صراط: کتاب «خدا میخواست زنده بمانی» به قلم فاطمه غفاری هفتمین عنوان از مجموعه «از چشمها» که به شهید سپهبد علی صیاد شیرازی میپردازد از سوی انتشارات روایت فتح منتشر شده است. به مناسبت سالروز شهادت علی صیاد شیرازی در 21 فروردین نگاهی به بخشهای کتاب «خدا میخواست زنده بمانی» داشته و خاطراتی از آن نقل کردهایم.
«من کان الله کان الله له»... مدام این جمله را تکرار میکرد. نه این که چیزی روی لبهایش نقش ببندد، کلمهای که تکانخوردن دهان را باعث شود، نه! کلمهها توی ذهنش بودند، آنقدر تکرار شده بودند که از فعل به عمل رسیدند. و این کتاب، داستان مردی است که آن جمله از ذهنش بر زندگیاش جاری شد: «من کان الله کان الله له».
از روزهای جنگ، جان سالم به در ببرد، البته اگر «سالم» واژه مناسبی باشد با آن همه ترکش که توی تنش لانه کرده بودند. در روزهای جنگ، با آن همه تیر و ترکش و مجروحیت زنده ماند، خدا میخواست زنده بماند و همین شد نام یک کتاب. کتابی درباره علی صیادشیرازی با عنوان «خدا میخواست زنده بمانی.»
همه آنها که او را میشناختند، کنار هم جمع شدند. البته شاید «همه» اغراقآمیز باشد. اغلب آنها کنار هم جمع شدند تا از او بگویند، از آنچه دربارهاش بر یادشان مانده، روایت کنند و اینها همه در کنار هم قرار بگیرد و «خدا میخواست زنده بمانی» را شکل بدهد.
اولین نفر، همسر اوست، کسی که سالهای بسیار در کنارش بود و نبود، که صیادشیرازی، مرد در خانه ماندن نبود. آنها اغلب از همسر دور بودند و همین نکتهای میشود تا عفت شجاع از آن بگوید: «آن روزها از هم دور بودیم تا من درس بخوانم. بعد دور بودیم چون کارش اینطور بود. بعد انقلاب شد. بعد جنگ شروع شد. بعد از جنگ هم که آنقدر کار داشت که هیچوقت نمیدیدمش تا آخر که شهید شد و من خیالم راحت شد که دیگر منتظر نمیمانم.»
دوریها و جداییها انگار که تمامی نداشته باشد و این ناتمامی، بارها از زبان همسر علی صیادشیرازی، نقل میشود: «زندگیم با علی پر از جدایی بود و انتظار این که کی میآید. در سالهای جنگ همیشه از خودم میپرسیدم : «سالم برمیگردد؟» و بعدها از خودم میپرسیدم: «اصلاً برمیگردد؟»
از سالهای پس از جنگ، تا سالهای جنگ، سالهای پیش از جنگ و حتی کودکیهای دور در این کتاب به تصویر کشیده میشود، از خاطرات همسر تا خاطرات مادر که این فرزند، برایش فرزندی دیگر بوده است، کودکی متفاوت: «از همان بچگی کارهایش مثل آدم بزرگها بود؛ حرف زدنش، رفتارش. میرفتم جلوی در مدرسهاش ببینم این چه کار میکند، میدیدم همهی پسرها دارند میزنند توی سر هم، این انگار نه انگار. یک گوشه ایستاده نگاه میکند. اینقدر این بچه مظلوم و متین بود.»
هفتمین کتاب از مجموعه «از چشمها» درباره انسانی است که متفاوت زندگی میکرد: «میگفت: اگر میخواهید خدا به زندگیتان برکت بدهد، به همان چیزهایی که داده قانع باشید. خودش هم همینطور بود. گفتم، وقتی کسی درجه میگرفت از ته دل خوشحال میشد. هیچوقت ندیدم در رفتارش یا نشنیدم که بگوید پس چرا من درجه نمیگیرم.»
