صراط: سالها دارو و دوا نذر و نیاز و دخیل بستن به امامزادهها میگذشت و در تمام این سالها چشمان ملتمس منیره برای شنیدن خندهها و گریههای نوزادی که به کانون کوچک خانوادگیشان امید دهد، میگذشت و در طول این سالها تلاش بیوقفه این زن و مرد جوان هیچگاه کمرنگ نشد.
امید به خدا در دل منیره و وفا روشنایی ایجاد کرده بود که هیچگاه به کمسویی نمیگرائید...
بهارها از زندگی این زوج میگذشت استانهای مختلف را برای مداوای مشکل نازایی سفر کرده بود و در طول همه این روزها و شبها خندههای کودکان فامیل و همسایه در دل این زن و مرد که امروز دیگر پایشان را از میانسالی هم فراتر نهاده بودند آرزوی خنده فرزند را بارها و بارها گره میزد...
گره آرزوهای لبخند کودکانه فرزندی که به سرما و سوت و کوری کانون کوچک خانوادگیشان گرمی و هیاهو ببخشد آنها را برای پوشیدن کفشهای پولادینی که بتوانند در مسیر سخت درمان برای رسیدن به آرزویشان گام بردارند مصممتر کرده بود..
منیره در دل اشک میریخت و در تمام روزهای تنهاییاش که همسرش در بیرون از خانه بود برای مادر شدن دست دعا به آسمان برمیداشت...
هرکس آدرسی که از پزشکی حاذق در شهری و استانی میداد به یکباره نور امید در دل منیره روشن میشد و با هر سختی و مشکلی مخارج سفر را جور میکرد و به همراه همسر راهی میشد.
نذر و نیازها و رفتن به پزشکان مختلف بعد از 19 سال از زندگی مشترک این زوج جواب داد و گره بسته زندگیشان با دستان پزشکی در دیار کرمانشاه باز شد و نوای شادی و خنده فضای تلخ و سرد زندگیشان را به شیرینی گرائید...
هوای سرد اسفندماه 92 با شنیدن باردار شدن منیره در منزل وفا بهاری و گرم است و نوید مولودی نوزادی در 20 آبانماه امسال فضا را آکنده از شادی و نشاط کرده است.
بزم شادی نه تنها در خانه کوچک منیره و وفا بلکه تمام فامیل را پرکرده و انتظار برای مولود این نوزاد که روزهای و شبهای زیادی را برای آمدنش صبر کرده بودند به شمارش افتاده بود...
منیره بنا به تجویز پزشک در تمام این روزها و شبها در استراحت کامل بسر میبرد و وفا بسان پروانهای به دور شمع وجود منیره و جنین در حال رشد درون شکمش میگردد...
20 آبانماه 93 فرا میرسد، منیره در میان نذر و نیازهای خانواده و به همراه جمعی از آنها راهی یکی از بیمارستانهای شهر مریوان میشود، شادی در تکتک سلولهای منیره جریان یافته و گل لبخند لحظهای از لبانش محو نمیشود..
وفا هم از شادی پدر شدن در پوست خود نمیگنجد و در تمام ساعتهای حضور همسرش تا اتاق عمل از لطفی که پروردگار بعد از 19 سال شب و روزهای انتظار کشیدنش به او کرده، دست دعا بر آسمان برداشته و اشک شادی میریزد...
انتظار چند ساعته در اتاق عمل به پایان میرسد نوزاد منیره و وفا به همراه 10 نوزاد که بنا به گفته پرسنل بخش زایمان نوزاد آنها از همه سرحالتر بوده به دنیای حیات لبخند میزند، و با اشکهایش لبخند را به انتظار 19 ساله پدر و مادرش تقدیم میکند..
وفا شکیبا پدر نوزاد میگوید: نوزاد با 3.5 کیلوگرم وزن به محض انتقال از اتاق زایمان به بخش به دلایلی که برای ما تشریح نشد توسط یکی از پرستاران شستشوی معده شد و بعد از نیم ساعت خبر مشکل تنگی نفس نوزاد از سوی پزشک بیمارستان به ما داده شد..
