صراط: رزمندگان استان کهگیلویه و بویراحمد در هشت سال دفاع مقدس حماسهها آفریدند و در خط مقدم رشادتهایی از خود بر جای گذاشتند که تا همیشه تاریخ جاودانه خواهد ماند.
جهانبخش رئوفیپور رزمنده دلاور اهل روستای دهنوی شهرستان دنا است که خاطرات تلخ و شیرین و البته معجزهآسایی از هشت سال دفاع مقدس دارد.
رئوفیپور از چگونگی حضور خود در جبهه میگوید: قبل از این که به جبهه بروم در دوره راهنمایی روزانه 12 کیلومتر راه پیاده طی میکردم تا از خانه به مدرسه برسم.
معجزه نخست این که در یکی از روزهای سرد و برفی در راه برفگیر شدم و مدت یک شبانهروز بر روی درختی تکیه زدم به طوری که همه از زنده ماندم قطع امید کرده بودم و دانشآموزان روی صندلی عکسم را به نشانه مردن گذاشته بودند اما اراده خداوند این بود که زنده بمانم و بعدها افتخار حضور در جبهه را به عنوان مهمترین قسمت از زندگی خود داشته باشم.
وقتی وارد تربیت معلم شدم و به عنوان معلم افتخار حضور در روستاهای محروم استان را برای تدریس پیدا کرم مصادف با جرقههای انقلاب شد و همکاری با شهید نورالدینی اولین شهید انقلاب در استان داشتیم و آن شهید والامقام را در میدانی در شهر بهبهان به شهادت رساندند.
و اما در تاریخ 15 شهریور سال 59 پیش از جنگ با تکمیل فرم بسیج در دفترخانه تعهد محضری دادم و با وضو وارد بسیج شدم و به اتفاق چندین بسیجی دیگر به عنوان بسیجیان ویژه با تشکیل گروه مقاومت و ایست بازرسی و گشت شبانه بصورت مستمر با بسیج همکاری خود را ادامه دادم.
در بسیاری از عملیاتها شرکت کردم و چندین و چند بار مجروح و شیمیایی شدم که البته خاطرات بسیاری از آن دوران دارم از جمله در عملیات بیتالمقدس دو در تاریخ 28 دیماه سال 66 در غرب ماووت شمال سلیمانیه که ضمن درگیری شدید و تن به تن با دشمن از ناحیه پای راست با تیر مستقیم مجروح شدم.
حکایت آن روز شنیدنی است چرا که معجزه و امداد غیبی را به چشم خود دیدم و جان خود را مدیون آن معجزه هستم، وقتی که من فرمانده بودم اما از بالا دستور رسید که نیروها عقبنشینی کنند آنهایی که سالم بودند تنها توانستند جان خود را از مهلکه و کربلایی که بر پا شده بود نجات دهند و من ماندم و مدارک شناسایی که همه آنها را پاره کردم و بیسیم و همه ابزاری که به همراه داشتم به کناری انداختم و سینهخیر و کشان کشان زیر آتش دشمن مسافتی را به طرف خاکریزهای خودمان حرکت کردم.
خسته و ناتوان شده بودم و توان ادامه حرکت نداشتم و خون زیادی از بدنم رفته بود و تنها با خدای خود راز و نیاز میکردم و از آقا امام زمان میخواستم که به دست عراقیها اسیر نشوم.
در حین التماس به درگاه الهی بودم که ناگهان چشمم به دو بسیجی افتاد که به صورت خمیده از کنار درهای که من نزدیک آن بودم در حال عبور بودند از آنها کمک خواستم که بر بالینم آمدند و چون جسم سنگینی داشتم هر چه کردند نتوانستند مرا با خود حمل کنند.
برادران بسیجی سر خود را به گوشم نزدیک کردند و از من شفاعت خواستند و قصد رفتن داشتند که به آنها التماس کردم که تنها از ناحیه پا تیر خوردهام و مشکلی ندارم و حیف است که اینگونه میان بعثیها رها شوم.
در یک لحظه فکری به نظرم رسید که چفیهام را به دو دستم گره زده و جسمم را روی زمین بکشند که همین گونه شد و به طرز معجزهآسایی با هزار زحمت و مشقت مرا به خاکریز خودمان رساندند.
اما معجره دیگر این که عراقیها سراسر منطقه را مین فلهای ریخته بودند که با وجود این که مسیری طولانی را روی زمین کشیده شدم هیچ یک از آنها منفجر نشد و من جان سالم از مهلکه در بردم که حاصل یکی از هزاران امداد غیبی در هشت سال دفاع مقدس بود.
