صراط: متن زیر به روایت شهید صیاد شیرازی از عملیات مرصاد اشاره دارد:
خلبانها ساعت 5 صبح آماده شوند، با خلبانان حمله میكنیم. ایشان به فرمانده هوانیروز زنگ میزند و میگوید: من شمخانی هستم. فرمانده هوانیروز میگوید: من به آقای شمخانی ارادت دارم، ولی از كجا بفهمم كه پشت تلفن، شمخانی باشد، منافق نباشد؟ تلفن را من گرفتم.
دو سه روز پیش از عملیات «مرصاد» و یا چهار، پنج روز پیش از آن، دشمن (عراقیها) سوء استفاده میكرد. جمهوری اسلامی تازه داشت قطعنامه را میپذیرفت كه عراقیها سوءاستفاده كردند. فكر كردند جنگ تمام شد و ما هیچ آمادگی نداریم، آمدند از چهارده محور در غرب كشور، هجوم آوردند.
تنگه با وسیی، تنگه هوران، تنگه ترشابه، بعد هم پاسگاه هدایت، پاسگاه خسروی، تنگاب نو، تنگاب كهنه، نفتشهر، سومار، سرنی تا مهران حدود چهارده محور.
دشمن آمد داخل، رزمندگان ما را دور زدند. ما تا آن روز، چهل تا پنجاه هزار اسیر از آنها داشتیم و آنها اسیر از ما كمتر داشتند. این علمیات، خیلی وحشتناك بود! دلهایمان را غم فراگرفت تا آنجا كه امام فرموده بود: «دیگر نجنگید».
من توی خانه بودم كه یك دفعه ساعت 30/8 شب، معاون عملیات ستاد كل كه در آن موقع یكی از برادران سپاه بود، به من زنگ زد و گفت: فلان كس! دشمن از سرپل ذهاب، گردنه پاتاق با سرعت به جلو میآید. همین جوری سرش را انداخته پایین میآید. من گفتم: كدام دشمن؟! اگر از یك محور دارد میآید پس چه جور دشمن است؟! گفت: نمیدانیم. گفت: همین طور آمده الان به كرند هم رسیده و كرند را هم گرفتند. چون بعد از پاتاق، میشود كرند، بعد از كرند، میشود اسلامآباد غرب و سپس میآید به كرمانشاه.
گفت: همین جور دارد جلو میآید. گفتم: این چه جور دشمنی است؟ گفت: ما هیچی نمیدانیم. گفتم: حالا از ما چه میخواهید؟ گفتند: شما بیایید بروید منطقه. خلاصه گفتم: اول یك حكمی بنویسد كه من رفتم آنجا، نگویند تو چه كارهای؟
درست است نماینده حضرت امام هستم، ولی نمایندگی حضرت امام از نظر فرماندهی، نقشی ندارد. او گفت: هر حكمی میخواهی، بگو ما مینویسیم. ما هر چه فكر كردیم، دیدیم مغزمان كار نمیكند. حواسمان پرت شد كه این دشمن، چه كسی است.
آخر گفتم: فقط به هواپیما بگویید كه ساعت 30/10 آماده بشود، ما با هواپیما برویم به كرمانشاه. هواپیما آماده كردند. ساعت 30/10 رفتیم كرمانشاه. رسیدیم كرمانشاه، دیدیم اصلا یك محشری است. مردم از شدت وحشت ریختهاند بیرون شهر.
این جاده بین كرمانشاه بیستون تقریبا حالت بلواری دارد. تمام پر آدم، یعنی اصلا هیچ كس نمیتواند حركت كند. طاق بستان محل قرارگاه بود. مجبور شدیم پیاده شویم، ماشین گرفتیم، رفتیم تا رسیدیم. تا ساعت 30/1 شب ما دنبال این بودیم، این دشمنی كه دارد میآید، كیست؟ ساعت 30/1 شب یك پاسداری سراسیمه و ناراحت آمد، گفت: من اسلامآباد بودم، دیدم منافقین آمدند، ریختند توی شهر (تازه فهمیدم منافقین هستند ریختند توی شهر) شهر را گرفتند و آمدند پادگان ارتش را كه آن موقع ارتش آنجا نبود ارتش همه توی جبهه ها بودند فقط باقی مانده آنها بودند، گرفتند.
فرمانده، سرهنگی بود كه حرفشان را گوش نمیكرد. همانجا اعدامش كردند و میخواستند بیایند به طرف كرمانشاه، توی مردم گیر كردند، چون مردم بین اسلام آباد تا كرمانشاه با تراكتور، ماشین و هر چی داشتند، ریختند توی جاده.
