صراط: دو کودک روی صندلی پارک نشستهاند. آرام و بیصدا، گویی همیشه تنها بودند تنها و غریب بدون حتی یک سایه بالای سرشان.
هیچکس از آنها سؤالی نمیپرسد و هر کس شتابان به سوی زندگی خود میرود. سکوت و ابهام فضای پارک را پرکرده است.
دخترک دو ساله به نظر میرسد. باید عروسکی در دست داشته باشد تا در بازی کودکانه برایش لالایی بخواند، اما در آن غربت پارک او نه تنها اسباببازی ندارد بلکه باید برای برادر
5 ماههاش که خسته و گرسنه به خواب رفته، مادری کند.
هیچ کس نمیداند در پارک کوچک روبهروی بیمارستان فیروزآبادی چه حادثه تلخی در حال رقم خوردن است. گرمای هشتمین روز مردادماه سال 1367 نفس کشیدن را سخت کرده است اما پسرکی حدود چهار ساله همراه با خواهر دو ساله و برادر 5 ماههاش لحظات را میشمارند تا پدر و مادرشان بازگردند غافل از اینکه دعوای آنها بالا گرفته، آنقدر بالا که جگر گوشههایشان را در پارک بیمارستان فیروزآبادی رها کرده و رفتهاند.
پسر کوچکتر از آن است که بداند بازگشتی نخواهد بود.
آری هشتم مرداد سال 67 سرنوشت سه کودک به غم، غربت و تنهایی گره خورد. آن سوتر اما در برگ دیگر از سرنوشت، زنی بیتاب با چشمانی که اشک در آن حلقه زده، از 26 سال تنهایی میگوید. تنش میلرزد اما بغضش را فرو میخورد و میگوید: این روزها پوستم کمی نازکتر از قبل شده، طاقتم کم شده و بیحوصلهترم، دیگر طاقت صبر و انتظار ندارم. با هر تلنگری میشکنم گویی روحم هزار تکه شده و هر تکه از آن سوار بر باد به دنبال عزیزانم میگردد.
اشکهای روی گونههایش را پاک میکند، لبخند میزند. بعضی وقتها مجبوری با بغض بخندی تا دیگران نیز مانند تو دلگیر نشوند. خیلی وقتها مجبوری چیزهایی را ببینی ولی ندیدهشان بگیری و تنها در برابر شکستن دلت سکوت کنی.
او از سالهای غربت در شیرخوارگاه میگوید. از روزها و لحظاتی که در انتظار پدر و مادر اشک میریخت، اما لبخندی میزند و میگوید گذشتهها گذشته، امروز آمدهام تا هویتم را بیابم. در تاریک و روشن خاطراتش به دنبال نشانی از پدر و مادرش میگردد اما روز تنهایی، او کوچکتر از آن بود که چیزی به یاد داشته باشد. نام واقعیاش را هم نمیداند که نشانی باشد برای مادرش. آن روزها مسئولان شیرخوارگاه خودشان برای او و برادرانش اسم انتخاب کردند.
مکث میکند. اشکهایش را پاک میکند گویی چیزی به یاد آورده.
برادر بزرگش زخمی بر تن دارد، آثار سوختگی با آبجوش شاید نشانی باشد اما مطمئن نیست که سوختگی در خانه پدری اتفاق افتاده یا یادگار سالهای تنهایی در شیرخوارگاه است.
تنها نشان آنها موهای خرمایی و چشمان قهوهای روشن است. کودکانی که سال 67 در پارک روبهروی بیمارستان فیروزآبادی رها شدند، امروز مردان و زنی جوان هستند که در شرایط مناسب اجتماعی قرار دارند اما همچنان در آرزوی یافتن پدر و مادرشان هستند. رسیدن به پدر و مادر نه برای پرسیدن دلیل رها شدن بلکه برای بوسیدن دستان پدر و مادری که حتماً سختی روزگار آنها را وادار کرده از جگر گوشههایشان بگذرند.در نامهها و فرمهای بهزیستی آنها نوشته شد احتمالاً نام پدر آنها علی است اما این تنها یک احتمال است.
کسانی که از پدر و مادر این خواهر و برادرها اطلاع دارند یا اقوام آنها را میشناسند میتوانند با شماره تلفنهای 1-88500100 گروه جویندگان عاطفه تماس بگیرند.
