صراط: مرد فقیری که در گوشهای از خیابان غصه میخورد ، حرفهایی زد که شنیدنش خالی از لطف نیست.
گوشهای روی پله یکی از مغازههای خیابان مولوی نشسته بود، در این سرمای پائیزی عرق صورتش را با دستمال نخی پاک میکرد و نگاهش را به زمین میدوخت و گاهی چرخ موتورش را نگاه میکرد.
چهرهاش خندان نبود مثل خیلی از آدمهایی که امروز در شهر میبینید ،ولی این مرد کمی متفاوت بود، انگار مشکلی جلوی رویش باشد به فکر فرو رفته بود، شاید اگر غرورش اجازه میداد، همانجا گریه میکرد و شیون و فریاد سر میداد.
از نوع موتورش میشد فهمید که یکی از باربرهای خیابان مولوی است که اجناس مغازهها را برایشان جابجا میکند، ولی به نظر نمیرسید این موضوع او را نارحت کرده باشد چون کسانی که در آن غرفه کار میکردند، سالها تجربه و سابقه داشتند، پس کارش مشکل جدیدی نبود که بخواهد سر آن نارحت باشد.
در آن چند دقیقه تعدادی از دوستانش که هم سن و سال او بودند، دائم میآمدند، میگفتند: مشکلی نیست، ان شاالله حل میشود، خدا بزرگ است، غصه نخور و . . .
واقعا پیچیده بود، همه فکری از سرطان تا آتش گرفتن خانه و کاشانهاش به ذهنم خطور کرد، ولی باز هم به نظر نمیرسید درد و رنج این مرد این باشد ، گفت و گویی با او داشتم تا به جواب تنها سوال ذهنم برسم.
خودش را محسن معرفی کرد و گفت: 2 سال است که در بازار مولوی و 15 خرداد مشغول به کار در زمینه باربری است و شغلش را به خاطر دوستانش دوست دارد و معتقد است که اگر سر این کار نمیآمد با دوستان امروزش آشنا نمیشد.
محسن صاحب یک دختر 6 ساله بود،که به قول خودش خیلی هم پدرش را دوست دارد و اگر محسن به خانه نرود، نمیخوابد و شام نمیخورد و وقتی هم به خانه میرسد تا صبح خودش را در آغوش پدر جای میدهد.
این موتوسوار 30 ساله همسرش را یک شیرزن معرفی کرد، به خاطر اینکه پا به پای او با تمامی مشکلات جنگیده و لحظهای کنار نکشیده است و دائم به روحیه میدهد و با کار کردن در خانه (خیاطی) کمک خرج خانواده است.
محسن از پول ندادن کاسبهای بازار و مردمی که در خیابان او را به خاطر شغلش مسخره میکنند،یاد کرد ولی در میان حرفهایش، صبحتی از غم و اندوه امروزش به میان نیاورد.
صبر کردم تا حرفهای این پدر مهربان تمام شود و سوالم را بپرسم که فهمیدم، او در حال طفره رفتن است و نمیخواهد حرفی در باب این موضوع بزند و با مطرح کردن موضوعات مختلف و خاطرات گذشته مانند، برگزاری جشن تولد دخترش با پول قرضی و اینکه اقوامشان به خاطر فقیر بودن با آنان قطع رابطه کردند، صحبت را از موضوع اصلی دور می کرد.
محسن می گفت: در گذشته(شغل سابق) حسابدار یک شرکت خصوصی بود و بعد از تعدیل نیرو به خاطر مسائل اقتصادی بیکار شد و پس از هفته ها جستجو برای کار و اینکه با مدرک فوق دیپلم به او هیچ جایی کار نمیدادند با پیشنهاد یکی از دوستانش حسابدار یکی از کسبه بازار شد و بعد هم برای درآمد بیشتر به باربری هم مشغول شد.
پس از 20 دقیقه صحبت دیگر حرفی برایش نماند که بتواند غصه امروزش را زیر آن پنهان کند، انگار شرمنده بود از گفتش خجالت میکشید ولی بالاخره کلامش با آهی از گلویش خارج شد و گفت: به دخترم قول دادم برایش عروسکی را بخرم که دوست دارد و نمیخواهم پیش دخترم بد قول شوم، او در خانه چشم انتظار من و عروسکش است.
