صراط: حال و احوال این روزهای "آیتالله مهدوی کنی" در بیمارستان، بهانهای شد
تا به سراغ خانواده رئیس "مجلس خبرگان رهبری" برویم تا از لایههای کمتر
دیده شده زندگی نخستوزیر آغازین روزهای انقلاب، بیشتر بدانیم.
منزل حجتالاسلام والمسلمین "سید مصطفی میرلوحی"، داماد آیتالله مهدوی، مقصد تهیه گزارش ما بود.
همه بودند؛ از "مریم" و "مهدیه"(فرزندان آیتالله مهدوی)، تا "زهرا سادات" کوچولو و "فرید"(فرزندان حجتالاسلام میرلوحی).
در این میان همسر آیتالله مهدوی هم در جمع ما حضور داشتند.
زهراسادات که هفت، هشت سال بیشتر نداشت و با خندههای شیرینش، فضای گفتگو را شیرین میکرد و فرید 24 ساله که تازه 2 سال است که معمم شده، علاقهای به حضور در جمع ما را نداشت و به اصرار پدر همنشین ما شد و البته حرفی هم در طول گفتگو نزد و با خندههای آرام گاه و بیگاه و در گوشی صحبت کردن با مادر، عریضه گفتگو را خالی نگذاشت.
تولد در اوج اختناق
در ابتدای گفتگو، حجتالاسلام میرلوحی، شناسنامهای کلی از زندگانی آیتالله مهدوی، بیان کرد.
آیتالله مهدوی در روز مشروطه(14 مرداد 1310)، در اوج اقتدار و اختناق رضاخانی، در روستای "کن" و در خانوادهای مذهبی به دنیا آمد. پدر ایشان روحانی نبودند ولی به روحانیت ارادت زیادی داشتند. پیشه ابوی آیتالله مهدوی، کشاورزی بود و در کنار آن، به کار نانوایی هم مشغول بودند.
بعد از گذراندن دبستان وارد حوزه علمیه "لرزاده" شد و در سن 17 سالگی برای ادامه دروس حوزوی وارد قم شد.
کسب دروس حوزه در محضر اساتید بزرگ
میرلوحی افزود: 13سال زندگی در قم و در کسب دروس حوزه در محضر اساتیدی همچون آیتالله "جبل عاملی"، شهید "صدوقی"، "سلطانی"، "رفیعی قزوینی"، علامه "طباطبایی"، آیتالله "بروجردی"، حضرت امام خمینی(ره)، آیتالله "گلپایگانی" و سایر بزرگان این مرد را به فقیهی کاردان و صاحب نام تبدیل کرد. 700 روز زندگی همراه با شکنجه در زندانهای ساواک به دلیل حمایت از امام خمینی(ره) و مخالفت با رژیم پهلوی بخشی از فعالیتهای این روحانی در قبل از انقلاب است.
عالم بزرگ شهر
داماد آیتالله مهدوی کنی گفت: رسم علماء بزرگ این بود که وقتی وارد شهری میشدند، به خانه عالم آن شهر میرفتند و گویی مهمان او هستند و برخورد حضرت امام(ره) اینگونه بود که عالم بزرگ تهران را آیتالله مهدوی میدانستند.
از روی شاگردانم خجالت میکشم
حجتالاسلام میرلوحی خاطرهای جالب درباره فروتنی و نجابت آیتالله مهدوی بیان کرد.
ایشان همواره 10 دقیقه ابتدای جلسات درس خود، سرشان را پایین میانداختند. یک بار از ایشان دلیل این حرکتشان را جویا شدم؛ ایشان در پاسخ به سؤال من فرمودند: از روی شاگردانم خجالت میکشم.
خانواده شهید "مطهری" واسطه خیر شدند
حجتالاسلام میرلوحی از نحوه آشناییاش با خانواده آیت الله مهدوی، گفت: داییهای من از دوستان آیتالله بودند برای همین ایشان را خوب میشناختیم و ایشان هم ما را میشناختند. سال61 به دانشگاه امام صادق(ع) آمدم و تحت تدریس ایشان قرارگرفتم و بعد از فوق لیسانس(سال 1367)، معاون دانشکده الهیات شدم. یک روز خانواده شهید مطهری آمدند اصفهان خانه ما و به مادرم گفتند که آیتالله مهدوی کنی دختر نجیبی دارند و همین موجب این وصلت شد.
