رهبر معظم انقلاب در پیام تسلیتی به مناسبت رحلت این استاد فقید، وی را «عالم پارسا و متتبّع» نامیدند و تأکید کردند «ثمرات علمی ایشان پهنه گستردهای از تاریخ و حدیث و تراجم و کتابشناسی را در بر میگیرد».
آیتالله عطاردی مدیر مرکز فرهنگی خراسان (واقع در محله دربند) بود و از مراجع بزرگی همچون آیات عظام خویی، حکیم و میرزا آقابزرگ تهرانی اجازه روایت گرفت. شهرت این محدث و مورخ والامقام به سبب سفرهایی بود که برای یافتن کتابهای خطی و مرجع به کشورهای مختلف آسیایی و اروپایی انجام داد و ماحصل آن تألیف بیش از هفتاد عنوان کتاب است.
در ادامه، بخشهایی از خاطرات مرحوم آیتالله عطاردی برای نخستین بار منتشر میشود.
گفتند «تا جوان هستی، همت کن!»
یکی از کسانی که بر اندیشه من خیلی تأثیر گذاشتند، مرحوم علامه عبدالحسین امینی بود که تابستانها به تهران میآمد و همیشه در خدمت او بودم. شرح حال ایشان را بر اساس سخنرانیهایش در مشهد در تاریخ فرهنگ خراسان آوردم.
همینطور حدود سالهای 44 در نجف هم خدمت شیخ آقابزرگ تهرانی بودم و ایشان روح تحقیق را در من دمید. یک روز از او پرسیدم که استاد این کاری که در دست داریم، سنگین است. ایشان گفتند که شما جوان هستی، همت کن! همین عبارت «جوان هستی، همت کن» توسط مردی که در سن 90 سالگی روی زمین مینشست و بهپشتی تکیه میدادو مطالعه میکرد، قابل قبول بود.
کتاب مورد علاقه آیتالله میلانی
افراد دیگری که بر گردن من حق دارند مرحوم سید محمدهادی میلانی مرجع بزرگ و مشوق بنده در ادامه فعالیتهایم بودند پس از اینکه بنده مسندالرضا(ع) را به ایشان دادم. او گفت دوست دارد که چنین کتابی هم درباره امام باقر (ع) داشته باشیم بنابراین از بین همه اهل بیت (ع) انگشت را بر امام باقر (ع) گذاشت این نیاز به بحث جدی دارداینکهاین کتاب چه خصوصیاتی دارد و چرا او گفت که بر این موضوع کار کنم؟
آخرین جملات آیتالله مرعشی قبل از رحلت
از کسان دیگری که به ایشان خیلی علاقه داشتم مرحوم آیتالله سیدشهابالدین مرعشی حتی ایشان کتاب خطی به من داد که گاهی یکی ـ دو ماه نزد من میماند.
با مرحوم شهاب الدین از سالهای 42 و 43 در زمان نگارش کتاب حضرت عبدالعظیم آشنا شدم. ایشان به دلیل ارادت به این کتاب بسیار به من علاقه داشتند و همیشه میگفتند شما لازم نیست از ما وقت قبلی بگیرید، همیشه اجازه دارید بدون هماهنگی به دیدار من بیایید. خلاصه زمانی که شنیدم ایشان بیمار شدند به دلیل شلوغی به بیمارستان نرفتم زمانی که وی را به منزل در قم بردند، من به دیدارشان رفتم و مشاهده کردم که آقا وسط اتاق نشستند و یکی از آقازادهها هم قدری با فاصله ایشان نشستند. طبق معمول سلام کردم و گفتم آقا من عطاردی هستم، عکسالعملی نشان نداد! آقازادهشان گفتند که آقا ایشان آقای عطاردی هستند، ایشان هم بدون احوالپرسی گفتند که کتاب خراسان به کجا انجامید؟! من هم گفتم که دارم کار میکنم، این را گفتم و ایشان سکوت کرد حس کردم حالش طبیعی نیست از خدمتشان که مرخص شدم، شنیدم عصر همان روز به رحمت خدا رفتند. جالب اینکه آخرین سخن این بزرگوار درباره کتاب خراسان بود و اینکه چگونه در لحظات آخر حواسشان به این کار بود!