در ذهنم گفتم اینکه مشکلی بزرگی نیست که بخواهد این قدر ناراحت شود، ولی محسن ادامه حرفهایش گفت: موتورم پنچر شده و باید لاستیکش تعویض شود و من پول کافی برای تعمیر آن ندارم و نمیتوانم کار کنم و پول در بیاورم و چشمان و خندههای شیرین دخترم دائم جلوی چشمان است که قرار است با بد قولی من تلخ شود، دخترم همیشه پدرش را مرد بزرگی میداند که سرش برود حرفش نمیرود.
واقعا سخت بود، پدری با تمام این همه مشکلات اقتصادی و خیلی دیگر موارد تحقیر آمیز به فکر لبخند دخترش است که به بتواند شادی را به خانواده هدیه دهد و الان این برایش بزرگترین غم بود که میتوانست یک پدر را در گوشهای زمینگیر کند.
کمی بعد مردی که سیگاری در دست داشت از راه رسید با محسن احوال پرسی کرد و گفت: احمد(یکی از همکاران محسن) گفت که موتورت خراب شده و پول نیاز داری ، تو بازار بچهها هرچه توانستند گذاشتند تا مشکلت حل شود، سریع برو موتورت را درست کن که حاج باقر( یکی از کسبه بازار) منظرت است.
دوست محسن پول را به او داد و بدون اینکه درنگ کند تا تشکری بشنود و یا کسی پیش پایش زانو بزند، راهش را کج کرد و رفت، محسن پول را شمرد 80 هزار تومان بود، ولی از شکرهای پی در پی محسن معلوم بود که مشکلش با این مقدار پول حل میشود.
جالب بود، انسان هایی که فقیرترین شهروندان پایتخت به شمار میآمدند، با از خودگذشتگی برای همکار خودشان، موفق شدند یک مشکل را بر طرف کنند و پدری را مقابل فرزندش سر افکنده نکنند و تلخی نگاه را از چشمان دختری 6 ساله دور کنند.
محسن پول را گرفت و دیگر زمان نداشت که به صحبتهایش ادامه دهد، ولی وقت رفتن گفت: به خاطر همین است که شغلم را دوست دارم چون اینجا معرفت یافت میشود.
انگار راست میگفت، چون وقتی محسن موتورش را به سمت تعمیرگاه هل میداد،میخندید و شاد بود در میان همه مشکلاتی که برخی از ما حتی نمیتوانیم یکی از آن را تحمل کنیم.
گوشهای روی پله یکی از مغازههای خیابان مولوی نشسته بود، در این سرمای پائیزی عرق صورتش را با دستمال نخی پاک میکرد و نگاهش را به زمین میدوخت و گاهی چرخ موتورش را نگاه میکرد.
چهرهاش خندان نبود مثل خیلی از آدمهایی که امروز در شهر میبینید ،ولی این مرد کمی متفاوت بود، انگار مشکلی جلوی رویش باشد به فکر فرو رفته بود، شاید اگر غرورش اجازه میداد، همانجا گریه میکرد و شیون و فریاد سر میداد.
از نوع موتورش میشد فهمید که یکی از باربرهای خیابان مولوی است که اجناس مغازهها را برایشان جابجا میکند، ولی به نظر نمیرسید این موضوع او را نارحت کرده باشد چون کسانی که در آن غرفه کار میکردند، سالها تجربه و سابقه داشتند، پس کارش مشکل جدیدی نبود که بخواهد سر آن نارحت باشد.
در آن چند دقیقه تعدادی از دوستانش که هم سن و سال او بودند، دائم میآمدند، میگفتند: مشکلی نیست، ان شاالله حل میشود، خدا بزرگ است، غصه نخور و . . .
واقعا پیچیده بود، همه فکری از سرطان تا آتش گرفتن خانه و کاشانهاش به ذهنم خطور کرد، ولی باز هم به نظر نمیرسید درد و رنج این مرد این باشد ، گفت و گویی با او داشتم تا به جواب تنها سوال ذهنم برسم.
خودش را محسن معرفی کرد و گفت: 2 سال است که در بازار مولوی و 15 خرداد مشغول به کار در زمینه باربری است و شغلش را به خاطر دوستانش دوست دارد و معتقد است که اگر سر این کار نمیآمد با دوستان امروزش آشنا نمیشد.
محسن صاحب یک دختر 6 ساله بود،که به قول خودش خیلی هم پدرش را دوست دارد و اگر محسن به خانه نرود، نمیخوابد و شام نمیخورد و وقتی هم به خانه میرسد تا صبح خودش را در آغوش پدر جای میدهد.