200 هزار تومان هزینه مراسم عروسی شد
مهریه ما 14 سکه بود و قرار بود خطبه عقد را حضرت امام(ره) قرائت کنند اما به دلایلی کمی تأخیر داشت تا اینکه امام(ره) رحلت کردند. 40 روز رحلت امام (ره) بود که با اجازه خانواده امام خمینی(ره) مراسم عقد کوچکی در خانه برگزار شد. بعد هم مراسم عروسی در تالار گرفتیم. یادم هست 10 هزار تومان کرایه سالن دادم، 46 هزار تومان شام و 16 هزار تومان کیک و میوه و در کل 200 هزار تومان هزینه شد. (سال 1368)
نظر پروفسور سمیعی درباره بیماری آیتالله مهدوی
حجتالاسلام میرلوحی درباره حضور پروفسور "سمیعی" در بیمارستان محل بستری آیتالله مهدوی و نظر وی درباره بیماری ایشان، گفت: پروفسور سمیعی یک بار به بیمارستان آمدند و گفتند: "مغز تنها قسمتی از بدن است که اگر سلولهایش بمیرد، کاری نمیتوان برایش کرد". اکنون آیتالله مهدوی در کما به سر میبرند. البته پزشکان برای بهبودی حال حاج آقا ابراز امیدواری کردهاند. یکی دو ماهی بود که اصلا چشمان خود را باز نمیکردند؛ اما به تازگی میتوانند، چشمان خود را باز کنند.
چهره داماد هم برایم مهم بود
مهدیه مهدوی کنی مسئول گزینش واحد خواهران دانشگاه امام صادق(ع) و دختر آیتالله مهدویکنی (آخرین فرزند) و متولد 1351 روایت کاملتری از روزهای ازدواجش با حاج آقا میرلوحی دارد و می گوید: مهریهام ۱۵سکه بهار آزادی است؛ 14 تا به نیت معصوم و یکی به نیت حضرت ابوالفضل(ع)، چون پدر همسرم به شراکت با حضرت ابوالفضل(ع) خیلی اعتقاد داشت.
البته باید بگویم که من سعی کردم قبل از اینکه ایشان به خواستگاری بیاید، یک آشنایی پیدا کنم، از افرادی که ایشان را میشناختند، یکسری سؤالات کردم و بعد ترسیمی از چهره ایشان برای خودم کردم، چون برای من در آن سن و سال چهره هم خیلی مهم بود، در جلسه اول درباره نظر ایشان درباره ادامه تحصیلات سؤال کردم، البته این را بگویم وقتی همسرم به خواستگاری آمد اعتقاد داشتم که باید به دل بنشیند تا علاقه ایجاد شود - البته نمیگویم عمومیت دارد - ولی واقعاً ایجاد شد، چون آن سیادت در چهرهشان بود و بعد هم اخلاق و نگاههای محجوبانهای که داشتند، من را مجذوب کرد.
در این جلسه من از ادامه تحصیلات خودم گفتم که باید برایم فراهم کنند، البته برایم مهم بود که خود ایشان تا کجا میخواهد ادامه تحصیل دهد و بعد آینده شغلیشان که چه تصمیمی داشت، برایم مهم بود.
حضور پدر را خیلی حس نکردم
مهدیه مهدوی کنی در مورد احوالات و زندگی پدر، گفت: متأسفانه یا خوشبختانه دو مرحله از زندگی حاج آقا را درک کردم، یکی دوران مبارزاتی سخت پدر بود که درست در آن زمان سه سال داشتم و ماجرای تبعید و زندان حاج آقا شروع شد و دیگری اوج مبارزاتشان بود که همزمان با وقوع انقلاب بود و هفت سال داشتم، حاج آقا اوایل انقلاب به خاطر کارهای سیاسی و مسئولیتهای مملکتی مهم که داشت، در خانه خیلی حضورشان را حس نمیکردم، گاهی اوقات شبها وقتی به منزل میآمد، من خواب بودم و صبحها زمانی هم از منزل خارج میشدند که ایشان را نمیدیدم.
مادر خلأ حضور پدر را پر کردند
در اینجا باید بگویم مادرم همیشه نقش مهمی را در زندگی من ایفا کردند و خلاء حضور پدر در منزل را برای ما پر کردند، الحمدلله مادر خیلی خوب این وظیفه را ایفا کردند، یعنی آن احترام خاصی که برای حاج آقا قائل بودیم، توسط مادر به ما منتقل شده بود و افکار ایشان هم به وسیله کانال مادر به ما انتقال داده میشد.