ماجرای ترجمه باب «ایمان و کفر» بحارالانوار
مرحوم محمدتقی جعفری هم یکی از مشوقینم بودند. استاد علامه جعفری در سال 35 یا 36 به من گفت که تصمیم دارد یک کتابی درباره اقتصاد اسلام بنویسد و دلش میخواهد جلد پانزدهم بحارالانوار را که درباره ایمان و کفر است، برایش مرور کنم. بنده هم حدود چند ماه کار و اخبار را دنبال و کارهای دیگر را کنار گذاشتم بنابراین زمانی که کتاب را نزد او بردم ایشان گفت که مطالب بسیار به دردش خواهد خورد.
تقریباً از همان روزی که با وی آشنا شدم، تصمیم به ترجمه گرفتم تا سال 62 که در هند بودم دو مجلد آن را منتشر کردم. مرحوم علامه جعفری همیشه علاقه داشت که کار من پیش برود به خصوص درباره کار خراسان که خیلی به آن علاقه داشت.
کمک به نگارش «خدمات متقابل اسلام و ایران»
و همینطور شهید مطهری که سالها با ایشان بودم و از سال 34 با او آشنا شدم و این آشنایی تا پایان عمر شریفشان ادامه داشت. ایشان هم خیلی به من علاقه و در معرفی آثار بنده بسیار حق به گردن داشتند.
به خاطر دارم چند سالی بود که مرحوم مطهری درباره نگارش «خدمات متقابل اسلام و ایران» به ما گفته بودند یک روزی در مسجد الجواد میدان هفتتیر ایشان به من گفتند که شما مطلب زیاد دارید، آیا فرصت دارید به من کمک کنید؟ بنده گفتم که در کتاب خدمات متقابل به شما کمک میکنم و قرار شد حدود شصت ـ هفتاد صفحه مستند و مأخذنویسی برای آنها کار کنم. من هم برای ایشان از ایرانیان یمن و سپس به لحاظ تاریخی ایرانیان پس از اسلام و خدمات آنها در شبهقاره هند و پاکستان تا جاوه، شمال آفریقا تا مراکش و آندلس نوشتم و سپس شهید مطهری که آنها را مطالعه کرد گفت این مطالب برای من هم تازگی داشت. بنابراین مطلبم را بدون حذف در بخشهای مختلف منتشر کرد.
وقتی دربان دانشگاه استاد همایی را راه نداد
از استاد جلالالدین همایی هم یک خاطره دارم. یادم میآید در پامنار یکی از محلههای قدیمی تهران مینشستند و منزلشان دو سه پله از سطح کوچه پایینتر بود، دوباره چند پله میرفت به اتاق ایشان و دور و بر کلی کتاب و یک تخته خواب بود. گفتم استاد مرا راهنمایی و ارشاد کنید، ما دنبال یک کاری برای خراسان هستیم، ایشان گفت خیلی کار سنگینی است! من هم گفتم برایم دعا کنید، ایشان باز گفت که چند کارتن تاریخ اصفهان دارم که چهل سال پیش آنها را نوشتم هنوز چاپ نشده است.
یک خاطره دیگر هم از ایشان نقل کنم از زمانی که ایشان به دانشگاه رفته بود و دانشگاهها شلوغ بود، با همان پالتوی بلند و محاسن، نگهبان دانشگاه ایشان را به درون راه نداده بود تا اینکه شخصی رسیده بود و سیلی محکمی به صورت دربان زده بود و گفته بود که تو حقوق میگیری اشخاص را بشناسی و نمیدانی ایشان استاد جلال همایی هستند؟! او هم گفته بود من چه میدانستم با این سر و شکل ساده ایشان استاد هستند! اساتید دیگر بسیار شیک میآیند. بالاخره دربان معذرتخواهی کرده بود و استاد هم به دانشگاه رفته بود.