پس نخستین كسی كه جلوی آنها را گرفته بود، خود مردم بودند. من به آقای «شمخانی» كه الان وزیر دفاع است و آن وقت معاون عملیاتی در ستاد كل بود، گفتم: فلان كس! ما كه الان كسی را نداریم، با كدام نیرو دفاع كنیم؟ نیروهامون هم توی جبهه ماندهاند.
اینجا كسی را نداریم. هوانیروز همین نزدیك است، زنگ بزن به فرمانده آنها، خلبانها ساعت 5 صبح آماده شوند، من میروم توجیهشان میكنم.
(از زمین كه كسی را نداریم.) با خلبانان حمله میكنیم. ایشان به فرمانده هوانیروز زنگ میزند و میگوید: من شمخانی هستم. فرمانده هوانیروز میگوید: من به آقای شمخانی ارادت دارم، ولی از كجا بفهمم كه پشت تلفن، شمخانی باشد، منافق نباشد؟ تلفن را من گرفتم.
من بیشتر خلبانها را میشناختم، چون با بیشتر آنها خیلی به مأموریت رفته بودم. همه آنها آشنا هستند. همین طور زنگ زدم، اسمش «انصاری» بود. گفتم: صدای من را میشناسی؟ تا صدای ما را شنید، گفت: سلام علیكم و احوالپرسی كرد. فهمید.
گفتم: همین كه میگویید، درست است. ساعت 5 صبح خلبانها آماده باشند تا من توجیهشان كنم. صبح تا هوا روشن شد، شروع كنیم، وگرنه، دیگه منافقین بریزند، اوضاع خراب میشود.
5 صبح، ما رفته بودیم و همه خلبانها توی پناهگاه آماده بودند، توجیهشان كردیم كه اوضاع خراب است، دو تا بالگرد جنگی كبری، یك 214 آماده بشوند و با من بیایند. اول ببینم كار را از كجا شروع كنیم. بعد، بقیه آماده باشند تا گفتیم، بیایند.
این دو تا كبری را داشتیم. خودمان توی بالگرد 214 جلو نشستیم. گفتم: همین جور سر پایین برو جلو ببینیم، این منافقین كجایند. همینطور از روی جاده میرفتیم نگاه میكردیم، مردم سرگردان را میدیدیم. 25 كیلومتر كه گذشتیم، رسیدیم به گردنه چار زبر كه الان، نامش را گذاشتهاند «گردنه مرصاد».
من یك دفعه دیدم وضعیت غیر عادی است، با خاكریز جاده را بستند. یك عده پشتش سنگر گرفتند و با تفنگ سبك میجنگند.
اصلا من اسم اینها را ملایكه میگذارم. اینها از كجا آمده بودند؟ كی به آنها مأموریت داده بود؟! معلوم نبود. بالگرد داشت میرفت. یك دفعه نگاه كردم، مقابل اون ور خاكریز، پشت سر هم تانك، خودرو و نفربر همین جور چسبیده بودند و همه معلوم بود مربوط به منافقین است و فشار میآورند تا از این خاكریز رد بشوند.
گردانی بوده از سپاه از همین تیپ انصار الحسین مال همدان. اینها عازم منطقه جنوب بودند توی مسیر می آیند با اینها روبهرو میشوند. همانجا خاكریز میزنند. شاید 50 درصد این گردانها شهید میشوند، ولی كسی از خاكریز گذر نمیكند. به خلبانها گفتم: دور بزنید، وگرنه ما را میزنند. به اینها گفتم: بروید از توی دشت؛ یعنی از بغل برویم. رفتیم از توی دشت از بغل. معلوم شد كه حدود 3 تا 4 كیلومتر طول این ستون است.
من كلاه گوشی داشتم. میتوانستم صحبت كنم. به خلبان گفتم: اینها را میبینید؟ اینها دشمنند بروید شروع كنید به زدن تا بقیه هم برسند. خلبانهای دو تا كبریها رفتند به طرف ستون، دیدم هر دویشان برگشتند. من یك دفعه داد و بیدادم بلند شد، گفتم: چرا برگشتید؟ گفتند: بابا! ما رفتیم جلو، دیدیم اینها هم خودی اند. چیچی بزنیم اینهارو؟!
خوب اینها ایرانی بودند، دیگه مشخص بود كه ظاهرا مثل خودیها بودند و من هر چه سعی داشتم به آنها بفهمانم كه بابا! اینها منافقند، گفتند: نه بابا! خودی را بزنیم! برای ما مسأله دارد. فردا دادگاه انقلاب، فلان. آخر عصبانی شدم، گفتم بنشین زمین. او هم نشست زمین.