لحظات تلخی را میگذراندیم کمتر از یک ساعت از تولد نوزاد میگذشت که به ما خبر دادند که وضعیت مناسبی ندارد و باید برای انجام برخی آزمایشات از نوزاد خونگیری انجام شود.
خون گرفته شده از نوزاد را تحویل آزمایشگاه بیمارستان دادم و در تمام لحظات تلخ و طولانی شب تا روشن شدن و طلوع صبح را در انتظاری تلخ و جانکاه طی کردیم.
همسرم سخت بیتابی میکرد و من هم نگران از وضعیت نوزاد تازه به دنیا آمدهام برای نجاتش از این وضعیت، به کادر پزشکی گفتم حاضرم فرزندم را به هر نقطهای از کشور ببرم..
رئیس و پزشکان بیمارستان وقتی شرایط من را دیدند مرا دعوت به آرامش میکردند و گفتند هماهنگیهای لازم را انجام دادهایم، اما متأسفانه در حال حاضر نه تنها در مرکز استان کردستان، بلکه در استانهای کرمانشاه و همدان نیز به دلیل نبود تخت خالی امکان پذیرش نوزاد وجود ندارد.
یکی از پزشکان بیمارستان برای اینکه مشکلی برای نوزاد پیش نیاید تا صبح نزد کودک ماند و وضعیتش را به صورت مرتب بررسی میکرد، ساعت 5 و 30 دقیقه صبح روز بعد وضعیت نوزاد رو به بهبود رفته بود و تنها اندکی تنگی نفس داشت...
امید بار دیگر در وجودمان جوانه بست و ساعتهای انتظار را برایمان کمی راحتتر کرد، اما این سکوت و آرامش چندان طول نکشید و ساعت 12 شب از بیمارستان با منزلمان تماس گرفتند که شرایط نوزاد خوب نبوده و به دلیل نبود امکانات و نیاز به دستگاه تنفس مصنوعی باید نوزاد به سنندج اعزام شود.
خوب نمیدانم چند ساعتی از بامداد 21 آبانماه گذشته بود که بیمارستان مریوان را به همراه برادرزاده و 2 پرسنل آمبولانسی که متأسفانه وضعیت نامناسبی داشت به مقصد سنندج ترک کردیم...
در همان لحظه اعزام کودک از بخش تا نزدیک آمبولانس قطعه سوندی که در دهان کودک بود جدا شد و در مسیر مریوان سنندج نیز سوند تنفسی کارگذاشته در گلوی نوزاد 4 بار خارج شد..
خلط گلوی کودک مسیر عبور هوای در سند را مسدود کرده بود و نبود سوند یدکی در آمبولانس موجب شد تا در طول مسیر کارشناس اعزامی مسیر سوند را با دمیدن هوا درون آن باز کند...
اما مشکلات این آمبولانس که حاصل انتظار 20 ساله من و همسرم را که با هزاران آرزو و صرف میلیونها تومان به دنیا آمده و به بیمارستان حل میکرد به همین مشکل خلاصه نشد و دستگاههای پالس داخل آمبولانس که ضربان قلب کودک را اندازه میگرفت نیز در نزدیکی روستای "نیاباد" مابین شهر سروآباد و روستای نگل از کار افتاد...
واقعاً اعصابم به هم ریخته بود، اما کاری نمیتوانستم بکنم به پرسنل آمبولانس هم شکایت کردم، اما تنها دلیل آنها برای توجیه این وضعیت تمام شدن باتری دستگاه بود.
باتریهای دستگاه را که باتری نیم قلمی عادی بود در ناباوری تمام نگاه میکردم و از این همه بیتوجهی در انتقال نوزادم از سوی کادر پزشکی رنج میبردم و بارها این سئوال را که میشد این باتری را به راحتی با کمتر از هزار تومان در یک سوپرمارکت تهیه و جان نوزاد را به مخاطره نمیانداختند را در ذهنم تکرار کردم، اما این تکرارها فایدهای نداشت و شمع وجود نوزادم در جلوی چشمانم لحظه به لحظه داشت به زردی و خاموشی میگرایید.