به یاد سختیهای قبل از انقلاب گریه میکنم
خاطرات کودکی من بیشتر به زمان قبل از انقلاب که مربوط به مشکلات نبود حاج آقا و رفتن ایشان به تبعید و زندانهای ایشان است، آن روزهای تلخ در ذهنم خیلی پررنگتر است، مثلاً یک کودک 5 ساله قاعدتاً باید یکسری خاطرات شیرین و تلخ داشته باشد، ولی وقتی یاد آن دوران میافتم ناخودآگاه گریه میکنم، پارسال در مدرسهای که من تدریس میکردم فیلمی را از دوران زندانی حاج آقا مهدویکنی پخش کرده بودند، در این فیلم خاطرات حاج آقا از روزهای زندانهایشان بیان شده بود، همچنین مادر و خواهر و برادرم که درباره شرایطشان در آن زمان صحبت میکردند، بچهها با دیدن این فیلم گریه میکردند، بعد بچهها از من پرسیدند که چطوری این شرایط را تحمل میکردید؟! واقعاً الان خودم را در آن شرایط میگذارم خیلی دلم برای خودم میسوزد، چون خیلی صحنههای سختی بودند.
روزهای تلخ زندگی مهدیه مهدوی کنی
یک روزی ما بچهها تنها در خانه بودیم که ساواکیها هجوم آوردند، یادم هست که یکی از ساواکیها من را بغل کرده بود و من مانند جوجه میلرزیدم، تمام خانه را بهم ریخته بودند، برادرم در آن موقع سنی نداشت، مردانگی به خرج داد و میگفت: لازم نیست با خواهرم مهربانی کنید، هر چه بخواهد برایش میخرم، آن روز مادرم روضه رفته بود، تا زمانی که مادر به منزل بیاید، رعب و وحشت غیرقابل وصف برایمان ایجاد کرده بودند که هنوز هم آن را به یاد دارم.
زمانی که سه یا چهار ساله بودم، به بوکان یکی از شهرهای مرزی کردستان رفتیم که خیلی سخت گذشت، آنجا در خانه خادم یک مسجد زندگی میکردیم، زیرا پدر به این شهر تبعید شده بود، آنجا سه ماهی بودیم و چون به مدرسه نمیرفتم بیشتر با مادرم بودم، بنابراین بیشتر خاطرات دوران کودکی من همراه با انقلاب است، البته به خاطر آن همه فشارهای عصبی که در دوران کودکی به من وارد شد، مدتها تحت درمان بودم و تا حدود سن چهارده پانزده سالگی سردردهایی داشتم که دکترها میگفتند برای دیدن آن صحنهها و فشارهای آن دوران است، البته اکنون به شکر خدا من را استوار و محکم کرده است.
حق انتخاب نداشتم
بعد از صحبتهای مهدیه مهدوی کنی، با سرکار خانوم "قدسیه سرخهای"، همسر آیتالله مهدوی، گفتگو کردیم. وی درباره نحوه آشناییاش با آقا محمدرضا مهدوی کنی گفت: 2 ماه بود که وارد کلاس ششم شده بودم. یعنی درست سال 1338که در آن سال پدرم با پدر آیتالله مهدوی به سفر حج رفتند و این سفر باب دوستی و مراودت شد و دعوت پدر آیتالله مهدوی از پدرم به باغ کن موجب صمیمیت خانوادهها شد. بعد هم صحبت شد که یک وصلتی انجام شود که البته من حق انتخاب نداشتم. آن روزها 11 ساله بودم و با اینکه از این وصلت ناراضی بودم ما را سر سفره عقد نشاندند.
جوانها عشق ندارند
من نمیدانم که عاقد، آیتالله "سید صادق لواسانی"، چه دعایی در حق ما کردند که ورق در زندگی من برگشت و 50 سال عاشقانه و با محبت در کنار آیتالله مهدوی کنی زندگی شیرینی را تجربه کردم. مهریه من 10 هزار تومان بود اما برای من اینها ارزشی نداشت. اما امروزه جوانها انگیزهای برای عشق ندارند و در هرجای زندگی که هستند قانع نیستند و لذت نمیبرند.