دیدیم حدودا 500 متری ستون زرهی نشسته ایم و ما هم پیاده شدیم و من هم به خاطر اینكه درجهه ایم مشخص نشود، از این بادگیرها پوشیده بودم، كلاهم را هم انداخته بودم توی بالگرد.
عصبانی بودم، ناراحت كه چه جوری به اینها بفهمانم كه این دشمن است.
گفتم: بابا! من با این درجهام مسئولم. آمدم كه تو راحت بزنی. مسئولیت با منه. گفت: به خدا من میترسم. من اگر بزنم، اینها خودی اند، ما را میبرند دادگاه انقلاب. حالا كار خدا را ببینید! منافقین مثل اینكه متوجه بودند كه ما داریم بحث میكنیم راجع به اینكه میخواهیم بزنیم آنها را.
منافقین سرلوله توپ را به طرف ما نشانه گرفتند. حالا من خودم توپچی بودم. اگر من میخواستم بزنم با اولین گلوله، مغز بالگرد را میزدم. چون با توپ خیلی راحت میشود زد. فاصله یا برد 20 كیلومتری میزنیم، حالا كه فاصله 500 متری، خیلی راحت میشود زد. اینها مثل اینكه وارد هم نبودند، زدند.
گلوله 50 متری ما كه به زمین خورد، من خوشحال شدم، چون دلیلی آمد كه اینها خودی نیستند. گفتم: دیدی خودیها را؟ اینها بچه كرمانشاه بودند، با لهجه كرمانشاهی گفتند: به علی قسم، الان حسابش را میرسیم. سوار بالگرد شدند و رفتند.
جایتون خالی. اولین راكتی كه زد، كار خدا بود، اولین راكت خورد به ماشین مهماتشان. خود ماشین منفجر شد. بعد هم این گلوله ها كه داخل بود، مثل آتشفشان میرفت بالا. بعد هم اینها را هر چه میزدند، از این طرف، جایشان سبز میشدند، باز میآمدند.
من دیگه به بالگرد كبری گفتم: بچه ها! شماها بزنید. ما بریم به دنبال راه دیگه. چون فقط كافی نبود كه از هوا بزنیم، باید كسی را از زمین گیر می آوردیم. ما دیگه رفتیم شناسایی كردیم. یك عده توی سه راهی روانسر، یك عده توی بیستون، فلاكپ، هر چه گردان بود، اینها را با بالگرد سوار میكردیم، دور اینها میچیدیم.
مثل كسی كه با چكش میخواهد روی سندان بزند، اول آزمایش میكند، بعد میزند كه درست بخورد. ما دیگه با خیال راحت دور آنها را گرفتیم. محاصره درست كردیم.
نیروهای سپاه هم پس از 24 ساعت از خوزستان رسید. نیروهای ارتش هم از محور ایلام آمد. حال باید حساب كنید از گردنه چار زبر تا گردنه حسن آباد، 5 كیلومتر طولش است. همه اینها محاصره شدند، ولی هرچی زده بودیم، باز جایش سبز شده بود. بعد از 24 ساعت با لطف خداوند، اینان چه عذابی دیدند... بعضی از آنها فراری میشدند توی این شیارهای ارتفاعات، كه شیارها بسته بود، راه نداشت، هر چه انتظار میكشیدیم، نمی آمدند. میرفتیم دنبال آنها، میدیدیم مردهاند.
اینها همه سیانور خورده بودند و خودشان را كشته بودند. توی اینها، دخترها مثلا فرماندهی میكردند. از بیسیمها شنیده میشد: زری، زری! من به گوشم. التماس، درخواست چه بكنند؟ اوضاع برای آنها خراب بود. ما دیدیم اینها هم منهدم شدند...
بعد گفتیم، برویم دنباله اینها را ببندیم كه فرار نكنند. باز دوباره دو تا بالگرد كبری گیر آوردیم و یك بالگرد 214، كه رفتم به طرف گردنه پاتاق. از اسلام آباد رد می شدم، جاده را نگاه میكردم كه ببینم منافقین چگونه رفت و آمد میكنند.
دیدیم یك وانت با سرعت دارد میرود. حقیقتش دلمون نیامد كه این یكی از دستمون در برود. به خلبان كبری گفتم: از بغل با اون توپت - توپ 20 میلی متری خوبی دارند كه از 2-3 كیلومتری خوب میزند- یك رگباری بزن، ترتیبش را بده.
