يکشنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۳ - ساعت :
۱۰ شهريور ۱۳۹۳ - ۱۶:۳۴

نحوه برخورد امام موسی صدر با بی‌حجاب‌ها

24ساله بود که دایی‌اش، امام موسی صدر ربوده شد؛ عروس امام خمینی آن روز‌ها تصور نمی‌کرد که آن ماجرا تا امروز که خودش ۶۰ ساله شده و اسارت دایی‌اش ۳۶ ساله (از ۹ شهریور ۱۳۵۷) طول بکشد.
کد خبر : ۱۹۳۹۹۴
صراط: فاطمه طباطبایی در خاطراتی که گروه تاریخ شفاهی موسسه امام موسی صدر در اختیار سایت «تاریخ ایرانی» گذاشته، از برخورد امام موسی صدر با زنانی می‌گوید که از نظر خواهرزاده‌اش حجاب سفت و سختی نداشتند و ظاهرشان با تصویر او از زنان متدین و مذهبی متفاوت بود. متن کامل این خاطرات قرار است به زودی در قالب کتابی منتشر شود:
 
وقتی که خبر ربودن امام رسید
 
یک روز صبح زود روی پشت‌بام خواب بودیم. احمد (خمینی) از صدای کوبیدن در بیدار شد و پایین رفت و در را باز کرد. من از پشت‌بام نگاه کردم دیدم خاله فاطمه است. داخل حیاط آمد و با احمد مشغول صحبت شد. از آمدن خاله در آن ساعت نگران شدم. آمدم پایین و پرسیدم چه خبر است؟ خاله فاطمه با چشمانی خیس ولی آرام گفت: یک نفر به مهمانی دعوت شده اما صاحبخانه او را نگه داشته است. گفتم چه کسی؟ گفت: امام موسی صدر. هم متعجب شدیم و هم خیلی نگران. آن زمان هنوز عمق فاجعه برایمان روشن نبود و فکر می‌کردیم این ماجرا چند روز بیشتر طول نمی‌کشد.
 
خاله آمده بود تا با احمد درباره کارهایی که سید محمدباقر صدر (همسرش) می‌خواست برای دایی جان انجام دهد، مشورت کند و از امام هم بخواهد برای آزادی‌اش کاری کنند. احمد بلافاصله به خانه امام رفت و خبر را بهشان گفت. امام هم از شنیدن این خبر خیلی نگران شدند و به فکر فرو رفتند. بعد هم تلگراف‌هایی برای حافظ اسد، رئیس‌جمهور سوریه و یاسر عرفات، رهبر سازمان آزادی‌بخش فلسطین فرستادند و از آنان خواستند در این مورد تحقیق کرده و از سلامت آقای صدر خبر بدهند.
 
آن موقع فکر نمی‌کردیم که اینقدر طول بکشد، یعنی کم کم شد. فکر می‌کردیم که دو روز دیگر حل می‌شود. فکر نمی‌کردیم که اینقدر زمان طول بکشد. بعد هم بلافاصله با جریان انقلاب قاطی شد و من آمدم ایران و دیگر تحولات ایران پیش آمد که بعد رفتیم پاریس و اتفاقات بعد. ولی این اتفاق همیشه یکی از مسائل مهمی بود که در ذهن همه بود.‌ همان اول انقلاب بود که ربابه خانم صدر ‌آمدند ایران و پیش علما و مراجع می‌رفتیم. من خیلی جا‌ها با ایشان بودم. تا جایی که یادم هست، شیراز رفتیم. اصفهان رفتیم. پیگیری می‌کردیم که از مردم چه بخواهیم، از مراجع چه بخواهیم ولی نمی‌دانم متأسفانه چه حکمتی در این کار هست که هنوز حل نشده. ان‌شاءالله معجزه‌ای اتفاق بیفتد. شاید این یکی از معجزه‌های خدا باشد که ایشان را سال‌ها نگه دارد و بعد ظاهر کند. شاید خدا هم می‌خواهد معجزه‌ای کند.
 