جهانبخش رئوفیپور رزمنده دلاور اهل روستای دهنوی شهرستان دنا است که خاطرات تلخ و شیرین و البته معجزهآسایی از هشت سال دفاع مقدس دارد.
رئوفیپور از چگونگی حضور خود در جبهه میگوید: قبل از این که به جبهه بروم در دوره راهنمایی روزانه 12 کیلومتر راه پیاده طی میکردم تا از خانه به مدرسه برسم.
معجزه نخست این که در یکی از روزهای سرد و برفی در راه برفگیر شدم و مدت یک شبانهروز بر روی درختی تکیه زدم به طوری که همه از زنده ماندم قطع امید کرده بودم و دانشآموزان روی صندلی عکسم را به نشانه مردن گذاشته بودند اما اراده خداوند این بود که زنده بمانم و بعدها افتخار حضور در جبهه را به عنوان مهمترین قسمت از زندگی خود داشته باشم.
برادران رئوفی در جبهه
وقتی وارد تربیت معلم شدم و به عنوان معلم افتخار حضور در روستاهای محروم استان را برای تدریس پیدا کرم مصادف با جرقههای انقلاب شد و همکاری با شهید نورالدینی اولین شهید انقلاب در استان داشتیم و آن شهید والامقام را در میدانی در شهر بهبهان به شهادت رساندند.
و اما در تاریخ 15 شهریور سال 59 پیش از جنگ با تکمیل فرم بسیج در دفترخانه تعهد محضری دادم و با وضو وارد بسیج شدم و به اتفاق چندین بسیجی دیگر به عنوان بسیجیان ویژه با تشکیل گروه مقاومت و ایست بازرسی و گشت شبانه بصورت مستمر با بسیج همکاری خود را ادامه دادم.
در بسیاری از عملیاتها شرکت کردم و چندین و چند بار مجروح و شیمیایی شدم که البته خاطرات بسیاری از آن دوران دارم از جمله در عملیات بیتالمقدس دو در تاریخ 28 دیماه سال 66 در غرب ماووت شمال سلیمانیه که ضمن درگیری شدید و تن به تن با دشمن از ناحیه پای راست با تیر مستقیم مجروح شدم.
حکایت آن روز شنیدنی است چرا که معجزه و امداد غیبی را به چشم خود دیدم و جان خود را مدیون آن معجزه هستم، وقتی که من فرمانده بودم اما از بالا دستور رسید که نیروها عقبنشینی کنند آنهایی که سالم بودند تنها توانستند جان خود را از مهلکه و کربلایی که بر پا شده بود نجات دهند و من ماندم و مدارک شناسایی که همه آنها را پاره کردم و بیسیم و همه ابزاری که به همراه داشتم به کناری انداختم و سینهخیر و کشان کشان زیر آتش دشمن مسافتی را به طرف خاکریزهای خودمان حرکت کردم.
رئوفی نفر دوم سمت چپ همراه با سایر رزمندگان
خسته و ناتوان شده بودم و توان ادامه حرکت نداشتم و خون زیادی از بدنم رفته بود و تنها با خدای خود راز و نیاز میکردم و از آقا امام زمان میخواستم که به دست عراقیها اسیر نشوم.
در حین التماس به درگاه الهی بودم که ناگهان چشمم به دو بسیجی افتاد که به صورت خمیده از کنار درهای که من نزدیک آن بودم در حال عبور بودند از آنها کمک خواستم که بر بالینم آمدند و چون جسم سنگینی داشتم هر چه کردند نتوانستند مرا با خود حمل کنند.
برادران بسیجی سر خود را به گوشم نزدیک کردند و از من شفاعت خواستند و قصد رفتن داشتند که به آنها التماس کردم که تنها از ناحیه پا تیر خوردهام و مشکلی ندارم و حیف است که اینگونه میان بعثیها رها شوم.
رئوفی نفر سمت چپ
در یک لحظه فکری به نظرم رسید که چفیهام را به دو دستم گره زده و جسمم را روی زمین بکشند که همین گونه شد و به طرز معجزهآسایی با هزار زحمت و مشقت مرا به خاکریز خودمان رساندند.
اما معجره دیگر این که عراقیها سراسر منطقه را مین فلهای ریخته بودند که با وجود این که مسیری طولانی را روی زمین کشیده شدم هیچ یک از آنها منفجر نشد و من جان سالم از مهلکه در بردم که حاصل یکی از هزاران امداد غیبی در هشت سال دفاع مقدس بود.