گفت: اطاعت میشه. تا آمدم بجنبم، دیدم بالگرد رفته بالای سرش، مثل اینكه میخواهد اینها را بگیرد، من گفتم: «جلو نرو زیرا اگر بروی جلو، میزنندت.»
یك دفعه بالگرد را زدند، دیدم بالگرد رفت، خورد به زمین شخم زده. یك دود غلیظی مثل قارچ، بلند شد؛ مثل اینكه دود از كله ما بلند شد كه ای كاش نگفته بودیم: برو! اشتباه كردم. حالا چكار كنیم؟ خلبان را نجات بدهم، ما را هم میزدند. آنجا پر منافق بود. به هر صورت، خلبانها را راضی كردم كه برویم یك آزمایش كنیم، ببینیم میتوانیم كه خلبان را نجات بدهیم. دیدیم بالگرد دومی گفت: من توپم كار نمیكند، نمیتوانم پشتیبانی كنم. برویم آنجا، میزنند.
گفتم: هیچی، اینها كه شهید شدند، برویم به طرف ادامه هدف. رفتیم محل را شناسایی كردیم.
حدود یكی دو گردان نیرو را من توی گردنه پاتاق پیاده كردم و راه را بر آنها بستم كه فرار نكنند. برگشتیم، شب شد. صبح ساعت 8 بود كه من توی طاق بستان بودم. یك دفعه، تلفن زنگ زد. فرماندهی هوانیروز گفت: فلان كس! دو تا خلبان پیش من هستند، دو تا خلبانی كه دیروز گفتی شهید شدند.
گفتم: چی؟ من خودم دیدم شهید شدند! گفت: آنها آمدند. بعد، خودمان را به خلبانها رساندیم. تعریف كردند و گفتند: ما رفتیم آنها را از نزدیك كنترل كنیم، ما را زدند. سیستمهای فرمان بالگرد، قفل شد؛ یعنی دیگه كنترل نبود. ما فقط با هنر خودمان، زدیم به خاك به صورت سینمال، كه سقوط نكنیم. وقتی زدیم، یك دفعه دیدیم موتور دارد آتش میگیرد ولی ما زنده ایم. هنوز یكی از كابینها باز میشد. لكن كابین دیگری باز نمیشد، قفل شده بود. شیشهاش را با سنگ شكستیم، آمدیم بیرون، دوتایی از این دود استفاده كردیم و به طرف تپه مقابل فرار كردیم. بعد، منافقین كه آمدند، دیدند جایمان خالی است، رد پایمان را دیدند و دیدند كه ما داریم پای تپه میرویم. افتادند دنبال ما. بالای تپه رسیدم. نه اسلحهای داریم نه چیزی. خدایا! (شهادتین را میگفتیم). كار خدا، یك دفعه دیدیم از طرف ایلام دو تا كبری آمدند. اصلا چه جوری شد كه یك دفعه اونجا پیدا شدند؟! آمدند به طرف جاده، شروع كردند به زدن اینها و آنها هم پا به فرار گذاشتند.
حالا اینها از این ور فرار میكنند، ما از اون ور فرار میكنیم. ما هم از فرصت استفاده كردیم به طرف روستاهایی كه فكر كردیم داخل آنها، دیگه منافق نیست، رفتیم. بعد، رسیدیم به روستا، و خیالمان راحت شد كه دیگر نجات پیدا كردیم.
تا رفتیم توی روستا، مردم دور ما را گرفتند. منافقین! منافقین! گفتیم: بابا! ما خودی هستیم. ما خلبانیم.
گفتند: نه، شما لباس خلبانی پوشیدید و شروع كردند به كتك زدن ما. كار خدا یكی از برادرهای سپاه اونجا پیدا شده، گفته: شما كی را دارید میزنید؟ كارتشان را ببینید.
کارتمان را دیدند، گفتند: نه بابا! اینها خلبانند. شروع كردند روبوسی با اینها یك پذیرایی گرم. صبح هم بالگرد كبری آنجا پیدا شده بود.
بالگرد كمیته، ساعت 8 آنها را رسانده بود به محل پایگاه، كه آنها را ما حالا دیدیم. به هر حال خداوند متعال در آخر این روز جنگ یا عملیات «مرصاد» به آن آیه شریفه، عمل كرد كه خداوند در آیه شریفه میفرماید: «با اینها بجنگید، من اینها را به دست شما عذاب میكنم و دلهای مؤمن را شفا میدهم و به شما پیروزی میدهیم.» (توبه-14) و نقطه آخر جنگ با پیروزی تمام شد كه كثیفترین و خبیثترین دشمنان ما (منافقین) در اینجا به درك واصل شدند و پیروزی نهایی، ما یك پیروزی عظیم بود.
