. به خلبان گفتم: اینها را می‏بینید؟ اینها دشمنند بروید شروع كنید به زدن تا بقیه هم برسند. خلبان‌های دو تا كبری‏ها رفتند به طرف ستون، دیدم هر دویشان برگشتند. من یك دفعه داد و بیدادم بلند شد، گفتم: چرا برگشتید؟ گفتند: بابا! ما رفتیم جلو، دیدیم اینها هم خودی ‏اند. چی‏چی بزنیم اینهارو؟!

خوب اینها ایرانی بودند، دیگه مشخص بود كه ظاهرا مثل خودی‏ها بودند و من هر چه سعی داشتم به آنها بفهمانم كه بابا! اینها منافقند، گفتند: نه بابا! خودی را بزنیم! برای ما مسأله دارد. فردا دادگاه انقلاب، فلان. آخر عصبانی شدم، گفتم بنشین زمین. او هم نشست زمین.

دیدیم حدودا 500 متری ستون زرهی نشسته ‏ایم و ما هم پیاده شدیم و من هم به خاطر اینكه درجه‏ه ایم مشخص نشود، از این بادگیرها پوشیده بودم، كلاهم را هم انداخته بودم توی بالگرد.
عصبانی بودم، ناراحت كه چه جوری به اینها بفهمانم كه این دشمن است.

گفتم: بابا! من با این درجه‏ام مسئولم. آمدم كه تو راحت‏ بزنی. مسئولیت ‏با منه. گفت: به خدا من می‏ترسم. من اگر بزنم، اینها خودی ‏اند، ما را می‏برند دادگاه انقلاب. حالا كار خدا را ببینید! منافقین مثل اینكه متوجه بودند كه ما داریم بحث می‏كنیم راجع به اینكه می‏خواهیم بزنیم آنها را.

منافقین سرلوله توپ را به طرف ما نشانه گرفتند. حالا من خودم توپچی بودم. اگر من می‏خواستم بزنم با اولین گلوله، مغز بالگرد را می‏زدم. چون با توپ خیلی راحت می‏شود زد. فاصله یا برد 20 كیلومتری می‏زنیم، حالا كه فاصله 500 متری، خیلی راحت می‏شود زد. اینها مثل اینكه وارد هم نبودند، زدند.

گلوله 50 متری ما كه به زمین خورد، من خوشحال شدم، چون دلیلی آمد كه اینها خودی نیستند. گفتم: دیدی خودی‏ها را؟ اینها بچه كرمانشاه بودند، با لهجه كرمانشاهی گفتند: به علی قسم، الان حسابش را می‏رسیم. سوار بالگرد شدند و رفتند.

جایتون خالی. اولین راكتی كه زد، كار خدا بود، اولین راكت‏ خورد به ماشین مهماتشان. خود ماشین منفجر شد. بعد هم این گلوله ‏ها كه داخل بود، مثل آتشفشان می‏رفت ‏بالا. بعد هم اینها را هر چه می‏زدند، از این طرف، جایشان سبز می‏شدند، باز می‏آمدند.
من دیگه به بالگرد كبری گفتم: بچه ‏ها! شماها بزنید. ما بریم به دنبال راه دیگه. چون فقط كافی نبود كه از هوا بزنیم، باید كسی را از زمین گیر می‏ آوردیم. ما دیگه رفتیم شناسایی كردیم. یك عده توی سه راهی روانسر، یك عده توی بیستون، فلاكپ، هر چه گردان بود، اینها را با بالگرد سوار می‏كردیم، دور اینها می‏چیدیم.

مثل كسی كه با چكش می‏خواهد روی سندان بزند، اول آزمایش می‏كند، بعد می‏زند كه درست ‏بخورد. ما دیگه با خیال راحت دور آنها را گرفتیم. محاصره درست كردیم.

نیروهای سپاه هم پس از 24 ساعت از خوزستان رسید. نیروهای ارتش هم از محور ایلام آمد. حال باید حساب كنید از گردنه چار زبر تا گردنه حسن آباد، 5 كیلومتر طولش است. همه اینها محاصره شدند، ولی هرچی زده بودیم، باز جایش سبز شده بود. بعد از 24 ساعت‏ با لطف خداوند، اینان چه عذابی دیدند... بعضی از آنها فراری می‏شدند توی این شیارهای ارتفاعات، كه شیارها بسته بود، راه نداشت، هر چه انتظار می‏كشیدیم، نمی ‏آمدند. می‏رفتیم دنبال آنها، می‏دیدیم مرده‌اند.

اینها همه سیانور خورده بودند و خودشان را كشته بودند. توی اینها، دخترها مثلا فرماندهی می‏كردند. از بی‌سیم‏ها شنیده می‏شد: زری، زری! من به گوشم. التماس، درخواست چه بكنند؟ اوضاع برای آنها خراب بود. ما دیدیم اینها هم منهدم شدند...
بعد گفتیم، برویم دنباله اینها را ببندیم كه فرار نكنند. باز دوباره دو تا بالگرد كبری گیر آوردیم و یك بالگرد 214، كه رفتم به طرف گردنه پاتاق. از اسلام ‏آباد رد می ‏شدم، جاده را نگاه می‏كردم كه ببینم منافقین چگونه رفت و آمد می‏كنند.