عدم پیگیری سرنوشت امام
 
هنوز هم سرنوشت ایشان معلوم نشده. دولت لیبی هم رفته ولی هنوز هم پیگیری نشده. این مسالۀ خیلی مهمی است. یعنی آدم فکر می‌کرد که در این مدت باید روشن شود که هنوز هم روشن نشده. می‌خواهم بگویم که همیشه پیگیری می‌کردند ولی چون نتیجۀ اصلی نیست، آدم فکر می‌کند که به نتیجه نرسیدند. شاید بیشتر از این باید می‌بود، همه به فکر بودند ولی هنوز هم می‌بینیم که بعد از اینکه قذافی هم رفته، نتوانستیم جوابی برای این موارد داشته باشیم.
 
در این سال‌ها فعالیت کردند ولی چون جواب نبوده آدم فکر می‌کند که لابد ناکافی بوده ولی اگر انجام شده بود می‌گفتند که فعالیت شده و به نتیجه هم رسید، ولی خب چون به نتیجه نرسیده طبیعتا آدم تحلیل می‌کند که شاید کافی نبوده، شاید موفق نبودند، شاید از راه درستی وارد نمی‌شدند اما الان دیگر باید عملکردشان نتیجه داشته باشد، اما هنوز هم نمی‌توانند در این موضوع به نتیجۀ قطعی برسند.
 
جلسات دربارۀ پیگیری سرنوشت امام
 
بعد از پیروزی انقلاب که ایران آمدیم، دکتر چمران جلساتی دربارۀ پیگیری سرنوشت دایی جان می‌گذاشت که ما هم شرکت می‌کردیم. من و احمد با هم می‌رفتیم. در این جلسات صحبت می‌کردیم که چه کار کنیم و در این کمیته چه کسانی باشند. معمولا با هم خیلی در این جلسات شرکت می‌کردیم.
 
دکتر چمران که دفترش در نخست‌وزیری بود، خانۀ کوچکی در‌ همان نخست‌وزیری داشت، در‌ همان چهارراه پاستور که مهندس بازرگان طبقۀ بالا می‌نشست و دکتر چمران پایین. دکتر چمران چند بار آنجا جلسه می‌گذاشت. یادم هست که یک بار جایی می‌خواستیم برویم. به احمد آقا گفتم صبر کن با هم بیاییم. گفت تو خودت برو. من هم از این طرف خودم می‌آیم، دیگر لزومی ندارد با هم برویم.
 
در آن جلسات دربارۀ راهکار‌ها صحبت می‌کردیم. یادم است آخرین بار چند حقوقدان را پیشنهاد دادند که از کشورهای مختلف باشند و ترکیب کمیته بسته شد و قرار شد که مسیرش اینطور باشد.
 
فکر می‌کنم در این جلسات صادق خودمان (برادر ایشان) هم بود. فکر می‌کنم دکتر یزدی هم بود. ولی یادم نیست چند نفر بودیم. معمولا این جلسات در‌ همان خانۀ دکتر چمران بود. الان هم فضایش یادم هست؛ هالی که دور صندلی‌هایش می‌نشستیم کاملا یادم است. ولی یادم نیست که چه کسانی بودند.
 
این جلسات را دکتر چمران دنبال می‌کرد. نمی‌دانم ایده‌اش هم از خودش بود یا نه ولی او کسی بود که معاون نخست‌وزیر بود و خیلی هم درگیر این کار بود و خیلی هم علاقه‌مند بود. شیفتگی دکتر چمران به امام موسی صدر هم بود. خیلی دنبالش بود و مرتب هم پیگیری می‌کرد ولی متأسفانه به نتیجه نرسید.
 
از آن جلسه طرز نشستنمان روی زمین هم یادم می‌آید. در این جلسات بیشتر این ایده مطرح می‌شد که کار از طریق چند حقوقدان بین‌المللی انجام بگیرد. طرح خیلی هم پخته شد و همه راضی بودند. بالاخره به جمع‌بندی رسیدیم که چند نفر باشند و چند نفر هم از حقوقدان‌های بین‌المللی و معتبر معرفی شدند که آنها هم حتما دعوت بشوند که بروند ولی اینکه کجا بروند، باز یادم نیست یا اینکه بخواهند شکایتی کنند.
 