خلبانها ساعت 5 صبح آماده شوند، با خلبانان حمله میكنیم. ایشان به فرمانده هوانیروز زنگ میزند و میگوید: من شمخانی هستم. فرمانده هوانیروز میگوید: من به آقای شمخانی ارادت دارم، ولی از كجا بفهمم كه پشت تلفن، شمخانی باشد، منافق نباشد؟ تلفن را من گرفتم.
دو سه روز پیش از عملیات «مرصاد» و یا چهار، پنج روز پیش از آن، دشمن (عراقیها) سوء استفاده میكرد. جمهوری اسلامی تازه داشت قطعنامه را میپذیرفت كه عراقیها سوءاستفاده كردند. فكر كردند جنگ تمام شد و ما هیچ آمادگی نداریم، آمدند از چهارده محور در غرب كشور، هجوم آوردند.
تنگه با وسیی، تنگه هوران، تنگه ترشابه، بعد هم پاسگاه هدایت، پاسگاه خسروی، تنگاب نو، تنگاب كهنه، نفتشهر، سومار، سرنی تا مهران حدود چهارده محور.
دشمن آمد داخل، رزمندگان ما را دور زدند. ما تا آن روز، چهل تا پنجاه هزار اسیر از آنها داشتیم و آنها اسیر از ما كمتر داشتند. این علمیات، خیلی وحشتناك بود! دلهایمان را غم فراگرفت تا آنجا كه امام فرموده بود: «دیگر نجنگید».
من توی خانه بودم كه یك دفعه ساعت 30/8 شب، معاون عملیات ستاد كل كه در آن موقع یكی از برادران سپاه بود، به من زنگ زد و گفت: فلان كس! دشمن از سرپل ذهاب، گردنه پاتاق با سرعت به جلو میآید. همین جوری سرش را انداخته پایین میآید. من گفتم: كدام دشمن؟! اگر از یك محور دارد میآید پس چه جور دشمن است؟! گفت: نمیدانیم. گفت: همین طور آمده الان به كرند هم رسیده و كرند را هم گرفتند. چون بعد از پاتاق، میشود كرند، بعد از كرند، میشود اسلامآباد غرب و سپس میآید به كرمانشاه.
گفت: همین جور دارد جلو میآید. گفتم: این چه جور دشمنی است؟ گفت: ما هیچی نمیدانیم. گفتم: حالا از ما چه میخواهید؟ گفتند: شما بیایید بروید منطقه. خلاصه گفتم: اول یك حكمی بنویسد كه من رفتم آنجا، نگویند تو چه كارهای؟
درست است نماینده حضرت امام هستم، ولی نمایندگی حضرت امام از نظر فرماندهی، نقشی ندارد. او گفت: هر حكمی میخواهی، بگو ما مینویسیم. ما هر چه فكر كردیم، دیدیم مغزمان كار نمیكند. حواسمان پرت شد كه این دشمن، چه كسی است.
آخر گفتم: فقط به هواپیما بگویید كه ساعت 30/10 آماده بشود، ما با هواپیما برویم به كرمانشاه. هواپیما آماده كردند. ساعت 30/10 رفتیم كرمانشاه. رسیدیم كرمانشاه، دیدیم اصلا یك محشری است. مردم از شدت وحشت ریختهاند بیرون شهر.
این جاده بین كرمانشاه بیستون تقریبا حالت بلواری دارد. تمام پر آدم، یعنی اصلا هیچ كس نمیتواند حركت كند. طاق بستان محل قرارگاه بود. مجبور شدیم پیاده شویم، ماشین گرفتیم، رفتیم تا رسیدیم. تا ساعت 30/1 شب ما دنبال این بودیم، این دشمنی كه دارد میآید، كیست؟ ساعت 30/1 شب یك پاسداری سراسیمه و ناراحت آمد، گفت: من اسلامآباد بودم، دیدم منافقین آمدند، ریختند توی شهر (تازه فهمیدم منافقین هستند ریختند توی شهر) شهر را گرفتند و آمدند پادگان ارتش را كه آن موقع ارتش آنجا نبود ارتش همه توی جبهه ها بودند فقط باقی مانده آنها بودند، گرفتند.
فرمانده، سرهنگی بود كه حرفشان را گوش نمیكرد. همانجا اعدامش كردند و میخواستند بیایند به طرف كرمانشاه، توی مردم گیر كردند، چون مردم بین اسلام آباد تا كرمانشاه با تراكتور، ماشین و هر چی داشتند، ریختند توی جاده.