در این کتاب از زبان سیدجواد پاکدل آمده است: «مشهدیها رسم دارند صبح روز بعد دفن میروند سر خاک. من و آقای آهی و آقای محمودی که رانندههای صیاد بودند میبایست زودتر میرفتیم و فرش و وسایل دیگر را میبردیم. صبح زود رفتیم حرم امام و نماز صبح را به جماعت خواندیم. بعد رفتیم سر خاک. آن جا که رسیدیم دیدیم رفت و آمد هست و انگار کسی زودتر از ما آمده. گفتیم یعنی کی میتواند باشد. «آقا» بودند؛ «آقای خامنهای». ما را که دیدند، گفتند: چند وقت است که از امیرم دور شدهام. دلم برایش تنگ شد.»
وی پس از دریافت درجه سرلشکری خطاب به خانوادهاش میگوید: «بسیار شاد و خرسندم؛ البته نه به خاطر دریافت این درجه، بلکه به خاطر رضایتی که امید دارم امام زمان(عج) و مقام معظم رهبری از من داشته باشند. مقام، درجه و اسم و رسم در نظر من هیچ جایگاهی ندارد.»
در این کتاب از فرماندهی میخوانید که خواب با چشمهایش بیگانه بود: «توی جنگ من ندیدم یکبار این مرد راحت بخوابد. خوابش توی ماشین بود. از این شهر که میخواست برود آن شهر، توی راه میخوابید. آن هم چهطوری، راننده که مسیر را اشتباه میرفت مثلاً اگر باید میرفت راست ولی رفته بود چپ، صیاد همانطور که خواب بود با دستش میزد پشت راننده میگفت: از راست برو.»
«خدا میخواست زنده بمانی» روایتگر خاطرات است، خاطراتی از انسانی که زندگیاش در این جمله، خلاصه می شد: «من کان الله کان الله له».
شهید صیاد شیرازی در بامداد 21 فروردین 1378 در حین خروج از منزل از سوی پس ماندههای زخم خورده مرصاد در تروری ناجوانمردانه در پوشش رفتگر، وی را آماج تیرهای کینه خود قرار دادند و قامت استوار امیر ارتش اسلام را به خاک افکندند.
علاقهمندان به تهیه این کتاب میتوانند آن را از فروشگاه روایت فتح واقع در میدان فردوسی، خیابان شهید قرنی، نبش خیابان شهید فلاحپور تهیه کنند.
«من کان الله کان الله له»... مدام این جمله را تکرار میکرد. نه این که چیزی روی لبهایش نقش ببندد، کلمهای که تکانخوردن دهان را باعث شود، نه! کلمهها توی ذهنش بودند، آنقدر تکرار شده بودند که از فعل به عمل رسیدند. و این کتاب، داستان مردی است که آن جمله از ذهنش بر زندگیاش جاری شد: «من کان الله کان الله له».
از روزهای جنگ، جان سالم به در ببرد، البته اگر «سالم» واژه مناسبی باشد با آن همه ترکش که توی تنش لانه کرده بودند. در روزهای جنگ، با آن همه تیر و ترکش و مجروحیت زنده ماند، خدا میخواست زنده بماند و همین شد نام یک کتاب. کتابی درباره علی صیادشیرازی با عنوان «خدا میخواست زنده بمانی.»
همه آنها که او را میشناختند، کنار هم جمع شدند. البته شاید «همه» اغراقآمیز باشد. اغلب آنها کنار هم جمع شدند تا از او بگویند، از آنچه دربارهاش بر یادشان مانده، روایت کنند و اینها همه در کنار هم قرار بگیرد و «خدا میخواست زنده بمانی» را شکل بدهد.
اولین نفر، همسر اوست، کسی که سالهای بسیار در کنارش بود و نبود، که صیادشیرازی، مرد در خانه ماندن نبود. آنها اغلب از همسر دور بودند و همین نکتهای میشود تا عفت شجاع از آن بگوید: «آن روزها از هم دور بودیم تا من درس بخوانم. بعد دور بودیم چون کارش اینطور بود. بعد انقلاب شد. بعد جنگ شروع شد. بعد از جنگ هم که آنقدر کار داشت که هیچوقت نمیدیدمش تا آخر که شهید شد و من خیالم راحت شد که دیگر منتظر نمیمانم.»
