صراط: امام موسی صدر می گوید: « علی، سرّ کمالش ایمانش است. راهی که برای ما هم باز است. این راهی است که علی رفت. بفرمایید شما هم بروید. علی صد درجهاش را رفت و آن شد، تو یک درجهاش را برو و یک صدم علی بشو. راه باز است برای همه. باز نیست؟»
امام موسي صدر در سال 1350 در سفری به كاشان و در دیدار با برخی از علما و روحانیون این شهر درباره شخصیت و زندگی اميرالمؤمنين(ع) سخنرانی کرده است. قسمت هایی از فایل صوتی سخنان امام صدر در این مجلس روزهای گذشته در خبرآنلاین منتشر شد که می توانید با عناوین «چرا حضرت علی(ع) را "دست خدا" می نامند؟» و «چرا حضرت علی(ع) را "دست خدا" می نامند؟» بشنوید.
متن کامل این سخنرانی در کتاب «انسان آسمان» که توسط موسسه فرهنگی تحقیقاتی به چاپ رسیده، منتشر شده است. به مناسبت سالروز عید غدیر و ابلاغ ولایت حضرت علی(ع) متن کامل سخنان ایشان باز نشر می شود که در ادامه می خوانید.
«علی(ع) موحد بود و بس»
دربـاره امیـرالمؤمنیـن بحثهای زیـادی شـده. شما حتما هـر کدامتان صدها منبر دربارۀ این امام بزرگ شنیدهاید. هرکدام از شما صدها منقبت و روایت و فضیلت از این مرد در ذهن دارید. هرکدام از شما کتاب یا کتابهای فراوانی دربارۀ این امامِ نامی، پیشوای بزرگ انسانها، در خانه دارید. بنابراین، ما چه میتوانیم بگوییم که تازه باشد؟
دربارۀ امیرالمؤمنین حرف تـازهای نداریم. شنیدهام ایـن روایت را، البته خودم ندیدهام، که در شب معراج حضرت رسول اکرم، در آن شهودی که داشتند، به هر معنایی که شهود حضرت در شب معراج تفسیر شود، میبینند هزاران شتر و هزارانهزار کتاب در حال حرکت است. وقتی از آنها میپرسد، گفته میشود اینها فضایل علی است. حالا چه این روایت درست باشد چه نادرست، اگر ما خودمان بیاییم و حساب کنیم و کتابهایی که دربارۀ امام ما نوشته شده جمع کنیم و بار شتر کنیم، آیا صدها قطار شتر از این کتابها به وجود نمیآید؟ آیا کتابخانههای عظیم دربارۀ امام نوشته نشده و وجود ندارد؟ بنده عرض میکنم که تنها در کتابخانۀ مرحوم سید حامد حسین حلّی، صاحب کتاب عبقات الأنوار بیشتر از صدهزار جلد کتاب در مورد امیرالمؤمنین وجود داشته. این در یک کتابخانه است.
تصور نکنید آنها که کتابهایی دربارۀ امیرالمؤمنین نوشتهانـد، همه پیروان او هستند یا همه شیعیان اویند. آنچه مسیحیان و سنیان و سایر فرَق دربارۀ علی(ع) نوشتهاند، خیلی بیشتر از آن چیزی است که شیعه نوشته است. تعبیراتی که بزرگان مسیحی دربارۀ امیرالمؤمنین میکنند، آنقدر جالب است که هیچوقت از ذهن خوانندگان این کتابها فراموش نمیشود.
کدام بُعد امام را مورد بحث قرار دهیم؟ بنده، برحسب ذوقم، نکتهای را برای صحبتم مورد توجه قرار دادهام، که به نظرم نکتۀ آموزندهای است؛ جنبۀ تربیتی دارد و به کار زندگی روزمرۀ ما میخورد. امیدوارم هدیۀ متواضعانهای از من به پیشگاه مقدسش باشد. نخست یک مقدمۀ کوتاه میگویم.
صفات انسان، یعنی صفاتی که انسان به آنها متصف میشود، گاهی به صورت عادت درمیآیند. به اصطلاح علمای ما، برای انسان ملکه میشود. مثلاً گاهی اوقات میبینید آدمِ بخیلی، آدمِ خسیسی، به قول خود ما پول سنگینی را برای یک مدرسه، یک بیمارستان، یک مسجد، یا به یک خانوادۀ فقیر میدهد. ناگهان در عمرش یک حالتی برایش پیدا میشود و این کار را انجام میدهد. این را در اصطلاح علما «حال» میگویند، قبل و بعد هم دیگر ندارد. از اولِ عمرش تا امروز بخیل بوده، از فردا هم تا آخرِ عمرش بخیل خواهد ماند. امروز برقی زده و این شخص کرَمی کرده است. گاهی آدمها اینگونه هستند. اما برخی انسانها به حسب طبعشان کریماند، یعنی به کرَم عادت دارند. انسان کریم هرچه به دستش بیاید میدهد. برایش فرق نمیکند، به مورد باشد یا بیمورد، به اهل یا به نااهل، به فقیر میدهد به غنی هم میدهد. داشته باشد میدهد، نداشته باشد هم میدهد. این را میگویند صفتِ «عادت»، میگویند «ملکه.» ملکه یعنی صفتی در انسان هست که انسان بدون فعالیت و بدون صعوبت و مشقت میتواند کارهایی را انجام دهد. این صفات از او صادر میشود. این را ملکه میگویند.
البته، مثال که میزنیـم میگوییم مثلاً حاتـم طایـی کریـم بوده. کریم بوده یعنی چه؟ یعنی یک روز پول داده به فقیر؟ نه. یعنی هرکس وارد خانهاش شده گفته اهلاً و سهلاً. هرکس مهمانش شده به او احترام گذاشته. هرکس از او چیزی خواسته به او داده. دیگر مالک هیچ چیزش نیست. نمیتواند خودش را نگه دارد. صفتش است. ملکهاش است. این را ملکه میگویند. یا مثلاً میگوییم که عمرو بن معدیکرب یا رستم یا زیگفرید. هر کشوری قهرمانی دارد، قهرمانی که شجاع است. «شجاع است» یعنی چه؟ یعنی در مقابل بنده شجاع است؟ نه. یعنی پیش قوی شجاع است، پیش ضعیف شجاع است، پیش دشمن شجاع است، پیش دوست شجاع است، همهجا شجاع است. شجاعت در شخص شجاع مثل نور خورشید از او میتراود، بدون اختیار و توجه. این را ملکه میگویند.
صفات علی(ع) منشا دیگری دارد / چگونه در ائ هم شجاعت و هم ترس هست؟
دربارۀ امیرالمؤمنین(ع) ما میخوانیم که کریـم است، شجاع است، رئوف است، رحیم است. میخوانیم که علی نسبت به یتیم آنگونه است، نسبت به دین آنچنان غیور است. همۀ صفاتی که دربارۀ امیرالمؤمنین میخوانیم، فکر میکنیم که علی عبارت است از هفت و هشت حاتم طایی و سحبان و رستم و معدی کرب. اگر دهها تن از این قهرمانان تاریخ را بجوشانیم و یک وجود تازه به وجود بیاوریم، این میشود علی. اینگونه تصوری از علی داریم. علی شجاع است، یعنی دارای ملکۀ شجاعت است، یعنی سر نترس دارد. اگر گفتیم علی کریم است، یعنی دست و دلش باز است، یعنی نمیتواند چیزی داشته باشد و به کسی ندهد. اینچنین فکر میکنیم. در حالی که بنده خیال میکنم مطلب چنین نیست. علی شجاع هست، اما نه مثل رستم و عمرو بن معدیکرب. علی کریم است، اما نه مثل حاتم طایی. علی فصیح است، اما نه مثل سحبان. علی غیور است، اما غیرتش مثل غیرتهای ما نیست.
علی صفاتش منشأ دیگری دارد. اما چگونه؟ نگاه اجمالی به زندگی مولا به ما مناظر عجیبی نشان میدهد. به ما نشان میدهد که علی گاهی خیلی شجاع است، گاهی خیلی ترسوست. علی گاهی خیلی کریم است، گاهی خیلی بخیل به نظر میآید. علی گاهی خیلی غیور است، گاهی خیلی صابر است. علی گاهی خیلی متواضع است، گاهی هم خیلی متکبر. میپرسید چگونه؟
بنده برای شما به کلام خودش استشهاد میکنم، تا ببینید علی صفاتش بهگونهای دیگر است. یک عالَم دیگر است. میگوییم علی شجاع است. در اینکه دیگر شکی نیست. علی اسداللَّه غالب است. خودش میگوید: «وَاللّهِ لَو تظاهَرَت العَرَبُ عَلَی قِتالی لَما وَلَّیتُ.» اگر تمام عرب پشت به پشت هم بدهند و به جنگ من بیایند، من فرار نمیکنم. یک جای دیگر میگوید: «ما أُبالِی دَخَلتُ إلَی المَوتِ أَوخَرَجَ المَوتُ إلَیَّ.» برای من فرقی نمیکند که من در کام مرگ فرو روم یا مرگ به من حمله کند. مرگ برایش وحشتی ندارد. این اسمش شجاعت نیست؟
حضرت رسول اکرم(ص) دربـارۀ امیـرالمؤمنیـن میفرمایـد: «وَاللّهِ أَنَّهُ جَیشٌ فِی سَبیل اللّهِ.» به خدا سوگند علی یک لشکر در راه خداست. این شجاعت اوست. حالا همراه ما بیایید و شبهای علی را تماشا کنید. از زبان ضرار، یکی از دوستان نزدیک حضرت امیرالمؤمنین، میشنویم. ضرار از حضرت علی برای معاویه تعریف میکند: «لَقَد رَأَیتُهُ فِی بَعضِ مَواقِفِهِ وَقَد أرخَی اللیَّلُ سُدُولَهُ وَهُوَ قائِمٌ فِی مِحرابِهِ قابِضٌ عَلَی لِحیَتِهِ یَتَمَلمَلُ تَمَلمُلَ السَّلِیم وَیَبکِی بُکاءَ الحَزِین وَیَقُولُ... آه، مِن قِلَّةِ الزّادِ وَطُولِ الطَّریقِ وَبُعدِ السَّفَرِ وَعَظِیمِ المَورِدِ.» معاویه، باید شبهای آن علی شجاعی را که آتشی در کام دشمنان است، ببینی. اگر شب او را میدیدی، میدیدی ایستاده است، ریشش را به دستش گرفته، روی زمین میغلتد و مثل مارگزیده ناله میکند و میگوید: ...خدایا، آه از راهِ دور و کمی بضاعت و وحشت آینده.
پس کجـا رفت آن شجاعت؟ میپـرسیم: ای علیِ شجـاع، چـرا اینجا شجاع نیستی؟ تو که میگفتی من از مرگ نمیترسم، چرا اینجا مثل مارگزیده به خود میپیچی؟ چطور مثل زن گریه میکنی؟ شجاعتت کجاست؟ جواب این حرف چیست؟ آیا حالا میتوانید بگویید که علی شجاع است؟ حالا برای شما صفت دیگر حضرتش را شرح میدهم.