دیدیم یك وانت با سرعت دارد می‏رود. حقیقتش دلمون نیامد كه این یكی از دستمون در برود. به خلبان كبری گفتم: از بغل با اون توپت - توپ 20 میلی متری خوبی دارند كه از 2-3 كیلومتری خوب می‏زند- یك رگباری بزن، ترتیبش را بده.

گفت: اطاعت می‌شه. تا آمدم بجنبم، دیدم بالگرد رفته بالای سرش، مثل اینكه می‏خواهد اینها را بگیرد، من گفتم: «جلو نرو زیرا اگر بروی جلو، می‏زنندت.»

یك دفعه بالگرد را زدند، دیدم بالگرد رفت، خورد به زمین شخم زده. یك دود غلیظی مثل قارچ، بلند شد؛ مثل اینكه دود از كله ما بلند شد كه ای كاش نگفته بودیم: برو! اشتباه كردم. حالا چكار كنیم؟ خلبان را نجات بدهم، ما را هم می‏زدند. آنجا پر منافق بود. به هر صورت، خلبانها را راضی كردم كه برویم یك آزمایش كنیم، ببینیم می‏توانیم كه خلبان را نجات بدهیم. دیدیم بالگرد دومی گفت: من توپم كار نمی‏كند، نمی‏توانم پشتیبانی كنم. برویم آنجا، می‏زنند.

گفتم: هیچی، اینها كه شهید شدند، برویم به طرف ادامه هدف. رفتیم محل را شناسایی كردیم.

حدود یكی دو گردان نیرو را من توی گردنه پاتاق پیاده كردم و راه را بر آنها بستم كه فرار نكنند. برگشتیم، شب شد. صبح ساعت 8 بود كه من توی طاق بستان بودم. یك دفعه، تلفن زنگ زد. فرماندهی هوانیروز گفت: فلان كس! دو تا خلبان پیش من هستند، دو تا خلبانی كه دیروز گفتی شهید شدند.

گفتم: چی؟ من خودم دیدم شهید شدند! گفت: آنها آمدند. بعد، خودمان را به خلبانها رساندیم. تعریف كردند و گفتند: ما رفتیم آنها را از نزدیك كنترل كنیم، ما را زدند. سیستم‌های فرمان بالگرد، قفل شد؛ یعنی دیگه كنترل نبود. ما فقط با هنر خودمان، زدیم به خاك به صورت سینمال، كه سقوط نكنیم. وقتی زدیم، یك دفعه دیدیم موتور دارد آتش می‏گیرد ولی ما زنده‏ ایم. هنوز یكی از كابین‌ها باز می‏شد. لكن كابین دیگری باز نمی‏شد، قفل شده بود. شیشه‏‌اش را با سنگ شكستیم، آمدیم بیرون، دوتایی از این دود استفاده كردیم و به طرف تپه مقابل فرار كردیم. بعد، منافقین كه آمدند، دیدند جایمان خالی است، رد پایمان را دیدند و دیدند كه ما داریم پای تپه می‏رویم. افتادند دنبال ما. بالای تپه رسیدم. نه اسلحه‏ای داریم نه چیزی. خدایا! (شهادتین را می‏گفتیم). كار خدا، یك دفعه دیدیم از طرف ایلام دو تا كبری آمدند. اصلا چه جوری شد كه یك دفعه اونجا پیدا شدند؟! آمدند به طرف جاده، شروع كردند به زدن اینها و آنها هم پا به فرار گذاشتند.

حالا اینها از این ور فرار می‏كنند، ما از اون ور فرار می‏كنیم. ما هم از فرصت استفاده كردیم به طرف روستاهایی كه فكر كردیم داخل آنها، دیگه منافق نیست، رفتیم. بعد، رسیدیم به روستا، و خیالمان راحت‏ شد كه دیگر نجات پیدا كردیم.

تا رفتیم توی روستا، مردم دور ما را گرفتند. منافقین! منافقین! گفتیم: بابا! ما خودی هستیم. ما خلبانیم.

گفتند: نه، شما لباس خلبانی پوشیدید و شروع كردند به كتك زدن ما. كار خدا یكی از برادرهای سپاه اونجا پیدا شده، گفته: شما كی را دارید می‏زنید؟ كارتشان را ببینید.

کارتمان را دیدند، گفتند: نه بابا! اینها خلبانند. شروع كردند روبوسی با اینها یك پذیرایی گرم. صبح هم بالگرد كبری آنجا پیدا شده بود.

بالگرد كمیته، ساعت 8 آنها را رسانده بود به محل پایگاه، كه آنها را ما حالا دیدیم. به هر حال خداوند متعال در آخر این روز جنگ یا عملیات «مرصاد» به آن آیه شریفه، عمل كرد كه خداوند در آیه شریفه می‏فرماید: «با اینها بجنگید، من اینها را به دست ‏شما عذاب می‏كنم و دلهای مؤمن را شفا می‏دهم و به شما پیروزی می‏دهیم.» (توبه-14) و نقطه آخر جنگ با پیروزی تمام شد كه كثیفترین و خبیث‌ترین دشمنان ما (منافقین) در اینجا به درك واصل شدند و پیروزی نهایی، ما یك پیروزی عظیم بود.
منبع: دیده بان