دستگاه اکسیژن تعبیه شده در آمبولانس هم پس از مدتی از کار افتاد، وضعیت و هوای درون آمبولانس واقعاً نامساعد بود و پرستار اصلی که قرار بود تمام طول مسیر چشم از نوزاد برندارد با این بهانه که اصلاً حالم خوب نیست و نمیتوانم اینجا بنشینم به جلوی آمبولانس و کنار راننده رفته و در طول مسیر با متوقف کردن آمبولانس وضعیت نوزاد را بررسی میکرد.
بروز این مشکلات و توقفهایی که هر بار کارشناس اصلی همراه بیمار برای معاینه شرایط نوزاد انجام میداد تا عقب ننشیند دست به دست هم داد و مسیر مریوان - سنندج با وجود خلوت بودن مسیر در آن ساعت از شب بیش از 3 ساعت و نیم طول کشید...
شرایط سخت را ساعتها در آن مسیر پر پیچ و خم مریوان تا سنندج گذرانده بودیم و دم دمای صبح تن نیمه جان نوزادم را به بیمارستانی در سنندج رساندیم پزشک حاضر در بیمارستان با دیدن وضعیت نامناسب نوزاد از پذیرش آن امتناع میکرد و از وضعیت نامناسب انتقال نوزاد کاملاً شاکی بود.
دکتر در حالی که با عصبانیت پرسنل آمبولانس را مخاطب قرار داده بود از آنها به دلیل این بیمسئولیتی که چندین بار دیگر در گذشته در زمان انتقال مریض از سوی آنها صورت گرفته بود به شدت شاکی بود..
وقتی نگاه ملتمسانه من را که تمام امیدم را با دیدن نوزاد که دیگر رمقی برای نفس کشیدن در بدنش نمانده بود، به ناچار نوزاد را پذیرش و به همراه چند پزشک دیگر اقدامات لازم را برای احیای قلب از تپش ایستاده نوزاد کردند...
نفسهایم در آن لحظات سخت به شمارش درآمده بود و اشک بیاختیار از گونههایم به زمین میغلتید از اینکه نوزادی که با آن همه انتظار امروز به لطف پروردگار به من و همسرم عطا شده بود به دلیل برخی سهلانگاریها داشت پرپر میشد در خود میپیچیدم...
تلاشهای پزشکان نتیجه داد و قلب نوزاد بار دیگر به امر خدا و در سایه همت پزشکان بیمارستان بار دیگر نوای امید را به قلبم هدیه کرد.
قلب نوزاد بعد از 15 دقیقه تلاش احیا شد و قلب من که سراسیمه و ترس چگونه رساندن خبر از دست رفتن نوزاد به همسرم از ساعتها پیش به وجودم چنگ میزد، آرام گرفت.
نیم ساعت از احیای نوزاد میگذاشت و من که احساس میکردم کابوس تلخ دو روز گذشته دارد پایان مییابد و رویای امید در زندگیمان بار دیگر خودنمایی میکند نوزاد را که در زیر دستگاه تنفس نفس میکشید و قلب کوچکش به آرامی ضربان زندگی و حیات را یکی پس از دیگری مینواخت، نگاه میکردم.
اما این کابوس تلخ قصد تمام شدن نداشت و قلب نوزاد بعد از نیم ساعت از احیای دوباره برای همیشه از تپش ایستاد...
آقای شکیبایی در حالی که اشکهای صورتش را با گوشه دست پاک میکرد که مبادا زخم دل همسرش بیش از این درد بگیرد، گفت: راضی به رضای پروردگاریم.
آقای شکیبایی وقتی میگوید: به دنبال انتقام گرفتن از هیچکس نیستم، چشمانم در چشمان منیره میخ میشود و برای او که با تمام وجود از غم از دست رفتن نوزادش اشک میریزد، ناآرام میشوم...