میگوییم علی کریم است. دشمنش معاویه در وصف کرمش میگوید: «اگر علی دو انبار داشته باشد، یکی از آنها پر از طلا و دیگری پر از کاه، اول آنکه طلاست تمام میشود و بعد، انبار کاه.» این کرم علی است. علی تا زمانی که طلا دارد، نمیتواند کاه بدهد. کرمش را از دشمنش میشنویم. از آن طرف، همین علیِ کریم را، همین علی که دنیا به قدر یک استخوان مرده در نظرش ارزش ندارد، همین علی که پول برایش مانند خاک است یا از خاک بیارزشتر، در جای دیگر میبینیم که برادر گرسنه و نابینایش، عقیل، در مقابلش ایستاده، میخواهد اندکی افزونتر از سهمیهاش از او پول بگیرد. ببینید با او چه کار میکند؟
برای شما عین عبارت را میخوانم: «وَاللَّهِ لَقَد رَأیتُ عَقیلاً وَقَد أملَقَ حَتّی استَماحَنی مِن بُرِّکُم صاعاً وَرَأیتُ صِبیانَهُ شُعثَ الشُعُور غُبرَ الألوانِ مِن فَقرِهِم، کَأنَّما سُوِّدَت وُجُوهُهُم بِالعِظلِم.» میگوید: عقیل آمد پیش من و تملق گفت. از من میخواست که از خزانۀ شما، از بیتالمال شما، چیزی به او بدهم. نگاه کردم دیدم موهای بچههایش از فقر خاکی شده و رنگشان از کمی غذا به سیاهی گراییده. بیچاره است. از صورت خودش و بچههایش آثار فقر هویدا بود. این عقیل را من دیدم. «وَعاوَدَنی مُؤَکِّداً، وَکَرّرَ عَلَیَّ القَولَ مُرَدِّداً، فَأصغَیتُ إلَیهِ سَمعی، فَظَنَّ أنّی أبیعُهُ دینی، وَأتَّبِعُ قِیادَهُ مُفارِقاً طَریقَتی.» به حرفهایش گوش دادم. مکرر آمد و رفت. پس در اثنایی که به سخنانش گوش میکردم، دچار خطا شد و پیش خود گفت: هان! دل برادرم به رحم آمده. حالاست که به من از خزانۀ مسلمین و از بیتالمال چیزی بدهد. اکنون محبت و عاطفۀ برادری در قلب سنگین علی اثر کرده و او مرام خود را فراموش میکند. آمد پیش من. کور هم بود. چه کارش کردم؟ «فَأحمیتُ لَهُ حَدیدَةً.» آهنی را داغ کردم. «ثَمَّ أدنَیتُها مِن جِسمِهِ.» به دستش نزدیک کردم، «لِیَعتَبرَ بِها» تا عبرت بگیرد.
هُرم آتش موجب شـد که ایـن عقیـل کور و مستمنـد دستش را که برای گرفتن طلا دراز کرده بود، فوراً پس بکشد و ناله کند: «فَضَجَّ ضَجیجَ ذی دَنَفٍ مِن ألَمِها وَکادَ أن یَحتَرِقَ مِن مِیسَمِها.» فریاد میکشید که برادر، من را میخواهی بسوزانی؟ من از تو پول میخواهم، پول که نمیدهی هیچ، میخواهی مرا با آتش بسوزانی. «فَقُلتُ لَهُ: ثَکَلَتکَ الثَواکِلُ، یا عَقیلُ أ تَئِنُّ مِن حَدیدَةٍ أحماها إنسانُها لِلَعبِهِ، وَتَجُرُّنی إلی نارٍ سَجَرَها جَبّارُها لِغَضَبهِ أ تَئِنُّ مِنَ الأذی وَلا أئِنُّ مِن لَظی؟...» به او گفتم: ای عقیل، تو از هرم آتشی که به دستت نزدیک کردم، فرار میکنی. از آهنی که داغ کردم و به دستت نزدیک کردم، مینالی. پس چگونه میخواهی مرا در آتشی افکنی و بسوزانی که جبار آسمانها و زمین گداختهاش کرده و شعلهورش ساخته؟ تو از اذیت مینالی، اما متوقعی که من از زبانۀ آتش جهنم ننالم؟
ایـن موضـع علی(ع) در مقـابل عقیل است. کـرم علی کجاست؟ علی که دریای طلا را قبل از کاه میبخشد، چگونه در حق عقیل این کرم را نمیکند؟ این هم سؤال دوم. کرمش در جایی آنگونه و جایی دیگر گونهای دیگر است.
جای دیگـر از نمونۀ کـرم نداشتنش: علی خلیفه شـد. دیـد کـه بیتالمال را خلیفۀ قبلی تقسیم کرده. اراضی مسلمین را بین مردم و خویش و قومهای خودش تقسیم کرده. چه کار کرد؟ او که مسئول نبود، میخواست با بزرگواری خودش مسئله را حل کند، اما نکرد. فرمود: «ألا إنَّ کُلَّ قَطِیعَةٍ أقَطَعَها عُثمانُ أو مالٍ أخَذَهُ من بَیتِ مالِ المسلمینَ فَهُوَ مردودٌ عَلَیهِم.» هرچه خلیفۀ پیشین از مال خدا به کسی داده و تقسیم کرده و هر زمینی را که به کسی بخشیده، باید برگردد. من ساکت نمیشوم که این مال دست شما باشد. «فإنَّ الحَقَّ القَدِیم لا یُبطِلُهُ شَیٌء.» حق مشمول مرور زمان نمیشود، حقِ مردم با سند باطل نمیشود. «وَلَو وَجَدتُهُ وَ قَد تَزوَّجَ بِهِ النساءُ وَ فُرِّقَ فِی البُلدان لَرَدَدتُهُ إلَی حالِه» ولو مهر زنانتان هم کرده باشید، من باید برگردانم. اینطور کار میکرد. آن کرمش، آن هم انصافش. حالا میتوانی بگویی علی کریم بود؟ حاتم طایی این کار را نمیکرد. پس چرا علی چنین کرد؟ این سؤال بنده است. امروز میخواهم با بیان جوابش نتیجۀ تربیتی برای خودمان بگیرم.
مثال سوم: علی رئوف بود. دلنازک بود. یتیم را که میدید، میلرزید و گریه میکرد. پس از جنگ صفین زنی را دید که مشکی بر دوش دارد و ناله میکند و میگوید: خدایا تلافی کن و حکم کن بین من و اباالحسن. داستانش را شنیدهاید. مشک را از دوش آن زن برمیگیرد و به خانه میرساند. فردا هم غذا برای بچهها میآورد و به آن زن میگوید: تو غذای بچهها را طبخ میکنی یا من؟ زن میگوید: من خمیر میکنم، تو با بچهها بازی کن. خمیر که درست میشود، حضرت بچهها را بازی میدهد و سرشان را گرم میکند. بعد به او میگوید: ای عبدالله، تنور را آتش کن. وقتی که تنور را روشن میکند، صورتش را روبهروی آتش میگیرد و میگوید: «ذُق یا عَلِیُّ، هَذا جَزاءُ مَن ضَیَّعَ الأَرامِلَ وَ الَیتامی.» بِچِش این آتش را، مبادا زمانی یتیمهای مردم را فراموش کنی، مبادا فقرای همسایه از یادت بروند. اگر چنین کاری کردی، این جزایت است.
این علیِ رئوف کـه در مقابـل آلام و دردهـای جامعهاش گریـه میکند و مینالد و در مقابل مصیبتها بیچاره است، همین علی(ع) را میبینید که در جنگ بنیقریظه، به امر پیامبر، نهصد نفر یهودی را یکروزه گردن میزند. به معیارهای ظاهری سنگدلتر از این سراغ دارید؟ کجاست آن کرم؟ کجاست آن رأفت؟ کجاست آن رقت روحی؟ کجاست آن دلنازکی؟ ابداً وجود ندارد. اینجا میبینید شمشیر را کشیده در جنگ، «کالنارِ فی الخَشَب»، مثل آتش در خرمنِ خشک میتازد. حالا میتوانی بگویی علی دلنازک است؟ کجایش دلنازک است؟
علی فصیـح است. بلـه، هیـچ شـک نداریـم کـه علی یکـی از فصحای بزرگ، بلکه بعد از پیامبر افصح عرب است. یکی از دانشمندان بزرگ لبنانی، که مسیحی است، فصاحت علی را اینگونه تعبیر میکند و میگوید: «کانَ شَدِیداً قاصِفاً مُزنجراً کَالرَّعدِ فِی اللَّیلِ.» خطبههای علی مثل غرش شیر در شبهای تاریک شکننده است و هر نیروی منحرفی را در مقابل خودش خرد میکند. این صدای علی است و این منطق علی است. اما، در مقابل، گاهی او را ساکت میبینی و مضطرب مییابی: وقتی که در پیشگاه خدا میایستد، وقتی دعا میخواند، وقتی که شب ناله میکند، آنچنان ساکت میشود که گویی اصلاً در قید حیات نیست تا حرف بزند. کجاست آن فصاحت علی؟
این علی متواضع، که مقابل کوچکترین خلق خـدا تکبر نشان نمیدهد، این علی که پیامبر به او ابوتراب میگوید، این علیِ خاکآلود و خاکنشین، گاهی اوقات آنقدر در برخورد با دشمنان خدا متکبر میشود که یکی از رقبایش به او میگوید: یا اباالحسن، این غرور و کبر که در سرِ توست برای چیست؟ علی که متواضع بود، چطور شد که اینجا متکبر شد؟ چگونه باید این مسئله را تفسیر کنیم؟
علی دنیاطلب، علی که به دنیا میگوید: «غُرّی غَیری... قَد طَلَّقُتکِ ثَلاثاً» علی که میگوید: «وَاللهِ لَو أُعطیتُ الأقالِیمَ السَّبعَةَ بِما تَحتَ أَفلاکِها عَلَی أن أعصِیَ اللهَ فِی نَملَةٍ أَسلُبُها جُلبَ شَعِیرَةٍ ما فَعَلتُه.» علی که میگوید: اگر دنیا را به من بدهند که یک پوست جو را از یک مورچه بگیرم، نمیگیرم، علی که میگوید: دنیا کمتر است از یک برگ در دهان یک ملخی، این علی که دنیا برایش پشیزی ارزش ندارد، میبینید که بعد از مرگِ پیغمبر مطالبۀ خلافت میکند. به دنبال خلافت میرود. در خطبهاش میگوید: «لَقد تَقَمَّصَها فُلانٌ وَإَنَّه لَیَعلَمُ أَنَّ مَحَلِّی مِنها مَحلُّ القُطبِ مِن الرَّحَی یَنحَدِرُ عَنِّی السَّیلُ وَلا یَرقَی إلیَّ الطَّیرُ.» سعی میکند خلافت را به دست بیاورد، قبل از اینکه منحرف شود از راه خودش. ای علی، تو که از دنیا گریزان بودی، چه شد حالا طالب خلافت شدی؟ این سؤال در پیش ما جلوه میکند.
همچنین، گاهی او را غیور میبینیم و گاهی او را صبور میبینیم، به حسب تعبیر خودش که میگوید: «فَصَبُرتُ وَفِی العَینِ قَذَی وَفِی الحَلقِ شَجَی، بَیَن أن أرَی تُراثَ مُحمَّدٍ(ص) نَهباً.» میبینیم در مقابل این غیرتاللّه زنش را، دختر پیغمبر را، میزنند و صبر میکند. کو غیرتت یا علی؟ فاطمۀ زهرا برمیگردد و آن خطابه را که حتماً شنیدهاید، میگوید: «اشتَمَلتَ شَملَةَ الجَنِینِ وَقَعَدتَ حُجرَةَ الظَّنِینِ.» آن تعبیراتی که سنگ را آب میکند فاطمۀ زهرا به او میگوید. هیچ چیزی نمیگوید. چطور شد؟ کو غیرتش؟ و همچنین در همۀ موارد.
با ایـن مقدمـات، اینک میتوانی بگویـی علی عبـارت است از حاتم و سحبان و عمروبنمعدیکرب و رستمی که با هم جوشاندهاند و حاصل آن شده حضرت ابوالحسن؟ شده علی؟ نه. پس درمییابیم که منشأ شجاعت و کرم و غیرت علی، آن ملکات نفسی نیست. پس چیست؟ چرا علی اینگونه است؟ چون علی مؤمن است. پاسخْ همین یک کلمه است. علی شجاع است، چون مؤمن است. ایمان به خدا، مصدر تمام صفات و کمالات علی است؛ ایمان به خدا و دیگر هیچ.
ایمان علی، سّر تناقض صفاتش است / ما درباره خدا چه عقیده ای داریم و خدای ما چگونه است؟
حالا این بحث را تشریح میکنم، تا ببینیم چه نتیجهای ميتوانيـم از آن بگیریم. ایمان به خدا. آقایان، چشم بپوشید از کسانی که نام مؤمن را بر خود گذاشتهاند. اگر کسی مؤمن بود، شجاع هم هست، دلیر هم هست، کریم هم هست، غیور هم هست، رئوف هم هست. اما در کجا؟ آنجا که رضای خدا باشد. اما اگر رضای خدا نباشد، ترسوست، بخیل است. ایمان علی، سرّ تناقض صفاتش است.