من را عاشق خود کردند
همسر آیتالله مهدوی کنی که به ندرت مصاحبه میکند ولی این بار از روزهای تلخ و شیرین زندگیاش با آیتالله گفت: وضعمان خوب بود و ایشان من را عاشق خود کردند. زندگی ما سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و علمایی بود.
درس خواندم تا نگویند او بی سواد است
در مصاحبهها گاهی گفته میشود همسر آیتالله خانهدار است؟! در حالی که من واقعا شریک زندگیاش بودم. اهل سفر بود و من هم اهل سفر ودوست داشتم همیشه کنارش باشم از خانه تا در خودرو و هرجا که میرفت. گاهی میگفتند حاجی ازدواج مجدد کرده در حالی که آن زن من بودم. درس خواندم تا نگویند او بی سواد است. جلسات پرخطر رفتیم و من آبدارچی خوبی برای آیتالله بودم. تمام روزهای تلخ و شیرین با هم بودیم حتی در جلسات سنگین سیاسی کشور.
معرفی اعضای خانواده آیتالله مهدوی کنی
همسر آیتالله مهدوی کنی در مورد اهالی خانه هم گفت: 2 دختر و یک پسر دارم. "مریم" دختر بزرگم، دکترای فقه و معاون من در دانشگاه و عضو هیئت علمی دانشگاه است. فرزندانش "ضحی" کارشناس ارشد علوم تربیتی و "ظهیر" دکترای فلسفه دارد. و همسرش هم حجتالاسلام "ابراهیم انصاری" است که هماکنون رئیس دفتر مجلس خبرگان رهبری است. دکتر دیگرم "مهدیه" است که دکترای تاریخ اسلام دارد و نا فرزندانش فرید فوق لیسانس حقوق و علی که تازه دانشگاه قبول شده و فرزند کوچکشان زهرا است و همسرش حجتالاسلام میرلوحی هستند. پسرم هم "سعید" نام دارد روحانی و دارای دکترای ارتباطات که با دختر حجتالاسلام شهیدی محلاتی رئیس فعلی بنیاد شهید ازدواج کردند. سه فرزند هم به نام "سلما"،"اسماء" و "ثنا" دارند.
زندگی سخت مستأجری
خودم هم فقه و اصول خواندم و استاد دانشگاه هستم. ولی به واقع در زندگی مشکلات زیادی داشتیم. چون اصرار داشتیم روی پای خودمان بایستیم و محتاج ثروت والدین نباشیم. و چه روزها و سالهایی که در خانههای کوچک حیاطدار که 4 خانواده مستأجر در یک حیاط زندگی میکردیم.
همسر شیخ کن، در مورد روایتها بابت حمایت آیتالله مهدوی کنی از ریاستجمهوری بنیصدر، گفت: من به واقع هیچ فردی را مانند آیتالله مهدوی در خط ولایت ندیدم. مطیع محض بود اما عقایدی هم داشتند. بله برخی جلسات حتی با بنیصدر هم در خانه ما بود اما وقتی امام صحبتی کردند ایشان گفتند هرچه امام بگویند.
تلخ و شیرینهای زندگی
یادم هست بعد از 15 سال توانستیم با قرض خانهای را در منطقه "سرباز عشرت آباد" خریداری کنیم و وقتی خواستیم اسبابکشی کنیم، در شب قدر آیتالله را دستگیر کردند و به ساواک بردند. من اشک میریختم و از این شهر به آن شهر میرفتم و در دوران تبعید من هم بودم.
همسر آقا محمدرضا مهدوی، باز کردن چشمان آیتالله مهدوی را شیرینترین لحظه زندگی خود میداند.
صحبتهای کوتاه فرزند ارشد خانواده
مریم دختر بزرگ آیتالله هم در این گفتگو وارد شد و گفت: پدر هیچ وقت نبودند و حضور پررنگی در خانه نداشتند و دائم در حال مبارزه با رژیم بود. یک بار ما را در خانه زندانی کردند و ساواک با اسلحه بالای سرمان بود اما پدر به جای فرار به خانه آمد تا ما را رها کنند.