میگویم آیا قصد شکایت از مسئولان بیمارستان مریوان و یا پرسنل آمبولانس را دارید؟ میگوید: این اتفاق برای ما به خصوص همسرم خیلی سخت تمام شد، شکایت اولیه را انجام دادهایم و برای اینکه این مسائل برای شهروند دیگری اتفاق نیفتد این مسئله را تا دیوان عالی کشور هم دنبال خواهم کرد...
با منیره محبتنیا مادر نوزاد که انگار در این چند هفته پیرتر از چند سال شده بود هم صحبت میشوم میپرسم نوزادت را دیدی میگوید: آره دختر بود.
این را که میگوید، اشک که از دقایقی پیش میهمان چشمانش شده بود به یک بار همچون قطرات باران لجامگسیخته از پهنه صورتش یکی پس از دیگر به زمین میغلتد و امان را از کفش میگیرد.
من میمانم با دنیای پر از غم این مادر که میگوید حس مادر بودن و حرف زدن با نوزادم در طول ماههای بارداری شیرینترین ساعتهای زندگیام بود که این حس زیبا را به خاطر بیمسئولیتی و بیدقتی چند نفر به همراه نوزادم به خاک سپردم...
وفا که ناآرامی منیره را میبیند رشته کلام را از دست همسر میگیرد و میگوید: در این چند روز تلخترین روزهای زندگیم را تجربه کردم و افسردگی همسرم در کنار رنج از دست رفتن نوزادم بار سنگینی است که تنها با بررسی و مجازات بانیان این امر سبک میشود...
مرگ حق است و بدون شک همه ما انسانها و موجودات زنده زمانی از دنیا میروند، اما تراژدی غمانگیز مرگ نوزاد منیره و وفا که به خواست خودشان و با هدف جلوگیری از تکرار اینگونه اتفاقات از رسانه خبرگزاری فارس منتشر میشود امید است تلنگری برای همه ما باشد تا زندگی و سرنوشت دیگران را به بازی نگیریم و در انجام وظایفمان آنگونه که باید حق مطلب را ادا کنیم.
امید به خدا در دل منیره و وفا روشنایی ایجاد کرده بود که هیچگاه به کمسویی نمیگرائید...
بهارها از زندگی این زوج میگذشت استانهای مختلف را برای مداوای مشکل نازایی سفر کرده بود و در طول همه این روزها و شبها خندههای کودکان فامیل و همسایه در دل این زن و مرد که امروز دیگر پایشان را از میانسالی هم فراتر نهاده بودند آرزوی خنده فرزند را بارها و بارها گره میزد...
گره آرزوهای لبخند کودکانه فرزندی که به سرما و سوت و کوری کانون کوچک خانوادگیشان گرمی و هیاهو ببخشد آنها را برای پوشیدن کفشهای پولادینی که بتوانند در مسیر سخت درمان برای رسیدن به آرزویشان گام بردارند مصممتر کرده بود..
منیره در دل اشک میریخت و در تمام روزهای تنهاییاش که همسرش در بیرون از خانه بود برای مادر شدن دست دعا به آسمان برمیداشت...
هرکس آدرسی که از پزشکی حاذق در شهری و استانی میداد به یکباره نور امید در دل منیره روشن میشد و با هر سختی و مشکلی مخارج سفر را جور میکرد و به همراه همسر راهی میشد.
نذر و نیازها و رفتن به پزشکان مختلف بعد از 19 سال از زندگی مشترک این زوج جواب داد و گره بسته زندگیشان با دستان پزشکی در دیار کرمانشاه باز شد و نوای شادی و خنده فضای تلخ و سرد زندگیشان را به شیرینی گرائید...
هوای سرد اسفندماه 92 با شنیدن باردار شدن منیره در منزل وفا بهاری و گرم است و نوید مولودی نوزادی در 20 آبانماه امسال فضا را آکنده از شادی و نشاط کرده است.