اولاً، ببینید ایمان چگونه میتوانـد منشأ صفات عالیـه شود، آیـا ایمان سبب این همه معجزات است؟ بله. به این آیه توجه بفرمایید: «أَلا إِنَّ أَوْلِیَاء اللّهِ لاَ خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلاَ هُمْ یَحْزَنُونَ.» پس، به تعبیر قرآن، ایمان سبب نترسیدن میشود. به آیاتی که دربارۀ صفات متقین است، نظری بیندازیم: «وَعِبَادُ الرَّحْمانِ الَّذِینَ یَمْشُونَ عَلَی الْأَرْضِ هَوْنًا وَإِذَا خَاطَبَهُمُ الْجَاهِلُونَ قَالُوا سَلَامًا.» آیاتی که دربارۀ صفات متقین آمده، آیاتی است که از بِرّ سخن میگوید: «لَّیْسَ الْبِرَّ أَن تُوَلُّواْ وُجُوهَکُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ.» از قرآن استفاده میکنیم که ایمان به خدا منشأ تمام صفات کمالی انسانی است. آقایان، این حرف را کوچک نشمرید. خواهش میکنم. این اساس پیشنهاد و تعبیر ماست. ما اگر مؤمن به حق شدیم، همهچیز داریم. قدری توجه بفرمایید به این عرضم، تا برسیم به نتیجۀ اساسی که از تمام این بحثها و تلاشها خواهیم گرفت.
ایمان به خدا یعنی چه؟ ایمان به خدا یعنی من معتقد باشم که خالق جهان خداست. این اعتقادم از حد زبانم تجاوز کند و قلبم هم ایمان داشته باشد؛ زبانم، خونم، پوستم، احساسم هم ایمان داشته باشد. هم در حال غضب و هم در حال عصبانیتْ ایمان داشته باشم. در حال ترس و وحشت هم ایمان داشته باشم. خلاصه، اگر ایمان به خدا تمام وجود مرا فراگرفت، نتیجه چه میشود؟ در این باره نکتۀ دیگری را هم باید اضافه کنم. ایمان به خدا، چه خدایی؟ ما دربارۀ خدا چه عقیدهای داریم؟ خدای ما چگونه است؟ خدای ما «لَهُ الأسماء الحُسنی وَ الأمثالُ العُلیا»ست، خدای ما عالم است، عادل است، رئوف است، رحیم است، جبار است، متکبر است، خالق است، رازق است. این چنین نیست؟ اینها را ما برای خدا قایل نیستیم؟ خوب، حالا اگر ما معتقد به چنین خدایی بودیم، اگر باورمان از زبانمان تجاوز کرده بود، قلبمان هم «ینادی بالایمان» داشت، فریاد ایمان میزد، آن وقت چه میشود؟ آن وقت باور میکنیم که خدای مقتدری هست، که بر این جهان حکومت میکند، ظلم به کسی نمیکند، این جهان بر اساس عدل و حق قائم است، این دنیا پر از خیر و برکت و زیبایی است، این دنیا پر از خیر و حق است. در این صورت چه میشود؟
یـک مثال کوچک میزنـم. اگر رفتید بـه مدرسهای و دیـدیـد مدرسه منظم است، چه میگویید؟ میگویید مدیر مدرسه آدم منظمی است. نمیگویید؟ اما اگر یک آدم غیرمنظم و بلبشویی مدیر مدرسهای شد، بینظمی مدیر در مدرسه اثر میگذارد. بینظمی خانم در خانهاش اثر میگذارد. کدبانوییاش در خانه اثر میگذارد. خوبی و رشوه نگرفتن رئیس اداره در حسن مدیریت آن اداره اثر میگذارد و مؤسسات منظم میشود. صفات عالیۀ رئیس هرگونه که باشد، بر تمام امور مؤسسهاش منعکس میشود. ما که اعتقاد داریم خدا عادل و عالم و حیّ و رئوف و رحیم است، اینچنین خدایی این جهان را اداره میکند، پس این جهان سرشار از حق و خیر و عدل و جمال و علم و فضل و عدل است. آن وقت چه میشود؟ این صفات و کمالات در من که فردی از این دنیا هستم و جزئی از این جهان هستم، بهطور طبیعی جلوه میکند. من هم دیگر از کسی نمیترسم، برای چی؟ برای اینکه معتقدم: «لا مُؤَثِّرَ فی الوُجودِ إلاّ هُو.» من معتقدم که مرگ من به دست خداست. پس، از چه میترسم؟ من معتقدم که عالم منظم است، پس از بلبشو وحشتی ندارم. چرا آدم بخیل است؟ از ترسِ فقر. اگر من ایمانم به خدا بود، که او رزاق است، از فقر نمیترسم.
اندکی دقت کنید. اگر دقت کنید و تحلیل کنید، میبینید تمـام صفات خبیثه، از قبیل دروغ و حرص و نفاق و غیبت و بخل، تماماً منشأشان ضعف و حقارت روحی است. حالا بیاییم بررسی کنیم که آدمی چرا دروغ میگوید؟ در این موضوع آدم دروغ میگوید، برای اینکه میخواهد منفعتی به او برسد، اگرچه منفعتِ موهوم؛ پس یا به طمعِ منفعتی دروغ میگوید و یا از ترسِ مضرتی. میترسد از اینکه در موردی گرفتار شود. پدر به بچه میگوید: تو این آب را ریختی؟ میگوید: نه. دروغ میگوید. چرا؟ برای اینکه اگر بگوید بلی، تنبیه میشود. دروغ او از ترس است. پس دروغ گفتن یا از ترس است یا از طمع. ترس و طمع منشأشان چیست؟ ضعف و حقارت روحی است. آدم ضعیف میترسد و آدم فقیر طمع دارد. آدمی که تواناست نمیترسد، آدمی که احساس قدرت روحی دارد، طمع ندارد. پس اگر توانستی ضعف و حقارت روحی یک نفر را از بین ببری، دیگر دروغ هم نخواهد گفت. پس چرا ما دروغ میگوییم؟ چون کوچکیم، بیچارهایم. چرا طمع داریم؟ چون احساس فقر میکنیم، هرچند میلیونها ثروت داشته باشیم. چرا من حرص میزنم؟ برای اینکه قلبم فقیر است.
یک شعر عربی میگوید:
مُستَحدِثُ النعمة لا یَرتَجی أحشائُهُ یَستَوعِبُ الفَقرا
میگوید بعضی از انسانها لئیم هستند، از اینها امیدی نداشته باش. برای اینکه گرسنهاند و احشائشان هم از فقر مینالد. آدم ممکن است، خیلی هم ثروت داشته باشد، باز در پی افزونطلبی باشد. چرا در فکر زیادهطلبی است؟ نمیخواهم از کار منع کنم. کار مقدس است، عبادت است، اما حرص بد است. حرص زدن، این حرص زدن از طمع و احساس فقر به وجود میآید.
پس خلاصۀ سخن این شد که آدمی که خودش را وابسته به خدای بزرگ و توانا و عالم و عزیز میداند، دیگر از چیزی نمیترسد، از فقر نمیترسد، کریم است. این آدم رأفت دارد، به مردم رحم میکند و همچنین... علی از این نوع بود. به همین دلیل در اخبار ما تأکید شده: «تَخَلَّقوا بِأخلاقِ اللَّه.» صفات خدا را داشته باشید. صفات خدا چیست؟ علم است، عدالت است، تقواست، قدرت است، رأفت است و رحمت است. پس اگر کسی ایمان به خدا داشت، منشأ تمام این صفات ایمانش است.
بههمین دلیـل به ما گفتهانـد که نماز بخوانیـم و دربـارۀ نمـاز فرمودهاند: «الصَّلَاة تَنْهَی عَنِ الْفَحْشَاء وَالْمُنکَرِ.» برای چه؟ مگر نماز چیست؟ نماز مصاحبت با خداست، نماز مجالست با خداست، نماز نشستن پیش خداست. این مصاحبت سبب میشود که صفات خدایی را کسب کنیم. آدم از مصاحبش، از معاشرش، رنگ میگیرد. پس علی شجاع نیست، ترسو هم نیست، کریم نیست، بخیل هم نیست. پس علی چیست؟ علی مؤمن است، علی ایمان به خدا دارد. اما ایمانش بسیار است. آنجایی که خدا میگوید: أقبل، فَأقبل؛ آنجا که میگوید: بایست، میایستد؛ برو، میرود؛ بده، میدهد؛ ببخش، میبخشد؛ بترس، میترسد؛ نترس، نمیترسد: تسلیم مطلق در مقابل ارادۀ الهی. رضای خدا منشأ تمام صفات علی است.
حالا ایـن علـی کـه ایمـان کامـل دارد، دربـارۀ خـودش چـه میگوید؟ افتخار به شجاعتش میکند؟ نه. افتخار به کرمش میکند؟ نه. افتخار به غیرتش میکند؟ نه. افتخار به چه میکند؟ افتخار به متابعت محمد، رسول خدا(ص) میکند. افتخار به پیروی دین خدا میکند و میگوید: «وَقَد تَعلَمُونَ مَوضِعی مِن رَسُولِ اللهِ.» شما میدانید من چه ارتباطی با پیغمبر داشتم: «بِالقَرابَةِ القَریبَةِ وَالمَنزلةِ الخَصیصَةِ، وَضَعنی فی حِجرهِ وَأنَا وَلَدٌ یَضُمُّنی اِلی صَدرهِ، وَیَکنُفُنی فی فِراشِهِ وَیُمِسُّنی جَسَدَهُ، وَیُشِمُّنی عَرفَهُ... وَما وَجَدَ لی کَذبَةً فِی قَولٍ، وَلا خَطلَةً فی فِعلِ... وَلَقَد کُنتُ أتَّبِعُهُ اتِّباعَ الفَصیل أثَرَ أُمّهِ، یَرفَعُ لی فی کُلِّ یَومٍ مِن أخلاقِهِ عَلَماً، وَ یَأمُرُنی بِالاِقتِداءِ بِهِ.» میگوید شما میدانید که من با پیغمبر چگونه بودم؟ من شش ساله بودم که رفتم به خانۀ پیامبر. از بچگی به دنبال پیامبر بودم. مرا بغل میگرفت. مرا میبویید. در جنگها همراه او بودم. در صلحش کنار او بودم. در خانه و در جامعه با او بودم. همهجا با او بودم. سپس اینگونه تعبیر میکند: مثل بچه شتری به دنبال شتر، همراه پیامبر میرفتم. هر روز برای من عَلَمی از هدایت برمیافراشت و مرا به پیروی از آن راه وامیداشت. از این رو، مقام من این است.
علی به ایمانش افتخار میکند، به متابعتش: «قُلْ إِن کُنتُمْ تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبِعُونِی.» متابعت پیامبر برای علی اینهمه فضیلت آورده و او را در مقابل خدا تسلیم مطلق کرده است؛ تسلیم مطلق در مقابل اوامر خدا. مقام علی به جایی رسید که پیامبر هنگام نبرد علی با عمرو بن عبدود گفت: «بَرَزَ الإیمانُ کُلُّهُ إلَی الشِّرکِ کُلِّهِ.» همۀ ایمان، همۀ ایمان میدانی چقدر است؟ یعنی به قدری که در قلبهای شما و ما و میلیونها بشر امروز و آینده و گذشته ایمان هست، در ذات علی مجسم شده بود: «بَرَزَ الإیمانُ کُلُّهُ إلَی الشِّرکِ کُلِّهِ.» این مرد علی است. ایمان کلی، ایمان مطلق، ایمان مجسم. کسی که ایمان قوی داشته باشد، شبیه علی میشود. این فضل علی است و به همین دلیل محبت علی جزو دین شده است.