حجتالاسلام میرلوحی از نحوه آشناییاش با خانواده آیت الله مهدوی، گفت: داییهای من از دوستان آیتالله بودند برای همین ایشان را خوب میشناختیم و ایشان هم ما را میشناختند. سال61 به دانشگاه امام صادق(ع) آمدم و تحت تدریس ایشان قرارگرفتم و بعد از فوق لیسانس(سال 1367)، معاون دانشکده الهیات شدم. یک روز خانواده شهید مطهری آمدند اصفهان خانه ما و به مادرم گفتند که آیتالله مهدوی کنی دختر نجیبی دارند و همین موجب این وصلت شد.
200 هزار تومان هزینه مراسم عروسی شد
مهریه ما 14 سکه بود و قرار بود خطبه عقد را حضرت امام(ره) قرائت کنند اما به دلایلی کمی تأخیر داشت تا اینکه امام(ره) رحلت کردند. 40 روز رحلت امام (ره) بود که با اجازه خانواده امام خمینی(ره) مراسم عقد کوچکی در خانه برگزار شد. بعد هم مراسم عروسی در تالار گرفتیم. یادم هست 10 هزار تومان کرایه سالن دادم، 46 هزار تومان شام و 16 هزار تومان کیک و میوه و در کل 200 هزار تومان هزینه شد. (سال 1368)
نظر پروفسور سمیعی درباره بیماری آیتالله مهدوی
حجتالاسلام میرلوحی درباره حضور پروفسور "سمیعی" در بیمارستان محل بستری آیتالله مهدوی و نظر وی درباره بیماری ایشان، گفت: پروفسور سمیعی یک بار به بیمارستان آمدند و گفتند: "مغز تنها قسمتی از بدن است که اگر سلولهایش بمیرد، کاری نمیتوان برایش کرد". اکنون آیتالله مهدوی در کما به سر میبرند. البته پزشکان برای بهبودی حال حاج آقا ابراز امیدواری کردهاند. یکی دو ماهی بود که اصلا چشمان خود را باز نمیکردند؛ اما به تازگی میتوانند، چشمان خود را باز کنند.
چهره داماد هم برایم مهم بود
مهدیه مهدوی کنی مسئول گزینش واحد خواهران دانشگاه امام صادق(ع) و دختر آیتالله مهدویکنی (آخرین فرزند) و متولد 1351 روایت کاملتری از روزهای ازدواجش با حاج آقا میرلوحی دارد و می گوید: مهریهام ۱۵سکه بهار آزادی است؛ 14 تا به نیت معصوم و یکی به نیت حضرت ابوالفضل(ع)، چون پدر همسرم به شراکت با حضرت ابوالفضل(ع) خیلی اعتقاد داشت.
البته باید بگویم که من سعی کردم قبل از اینکه ایشان به خواستگاری بیاید، یک آشنایی پیدا کنم، از افرادی که ایشان را میشناختند، یکسری سؤالات کردم و بعد ترسیمی از چهره ایشان برای خودم کردم، چون برای من در آن سن و سال چهره هم خیلی مهم بود، در جلسه اول درباره نظر ایشان درباره ادامه تحصیلات سؤال کردم، البته این را بگویم وقتی همسرم به خواستگاری آمد اعتقاد داشتم که باید به دل بنشیند تا علاقه ایجاد شود - البته نمیگویم عمومیت دارد - ولی واقعاً ایجاد شد، چون آن سیادت در چهرهشان بود و بعد هم اخلاق و نگاههای محجوبانهای که داشتند، من را مجذوب کرد.
در این جلسه من از ادامه تحصیلات خودم گفتم که باید برایم فراهم کنند، البته برایم مهم بود که خود ایشان تا کجا میخواهد ادامه تحصیل دهد و بعد آینده شغلیشان که چه تصمیمی داشت، برایم مهم بود.
حضور پدر را خیلی حس نکردم
مهدیه مهدوی کنی در مورد احوالات و زندگی پدر، گفت: متأسفانه یا خوشبختانه دو مرحله از زندگی حاج آقا را درک کردم، یکی دوران مبارزاتی سخت پدر بود که درست در آن زمان سه سال داشتم و ماجرای تبعید و زندان حاج آقا شروع شد و دیگری اوج مبارزاتشان بود که همزمان با وقوع انقلاب بود و هفت سال داشتم، حاج آقا اوایل انقلاب به خاطر کارهای سیاسی و مسئولیتهای مملکتی مهم که داشت، در خانه خیلی حضورشان را حس نمیکردم، گاهی اوقات شبها وقتی به منزل میآمد، من خواب بودم و صبحها زمانی هم از منزل خارج میشدند که ایشان را نمیدیدم.