پس نخستین كسی كه جلوی آنها را گرفته بود، خود مردم بودند. من به آقای «شمخانی» كه الان وزیر دفاع است و آن وقت معاون عملیاتی در ستاد كل بود، گفتم: فلان كس! ما كه الان كسی را نداریم، با كدام نیرو دفاع كنیم؟ نیروهامون هم توی جبهه ماندهاند.
اینجا كسی را نداریم. هوانیروز همین نزدیك است، زنگ بزن به فرمانده آنها، خلبانها ساعت 5 صبح آماده شوند، من میروم توجیهشان میكنم.
(از زمین كه كسی را نداریم.) با خلبانان حمله میكنیم. ایشان به فرمانده هوانیروز زنگ میزند و میگوید: من شمخانی هستم. فرمانده هوانیروز میگوید: من به آقای شمخانی ارادت دارم، ولی از كجا بفهمم كه پشت تلفن، شمخانی باشد، منافق نباشد؟ تلفن را من گرفتم.
من بیشتر خلبانها را میشناختم، چون با بیشتر آنها خیلی به مأموریت رفته بودم. همه آنها آشنا هستند. همین طور زنگ زدم، اسمش «انصاری» بود. گفتم: صدای من را میشناسی؟ تا صدای ما را شنید، گفت: سلام علیكم و احوالپرسی كرد. فهمید.
گفتم: همین كه میگویید، درست است. ساعت 5 صبح خلبانها آماده باشند تا من توجیهشان كنم. صبح تا هوا روشن شد، شروع كنیم، وگرنه، دیگه منافقین بریزند، اوضاع خراب میشود.
5 صبح، ما رفته بودیم و همه خلبانها توی پناهگاه آماده بودند، توجیهشان كردیم كه اوضاع خراب است، دو تا بالگرد جنگی كبری، یك 214 آماده بشوند و با من بیایند. اول ببینم كار را از كجا شروع كنیم. بعد، بقیه آماده باشند تا گفتیم، بیایند.
این دو تا كبری را داشتیم. خودمان توی بالگرد 214 جلو نشستیم. گفتم: همین جور سر پایین برو جلو ببینیم، این منافقین كجایند. همینطور از روی جاده میرفتیم نگاه میكردیم، مردم سرگردان را میدیدیم. 25 كیلومتر كه گذشتیم، رسیدیم به گردنه چار زبر كه الان، نامش را گذاشتهاند «گردنه مرصاد».
من یك دفعه دیدم وضعیت غیر عادی است، با خاكریز جاده را بستند. یك عده پشتش سنگر گرفتند و با تفنگ سبك میجنگند.
اصلا من اسم اینها را ملایكه میگذارم. اینها از كجا آمده بودند؟ كی به آنها مأموریت داده بود؟! معلوم نبود. بالگرد داشت میرفت. یك دفعه نگاه كردم، مقابل اون ور خاكریز، پشت سر هم تانك، خودرو و نفربر همین جور چسبیده بودند و همه معلوم بود مربوط به منافقین است و فشار میآورند تا از این خاكریز رد بشوند.
گردانی بوده از سپاه از همین تیپ انصار الحسین مال همدان. اینها عازم منطقه جنوب بودند توی مسیر می آیند با اینها روبهرو میشوند. همانجا خاكریز میزنند. شاید 50 درصد این گردانها شهید میشوند، ولی كسی از خاكریز گذر نمیكند. به خلبانها گفتم: دور بزنید، وگرنه ما را میزنند. به اینها گفتم: بروید از توی دشت؛ یعنی از بغل برویم. رفتیم از توی دشت از بغل. معلوم شد كه حدود 3 تا 4 كیلومتر طول این ستون است.
من كلاه گوشی داشتم. میتوانستم صحبت كنم. به خلبان گفتم: اینها را میبینید؟ اینها دشمنند بروید شروع كنید به زدن تا بقیه هم برسند. خلبانهای دو تا كبریها رفتند به طرف ستون، دیدم هر دویشان برگشتند. من یك دفعه داد و بیدادم بلند شد، گفتم: چرا برگشتید؟ گفتند: بابا! ما رفتیم جلو، دیدیم اینها هم خودی اند. چیچی بزنیم اینهارو؟!
خوب اینها ایرانی بودند، دیگه مشخص بود كه ظاهرا مثل خودیها بودند و من هر چه سعی داشتم به آنها بفهمانم كه بابا! اینها منافقند، گفتند: نه بابا! خودی را بزنیم! برای ما مسأله دارد. فردا دادگاه انقلاب، فلان. آخر عصبانی شدم، گفتم بنشین زمین. او هم نشست زمین.