چرا محبت علی(ع) جزو اسلام است؟
چرا قرآن میفرماید: «لا أَسْأَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبَی.» چرا محبت علی جزو اسلام است و هرکس محبتش را نداشته باشد، مسلمان نیست؟ به اتفاق فِرَق، سنیها هم علی را دوست دارند اما پیروی نمیکنند، دوستی علی جزو ایمان است. چرا؟ مگر اسلام دین شخص است؟ دین فرد است؟ نه، اسلام دین خداست. ولی علی ایمان کلی به خداست. اگر کسی دوستش نداشته باشد، خدا را دوست ندارد. در عبارتی میفرماید: «لَو ضَرَبتُ خَیشُومَ المُؤمِنِ عَلَی أن یُبغِضَنِی ما أبغَضَنِی وَلَو صَبَبتُ الدُّنیا بِجَمّاتِها عَلَی المُنافِقِ عَلَی أن یُحِبَّنیِ ما أحَبَّنِی.» میگوید اگر تیغ مؤمن را هم در بیاوری، دماغش را هم با تیغ بزنی که مرا دشمن داشته باشد، ممکن نیست. اگر همۀ دنیا را هم به پیش پای منافق بریزی که مرا دوست داشته باشد، ممکن نیست. «قسیم الجنّة والنار» است، چرا؟ چون هرکس دوستش دارد خوب است، هرکس دوستش ندارد بد است.
ما از خدا اینچنین میفهمیـم. از اســلام ایـنچنین میفهمـیم. امـا چگونه دوستیای؟ دوستیای که حضرت صادق(ع) میگوید. شخصی از حضرت صادق(ع) میپرسد که ما نام شما را بر اولاد خود میگذاریم، آیا این به کمک ما میآید. حضرت میفرماید: بله «و هَلِ الدِّینُ إلَّا الحُبُّ.» آیا دین جز دوستی چیزی هست؟ بعد برای اینکه اشتباه نشود، میگوید: «قُلْ إِن کُنتُمْ تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبِعُونِی یُحْبِبْکُمُ اللّه.» کسی که خدا را دوست دارد، پیرو پیغمبر خداست. بنابراین، ایمان علی و کمال ایمانش موجب میشود که جزو دین شود و پیامبر بفرماید: «لا أَسْأَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبَی.» آن ایمانش است. علی چون ایمان کامل است، واکنشهای متفاوتی در مقابل دنیا دارد. گاه به نظر میرسد که برای دنیا حرص میزند و دنبال خلافت میرود. گاهی هم میگوید: ای دنیا، «غُرّی غَیری...» برو دور شو، من طلاقت دادم. برای چه؟ برای اینکه علی دنیا را فقط برای اقامۀ حق و ابطال باطل میخواهد. اگر در دنیا حقی اجرا نشود یا از باطلی جلوگیری نشود، به درد علی نمیخورد. پس دنیا را برای خدا میخواهد.
میخواهیم به این نتیجه برسیم که شجاعتش بـرای خداست و به امر خداست و به اتکای خداست و ترسش در مقابل خداست. از فقر نمیترسد. اعتماد به خدا دارد. کریم است. امساکش هم برای این است که نمیخواهد مال مسلمان را بگیرد و به برادرش بدهد. طلب دنیایش برای اقامۀ حق و ابطال باطل است. وقتی هم که این هدف حاصل نشود، همهچیز دنیا را رها میکند. در این راه به ابوذر میگوید: «یا أباذَرٍ لا یُؤنِسکَ إلَّا الحَقّ وَ لا یُوَحِشکَ إلَّا الباطِلُ.» به همین دلیل، در تمام زندگیِ علی یک هماهنگی کامل دیده میشود: «وَلَوْ کَانَ مِنْ عِندِ غَیْرِ اللّهِ لَوَجَدُواْ فِیهِ اخْتِلاَفاً کَثِیراً.» علی(ع) با ایمانش بازی نمیکرد. در بازارش همانی بود که در خانه، در خانهاش همانی بود که در جنگ و در جنگش همانی بود که در مسجد مشاهده میشد. یک ذات بود. اینجا و آنجا نمیشناخت. در تمام دنیای خدا، علی ولیّ خدا بود. در همهجا، در مقابل خویش و بیگانه یکنواخت بود. قضیۀ عقیل را خواندیم. قضیۀ بازگشت اقطاعهای عثمان را هم خواندیم. ملاحظه فرمودید که برایش برادر و خویش و بیگانه فرقی نمیکند. آنجا که رضای خداست، همه چیز هست و آنجا که نیست، هیچچیز نیست.
در روز مرگش و روز خلافتش حرفهایش یکی است. خطبــۀ علـی در روز خلافـتش، آن روز کـه دنیــا بــا تمــام زیباییهایش به علی رو میکند، مانند روزی است که میخواهد بمیرد. برای اینکه دنیا برای او رسالت است، امانت است، دنیا برای علی وسیلۀ کار است. در حال غضب و آرامش هم یکنواخت است.
در یک روایت هست که وقتی علی روی سینه عمروبـنعبـدود نشست، عمروبنعبدود آب دهانش را بر صورت حضرت انداخت و به حضرتْ فحش داد، به مادر حضرت فحش داد. حضرت برخاست و قدم زد. حالا مردم در گرد و غبار منتظرند ببینند سرانجام نبرد چه شد. قدم زد و قدم زد تا غضبش فرونشست. آمد سر عمروبنعبدود را برید. برای چه این کار را میکند؟ به این دلیل که وقتی از این جسارت عصبانی شد، فکر کرد مبادا این دستی که جز برای خدا حرکت نمیکند، به سبب خشمِ شخصی، قدری قویتر و تندتر حرکت کند.
چرا یداللَّه میشود؟ چـرا علی یداللَّه میشود؟ بـرای اینکه اگر خدا دستی داشت ـ تَعَالَی اللّه عَمّا یَقُولُ الظّالِمُونَ ـ خدا دست ندارد، اگر خدا دستی داشت، همانگونه میزد که دست علی میزند. اگر خدا دستی داشت، همان شمشیری بود که علی میزد. اگر خدا دستی داشت، همان پولی بود که علی میداد. این است که یداللّه شده. این دست جز به ارادۀ خدا حرکت نمیکند. این قلب جز با محبت خدا نمیتپد. این اشک جز برای خدا نمیریزد. از این روست که علی «یداللّه الباسطه» هم نامیده شده. این علی است.
می گوییم علی امام ماست، اما امام یعنی چه؟ / ما چقدر به او شبیه هستیم؟
حالا ما هم شیعۀ علی هستیم. مـا میگوییم علی امام ماست. امام یعنی چه؟ امـام یعنی پيشوا. نماز جماعت خواندهاید. نماز جماعت که میخوانند، امام وقتی که میگوید: «اللّه اکبر»، مأموم هم میگوید: «اللّه اکبر.» رکوع که میکند، مأمومین رکوع میکنند. سجود هم میکند، سجود میکنند؛ یعنی پیروی کردن. ولایت ما از علی هم به همین معناست.
خوب، علی امام ماست. علی چگونه بود؟ این که گفتیم، قطرهای از مظهر شخصیت علی بود که به زبان بنده در این مکان مقدس جاری شد. آیا تا کنون امام را دیدهاید که در قیام باشد و مأمومین او در حال سجود؟ و یا امام در سجود باشد و مأمومین ایستاده باشند؟ آیا میگویی این آقا امام اینهاست، میگویی یا نمیگویی؟ البته که نمیگویی. این مسخره است. باید بررسی کنیم که ما چگونه مأمومین این امامیم؟ علی شجاع، ما ترسو؛ علی کریم، ما بخیل؛ علی خوشاخلاق، ما بداخلاق؛ علی توانا، ما ترسو و طماع؛ علی صادق و الی آخر. معنای امامت چیست؟ علی، همانطور که گفتیم، سرّ کمالش ایمانش است. راهی است که برای ما هم باز است. این راهی است که علی رفت. بفرمایید شما هم بروید. علی صد درجهاش را رفت و آن شد، تو یک درجهاش را برو و یک صدم علی بشو. راه باز است برای همه. باز نیست؟
ما کمال علی را در ایمانش میدانیم. بـا ایمان به خـدا و ازدیاد این ایمان، میتوانیم راه علی را برویم.
اما ما چه کردهایم؟ ما که شیعۀ علی هستیم و باید از او پیروی کنیم، چه کردهایم؟ بعضیهایمان، نمیگویم همهمان، صادقانه پیروی نکردهایم. خوب، حالا که نکردیم چه از دستمان رفته است؟ عزت و شرافت و هدایت و نجاتی که باید برای شیعۀ علی(ع) باشد، مهجور مانده است. حرفی ندارم، ولی مصیبت کجاست؟
آیا از طریق ما شیعیان می توانند علی(ع) را بشناسند؟ / مصیبت بزرگ علی در شیعیانش است
ای علیدوست، ای کسی که برای خاطر علی(ع) بر سر میزنی، به سوگ مینشینی؛ ای کسی که برای علی جمع میشوی و چراغ روشن میکنی؛ ای کسی که برای علی اشک میریزی؛ ای کسی که با شنیدن منقبت علی(ع) دلت شاد میشود، بشنو و بترس و بلرز از این حرف. علی را اگر امروز دنیا بخواهد بشناسد، چطور میشناسد؟ دو راه دارد که دنیای امروز علی را بشناسد. یک راه از تاریخ میرود و کتابها را میبیند و علی را از راه تاریخ میشناسد. یک راه دیگر هم امروز برای شناختن علی هست. اگر آمدند و گفتند که علی را چطور میشود شناخت، میگویند میرویم از پیروانش میشناسیم. فرض کنیم یک نفر میخواهد علی را بشناسد. میخواهد پیروان علی، مأمومین علی، دنبالهروهای علی، شیعیان علی را بشناسد، تا علی را بشناسد. چه میبیند؟ آیا علم میبیند؟ آیا تقوا میبیند؟ آیا علاقه به یتیمی که در علی بود، میبیند؟ آیا خدمت به مردمي میبیند که در علی میدید؟ آیا شجاعت و صراحتی میبیند که در علی(ع) میدید؟ به هوش باش، چگونه میخواهی علی را بشناسانی؟ آیا شجاعت و صراحتی را میبیند که در علی بود؟
یکی از دوستان ما میگفت که علی سه تا مصیبت داشت. خوب گوش بدهید آقایان. علی سه تا مصیبت داشت: اول مصیبتش دربارۀ شخص خودش است. کسانی حقش را غصب کردند، اذیتش کردند، کشتند. این مصیبت چند سال طول کشید؟ سی سال، چهل سال، پنجاه سال. مصیبت دوم مصیبتش دربارۀ اولادش است. امت با اولاد علی بد رفتار کردند. کشتند، فراری دادند، اسیر کردند. هر کاری خواستند کردند. اما این هم چند سال طول کشید؟ این هم دویست سال طول کشید... سیصد سال طول کشید. بیشتر شد؟ نه، تمام شدند امامان.
مصیبت بـزرگ علی در شیعیانش است. اینهایی که ننگ ابــدی برای آن سرور هستند. اینهایی که یکیشان کافی است که بگویند علی باطل بوده و هرچه میگفت، درست نبوده است.
درست است امروز ما ننگ دامان علی بشویم؟
عقبافتادهترین شهرها شهرهای شیعه باشد؟
نسبت بیسوادی در بین شیعیان از همه بیشتر باشد؟
معاملۀ بازارها از همهجا بدتر باشد؟
راست کمتر باشد؟ صلۀ رحم کمتر باشد؟
یتیم بیشتر باشد؟ فقیر بیشتر باشد؟
آخر این چه بساطی است؟ این چه زندگیای است که ما داریم؟ این چه پیروی از علی است که ما داریم؟ برگردید آقایان، عمر ما به پایان میرسد. یک روز زودتر یا یک روز دیرتر. باید تلاش کرد. ما امروز پشت نمایشگاه گذاشته شدهایم. آقا سابقاً دنیا به هم ارتباط نداشت، هر غلطی که ما در دلمان میکردیم، در مملکت خودمان میکردیم، کسی به ما نگاه نمیکرد. امروز جامعۀ ما در دنیا منعکس است. هرچه بکنیم، همهکس میبیند. هر اخلاقی داشته باشیم، همهکس حس میکند. هر روشی داشته باشیم، مشخص است. به نام علی تمام میشود. ما شیعۀ علی هستیم. نباید دشمن او باشیم و امیدوارم که نباشیم. به حق خودش و به ایمان خودش. والسلام علیکم.