بزم شادی نه تنها در خانه کوچک منیره و وفا بلکه تمام فامیل را پرکرده و انتظار برای مولود این نوزاد که روزهای و شبهای زیادی را برای آمدنش صبر کرده بودند به شمارش افتاده بود...
منیره بنا به تجویز پزشک در تمام این روزها و شبها در استراحت کامل بسر میبرد و وفا بسان پروانهای به دور شمع وجود منیره و جنین در حال رشد درون شکمش میگردد...
20 آبانماه 93 فرا میرسد، منیره در میان نذر و نیازهای خانواده و به همراه جمعی از آنها راهی یکی از بیمارستانهای شهر مریوان میشود، شادی در تکتک سلولهای منیره جریان یافته و گل لبخند لحظهای از لبانش محو نمیشود..
وفا هم از شادی پدر شدن در پوست خود نمیگنجد و در تمام ساعتهای حضور همسرش تا اتاق عمل از لطفی که پروردگار بعد از 19 سال شب و روزهای انتظار کشیدنش به او کرده، دست دعا بر آسمان برداشته و اشک شادی میریزد...
انتظار چند ساعته در اتاق عمل به پایان میرسد نوزاد منیره و وفا به همراه 10 نوزاد که بنا به گفته پرسنل بخش زایمان نوزاد آنها از همه سرحالتر بوده به دنیای حیات لبخند میزند، و با اشکهایش لبخند را به انتظار 19 ساله پدر و مادرش تقدیم میکند..
وفا شکیبا پدر نوزاد میگوید: نوزاد با 3.5 کیلوگرم وزن به محض انتقال از اتاق زایمان به بخش به دلایلی که برای ما تشریح نشد توسط یکی از پرستاران شستشوی معده شد و بعد از نیم ساعت خبر مشکل تنگی نفس نوزاد از سوی پزشک بیمارستان به ما داده شد..
لحظات تلخی را میگذراندیم کمتر از یک ساعت از تولد نوزاد میگذشت که به ما خبر دادند که وضعیت مناسبی ندارد و باید برای انجام برخی آزمایشات از نوزاد خونگیری انجام شود.
خون گرفته شده از نوزاد را تحویل آزمایشگاه بیمارستان دادم و در تمام لحظات تلخ و طولانی شب تا روشن شدن و طلوع صبح را در انتظاری تلخ و جانکاه طی کردیم.
همسرم سخت بیتابی میکرد و من هم نگران از وضعیت نوزاد تازه به دنیا آمدهام برای نجاتش از این وضعیت، به کادر پزشکی گفتم حاضرم فرزندم را به هر نقطهای از کشور ببرم..
رئیس و پزشکان بیمارستان وقتی شرایط من را دیدند مرا دعوت به آرامش میکردند و گفتند هماهنگیهای لازم را انجام دادهایم، اما متأسفانه در حال حاضر نه تنها در مرکز استان کردستان، بلکه در استانهای کرمانشاه و همدان نیز به دلیل نبود تخت خالی امکان پذیرش نوزاد وجود ندارد.
یکی از پزشکان بیمارستان برای اینکه مشکلی برای نوزاد پیش نیاید تا صبح نزد کودک ماند و وضعیتش را به صورت مرتب بررسی میکرد، ساعت 5 و 30 دقیقه صبح روز بعد وضعیت نوزاد رو به بهبود رفته بود و تنها اندکی تنگی نفس داشت...
امید بار دیگر در وجودمان جوانه بست و ساعتهای انتظار را برایمان کمی راحتتر کرد، اما این سکوت و آرامش چندان طول نکشید و ساعت 12 شب از بیمارستان با منزلمان تماس گرفتند که شرایط نوزاد خوب نبوده و به دلیل نبود امکانات و نیاز به دستگاه تنفس مصنوعی باید نوزاد به سنندج اعزام شود.