احمد بیشتر شخصی می‌آمد البته به امام گزارش هم می‌داد. یعنی یادم هست وقتی بر‌می‌گشتیم همین مساله را برای حضرت امام مطرح کرد که پیشنهادی شده و به این جمع‌بندی رسیدیم. بعد از شهادت دکتر چمران یادم نمی‌آید که این جلسات ادامه داشته باشد، ولی خانم ربابه صدر گاهی اوقات که می‌آمدند ایران، دو مرتبه دیداری هم با امام داشتند که این مربوط به خانواده می‌شد ولی اینکه بیرون جلسه‌ای باشد و کس دیگری این کار را می‌کرد، یادم نمی‌آید. اگر هم جلسه‌ای بود دیگر ما را دعوت نمی‌کردند. آن موقع چون دکتر چمران با ما آشنایی داشت ما را هم گفته بود.
 
حال و هوای خانوادۀ امام موسی صدر
 
اینقدر آن فضا و آن زمان پرالتهاب بود که همه حالت خاصی داشتند. هیچ‌کس انتظار نداشت که کسی آرام باشد. همه‌جا ملتهب بود.
 
تفاوت فضای لبنان و ایران
 
فضایی که دایی جان با آن برخورد داشتند، با فضایی که ما در قم و نجف بودیم، خیلی متفاوت بود. مثلا می‌دیدم که خانم‌هایی می‌آمدند که دایی جان خیلی با آنان خوب برخورد می‌کنند و می‌گویند خیلی متدین‌اند، خیلی خوبند، در حالی که به لحاظ ظاهری اینطور نبود. شاید بار اول این برای من یک مقدار نامأنوس بود که خانمی حجاب نداشته باشد ولی متدین حساب شود.
 
بعد می‌دیدم که دایی جان ابتدا مقداری از فرد تعریف می‌کنند بعد می‌نشینند با او صحبت می‌کنند و می‌گویند این ‌خانم خیلی خیّر است. خیلی خانم نیکوکاری است. برای همین متدین حساب می‌شود. بعد می‌دیدم که این خیلی متفاوت است از آن چیزی که من از کلمۀ خوب در ذهنم داشتم. بعد به مرور با گروه‌های مختلفی که آنجا می‌آمدند آشنا شدم. خانم‌هایی می‌آمدند که فعالیت‌های نظامی داشتند. این برای من خیلی عجیب بود. چون آن موقع چنین چیزی نبود. بعد از انقلاب برای ما عادی شد ولی آن موقع مثلا می‌دیدم که خانمی می‌آمد که چریک بود. بعد دایی جان خیلی از او تعریف می‌کرد. بعد می‌دیدیم که خانمی که با او صحبت می‌کردند خیلی متفاوت است از فرد قبلی. هر دو هم می‌آیند با ایشان صحبت می‌کنند، بعد از هر دو هم تعریف می‌کنند که انگار هر دو خیلی خوبند.
 
اینکه خانمی چریک باشد و مبارز باشد و وقتی در این محیط می‌آید خیلی مورد پذیرش باشد، آن هم با آن شکل و شمایل، مقبول و مورد پذیرش است و با صفات ممتازی که از او یاد می‌شود، فضایی بود که برای ما جالب بود.
 
برخورد امام موسی صدر با افراد
 
من این را از ایشان شنیدم ولی روش کارشان را نمی‌دیدم. از بعضی افراد که آنجا بودند و تعریف می‌کردند که مثلا این خانم معلم چیست و اینطور کار می‌کند و اینطور بحث می‌کند و اینطور تعلیم می‌دهد. ولی مواجهه‌شان را با افراد تحت تربیتشان ندیده بودم و از خانم‌هایی که می‌آمدند نقل می‌کردند، می‌شنیدم.
 