امام موسي صدر در سال 1350 در سفری به كاشان و در دیدار با برخی از علما و روحانیون این شهر درباره شخصیت و زندگی اميرالمؤمنين(ع) سخنرانی کرده است. قسمت هایی از فایل صوتی سخنان امام صدر در این مجلس روزهای گذشته در خبرآنلاین منتشر شد که می توانید با عناوین «چرا حضرت علی(ع) را "دست خدا" می نامند؟» و «چرا حضرت علی(ع) را "دست خدا" می نامند؟» بشنوید.
متن کامل این سخنرانی در کتاب «انسان آسمان» که توسط موسسه فرهنگی تحقیقاتی به چاپ رسیده، منتشر شده است. به مناسبت سالروز عید غدیر و ابلاغ ولایت حضرت علی(ع) متن کامل سخنان ایشان باز نشر می شود که در ادامه می خوانید.
«علی(ع) موحد بود و بس»
دربـاره امیـرالمؤمنیـن بحثهای زیـادی شـده. شما حتما هـر کدامتان صدها منبر دربارۀ این امام بزرگ شنیدهاید. هرکدام از شما صدها منقبت و روایت و فضیلت از این مرد در ذهن دارید. هرکدام از شما کتاب یا کتابهای فراوانی دربارۀ این امامِ نامی، پیشوای بزرگ انسانها، در خانه دارید. بنابراین، ما چه میتوانیم بگوییم که تازه باشد؟
دربارۀ امیرالمؤمنین حرف تـازهای نداریم. شنیدهام ایـن روایت را، البته خودم ندیدهام، که در شب معراج حضرت رسول اکرم، در آن شهودی که داشتند، به هر معنایی که شهود حضرت در شب معراج تفسیر شود، میبینند هزاران شتر و هزارانهزار کتاب در حال حرکت است. وقتی از آنها میپرسد، گفته میشود اینها فضایل علی است. حالا چه این روایت درست باشد چه نادرست، اگر ما خودمان بیاییم و حساب کنیم و کتابهایی که دربارۀ امام ما نوشته شده جمع کنیم و بار شتر کنیم، آیا صدها قطار شتر از این کتابها به وجود نمیآید؟ آیا کتابخانههای عظیم دربارۀ امام نوشته نشده و وجود ندارد؟ بنده عرض میکنم که تنها در کتابخانۀ مرحوم سید حامد حسین حلّی، صاحب کتاب عبقات الأنوار بیشتر از صدهزار جلد کتاب در مورد امیرالمؤمنین وجود داشته. این در یک کتابخانه است.
تصور نکنید آنها که کتابهایی دربارۀ امیرالمؤمنین نوشتهانـد، همه پیروان او هستند یا همه شیعیان اویند. آنچه مسیحیان و سنیان و سایر فرَق دربارۀ علی(ع) نوشتهاند، خیلی بیشتر از آن چیزی است که شیعه نوشته است. تعبیراتی که بزرگان مسیحی دربارۀ امیرالمؤمنین میکنند، آنقدر جالب است که هیچوقت از ذهن خوانندگان این کتابها فراموش نمیشود.
کدام بُعد امام را مورد بحث قرار دهیم؟ بنده، برحسب ذوقم، نکتهای را برای صحبتم مورد توجه قرار دادهام، که به نظرم نکتۀ آموزندهای است؛ جنبۀ تربیتی دارد و به کار زندگی روزمرۀ ما میخورد. امیدوارم هدیۀ متواضعانهای از من به پیشگاه مقدسش باشد. نخست یک مقدمۀ کوتاه میگویم.
صفات انسان، یعنی صفاتی که انسان به آنها متصف میشود، گاهی به صورت عادت درمیآیند. به اصطلاح علمای ما، برای انسان ملکه میشود. مثلاً گاهی اوقات میبینید آدمِ بخیلی، آدمِ خسیسی، به قول خود ما پول سنگینی را برای یک مدرسه، یک بیمارستان، یک مسجد، یا به یک خانوادۀ فقیر میدهد. ناگهان در عمرش یک حالتی برایش پیدا میشود و این کار را انجام میدهد. این را در اصطلاح علما «حال» میگویند، قبل و بعد هم دیگر ندارد. از اولِ عمرش تا امروز بخیل بوده، از فردا هم تا آخرِ عمرش بخیل خواهد ماند. امروز برقی زده و این شخص کرَمی کرده است. گاهی آدمها اینگونه هستند. اما برخی انسانها به حسب طبعشان کریماند، یعنی به کرَم عادت دارند. انسان کریم هرچه به دستش بیاید میدهد. برایش فرق نمیکند، به مورد باشد یا بیمورد، به اهل یا به نااهل، به فقیر میدهد به غنی هم میدهد. داشته باشد میدهد، نداشته باشد هم میدهد. این را میگویند صفتِ «عادت»، میگویند «ملکه.» ملکه یعنی صفتی در انسان هست که انسان بدون فعالیت و بدون صعوبت و مشقت میتواند کارهایی را انجام دهد. این صفات از او صادر میشود. این را ملکه میگویند.
البته، مثال که میزنیـم میگوییم مثلاً حاتـم طایـی کریـم بوده. کریم بوده یعنی چه؟ یعنی یک روز پول داده به فقیر؟ نه. یعنی هرکس وارد خانهاش شده گفته اهلاً و سهلاً. هرکس مهمانش شده به او احترام گذاشته. هرکس از او چیزی خواسته به او داده. دیگر مالک هیچ چیزش نیست. نمیتواند خودش را نگه دارد. صفتش است. ملکهاش است. این را ملکه میگویند. یا مثلاً میگوییم که عمرو بن معدیکرب یا رستم یا زیگفرید. هر کشوری قهرمانی دارد، قهرمانی که شجاع است. «شجاع است» یعنی چه؟ یعنی در مقابل بنده شجاع است؟ نه. یعنی پیش قوی شجاع است، پیش ضعیف شجاع است، پیش دشمن شجاع است، پیش دوست شجاع است، همهجا شجاع است. شجاعت در شخص شجاع مثل نور خورشید از او میتراود، بدون اختیار و توجه. این را ملکه میگویند.
صفات علی(ع) منشا دیگری دارد / چگونه در ائ هم شجاعت و هم ترس هست؟
دربارۀ امیرالمؤمنین(ع) ما میخوانیم که کریـم است، شجاع است، رئوف است، رحیم است. میخوانیم که علی نسبت به یتیم آنگونه است، نسبت به دین آنچنان غیور است. همۀ صفاتی که دربارۀ امیرالمؤمنین میخوانیم، فکر میکنیم که علی عبارت است از هفت و هشت حاتم طایی و سحبان و رستم و معدی کرب. اگر دهها تن از این قهرمانان تاریخ را بجوشانیم و یک وجود تازه به وجود بیاوریم، این میشود علی. اینگونه تصوری از علی داریم. علی شجاع است، یعنی دارای ملکۀ شجاعت است، یعنی سر نترس دارد. اگر گفتیم علی کریم است، یعنی دست و دلش باز است، یعنی نمیتواند چیزی داشته باشد و به کسی ندهد. اینچنین فکر میکنیم. در حالی که بنده خیال میکنم مطلب چنین نیست. علی شجاع هست، اما نه مثل رستم و عمرو بن معدیکرب. علی کریم است، اما نه مثل حاتم طایی. علی فصیح است، اما نه مثل سحبان. علی غیور است، اما غیرتش مثل غیرتهای ما نیست.
علی صفاتش منشأ دیگری دارد. اما چگونه؟ نگاه اجمالی به زندگی مولا به ما مناظر عجیبی نشان میدهد. به ما نشان میدهد که علی گاهی خیلی شجاع است، گاهی خیلی ترسوست. علی گاهی خیلی کریم است، گاهی خیلی بخیل به نظر میآید. علی گاهی خیلی غیور است، گاهی خیلی صابر است. علی گاهی خیلی متواضع است، گاهی هم خیلی متکبر. میپرسید چگونه؟
بنده برای شما به کلام خودش استشهاد میکنم، تا ببینید علی صفاتش بهگونهای دیگر است. یک عالَم دیگر است. میگوییم علی شجاع است. در اینکه دیگر شکی نیست. علی اسداللَّه غالب است. خودش میگوید: «وَاللّهِ لَو تظاهَرَت العَرَبُ عَلَی قِتالی لَما وَلَّیتُ.» اگر تمام عرب پشت به پشت هم بدهند و به جنگ من بیایند، من فرار نمیکنم. یک جای دیگر میگوید: «ما أُبالِی دَخَلتُ إلَی المَوتِ أَوخَرَجَ المَوتُ إلَیَّ.» برای من فرقی نمیکند که من در کام مرگ فرو روم یا مرگ به من حمله کند. مرگ برایش وحشتی ندارد. این اسمش شجاعت نیست؟
حضرت رسول اکرم(ص) دربـارۀ امیـرالمؤمنیـن میفرمایـد: «وَاللّهِ أَنَّهُ جَیشٌ فِی سَبیل اللّهِ.» به خدا سوگند علی یک لشکر در راه خداست. این شجاعت اوست. حالا همراه ما بیایید و شبهای علی را تماشا کنید. از زبان ضرار، یکی از دوستان نزدیک حضرت امیرالمؤمنین، میشنویم. ضرار از حضرت علی برای معاویه تعریف میکند: «لَقَد رَأَیتُهُ فِی بَعضِ مَواقِفِهِ وَقَد أرخَی اللیَّلُ سُدُولَهُ وَهُوَ قائِمٌ فِی مِحرابِهِ قابِضٌ عَلَی لِحیَتِهِ یَتَمَلمَلُ تَمَلمُلَ السَّلِیم وَیَبکِی بُکاءَ الحَزِین وَیَقُولُ... آه، مِن قِلَّةِ الزّادِ وَطُولِ الطَّریقِ وَبُعدِ السَّفَرِ وَعَظِیمِ المَورِدِ.» معاویه، باید شبهای آن علی شجاعی را که آتشی در کام دشمنان است، ببینی. اگر شب او را میدیدی، میدیدی ایستاده است، ریشش را به دستش گرفته، روی زمین میغلتد و مثل مارگزیده ناله میکند و میگوید: ...خدایا، آه از راهِ دور و کمی بضاعت و وحشت آینده.
پس کجـا رفت آن شجاعت؟ میپـرسیم: ای علیِ شجـاع، چـرا اینجا شجاع نیستی؟ تو که میگفتی من از مرگ نمیترسم، چرا اینجا مثل مارگزیده به خود میپیچی؟ چطور مثل زن گریه میکنی؟ شجاعتت کجاست؟ جواب این حرف چیست؟ آیا حالا میتوانید بگویید که علی شجاع است؟ حالا برای شما صفت دیگر حضرتش را شرح میدهم.