خوب نمیدانم چند ساعتی از بامداد 21 آبانماه گذشته بود که بیمارستان مریوان را به همراه برادرزاده و 2 پرسنل آمبولانسی که متأسفانه وضعیت نامناسبی داشت به مقصد سنندج ترک کردیم...
در همان لحظه اعزام کودک از بخش تا نزدیک آمبولانس قطعه سوندی که در دهان کودک بود جدا شد و در مسیر مریوان سنندج نیز سوند تنفسی کارگذاشته در گلوی نوزاد 4 بار خارج شد..
خلط گلوی کودک مسیر عبور هوای در سند را مسدود کرده بود و نبود سوند یدکی در آمبولانس موجب شد تا در طول مسیر کارشناس اعزامی مسیر سوند را با دمیدن هوا درون آن باز کند...
اما مشکلات این آمبولانس که حاصل انتظار 20 ساله من و همسرم را که با هزاران آرزو و صرف میلیونها تومان به دنیا آمده و به بیمارستان حل میکرد به همین مشکل خلاصه نشد و دستگاههای پالس داخل آمبولانس که ضربان قلب کودک را اندازه میگرفت نیز در نزدیکی روستای "نیاباد" مابین شهر سروآباد و روستای نگل از کار افتاد...
واقعاً اعصابم به هم ریخته بود، اما کاری نمیتوانستم بکنم به پرسنل آمبولانس هم شکایت کردم، اما تنها دلیل آنها برای توجیه این وضعیت تمام شدن باتری دستگاه بود.
باتریهای دستگاه را که باتری نیم قلمی عادی بود در ناباوری تمام نگاه میکردم و از این همه بیتوجهی در انتقال نوزادم از سوی کادر پزشکی رنج میبردم و بارها این سئوال را که میشد این باتری را به راحتی با کمتر از هزار تومان در یک سوپرمارکت تهیه و جان نوزاد را به مخاطره نمیانداختند را در ذهنم تکرار کردم، اما این تکرارها فایدهای نداشت و شمع وجود نوزادم در جلوی چشمانم لحظه به لحظه داشت به زردی و خاموشی میگرایید.
دستگاه اکسیژن تعبیه شده در آمبولانس هم پس از مدتی از کار افتاد، وضعیت و هوای درون آمبولانس واقعاً نامساعد بود و پرستار اصلی که قرار بود تمام طول مسیر چشم از نوزاد برندارد با این بهانه که اصلاً حالم خوب نیست و نمیتوانم اینجا بنشینم به جلوی آمبولانس و کنار راننده رفته و در طول مسیر با متوقف کردن آمبولانس وضعیت نوزاد را بررسی میکرد.
بروز این مشکلات و توقفهایی که هر بار کارشناس اصلی همراه بیمار برای معاینه شرایط نوزاد انجام میداد تا عقب ننشیند دست به دست هم داد و مسیر مریوان - سنندج با وجود خلوت بودن مسیر در آن ساعت از شب بیش از 3 ساعت و نیم طول کشید...
شرایط سخت را ساعتها در آن مسیر پر پیچ و خم مریوان تا سنندج گذرانده بودیم و دم دمای صبح تن نیمه جان نوزادم را به بیمارستانی در سنندج رساندیم پزشک حاضر در بیمارستان با دیدن وضعیت نامناسب نوزاد از پذیرش آن امتناع میکرد و از وضعیت نامناسب انتقال نوزاد کاملاً شاکی بود.
دکتر در حالی که با عصبانیت پرسنل آمبولانس را مخاطب قرار داده بود از آنها به دلیل این بیمسئولیتی که چندین بار دیگر در گذشته در زمان انتقال مریض از سوی آنها صورت گرفته بود به شدت شاکی بود..
وقتی نگاه ملتمسانه من را که تمام امیدم را با دیدن نوزاد که دیگر رمقی برای نفس کشیدن در بدنش نمانده بود، به ناچار نوزاد را پذیرش و به همراه چند پزشک دیگر اقدامات لازم را برای احیای قلب از تپش ایستاده نوزاد کردند...