این موتوسوار 30 ساله همسرش را یک شیرزن معرفی کرد، به خاطر اینکه پا به پای او با تمامی مشکلات جنگیده و لحظهای کنار نکشیده است و دائم به روحیه میدهد و با کار کردن در خانه (خیاطی) کمک خرج خانواده است.
محسن از پول ندادن کاسبهای بازار و مردمی که در خیابان او را به خاطر شغلش مسخره میکنند،یاد کرد ولی در میان حرفهایش، صبحتی از غم و اندوه امروزش به میان نیاورد.
صبر کردم تا حرفهای این پدر مهربان تمام شود و سوالم را بپرسم که فهمیدم، او در حال طفره رفتن است و نمیخواهد حرفی در باب این موضوع بزند و با مطرح کردن موضوعات مختلف و خاطرات گذشته مانند، برگزاری جشن تولد دخترش با پول قرضی و اینکه اقوامشان به خاطر فقیر بودن با آنان قطع رابطه کردند، صحبت را از موضوع اصلی دور می کرد.
محسن می گفت: در گذشته(شغل سابق) حسابدار یک شرکت خصوصی بود و بعد از تعدیل نیرو به خاطر مسائل اقتصادی بیکار شد و پس از هفته ها جستجو برای کار و اینکه با مدرک فوق دیپلم به او هیچ جایی کار نمیدادند با پیشنهاد یکی از دوستانش حسابدار یکی از کسبه بازار شد و بعد هم برای درآمد بیشتر به باربری هم مشغول شد.
پس از 20 دقیقه صحبت دیگر حرفی برایش نماند که بتواند غصه امروزش را زیر آن پنهان کند، انگار شرمنده بود از گفتش خجالت میکشید ولی بالاخره کلامش با آهی از گلویش خارج شد و گفت: به دخترم قول دادم برایش عروسکی را بخرم که دوست دارد و نمیخواهم پیش دخترم بد قول شوم، او در خانه چشم انتظار من و عروسکش است.
در ذهنم گفتم اینکه مشکلی بزرگی نیست که بخواهد این قدر ناراحت شود، ولی محسن ادامه حرفهایش گفت: موتورم پنچر شده و باید لاستیکش تعویض شود و من پول کافی برای تعمیر آن ندارم و نمیتوانم کار کنم و پول در بیاورم و چشمان و خندههای شیرین دخترم دائم جلوی چشمان است که قرار است با بد قولی من تلخ شود، دخترم همیشه پدرش را مرد بزرگی میداند که سرش برود حرفش نمیرود.
واقعا سخت بود، پدری با تمام این همه مشکلات اقتصادی و خیلی دیگر موارد تحقیر آمیز به فکر لبخند دخترش است که به بتواند شادی را به خانواده هدیه دهد و الان این برایش بزرگترین غم بود که میتوانست یک پدر را در گوشهای زمینگیر کند.
کمی بعد مردی که سیگاری در دست داشت از راه رسید با محسن احوال پرسی کرد و گفت: احمد(یکی از همکاران محسن) گفت که موتورت خراب شده و پول نیاز داری ، تو بازار بچهها هرچه توانستند گذاشتند تا مشکلت حل شود، سریع برو موتورت را درست کن که حاج باقر( یکی از کسبه بازار) منظرت است.
دوست محسن پول را به او داد و بدون اینکه درنگ کند تا تشکری بشنود و یا کسی پیش پایش زانو بزند، راهش را کج کرد و رفت، محسن پول را شمرد 80 هزار تومان بود، ولی از شکرهای پی در پی محسن معلوم بود که مشکلش با این مقدار پول حل میشود.
جالب بود، انسان هایی که فقیرترین شهروندان پایتخت به شمار میآمدند، با از خودگذشتگی برای همکار خودشان، موفق شدند یک مشکل را بر طرف کنند و پدری را مقابل فرزندش سر افکنده نکنند و تلخی نگاه را از چشمان دختری 6 ساله دور کنند.
محسن پول را گرفت و دیگر زمان نداشت که به صحبتهایش ادامه دهد، ولی وقت رفتن گفت: به خاطر همین است که شغلم را دوست دارم چون اینجا معرفت یافت میشود.
انگار راست میگفت، چون وقتی محسن موتورش را به سمت تعمیرگاه هل میداد،میخندید و شاد بود در میان همه مشکلاتی که برخی از ما حتی نمیتوانیم یکی از آن را تحمل کنیم.