میگوییم علی کریم است. دشمنش معاویه در وصف کرمش میگوید: «اگر علی دو انبار داشته باشد، یکی از آنها پر از طلا و دیگری پر از کاه، اول آنکه طلاست تمام میشود و بعد، انبار کاه.» این کرم علی است. علی تا زمانی که طلا دارد، نمیتواند کاه بدهد. کرمش را از دشمنش میشنویم. از آن طرف، همین علیِ کریم را، همین علی که دنیا به قدر یک استخوان مرده در نظرش ارزش ندارد، همین علی که پول برایش مانند خاک است یا از خاک بیارزشتر، در جای دیگر میبینیم که برادر گرسنه و نابینایش، عقیل، در مقابلش ایستاده، میخواهد اندکی افزونتر از سهمیهاش از او پول بگیرد. ببینید با او چه کار میکند؟
برای شما عین عبارت را میخوانم: «وَاللَّهِ لَقَد رَأیتُ عَقیلاً وَقَد أملَقَ حَتّی استَماحَنی مِن بُرِّکُم صاعاً وَرَأیتُ صِبیانَهُ شُعثَ الشُعُور غُبرَ الألوانِ مِن فَقرِهِم، کَأنَّما سُوِّدَت وُجُوهُهُم بِالعِظلِم.» میگوید: عقیل آمد پیش من و تملق گفت. از من میخواست که از خزانۀ شما، از بیتالمال شما، چیزی به او بدهم. نگاه کردم دیدم موهای بچههایش از فقر خاکی شده و رنگشان از کمی غذا به سیاهی گراییده. بیچاره است. از صورت خودش و بچههایش آثار فقر هویدا بود. این عقیل را من دیدم. «وَعاوَدَنی مُؤَکِّداً، وَکَرّرَ عَلَیَّ القَولَ مُرَدِّداً، فَأصغَیتُ إلَیهِ سَمعی، فَظَنَّ أنّی أبیعُهُ دینی، وَأتَّبِعُ قِیادَهُ مُفارِقاً طَریقَتی.» به حرفهایش گوش دادم. مکرر آمد و رفت. پس در اثنایی که به سخنانش گوش میکردم، دچار خطا شد و پیش خود گفت: هان! دل برادرم به رحم آمده. حالاست که به من از خزانۀ مسلمین و از بیتالمال چیزی بدهد. اکنون محبت و عاطفۀ برادری در قلب سنگین علی اثر کرده و او مرام خود را فراموش میکند. آمد پیش من. کور هم بود. چه کارش کردم؟ «فَأحمیتُ لَهُ حَدیدَةً.» آهنی را داغ کردم. «ثَمَّ أدنَیتُها مِن جِسمِهِ.» به دستش نزدیک کردم، «لِیَعتَبرَ بِها» تا عبرت بگیرد.
هُرم آتش موجب شـد که ایـن عقیـل کور و مستمنـد دستش را که برای گرفتن طلا دراز کرده بود، فوراً پس بکشد و ناله کند: «فَضَجَّ ضَجیجَ ذی دَنَفٍ مِن ألَمِها وَکادَ أن یَحتَرِقَ مِن مِیسَمِها.» فریاد میکشید که برادر، من را میخواهی بسوزانی؟ من از تو پول میخواهم، پول که نمیدهی هیچ، میخواهی مرا با آتش بسوزانی. «فَقُلتُ لَهُ: ثَکَلَتکَ الثَواکِلُ، یا عَقیلُ أ تَئِنُّ مِن حَدیدَةٍ أحماها إنسانُها لِلَعبِهِ، وَتَجُرُّنی إلی نارٍ سَجَرَها جَبّارُها لِغَضَبهِ أ تَئِنُّ مِنَ الأذی وَلا أئِنُّ مِن لَظی؟...» به او گفتم: ای عقیل، تو از هرم آتشی که به دستت نزدیک کردم، فرار میکنی. از آهنی که داغ کردم و به دستت نزدیک کردم، مینالی. پس چگونه میخواهی مرا در آتشی افکنی و بسوزانی که جبار آسمانها و زمین گداختهاش کرده و شعلهورش ساخته؟ تو از اذیت مینالی، اما متوقعی که من از زبانۀ آتش جهنم ننالم؟
ایـن موضـع علی(ع) در مقـابل عقیل است. کـرم علی کجاست؟ علی که دریای طلا را قبل از کاه میبخشد، چگونه در حق عقیل این کرم را نمیکند؟ این هم سؤال دوم. کرمش در جایی آنگونه و جایی دیگر گونهای دیگر است.
جای دیگـر از نمونۀ کـرم نداشتنش: علی خلیفه شـد. دیـد کـه بیتالمال را خلیفۀ قبلی تقسیم کرده. اراضی مسلمین را بین مردم و خویش و قومهای خودش تقسیم کرده. چه کار کرد؟ او که مسئول نبود، میخواست با بزرگواری خودش مسئله را حل کند، اما نکرد. فرمود: «ألا إنَّ کُلَّ قَطِیعَةٍ أقَطَعَها عُثمانُ أو مالٍ أخَذَهُ من بَیتِ مالِ المسلمینَ فَهُوَ مردودٌ عَلَیهِم.» هرچه خلیفۀ پیشین از مال خدا به کسی داده و تقسیم کرده و هر زمینی را که به کسی بخشیده، باید برگردد. من ساکت نمیشوم که این مال دست شما باشد. «فإنَّ الحَقَّ القَدِیم لا یُبطِلُهُ شَیٌء.» حق مشمول مرور زمان نمیشود، حقِ مردم با سند باطل نمیشود. «وَلَو وَجَدتُهُ وَ قَد تَزوَّجَ بِهِ النساءُ وَ فُرِّقَ فِی البُلدان لَرَدَدتُهُ إلَی حالِه» ولو مهر زنانتان هم کرده باشید، من باید برگردانم. اینطور کار میکرد. آن کرمش، آن هم انصافش. حالا میتوانی بگویی علی کریم بود؟ حاتم طایی این کار را نمیکرد. پس چرا علی چنین کرد؟ این سؤال بنده است. امروز میخواهم با بیان جوابش نتیجۀ تربیتی برای خودمان بگیرم.
مثال سوم: علی رئوف بود. دلنازک بود. یتیم را که میدید، میلرزید و گریه میکرد. پس از جنگ صفین زنی را دید که مشکی بر دوش دارد و ناله میکند و میگوید: خدایا تلافی کن و حکم کن بین من و اباالحسن. داستانش را شنیدهاید. مشک را از دوش آن زن برمیگیرد و به خانه میرساند. فردا هم غذا برای بچهها میآورد و به آن زن میگوید: تو غذای بچهها را طبخ میکنی یا من؟ زن میگوید: من خمیر میکنم، تو با بچهها بازی کن. خمیر که درست میشود، حضرت بچهها را بازی میدهد و سرشان را گرم میکند. بعد به او میگوید: ای عبدالله، تنور را آتش کن. وقتی که تنور را روشن میکند، صورتش را روبهروی آتش میگیرد و میگوید: «ذُق یا عَلِیُّ، هَذا جَزاءُ مَن ضَیَّعَ الأَرامِلَ وَ الَیتامی.» بِچِش این آتش را، مبادا زمانی یتیمهای مردم را فراموش کنی، مبادا فقرای همسایه از یادت بروند. اگر چنین کاری کردی، این جزایت است.
این علیِ رئوف کـه در مقابـل آلام و دردهـای جامعهاش گریـه میکند و مینالد و در مقابل مصیبتها بیچاره است، همین علی(ع) را میبینید که در جنگ بنیقریظه، به امر پیامبر، نهصد نفر یهودی را یکروزه گردن میزند. به معیارهای ظاهری سنگدلتر از این سراغ دارید؟ کجاست آن کرم؟ کجاست آن رأفت؟ کجاست آن رقت روحی؟ کجاست آن دلنازکی؟ ابداً وجود ندارد. اینجا میبینید شمشیر را کشیده در جنگ، «کالنارِ فی الخَشَب»، مثل آتش در خرمنِ خشک میتازد. حالا میتوانی بگویی علی دلنازک است؟ کجایش دلنازک است؟
علی فصیـح است. بلـه، هیـچ شـک نداریـم کـه علی یکـی از فصحای بزرگ، بلکه بعد از پیامبر افصح عرب است. یکی از دانشمندان بزرگ لبنانی، که مسیحی است، فصاحت علی را اینگونه تعبیر میکند و میگوید: «کانَ شَدِیداً قاصِفاً مُزنجراً کَالرَّعدِ فِی اللَّیلِ.» خطبههای علی مثل غرش شیر در شبهای تاریک شکننده است و هر نیروی منحرفی را در مقابل خودش خرد میکند. این صدای علی است و این منطق علی است. اما، در مقابل، گاهی او را ساکت میبینی و مضطرب مییابی: وقتی که در پیشگاه خدا میایستد، وقتی دعا میخواند، وقتی که شب ناله میکند، آنچنان ساکت میشود که گویی اصلاً در قید حیات نیست تا حرف بزند. کجاست آن فصاحت علی؟
این علی متواضع، که مقابل کوچکترین خلق خـدا تکبر نشان نمیدهد، این علی که پیامبر به او ابوتراب میگوید، این علیِ خاکآلود و خاکنشین، گاهی اوقات آنقدر در برخورد با دشمنان خدا متکبر میشود که یکی از رقبایش به او میگوید: یا اباالحسن، این غرور و کبر که در سرِ توست برای چیست؟ علی که متواضع بود، چطور شد که اینجا متکبر شد؟ چگونه باید این مسئله را تفسیر کنیم؟
علی دنیاطلب، علی که به دنیا میگوید: «غُرّی غَیری... قَد طَلَّقُتکِ ثَلاثاً» علی که میگوید: «وَاللهِ لَو أُعطیتُ الأقالِیمَ السَّبعَةَ بِما تَحتَ أَفلاکِها عَلَی أن أعصِیَ اللهَ فِی نَملَةٍ أَسلُبُها جُلبَ شَعِیرَةٍ ما فَعَلتُه.» علی که میگوید: اگر دنیا را به من بدهند که یک پوست جو را از یک مورچه بگیرم، نمیگیرم، علی که میگوید: دنیا کمتر است از یک برگ در دهان یک ملخی، این علی که دنیا برایش پشیزی ارزش ندارد، میبینید که بعد از مرگِ پیغمبر مطالبۀ خلافت میکند. به دنبال خلافت میرود. در خطبهاش میگوید: «لَقد تَقَمَّصَها فُلانٌ وَإَنَّه لَیَعلَمُ أَنَّ مَحَلِّی مِنها مَحلُّ القُطبِ مِن الرَّحَی یَنحَدِرُ عَنِّی السَّیلُ وَلا یَرقَی إلیَّ الطَّیرُ.» سعی میکند خلافت را به دست بیاورد، قبل از اینکه منحرف شود از راه خودش. ای علی، تو که از دنیا گریزان بودی، چه شد حالا طالب خلافت شدی؟ این سؤال در پیش ما جلوه میکند.
همچنین، گاهی او را غیور میبینیم و گاهی او را صبور میبینیم، به حسب تعبیر خودش که میگوید: «فَصَبُرتُ وَفِی العَینِ قَذَی وَفِی الحَلقِ شَجَی، بَیَن أن أرَی تُراثَ مُحمَّدٍ(ص) نَهباً.» میبینیم در مقابل این غیرتاللّه زنش را، دختر پیغمبر را، میزنند و صبر میکند. کو غیرتت یا علی؟ فاطمۀ زهرا برمیگردد و آن خطابه را که حتماً شنیدهاید، میگوید: «اشتَمَلتَ شَملَةَ الجَنِینِ وَقَعَدتَ حُجرَةَ الظَّنِینِ.» آن تعبیراتی که سنگ را آب میکند فاطمۀ زهرا به او میگوید. هیچ چیزی نمیگوید. چطور شد؟ کو غیرتش؟ و همچنین در همۀ موارد.
با ایـن مقدمـات، اینک میتوانی بگویـی علی عبـارت است از حاتم و سحبان و عمروبنمعدیکرب و رستمی که با هم جوشاندهاند و حاصل آن شده حضرت ابوالحسن؟ شده علی؟ نه. پس درمییابیم که منشأ شجاعت و کرم و غیرت علی، آن ملکات نفسی نیست. پس چیست؟ چرا علی اینگونه است؟ چون علی مؤمن است. پاسخْ همین یک کلمه است. علی شجاع است، چون مؤمن است. ایمان به خدا، مصدر تمام صفات و کمالات علی است؛ ایمان به خدا و دیگر هیچ.
ایمان علی، سّر تناقض صفاتش است / ما درباره خدا چه عقیده ای داریم و خدای ما چگونه است؟
حالا این بحث را تشریح میکنم، تا ببینیم چه نتیجهای ميتوانيـم از آن بگیریم. ایمان به خدا. آقایان، چشم بپوشید از کسانی که نام مؤمن را بر خود گذاشتهاند. اگر کسی مؤمن بود، شجاع هم هست، دلیر هم هست، کریم هم هست، غیور هم هست، رئوف هم هست. اما در کجا؟ آنجا که رضای خدا باشد. اما اگر رضای خدا نباشد، ترسوست، بخیل است. ایمان علی، سرّ تناقض صفاتش است.