مادر خلأ حضور پدر را پر کردند
در اینجا باید بگویم مادرم همیشه نقش مهمی را در زندگی من ایفا کردند و خلاء حضور پدر در منزل را برای ما پر کردند، الحمدلله مادر خیلی خوب این وظیفه را ایفا کردند، یعنی آن احترام خاصی که برای حاج آقا قائل بودیم، توسط مادر به ما منتقل شده بود و افکار ایشان هم به وسیله کانال مادر به ما انتقال داده میشد.
به یاد سختیهای قبل از انقلاب گریه میکنم
خاطرات کودکی من بیشتر به زمان قبل از انقلاب که مربوط به مشکلات نبود حاج آقا و رفتن ایشان به تبعید و زندانهای ایشان است، آن روزهای تلخ در ذهنم خیلی پررنگتر است، مثلاً یک کودک 5 ساله قاعدتاً باید یکسری خاطرات شیرین و تلخ داشته باشد، ولی وقتی یاد آن دوران میافتم ناخودآگاه گریه میکنم، پارسال در مدرسهای که من تدریس میکردم فیلمی را از دوران زندانی حاج آقا مهدویکنی پخش کرده بودند، در این فیلم خاطرات حاج آقا از روزهای زندانهایشان بیان شده بود، همچنین مادر و خواهر و برادرم که درباره شرایطشان در آن زمان صحبت میکردند، بچهها با دیدن این فیلم گریه میکردند، بعد بچهها از من پرسیدند که چطوری این شرایط را تحمل میکردید؟! واقعاً الان خودم را در آن شرایط میگذارم خیلی دلم برای خودم میسوزد، چون خیلی صحنههای سختی بودند.
روزهای تلخ زندگی مهدیه مهدوی کنی
یک روزی ما بچهها تنها در خانه بودیم که ساواکیها هجوم آوردند، یادم هست که یکی از ساواکیها من را بغل کرده بود و من مانند جوجه میلرزیدم، تمام خانه را بهم ریخته بودند، برادرم در آن موقع سنی نداشت، مردانگی به خرج داد و میگفت: لازم نیست با خواهرم مهربانی کنید، هر چه بخواهد برایش میخرم، آن روز مادرم روضه رفته بود، تا زمانی که مادر به منزل بیاید، رعب و وحشت غیرقابل وصف برایمان ایجاد کرده بودند که هنوز هم آن را به یاد دارم.
زمانی که سه یا چهار ساله بودم، به بوکان یکی از شهرهای مرزی کردستان رفتیم که خیلی سخت گذشت، آنجا در خانه خادم یک مسجد زندگی میکردیم، زیرا پدر به این شهر تبعید شده بود، آنجا سه ماهی بودیم و چون به مدرسه نمیرفتم بیشتر با مادرم بودم، بنابراین بیشتر خاطرات دوران کودکی من همراه با انقلاب است، البته به خاطر آن همه فشارهای عصبی که در دوران کودکی به من وارد شد، مدتها تحت درمان بودم و تا حدود سن چهارده پانزده سالگی سردردهایی داشتم که دکترها میگفتند برای دیدن آن صحنهها و فشارهای آن دوران است، البته اکنون به شکر خدا من را استوار و محکم کرده است.
حق انتخاب نداشتم
بعد از صحبتهای مهدیه مهدوی کنی، با سرکار خانوم "قدسیه سرخهای"، همسر آیتالله مهدوی، گفتگو کردیم. وی درباره نحوه آشناییاش با آقا محمدرضا مهدوی کنی گفت: 2 ماه بود که وارد کلاس ششم شده بودم. یعنی درست سال 1338که در آن سال پدرم با پدر آیتالله مهدوی به سفر حج رفتند و این سفر باب دوستی و مراودت شد و دعوت پدر آیتالله مهدوی از پدرم به باغ کن موجب صمیمیت خانوادهها شد. بعد هم صحبت شد که یک وصلتی انجام شود که البته من حق انتخاب نداشتم. آن روزها 11 ساله بودم و با اینکه از این وصلت ناراضی بودم ما را سر سفره عقد نشاندند.