نفسهایم در آن لحظات سخت به شمارش درآمده بود و اشک بیاختیار از گونههایم به زمین میغلتید از اینکه نوزادی که با آن همه انتظار امروز به لطف پروردگار به من و همسرم عطا شده بود به دلیل برخی سهلانگاریها داشت پرپر میشد در خود میپیچیدم...
تلاشهای پزشکان نتیجه داد و قلب نوزاد بار دیگر به امر خدا و در سایه همت پزشکان بیمارستان بار دیگر نوای امید را به قلبم هدیه کرد.
قلب نوزاد بعد از 15 دقیقه تلاش احیا شد و قلب من که سراسیمه و ترس چگونه رساندن خبر از دست رفتن نوزاد به همسرم از ساعتها پیش به وجودم چنگ میزد، آرام گرفت.
نیم ساعت از احیای نوزاد میگذاشت و من که احساس میکردم کابوس تلخ دو روز گذشته دارد پایان مییابد و رویای امید در زندگیمان بار دیگر خودنمایی میکند نوزاد را که در زیر دستگاه تنفس نفس میکشید و قلب کوچکش به آرامی ضربان زندگی و حیات را یکی پس از دیگری مینواخت، نگاه میکردم.
اما این کابوس تلخ قصد تمام شدن نداشت و قلب نوزاد بعد از نیم ساعت از احیای دوباره برای همیشه از تپش ایستاد...
آقای شکیبایی در حالی که اشکهای صورتش را با گوشه دست پاک میکرد که مبادا زخم دل همسرش بیش از این درد بگیرد، گفت: راضی به رضای پروردگاریم.
آقای شکیبایی وقتی میگوید: به دنبال انتقام گرفتن از هیچکس نیستم، چشمانم در چشمان منیره میخ میشود و برای او که با تمام وجود از غم از دست رفتن نوزادش اشک میریزد، ناآرام میشوم...
میگویم آیا قصد شکایت از مسئولان بیمارستان مریوان و یا پرسنل آمبولانس را دارید؟ میگوید: این اتفاق برای ما به خصوص همسرم خیلی سخت تمام شد، شکایت اولیه را انجام دادهایم و برای اینکه این مسائل برای شهروند دیگری اتفاق نیفتد این مسئله را تا دیوان عالی کشور هم دنبال خواهم کرد...
با منیره محبتنیا مادر نوزاد که انگار در این چند هفته پیرتر از چند سال شده بود هم صحبت میشوم میپرسم نوزادت را دیدی میگوید: آره دختر بود.
این را که میگوید، اشک که از دقایقی پیش میهمان چشمانش شده بود به یک بار همچون قطرات باران لجامگسیخته از پهنه صورتش یکی پس از دیگر به زمین میغلتد و امان را از کفش میگیرد.
من میمانم با دنیای پر از غم این مادر که میگوید حس مادر بودن و حرف زدن با نوزادم در طول ماههای بارداری شیرینترین ساعتهای زندگیام بود که این حس زیبا را به خاطر بیمسئولیتی و بیدقتی چند نفر به همراه نوزادم به خاک سپردم...
وفا که ناآرامی منیره را میبیند رشته کلام را از دست همسر میگیرد و میگوید: در این چند روز تلخترین روزهای زندگیم را تجربه کردم و افسردگی همسرم در کنار رنج از دست رفتن نوزادم بار سنگینی است که تنها با بررسی و مجازات بانیان این امر سبک میشود...
مرگ حق است و بدون شک همه ما انسانها و موجودات زنده زمانی از دنیا میروند، اما تراژدی غمانگیز مرگ نوزاد منیره و وفا که به خواست خودشان و با هدف جلوگیری از تکرار اینگونه اتفاقات از رسانه خبرگزاری فارس منتشر میشود امید است تلنگری برای همه ما باشد تا زندگی و سرنوشت دیگران را به بازی نگیریم و در انجام وظایفمان آنگونه که باید حق مطلب را ادا کنیم.