اولاً، ببینید ایمان چگونه میتوانـد منشأ صفات عالیـه شود، آیـا ایمان سبب این همه معجزات است؟ بله. به این آیه توجه بفرمایید: «أَلا إِنَّ أَوْلِیَاء اللّهِ لاَ خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلاَ هُمْ یَحْزَنُونَ.» پس، به تعبیر قرآن، ایمان سبب نترسیدن میشود. به آیاتی که دربارۀ صفات متقین است، نظری بیندازیم: «وَعِبَادُ الرَّحْمانِ الَّذِینَ یَمْشُونَ عَلَی الْأَرْضِ هَوْنًا وَإِذَا خَاطَبَهُمُ الْجَاهِلُونَ قَالُوا سَلَامًا.» آیاتی که دربارۀ صفات متقین آمده، آیاتی است که از بِرّ سخن میگوید: «لَّیْسَ الْبِرَّ أَن تُوَلُّواْ وُجُوهَکُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ.» از قرآن استفاده میکنیم که ایمان به خدا منشأ تمام صفات کمالی انسانی است. آقایان، این حرف را کوچک نشمرید. خواهش میکنم. این اساس پیشنهاد و تعبیر ماست. ما اگر مؤمن به حق شدیم، همهچیز داریم. قدری توجه بفرمایید به این عرضم، تا برسیم به نتیجۀ اساسی که از تمام این بحثها و تلاشها خواهیم گرفت.
ایمان به خدا یعنی چه؟ ایمان به خدا یعنی من معتقد باشم که خالق جهان خداست. این اعتقادم از حد زبانم تجاوز کند و قلبم هم ایمان داشته باشد؛ زبانم، خونم، پوستم، احساسم هم ایمان داشته باشد. هم در حال غضب و هم در حال عصبانیتْ ایمان داشته باشم. در حال ترس و وحشت هم ایمان داشته باشم. خلاصه، اگر ایمان به خدا تمام وجود مرا فراگرفت، نتیجه چه میشود؟ در این باره نکتۀ دیگری را هم باید اضافه کنم. ایمان به خدا، چه خدایی؟ ما دربارۀ خدا چه عقیدهای داریم؟ خدای ما چگونه است؟ خدای ما «لَهُ الأسماء الحُسنی وَ الأمثالُ العُلیا»ست، خدای ما عالم است، عادل است، رئوف است، رحیم است، جبار است، متکبر است، خالق است، رازق است. این چنین نیست؟ اینها را ما برای خدا قایل نیستیم؟ خوب، حالا اگر ما معتقد به چنین خدایی بودیم، اگر باورمان از زبانمان تجاوز کرده بود، قلبمان هم «ینادی بالایمان» داشت، فریاد ایمان میزد، آن وقت چه میشود؟ آن وقت باور میکنیم که خدای مقتدری هست، که بر این جهان حکومت میکند، ظلم به کسی نمیکند، این جهان بر اساس عدل و حق قائم است، این دنیا پر از خیر و برکت و زیبایی است، این دنیا پر از خیر و حق است. در این صورت چه میشود؟
یـک مثال کوچک میزنـم. اگر رفتید بـه مدرسهای و دیـدیـد مدرسه منظم است، چه میگویید؟ میگویید مدیر مدرسه آدم منظمی است. نمیگویید؟ اما اگر یک آدم غیرمنظم و بلبشویی مدیر مدرسهای شد، بینظمی مدیر در مدرسه اثر میگذارد. بینظمی خانم در خانهاش اثر میگذارد. کدبانوییاش در خانه اثر میگذارد. خوبی و رشوه نگرفتن رئیس اداره در حسن مدیریت آن اداره اثر میگذارد و مؤسسات منظم میشود. صفات عالیۀ رئیس هرگونه که باشد، بر تمام امور مؤسسهاش منعکس میشود. ما که اعتقاد داریم خدا عادل و عالم و حیّ و رئوف و رحیم است، اینچنین خدایی این جهان را اداره میکند، پس این جهان سرشار از حق و خیر و عدل و جمال و علم و فضل و عدل است. آن وقت چه میشود؟ این صفات و کمالات در من که فردی از این دنیا هستم و جزئی از این جهان هستم، بهطور طبیعی جلوه میکند. من هم دیگر از کسی نمیترسم، برای چی؟ برای اینکه معتقدم: «لا مُؤَثِّرَ فی الوُجودِ إلاّ هُو.» من معتقدم که مرگ من به دست خداست. پس، از چه میترسم؟ من معتقدم که عالم منظم است، پس از بلبشو وحشتی ندارم. چرا آدم بخیل است؟ از ترسِ فقر. اگر من ایمانم به خدا بود، که او رزاق است، از فقر نمیترسم.
اندکی دقت کنید. اگر دقت کنید و تحلیل کنید، میبینید تمـام صفات خبیثه، از قبیل دروغ و حرص و نفاق و غیبت و بخل، تماماً منشأشان ضعف و حقارت روحی است. حالا بیاییم بررسی کنیم که آدمی چرا دروغ میگوید؟ در این موضوع آدم دروغ میگوید، برای اینکه میخواهد منفعتی به او برسد، اگرچه منفعتِ موهوم؛ پس یا به طمعِ منفعتی دروغ میگوید و یا از ترسِ مضرتی. میترسد از اینکه در موردی گرفتار شود. پدر به بچه میگوید: تو این آب را ریختی؟ میگوید: نه. دروغ میگوید. چرا؟ برای اینکه اگر بگوید بلی، تنبیه میشود. دروغ او از ترس است. پس دروغ گفتن یا از ترس است یا از طمع. ترس و طمع منشأشان چیست؟ ضعف و حقارت روحی است. آدم ضعیف میترسد و آدم فقیر طمع دارد. آدمی که تواناست نمیترسد، آدمی که احساس قدرت روحی دارد، طمع ندارد. پس اگر توانستی ضعف و حقارت روحی یک نفر را از بین ببری، دیگر دروغ هم نخواهد گفت. پس چرا ما دروغ میگوییم؟ چون کوچکیم، بیچارهایم. چرا طمع داریم؟ چون احساس فقر میکنیم، هرچند میلیونها ثروت داشته باشیم. چرا من حرص میزنم؟ برای اینکه قلبم فقیر است.
یک شعر عربی میگوید:
مُستَحدِثُ النعمة لا یَرتَجی أحشائُهُ یَستَوعِبُ الفَقرا
میگوید بعضی از انسانها لئیم هستند، از اینها امیدی نداشته باش. برای اینکه گرسنهاند و احشائشان هم از فقر مینالد. آدم ممکن است، خیلی هم ثروت داشته باشد، باز در پی افزونطلبی باشد. چرا در فکر زیادهطلبی است؟ نمیخواهم از کار منع کنم. کار مقدس است، عبادت است، اما حرص بد است. حرص زدن، این حرص زدن از طمع و احساس فقر به وجود میآید.
پس خلاصۀ سخن این شد که آدمی که خودش را وابسته به خدای بزرگ و توانا و عالم و عزیز میداند، دیگر از چیزی نمیترسد، از فقر نمیترسد، کریم است. این آدم رأفت دارد، به مردم رحم میکند و همچنین... علی از این نوع بود. به همین دلیل در اخبار ما تأکید شده: «تَخَلَّقوا بِأخلاقِ اللَّه.» صفات خدا را داشته باشید. صفات خدا چیست؟ علم است، عدالت است، تقواست، قدرت است، رأفت است و رحمت است. پس اگر کسی ایمان به خدا داشت، منشأ تمام این صفات ایمانش است.
بههمین دلیـل به ما گفتهانـد که نماز بخوانیـم و دربـارۀ نمـاز فرمودهاند: «الصَّلَاة تَنْهَی عَنِ الْفَحْشَاء وَالْمُنکَرِ.» برای چه؟ مگر نماز چیست؟ نماز مصاحبت با خداست، نماز مجالست با خداست، نماز نشستن پیش خداست. این مصاحبت سبب میشود که صفات خدایی را کسب کنیم. آدم از مصاحبش، از معاشرش، رنگ میگیرد. پس علی شجاع نیست، ترسو هم نیست، کریم نیست، بخیل هم نیست. پس علی چیست؟ علی مؤمن است، علی ایمان به خدا دارد. اما ایمانش بسیار است. آنجایی که خدا میگوید: أقبل، فَأقبل؛ آنجا که میگوید: بایست، میایستد؛ برو، میرود؛ بده، میدهد؛ ببخش، میبخشد؛ بترس، میترسد؛ نترس، نمیترسد: تسلیم مطلق در مقابل ارادۀ الهی. رضای خدا منشأ تمام صفات علی است.
حالا ایـن علـی کـه ایمـان کامـل دارد، دربـارۀ خـودش چـه میگوید؟ افتخار به شجاعتش میکند؟ نه. افتخار به کرمش میکند؟ نه. افتخار به غیرتش میکند؟ نه. افتخار به چه میکند؟ افتخار به متابعت محمد، رسول خدا(ص) میکند. افتخار به پیروی دین خدا میکند و میگوید: «وَقَد تَعلَمُونَ مَوضِعی مِن رَسُولِ اللهِ.» شما میدانید من چه ارتباطی با پیغمبر داشتم: «بِالقَرابَةِ القَریبَةِ وَالمَنزلةِ الخَصیصَةِ، وَضَعنی فی حِجرهِ وَأنَا وَلَدٌ یَضُمُّنی اِلی صَدرهِ، وَیَکنُفُنی فی فِراشِهِ وَیُمِسُّنی جَسَدَهُ، وَیُشِمُّنی عَرفَهُ... وَما وَجَدَ لی کَذبَةً فِی قَولٍ، وَلا خَطلَةً فی فِعلِ... وَلَقَد کُنتُ أتَّبِعُهُ اتِّباعَ الفَصیل أثَرَ أُمّهِ، یَرفَعُ لی فی کُلِّ یَومٍ مِن أخلاقِهِ عَلَماً، وَ یَأمُرُنی بِالاِقتِداءِ بِهِ.» میگوید شما میدانید که من با پیغمبر چگونه بودم؟ من شش ساله بودم که رفتم به خانۀ پیامبر. از بچگی به دنبال پیامبر بودم. مرا بغل میگرفت. مرا میبویید. در جنگها همراه او بودم. در صلحش کنار او بودم. در خانه و در جامعه با او بودم. همهجا با او بودم. سپس اینگونه تعبیر میکند: مثل بچه شتری به دنبال شتر، همراه پیامبر میرفتم. هر روز برای من عَلَمی از هدایت برمیافراشت و مرا به پیروی از آن راه وامیداشت. از این رو، مقام من این است.
علی به ایمانش افتخار میکند، به متابعتش: «قُلْ إِن کُنتُمْ تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبِعُونِی.» متابعت پیامبر برای علی اینهمه فضیلت آورده و او را در مقابل خدا تسلیم مطلق کرده است؛ تسلیم مطلق در مقابل اوامر خدا. مقام علی به جایی رسید که پیامبر هنگام نبرد علی با عمرو بن عبدود گفت: «بَرَزَ الإیمانُ کُلُّهُ إلَی الشِّرکِ کُلِّهِ.» همۀ ایمان، همۀ ایمان میدانی چقدر است؟ یعنی به قدری که در قلبهای شما و ما و میلیونها بشر امروز و آینده و گذشته ایمان هست، در ذات علی مجسم شده بود: «بَرَزَ الإیمانُ کُلُّهُ إلَی الشِّرکِ کُلِّهِ.» این مرد علی است. ایمان کلی، ایمان مطلق، ایمان مجسم. کسی که ایمان قوی داشته باشد، شبیه علی میشود. این فضل علی است و به همین دلیل محبت علی جزو دین شده است.