جوانها عشق ندارند
من نمیدانم که عاقد، آیتالله "سید صادق لواسانی"، چه دعایی در حق ما کردند که ورق در زندگی من برگشت و 50 سال عاشقانه و با محبت در کنار آیتالله مهدوی کنی زندگی شیرینی را تجربه کردم. مهریه من 10 هزار تومان بود اما برای من اینها ارزشی نداشت. اما امروزه جوانها انگیزهای برای عشق ندارند و در هرجای زندگی که هستند قانع نیستند و لذت نمیبرند.
من را عاشق خود کردند
همسر آیتالله مهدوی کنی که به ندرت مصاحبه میکند ولی این بار از روزهای تلخ و شیرین زندگیاش با آیتالله گفت: وضعمان خوب بود و ایشان من را عاشق خود کردند. زندگی ما سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و علمایی بود.
درس خواندم تا نگویند او بی سواد است
در مصاحبهها گاهی گفته میشود همسر آیتالله خانهدار است؟! در حالی که من واقعا شریک زندگیاش بودم. اهل سفر بود و من هم اهل سفر ودوست داشتم همیشه کنارش باشم از خانه تا در خودرو و هرجا که میرفت. گاهی میگفتند حاجی ازدواج مجدد کرده در حالی که آن زن من بودم. درس خواندم تا نگویند او بی سواد است. جلسات پرخطر رفتیم و من آبدارچی خوبی برای آیتالله بودم. تمام روزهای تلخ و شیرین با هم بودیم حتی در جلسات سنگین سیاسی کشور.
معرفی اعضای خانواده آیتالله مهدوی کنی
همسر آیتالله مهدوی کنی در مورد اهالی خانه هم گفت: 2 دختر و یک پسر دارم. "مریم" دختر بزرگم، دکترای فقه و معاون من در دانشگاه و عضو هیئت علمی دانشگاه است. فرزندانش "ضحی" کارشناس ارشد علوم تربیتی و "ظهیر" دکترای فلسفه دارد. و همسرش هم حجتالاسلام "ابراهیم انصاری" است که هماکنون رئیس دفتر مجلس خبرگان رهبری است. دکتر دیگرم "مهدیه" است که دکترای تاریخ اسلام دارد و نا فرزندانش فرید فوق لیسانس حقوق و علی که تازه دانشگاه قبول شده و فرزند کوچکشان زهرا است و همسرش حجتالاسلام میرلوحی هستند. پسرم هم "سعید" نام دارد روحانی و دارای دکترای ارتباطات که با دختر حجتالاسلام شهیدی محلاتی رئیس فعلی بنیاد شهید ازدواج کردند. سه فرزند هم به نام "سلما"،"اسماء" و "ثنا" دارند.
زندگی سخت مستأجری
خودم هم فقه و اصول خواندم و استاد دانشگاه هستم. ولی به واقع در زندگی مشکلات زیادی داشتیم. چون اصرار داشتیم روی پای خودمان بایستیم و محتاج ثروت والدین نباشیم. و چه روزها و سالهایی که در خانههای کوچک حیاطدار که 4 خانواده مستأجر در یک حیاط زندگی میکردیم.
همسر شیخ کن، در مورد روایتها بابت حمایت آیتالله مهدوی کنی از ریاستجمهوری بنیصدر، گفت: من به واقع هیچ فردی را مانند آیتالله مهدوی در خط ولایت ندیدم. مطیع محض بود اما عقایدی هم داشتند. بله برخی جلسات حتی با بنیصدر هم در خانه ما بود اما وقتی امام صحبتی کردند ایشان گفتند هرچه امام بگویند.
تلخ و شیرینهای زندگی
یادم هست بعد از 15 سال توانستیم با قرض خانهای را در منطقه "سرباز عشرت آباد" خریداری کنیم و وقتی خواستیم اسبابکشی کنیم، در شب قدر آیتالله را دستگیر کردند و به ساواک بردند. من اشک میریختم و از این شهر به آن شهر میرفتم و در دوران تبعید من هم بودم.
همسر آقا محمدرضا مهدوی، باز کردن چشمان آیتالله مهدوی را شیرینترین لحظه زندگی خود میداند.
صحبتهای کوتاه فرزند ارشد خانواده
مریم دختر بزرگ آیتالله هم در این گفتگو وارد شد و گفت: پدر هیچ وقت نبودند و حضور پررنگی در خانه نداشتند و دائم در حال مبارزه با رژیم بود. یک بار ما را در خانه زندانی کردند و ساواک با اسلحه بالای سرمان بود اما پدر به جای فرار به خانه آمد تا ما را رها کنند.