دوریها و جداییها انگار که تمامی نداشته باشد و این ناتمامی، بارها از زبان همسر علی صیادشیرازی، نقل میشود: «زندگیم با علی پر از جدایی بود و انتظار این که کی میآید. در سالهای جنگ همیشه از خودم میپرسیدم : «سالم برمیگردد؟» و بعدها از خودم میپرسیدم: «اصلاً برمیگردد؟»
از سالهای پس از جنگ، تا سالهای جنگ، سالهای پیش از جنگ و حتی کودکیهای دور در این کتاب به تصویر کشیده میشود، از خاطرات همسر تا خاطرات مادر که این فرزند، برایش فرزندی دیگر بوده است، کودکی متفاوت: «از همان بچگی کارهایش مثل آدم بزرگها بود؛ حرف زدنش، رفتارش. میرفتم جلوی در مدرسهاش ببینم این چه کار میکند، میدیدم همهی پسرها دارند میزنند توی سر هم، این انگار نه انگار. یک گوشه ایستاده نگاه میکند. اینقدر این بچه مظلوم و متین بود.»
هفتمین کتاب از مجموعه «از چشمها» درباره انسانی است که متفاوت زندگی میکرد: «میگفت: اگر میخواهید خدا به زندگیتان برکت بدهد، به همان چیزهایی که داده قانع باشید. خودش هم همینطور بود. گفتم، وقتی کسی درجه میگرفت از ته دل خوشحال میشد. هیچوقت ندیدم در رفتارش یا نشنیدم که بگوید پس چرا من درجه نمیگیرم.»
در این کتاب از زبان سیدجواد پاکدل آمده است: «مشهدیها رسم دارند صبح روز بعد دفن میروند سر خاک. من و آقای آهی و آقای محمودی که رانندههای صیاد بودند میبایست زودتر میرفتیم و فرش و وسایل دیگر را میبردیم. صبح زود رفتیم حرم امام و نماز صبح را به جماعت خواندیم. بعد رفتیم سر خاک. آن جا که رسیدیم دیدیم رفت و آمد هست و انگار کسی زودتر از ما آمده. گفتیم یعنی کی میتواند باشد. «آقا» بودند؛ «آقای خامنهای». ما را که دیدند، گفتند: چند وقت است که از امیرم دور شدهام. دلم برایش تنگ شد.»
وی پس از دریافت درجه سرلشکری خطاب به خانوادهاش میگوید: «بسیار شاد و خرسندم؛ البته نه به خاطر دریافت این درجه، بلکه به خاطر رضایتی که امید دارم امام زمان(عج) و مقام معظم رهبری از من داشته باشند. مقام، درجه و اسم و رسم در نظر من هیچ جایگاهی ندارد.»
در این کتاب از فرماندهی میخوانید که خواب با چشمهایش بیگانه بود: «توی جنگ من ندیدم یکبار این مرد راحت بخوابد. خوابش توی ماشین بود. از این شهر که میخواست برود آن شهر، توی راه میخوابید. آن هم چهطوری، راننده که مسیر را اشتباه میرفت مثلاً اگر باید میرفت راست ولی رفته بود چپ، صیاد همانطور که خواب بود با دستش میزد پشت راننده میگفت: از راست برو.»
«خدا میخواست زنده بمانی» روایتگر خاطرات است، خاطراتی از انسانی که زندگیاش در این جمله، خلاصه می شد: «من کان الله کان الله له».
شهید صیاد شیرازی در بامداد 21 فروردین 1378 در حین خروج از منزل از سوی پس ماندههای زخم خورده مرصاد در تروری ناجوانمردانه در پوشش رفتگر، وی را آماج تیرهای کینه خود قرار دادند و قامت استوار امیر ارتش اسلام را به خاک افکندند.
علاقهمندان به تهیه این کتاب میتوانند آن را از فروشگاه روایت فتح واقع در میدان فردوسی، خیابان شهید قرنی، نبش خیابان شهید فلاحپور تهیه کنند.