چرا محبت علی(ع) جزو اسلام است؟
چرا قرآن میفرماید: «لا أَسْأَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبَی.» چرا محبت علی جزو اسلام است و هرکس محبتش را نداشته باشد، مسلمان نیست؟ به اتفاق فِرَق، سنیها هم علی را دوست دارند اما پیروی نمیکنند، دوستی علی جزو ایمان است. چرا؟ مگر اسلام دین شخص است؟ دین فرد است؟ نه، اسلام دین خداست. ولی علی ایمان کلی به خداست. اگر کسی دوستش نداشته باشد، خدا را دوست ندارد. در عبارتی میفرماید: «لَو ضَرَبتُ خَیشُومَ المُؤمِنِ عَلَی أن یُبغِضَنِی ما أبغَضَنِی وَلَو صَبَبتُ الدُّنیا بِجَمّاتِها عَلَی المُنافِقِ عَلَی أن یُحِبَّنیِ ما أحَبَّنِی.» میگوید اگر تیغ مؤمن را هم در بیاوری، دماغش را هم با تیغ بزنی که مرا دشمن داشته باشد، ممکن نیست. اگر همۀ دنیا را هم به پیش پای منافق بریزی که مرا دوست داشته باشد، ممکن نیست. «قسیم الجنّة والنار» است، چرا؟ چون هرکس دوستش دارد خوب است، هرکس دوستش ندارد بد است.
ما از خدا اینچنین میفهمیـم. از اســلام ایـنچنین میفهمـیم. امـا چگونه دوستیای؟ دوستیای که حضرت صادق(ع) میگوید. شخصی از حضرت صادق(ع) میپرسد که ما نام شما را بر اولاد خود میگذاریم، آیا این به کمک ما میآید. حضرت میفرماید: بله «و هَلِ الدِّینُ إلَّا الحُبُّ.» آیا دین جز دوستی چیزی هست؟ بعد برای اینکه اشتباه نشود، میگوید: «قُلْ إِن کُنتُمْ تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبِعُونِی یُحْبِبْکُمُ اللّه.» کسی که خدا را دوست دارد، پیرو پیغمبر خداست. بنابراین، ایمان علی و کمال ایمانش موجب میشود که جزو دین شود و پیامبر بفرماید: «لا أَسْأَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبَی.» آن ایمانش است. علی چون ایمان کامل است، واکنشهای متفاوتی در مقابل دنیا دارد. گاه به نظر میرسد که برای دنیا حرص میزند و دنبال خلافت میرود. گاهی هم میگوید: ای دنیا، «غُرّی غَیری...» برو دور شو، من طلاقت دادم. برای چه؟ برای اینکه علی دنیا را فقط برای اقامۀ حق و ابطال باطل میخواهد. اگر در دنیا حقی اجرا نشود یا از باطلی جلوگیری نشود، به درد علی نمیخورد. پس دنیا را برای خدا میخواهد.
میخواهیم به این نتیجه برسیم که شجاعتش بـرای خداست و به امر خداست و به اتکای خداست و ترسش در مقابل خداست. از فقر نمیترسد. اعتماد به خدا دارد. کریم است. امساکش هم برای این است که نمیخواهد مال مسلمان را بگیرد و به برادرش بدهد. طلب دنیایش برای اقامۀ حق و ابطال باطل است. وقتی هم که این هدف حاصل نشود، همهچیز دنیا را رها میکند. در این راه به ابوذر میگوید: «یا أباذَرٍ لا یُؤنِسکَ إلَّا الحَقّ وَ لا یُوَحِشکَ إلَّا الباطِلُ.» به همین دلیل، در تمام زندگیِ علی یک هماهنگی کامل دیده میشود: «وَلَوْ کَانَ مِنْ عِندِ غَیْرِ اللّهِ لَوَجَدُواْ فِیهِ اخْتِلاَفاً کَثِیراً.» علی(ع) با ایمانش بازی نمیکرد. در بازارش همانی بود که در خانه، در خانهاش همانی بود که در جنگ و در جنگش همانی بود که در مسجد مشاهده میشد. یک ذات بود. اینجا و آنجا نمیشناخت. در تمام دنیای خدا، علی ولیّ خدا بود. در همهجا، در مقابل خویش و بیگانه یکنواخت بود. قضیۀ عقیل را خواندیم. قضیۀ بازگشت اقطاعهای عثمان را هم خواندیم. ملاحظه فرمودید که برایش برادر و خویش و بیگانه فرقی نمیکند. آنجا که رضای خداست، همه چیز هست و آنجا که نیست، هیچچیز نیست.
در روز مرگش و روز خلافتش حرفهایش یکی است. خطبــۀ علـی در روز خلافـتش، آن روز کـه دنیــا بــا تمــام زیباییهایش به علی رو میکند، مانند روزی است که میخواهد بمیرد. برای اینکه دنیا برای او رسالت است، امانت است، دنیا برای علی وسیلۀ کار است. در حال غضب و آرامش هم یکنواخت است.
در یک روایت هست که وقتی علی روی سینه عمروبـنعبـدود نشست، عمروبنعبدود آب دهانش را بر صورت حضرت انداخت و به حضرتْ فحش داد، به مادر حضرت فحش داد. حضرت برخاست و قدم زد. حالا مردم در گرد و غبار منتظرند ببینند سرانجام نبرد چه شد. قدم زد و قدم زد تا غضبش فرونشست. آمد سر عمروبنعبدود را برید. برای چه این کار را میکند؟ به این دلیل که وقتی از این جسارت عصبانی شد، فکر کرد مبادا این دستی که جز برای خدا حرکت نمیکند، به سبب خشمِ شخصی، قدری قویتر و تندتر حرکت کند.
چرا یداللَّه میشود؟ چـرا علی یداللَّه میشود؟ بـرای اینکه اگر خدا دستی داشت ـ تَعَالَی اللّه عَمّا یَقُولُ الظّالِمُونَ ـ خدا دست ندارد، اگر خدا دستی داشت، همانگونه میزد که دست علی میزند. اگر خدا دستی داشت، همان شمشیری بود که علی میزد. اگر خدا دستی داشت، همان پولی بود که علی میداد. این است که یداللّه شده. این دست جز به ارادۀ خدا حرکت نمیکند. این قلب جز با محبت خدا نمیتپد. این اشک جز برای خدا نمیریزد. از این روست که علی «یداللّه الباسطه» هم نامیده شده. این علی است.
می گوییم علی امام ماست، اما امام یعنی چه؟ / ما چقدر به او شبیه هستیم؟
حالا ما هم شیعۀ علی هستیم. مـا میگوییم علی امام ماست. امام یعنی چه؟ امـام یعنی پيشوا. نماز جماعت خواندهاید. نماز جماعت که میخوانند، امام وقتی که میگوید: «اللّه اکبر»، مأموم هم میگوید: «اللّه اکبر.» رکوع که میکند، مأمومین رکوع میکنند. سجود هم میکند، سجود میکنند؛ یعنی پیروی کردن. ولایت ما از علی هم به همین معناست.
خوب، علی امام ماست. علی چگونه بود؟ این که گفتیم، قطرهای از مظهر شخصیت علی بود که به زبان بنده در این مکان مقدس جاری شد. آیا تا کنون امام را دیدهاید که در قیام باشد و مأمومین او در حال سجود؟ و یا امام در سجود باشد و مأمومین ایستاده باشند؟ آیا میگویی این آقا امام اینهاست، میگویی یا نمیگویی؟ البته که نمیگویی. این مسخره است. باید بررسی کنیم که ما چگونه مأمومین این امامیم؟ علی شجاع، ما ترسو؛ علی کریم، ما بخیل؛ علی خوشاخلاق، ما بداخلاق؛ علی توانا، ما ترسو و طماع؛ علی صادق و الی آخر. معنای امامت چیست؟ علی، همانطور که گفتیم، سرّ کمالش ایمانش است. راهی است که برای ما هم باز است. این راهی است که علی رفت. بفرمایید شما هم بروید. علی صد درجهاش را رفت و آن شد، تو یک درجهاش را برو و یک صدم علی بشو. راه باز است برای همه. باز نیست؟
ما کمال علی را در ایمانش میدانیم. بـا ایمان به خـدا و ازدیاد این ایمان، میتوانیم راه علی را برویم.
اما ما چه کردهایم؟ ما که شیعۀ علی هستیم و باید از او پیروی کنیم، چه کردهایم؟ بعضیهایمان، نمیگویم همهمان، صادقانه پیروی نکردهایم. خوب، حالا که نکردیم چه از دستمان رفته است؟ عزت و شرافت و هدایت و نجاتی که باید برای شیعۀ علی(ع) باشد، مهجور مانده است. حرفی ندارم، ولی مصیبت کجاست؟
آیا از طریق ما شیعیان می توانند علی(ع) را بشناسند؟ / مصیبت بزرگ علی در شیعیانش است
ای علیدوست، ای کسی که برای خاطر علی(ع) بر سر میزنی، به سوگ مینشینی؛ ای کسی که برای علی جمع میشوی و چراغ روشن میکنی؛ ای کسی که برای علی اشک میریزی؛ ای کسی که با شنیدن منقبت علی(ع) دلت شاد میشود، بشنو و بترس و بلرز از این حرف. علی را اگر امروز دنیا بخواهد بشناسد، چطور میشناسد؟ دو راه دارد که دنیای امروز علی را بشناسد. یک راه از تاریخ میرود و کتابها را میبیند و علی را از راه تاریخ میشناسد. یک راه دیگر هم امروز برای شناختن علی هست. اگر آمدند و گفتند که علی را چطور میشود شناخت، میگویند میرویم از پیروانش میشناسیم. فرض کنیم یک نفر میخواهد علی را بشناسد. میخواهد پیروان علی، مأمومین علی، دنبالهروهای علی، شیعیان علی را بشناسد، تا علی را بشناسد. چه میبیند؟ آیا علم میبیند؟ آیا تقوا میبیند؟ آیا علاقه به یتیمی که در علی بود، میبیند؟ آیا خدمت به مردمي میبیند که در علی میدید؟ آیا شجاعت و صراحتی میبیند که در علی(ع) میدید؟ به هوش باش، چگونه میخواهی علی را بشناسانی؟ آیا شجاعت و صراحتی را میبیند که در علی بود؟
یکی از دوستان ما میگفت که علی سه تا مصیبت داشت. خوب گوش بدهید آقایان. علی سه تا مصیبت داشت: اول مصیبتش دربارۀ شخص خودش است. کسانی حقش را غصب کردند، اذیتش کردند، کشتند. این مصیبت چند سال طول کشید؟ سی سال، چهل سال، پنجاه سال. مصیبت دوم مصیبتش دربارۀ اولادش است. امت با اولاد علی بد رفتار کردند. کشتند، فراری دادند، اسیر کردند. هر کاری خواستند کردند. اما این هم چند سال طول کشید؟ این هم دویست سال طول کشید... سیصد سال طول کشید. بیشتر شد؟ نه، تمام شدند امامان.
مصیبت بـزرگ علی در شیعیانش است. اینهایی که ننگ ابــدی برای آن سرور هستند. اینهایی که یکیشان کافی است که بگویند علی باطل بوده و هرچه میگفت، درست نبوده است.
درست است امروز ما ننگ دامان علی بشویم؟
عقبافتادهترین شهرها شهرهای شیعه باشد؟
نسبت بیسوادی در بین شیعیان از همه بیشتر باشد؟
معاملۀ بازارها از همهجا بدتر باشد؟
راست کمتر باشد؟ صلۀ رحم کمتر باشد؟
یتیم بیشتر باشد؟ فقیر بیشتر باشد؟
آخر این چه بساطی است؟ این چه زندگیای است که ما داریم؟ این چه پیروی از علی است که ما داریم؟ برگردید آقایان، عمر ما به پایان میرسد. یک روز زودتر یا یک روز دیرتر. باید تلاش کرد. ما امروز پشت نمایشگاه گذاشته شدهایم. آقا سابقاً دنیا به هم ارتباط نداشت، هر غلطی که ما در دلمان میکردیم، در مملکت خودمان میکردیم، کسی به ما نگاه نمیکرد. امروز جامعۀ ما در دنیا منعکس است. هرچه بکنیم، همهکس میبیند. هر اخلاقی داشته باشیم، همهکس حس میکند. هر روشی داشته باشیم، مشخص است. به نام علی تمام میشود. ما شیعۀ علی هستیم. نباید دشمن او باشیم و امیدوارم که نباشیم. به حق خودش و به ایمان خودش. والسلام علیکم.