دیدیم حدودا 500 متری ستون زرهی نشسته ایم و ما هم پیاده شدیم و من هم به خاطر اینكه درجهه ایم مشخص نشود، از این بادگیرها پوشیده بودم، كلاهم را هم انداخته بودم توی بالگرد.
عصبانی بودم، ناراحت كه چه جوری به اینها بفهمانم كه این دشمن است.
گفتم: بابا! من با این درجهام مسئولم. آمدم كه تو راحت بزنی. مسئولیت با منه. گفت: به خدا من میترسم. من اگر بزنم، اینها خودی اند، ما را میبرند دادگاه انقلاب. حالا كار خدا را ببینید! منافقین مثل اینكه متوجه بودند كه ما داریم بحث میكنیم راجع به اینكه میخواهیم بزنیم آنها را.
منافقین سرلوله توپ را به طرف ما نشانه گرفتند. حالا من خودم توپچی بودم. اگر من میخواستم بزنم با اولین گلوله، مغز بالگرد را میزدم. چون با توپ خیلی راحت میشود زد. فاصله یا برد 20 كیلومتری میزنیم، حالا كه فاصله 500 متری، خیلی راحت میشود زد. اینها مثل اینكه وارد هم نبودند، زدند.
گلوله 50 متری ما كه به زمین خورد، من خوشحال شدم، چون دلیلی آمد كه اینها خودی نیستند. گفتم: دیدی خودیها را؟ اینها بچه كرمانشاه بودند، با لهجه كرمانشاهی گفتند: به علی قسم، الان حسابش را میرسیم. سوار بالگرد شدند و رفتند.
جایتون خالی. اولین راكتی كه زد، كار خدا بود، اولین راكت خورد به ماشین مهماتشان. خود ماشین منفجر شد. بعد هم این گلوله ها كه داخل بود، مثل آتشفشان میرفت بالا. بعد هم اینها را هر چه میزدند، از این طرف، جایشان سبز میشدند، باز میآمدند.
من دیگه به بالگرد كبری گفتم: بچه ها! شماها بزنید. ما بریم به دنبال راه دیگه. چون فقط كافی نبود كه از هوا بزنیم، باید كسی را از زمین گیر می آوردیم. ما دیگه رفتیم شناسایی كردیم. یك عده توی سه راهی روانسر، یك عده توی بیستون، فلاكپ، هر چه گردان بود، اینها را با بالگرد سوار میكردیم، دور اینها میچیدیم.
مثل كسی كه با چكش میخواهد روی سندان بزند، اول آزمایش میكند، بعد میزند كه درست بخورد. ما دیگه با خیال راحت دور آنها را گرفتیم. محاصره درست كردیم.
نیروهای سپاه هم پس از 24 ساعت از خوزستان رسید. نیروهای ارتش هم از محور ایلام آمد. حال باید حساب كنید از گردنه چار زبر تا گردنه حسن آباد، 5 كیلومتر طولش است. همه اینها محاصره شدند، ولی هرچی زده بودیم، باز جایش سبز شده بود. بعد از 24 ساعت با لطف خداوند، اینان چه عذابی دیدند... بعضی از آنها فراری میشدند توی این شیارهای ارتفاعات، كه شیارها بسته بود، راه نداشت، هر چه انتظار میكشیدیم، نمی آمدند. میرفتیم دنبال آنها، میدیدیم مردهاند.
اینها همه سیانور خورده بودند و خودشان را كشته بودند. توی اینها، دخترها مثلا فرماندهی میكردند. از بیسیمها شنیده میشد: زری، زری! من به گوشم. التماس، درخواست چه بكنند؟ اوضاع برای آنها خراب بود. ما دیدیم اینها هم منهدم شدند...
بعد گفتیم، برویم دنباله اینها را ببندیم كه فرار نكنند. باز دوباره دو تا بالگرد كبری گیر آوردیم و یك بالگرد 214، كه رفتم به طرف گردنه پاتاق. از اسلام آباد رد می شدم، جاده را نگاه میكردم كه ببینم منافقین چگونه رفت و آمد میكنند.
دیدیم یك وانت با سرعت دارد میرود. حقیقتش دلمون نیامد كه این یكی از دستمون در برود. به خلبان كبری گفتم: از بغل با اون توپت - توپ 20 میلی متری خوبی دارند كه از 2-3 كیلومتری خوب میزند- یك رگباری بزن، ترتیبش را بده.
گفت: اطاعت میشه. تا آمدم بجنبم، دیدم بالگرد رفته بالای سرش، مثل اینكه میخواهد اینها را بگیرد، من گفتم: «جلو نرو زیرا اگر بروی جلو، میزنندت.»