محیطی که من بودم و کسانی که می‌آمدند و به نظر من دیندار می‌آمدند، افرادی بودند که یا مثلا پوشیه داشتند یا چیزی که آن زمان پیچه می‌گفتند. یک چیز مشکی بود و غیر از پوشیه بود که می‌افتاد روی صورت. مانند نقاب بود و سیاه بود. کل صورت را می‌گرفت و صورت اصلا پیدا نبود. منتها نمی‌چسبید به صورت. بهش می‌گفتند پیچه. مثل سایه‌بان بود. چادر‌ها هم چادر بندی بود که الان هم دوباره مد شده و بعضی از خانم‌ها می‌پوشند؛ بندی به کمرشان می‌بندند و پایینش مانند دامن می‌شود و بالایش هم مانند چادر. لباس این بود. اتفاقا خانم آیت‌الله بروجردی و مادربزرگم، بی‌بی‌جون از اینها می‌پوشیدند. حتی همین پیچه را هم می‌زدند. بی‌بی‌جون وقتی که رفتند لبنان پیچه را گذاشتند کنار و پوشیه شد. پیچۀ ایشان پوشیه شد و چادرشان هم اینطور شد، به جای چادر بندی.
 
آن زمان خب این چیز‌ها بود و کسانی که من می‌دیدمشان که می‌گفتند خانم‌های مؤمن و مذهبی هستند، این پوشش را داشتند و غیر از این کسی را نمی‌دیدیم. بعد هم که می‌آمدیم تهران مثلا خانم‌هایی بودند که دیگر بی‌حجاب بودند و اگر در خط و کارهای دیگری بودند، مثلا هنرپیشه و خواننده بودند، فرم دیگری بودند. برای من این بود که خانم مذهبی این شکل هست و خانم بی‌دین هم آنطور هست. بعد لبنان که ‌رفتم می‌دیدم که خانم‌هایی می‌آیند با‌ همان پوشش‌هایی که من فکر می‌کردم که یا بی‌دین هستند یا هنرپیشه هستند و در آن قالبند، اما دایی جان خیلی ازشان تعریف می‌کنند که خیلی خانم مذهبی است و خیلی اخلاقی است و خیلی خیر است و خیلی کمک می‌کند. فهمیدم که پس می‌شود چیزی غیر از آنکه در ذهن من بود هم باشد. این تفاوت را آنجا احساس کردم که همۀ بی‌حجاب‌ها الزاما بی‌دین نیستند. آنجا دیدم افرادی هستند که واقعا حجاب ندارند اما خیلی دین دارند و کار خیر می‌کنند، کار فرهنگی می‌کنند. این اتفاق برای من خیلی جالب بود.
 
تعامل امام با خانم‌هایی که حجاب سفت و سختی ندارند
 
می‌دیدم خانم‌هایی که مسیحی یا مسلمان بودند و حجاب درستی نداشتند، حتی دعوت می‌کردند و امام موسی صدر می‌رفتند منزلشان. اینها را یادم هست ولی موسیقی را نمی‌دانم که گوش می‌کردند یا نه. من ندیدم که بگذارند. اینها را هم از دیگران شنیدم، از خودشان یادم نیست. وقتی هم که ایشان می‌آمدند خانه اینجور نبود که خیلی رادیو روشن باشد. حتی اگر هم روشن بود خاموش می‌شد که خود ایشان را ببینند و با‌هاشان صحبت کنند.
 
می‌دیدم که خانمی می‌آید و بی‌حجاب هست و می‌رود در دفتر ایشان و بحث می‌کند و کار می‌کند و سؤال شرعی‌ و مذهبی‌اش را می‌پرسد، سؤال فرهنگی دارد و در خیریه کار می‌کند و از ایشان کمک می‌گیرد. ایشان هم با او بحث می‌کند و بعد هم می‌آید از او تعریف می‌کند که مثلاً ایشان مؤسسۀ خیریه دارد و کمک می‌کند. می‌دیدم که مهمانشان می‌شوند و می‌روند خانه‌شان و می‌گفتند که ناهار مهمان این خانمند. فضای لبنان با فضای ایران خیلی متفاوت بود. قم و شهری که من بودم و علمای قم هم محیطشان خیلی متفاوت بود با محیط لبنان و بیروت.