هیچکس از آنها سؤالی نمیپرسد و هر کس شتابان به سوی زندگی خود میرود. سکوت و ابهام فضای پارک را پرکرده است.
دخترک دو ساله به نظر میرسد. باید عروسکی در دست داشته باشد تا در بازی کودکانه برایش لالایی بخواند، اما در آن غربت پارک او نه تنها اسباببازی ندارد بلکه باید برای برادر
5 ماههاش که خسته و گرسنه به خواب رفته، مادری کند.
هیچ کس نمیداند در پارک کوچک روبهروی بیمارستان فیروزآبادی چه حادثه تلخی در حال رقم خوردن است. گرمای هشتمین روز مردادماه سال 1367 نفس کشیدن را سخت کرده است اما پسرکی حدود چهار ساله همراه با خواهر دو ساله و برادر 5 ماههاش لحظات را میشمارند تا پدر و مادرشان بازگردند غافل از اینکه دعوای آنها بالا گرفته، آنقدر بالا که جگر گوشههایشان را در پارک بیمارستان فیروزآبادی رها کرده و رفتهاند.
پسر کوچکتر از آن است که بداند بازگشتی نخواهد بود.
آری هشتم مرداد سال 67 سرنوشت سه کودک به غم، غربت و تنهایی گره خورد. آن سوتر اما در برگ دیگر از سرنوشت، زنی بیتاب با چشمانی که اشک در آن حلقه زده، از 26 سال تنهایی میگوید. تنش میلرزد اما بغضش را فرو میخورد و میگوید: این روزها پوستم کمی نازکتر از قبل شده، طاقتم کم شده و بیحوصلهترم، دیگر طاقت صبر و انتظار ندارم. با هر تلنگری میشکنم گویی روحم هزار تکه شده و هر تکه از آن سوار بر باد به دنبال عزیزانم میگردد.
اشکهای روی گونههایش را پاک میکند، لبخند میزند. بعضی وقتها مجبوری با بغض بخندی تا دیگران نیز مانند تو دلگیر نشوند. خیلی وقتها مجبوری چیزهایی را ببینی ولی ندیدهشان بگیری و تنها در برابر شکستن دلت سکوت کنی.
او از سالهای غربت در شیرخوارگاه میگوید. از روزها و لحظاتی که در انتظار پدر و مادر اشک میریخت، اما لبخندی میزند و میگوید گذشتهها گذشته، امروز آمدهام تا هویتم را بیابم. در تاریک و روشن خاطراتش به دنبال نشانی از پدر و مادرش میگردد اما روز تنهایی، او کوچکتر از آن بود که چیزی به یاد داشته باشد. نام واقعیاش را هم نمیداند که نشانی باشد برای مادرش. آن روزها مسئولان شیرخوارگاه خودشان برای او و برادرانش اسم انتخاب کردند.
مکث میکند. اشکهایش را پاک میکند گویی چیزی به یاد آورده.
برادر بزرگش زخمی بر تن دارد، آثار سوختگی با آبجوش شاید نشانی باشد اما مطمئن نیست که سوختگی در خانه پدری اتفاق افتاده یا یادگار سالهای تنهایی در شیرخوارگاه است.
تنها نشان آنها موهای خرمایی و چشمان قهوهای روشن است. کودکانی که سال 67 در پارک روبهروی بیمارستان فیروزآبادی رها شدند، امروز مردان و زنی جوان هستند که در شرایط مناسب اجتماعی قرار دارند اما همچنان در آرزوی یافتن پدر و مادرشان هستند. رسیدن به پدر و مادر نه برای پرسیدن دلیل رها شدن بلکه برای بوسیدن دستان پدر و مادری که حتماً سختی روزگار آنها را وادار کرده از جگر گوشههایشان بگذرند.در نامهها و فرمهای بهزیستی آنها نوشته شد احتمالاً نام پدر آنها علی است اما این تنها یک احتمال است.
کسانی که از پدر و مادر این خواهر و برادرها اطلاع دارند یا اقوام آنها را میشناسند میتوانند با شماره تلفنهای 1-88500100 گروه جویندگان عاطفه تماس بگیرند.