یك دفعه بالگرد را زدند، دیدم بالگرد رفت، خورد به زمین شخم زده. یك دود غلیظی مثل قارچ، بلند شد؛ مثل اینكه دود از كله ما بلند شد كه ای كاش نگفته بودیم: برو! اشتباه كردم. حالا چكار كنیم؟ خلبان را نجات بدهم، ما را هم میزدند. آنجا پر منافق بود. به هر صورت، خلبانها را راضی كردم كه برویم یك آزمایش كنیم، ببینیم میتوانیم كه خلبان را نجات بدهیم. دیدیم بالگرد دومی گفت: من توپم كار نمیكند، نمیتوانم پشتیبانی كنم. برویم آنجا، میزنند.
گفتم: هیچی، اینها كه شهید شدند، برویم به طرف ادامه هدف. رفتیم محل را شناسایی كردیم.
حدود یكی دو گردان نیرو را من توی گردنه پاتاق پیاده كردم و راه را بر آنها بستم كه فرار نكنند. برگشتیم، شب شد. صبح ساعت 8 بود كه من توی طاق بستان بودم. یك دفعه، تلفن زنگ زد. فرماندهی هوانیروز گفت: فلان كس! دو تا خلبان پیش من هستند، دو تا خلبانی كه دیروز گفتی شهید شدند.
گفتم: چی؟ من خودم دیدم شهید شدند! گفت: آنها آمدند. بعد، خودمان را به خلبانها رساندیم. تعریف كردند و گفتند: ما رفتیم آنها را از نزدیك كنترل كنیم، ما را زدند. سیستمهای فرمان بالگرد، قفل شد؛ یعنی دیگه كنترل نبود. ما فقط با هنر خودمان، زدیم به خاك به صورت سینمال، كه سقوط نكنیم. وقتی زدیم، یك دفعه دیدیم موتور دارد آتش میگیرد ولی ما زنده ایم. هنوز یكی از كابینها باز میشد. لكن كابین دیگری باز نمیشد، قفل شده بود. شیشهاش را با سنگ شكستیم، آمدیم بیرون، دوتایی از این دود استفاده كردیم و به طرف تپه مقابل فرار كردیم. بعد، منافقین كه آمدند، دیدند جایمان خالی است، رد پایمان را دیدند و دیدند كه ما داریم پای تپه میرویم. افتادند دنبال ما. بالای تپه رسیدم. نه اسلحهای داریم نه چیزی. خدایا! (شهادتین را میگفتیم). كار خدا، یك دفعه دیدیم از طرف ایلام دو تا كبری آمدند. اصلا چه جوری شد كه یك دفعه اونجا پیدا شدند؟! آمدند به طرف جاده، شروع كردند به زدن اینها و آنها هم پا به فرار گذاشتند.
حالا اینها از این ور فرار میكنند، ما از اون ور فرار میكنیم. ما هم از فرصت استفاده كردیم به طرف روستاهایی كه فكر كردیم داخل آنها، دیگه منافق نیست، رفتیم. بعد، رسیدیم به روستا، و خیالمان راحت شد كه دیگر نجات پیدا كردیم.
تا رفتیم توی روستا، مردم دور ما را گرفتند. منافقین! منافقین! گفتیم: بابا! ما خودی هستیم. ما خلبانیم.
گفتند: نه، شما لباس خلبانی پوشیدید و شروع كردند به كتك زدن ما. كار خدا یكی از برادرهای سپاه اونجا پیدا شده، گفته: شما كی را دارید میزنید؟ كارتشان را ببینید.
کارتمان را دیدند، گفتند: نه بابا! اینها خلبانند. شروع كردند روبوسی با اینها یك پذیرایی گرم. صبح هم بالگرد كبری آنجا پیدا شده بود.
بالگرد كمیته، ساعت 8 آنها را رسانده بود به محل پایگاه، كه آنها را ما حالا دیدیم. به هر حال خداوند متعال در آخر این روز جنگ یا عملیات «مرصاد» به آن آیه شریفه، عمل كرد كه خداوند در آیه شریفه میفرماید: «با اینها بجنگید، من اینها را به دست شما عذاب میكنم و دلهای مؤمن را شفا میدهم و به شما پیروزی میدهیم.» (توبه-14) و نقطه آخر جنگ با پیروزی تمام شد كه كثیفترین و خبیثترین دشمنان ما (منافقین) در اینجا به درك واصل شدند و پیروزی نهایی، ما یك پیروزی عظیم بود.