صراط: وقتی مینیبوس ما خبرنگارها وارد محوطهی نمایشگاه شد هنوز ساعت کار
غرفهها شروع نشده بود. مردم در محوطه نشسته بودند و به ما نگاه میکردند
که با دوربین و وسایلمان پیاده شدیم و رفتیم سمت غرفهها. توی نگاهشان حسرت
«ای کاش» معلوم بود. محافظی که مسئول خبرنگارها بود جمعمان کرد و با ادب و
متانت خواهش کرد هماهنگ باشیم. این شروع خوبی بود.
جمعیتی که میخواست این بازدید را پوشش بدهد، همه سرحال بودند و مشغول گفتوگو و شوخی. ظاهرا آقا قرار بود از غرفهی نشر نی از انتهای شبستان وارد شوند و تا غرفهی پژوهشگاه فرهنگ و اندیشهی اسلامی بیایند و بعد وارد راهروی ۱۸ شوند. اینطوری نشرهای مهم بیشتری را میدیدند.
غرفهدارها هم منتظر بودند، هم مشغول مرتب کردن و جابجایی کتابها. وسواس زیادی داشتند که کدام کتاب را بگذارند جلوی دید. برخیشان هم سعی میکردند از داخلِ راهروی شمالی نمایشگاه سرک بکشند تا آمدنِ آقا را از دست ندهند.
من راه افتادم به سمت در غربی مصلّا که متصل است به راهروی اصلی و محل عبور آقا. اوّلین غرفه، غرفهی نشر نی است. مدیر نشر عاقله مردی است. هیجان دارد و واژههایش دست خودش نیست. پرسیدم: «آخرین باری که آقا از غرفهتان بازدید کردند کی بود؟» گفت: «پارسال.» تذکر دادم آقا اساسا پارسال نمایشگاه نیامدهاند. تأیید کرد و تصحیح کرد: «فکر کنم سالِ پیش از آن بود.»
آقایان صالحی معاون فرهنگی ارشاد، مختارپور دبیر نهاد کتابخانهها و مؤمنی رئیس حوزهی هنری، در راهرو بودند. آقای جنتی وزیر ارشاد هم کمی مانده به ساعت ۱۰ رسید. بعضی مسئولین با او شوخی میکردند که دیر رسیده. او هم توضیح داد که صبح جلسهی هیأت دولت بوده و از آنجا سریع آمده مصلا. مسئول اجرایی بیت با وزیر شوخی میکرد که در محل نماز یعنی مصلا نمایشگاه کتاب برقرار شده. وزیر هم جواب داد نمایشگاه کتاب که خوب است نمایشگاههای دیگری هم برگزار شده که به فضای مصلا کم ارتباط بوده. مسئولین خیلی دیپلماتیک در موضوع مصلا یک و دو میکردند که جمعیت رفت سمت در ورودی.
آقا که رسیدند آقایان صالحی رئیس نمایشگاه و جنتی وزیر ارشاد رفتند به استقبال. سلام و علیک کردند و با آقا مصافحه کردند. آقا موقع ورود دست دکتر صالحی را گرفتند و آرام جوری که کسی نشنود به او چیزی گفتند. صالحی جواب داد: اگر فرصتی باشد گزارشی خدمتتان میدهم.
آقا وارد نشر نی شدند. مدیر آن با احترام شروع کرد به توضیح دادن. آقا کنار قفسههای کتاب ایستاده بودند و کتابها را نگاه میکردند. مدیر نی کتابی را نشان داد و گفت: این کتاب یادداشتهای فؤاد روحانی است. آقا گفتند: همان روحانی که از نفتیهای قدیمی بود؟ او کتابهای دیگری هم دربارهی موضوع نفت دارد. مدیر توضیح میداد و آقا کتابها را میدیدند. فرهنگ جدید مداخل موضوعی پستمدرنیسم تألیف آقای رشیدیان یکی از آنها بود. آقا وقتی به آخر غرفه رسیدند گفتند: کارکردتان خوب است. این کتابها همه برای دو سه سال اخیر است؟ و مدیر تأیید کرد.
آقا پرسیدند: فروشتان چطور است؟ مدیر گفت: خوب است.
- بیشتر چه کتابهایی فروش دارد؟
- ادبیات و کتابهای دانشگاهی.
- رمان؟
- فروش رمان خوب است.
موقع بیرون آمدن از نشر نی آقا به قفسهای اشاره کردند که: اینها چیست؟ گفتند: نمایشنامه. آقا گفتند: اینها را هم میخرند؟ گفتند: بله. کما بیش. بیشتر دانشجوهای هنر.
بیرون از نشر نی و قبل از نشر چشمه آقای مهدوی راد رفت جلو و سلام کرد. آقا با لبخند خوشوبش کردند و پس از چندکلامی که رد و بدل شد، گفتند: بچرخید بین کتابها و کیف کنید.
آقا وارد نشر چشمه شدند. آقا با همان سرعتی که از نظامیها سان میبینند،
از مقابل کتابهای چشمه رد میشدند و جواب سلام چشمهایها را میدادند.
نزدیکِ خروجی، مسئول غرفه خودش را معرفی کرد. آقا از او درباره کتابهای
تازهی نشر چشمه پرسیدند. او هم ردیف وسط را نشانِ آقا داد و گفت ۱۲۰
عنوان کتاب جدید دارند. اینبار رهبر انقلاب با تأنّی و سرعت کمتری کتابها
را دیدند. کیاییان گفت: اجازه میدهید دیوان عطار را خدمتتان تقدیم کنم.
بعد از مصحح دیوان گفت و از کامل بودن کارش که من خوب نشنیدم.
غرفهی بعدی مرکز بود. اسم مدیر نشر مرکز رمضانی بود. آقا گفتند: شما با آن آقای رمضانی که ناشر بودند نسبت دارید. مسئول غرفه گفت بله و ندانستم گفت عموی من است یا من عمویش هستم. آقا گفتند: بله رمضانی از اسمهای معروف نشر است.
آقا در غرفه مرکز بیشتر دیدند تا گفتگو کنند. دست روی کتاب تاریخ بیهقی جعفر مدرس صادقی گذاشتند و پرسیدند: این تاریخ بیهقی چه فرقی با بقیه دارد. آقای رمضانی جواب داد: کمی سادهسازی شده برای مخاطب عمومیتر. آقا گفتند: متن را که عوض نکرده؟ رمضانی گفت: نه. موقع رفتن پرسیدند: اسم انتشارات مرحوم رمضانی چی بود؟ مسئول مرکز جواب داد: اول کلاله خاور بود بعد شد شرق و بعدش هم ابنسینا. آقا گفتند: بله ابنسینا زمان جوانی ما بود.
آخر غرفه هم دست روی کتابی گذاشتند که نفهمیدم چیست و گفتند: آقای کزازی کار خوبی کرده.
غرفهی بعدی نشر قطره بود. آقا مشغول کتاب شدند و از غرفهدار پرسیدند: این آقای مصفا با مصفای معروف نسبتی دارد. ممکن است این آمادگی ذهنی آقا نسبت به مصفاهای معروف برگردد به دوستی ایشان با امیری فیروزکوهیِ شاعر. غرفهدار گفت نمیداند. جلوتر خانمی به آقا گفت: سلام. شما این قرآن را دارید؟ آقا جواب دادند: من قرآنهای زیادی دارم، حالا کی ترجمه کرده؟
-آقای کریمخانی... اجازه میدهید تقدیم کنم.
و اینچنین قرآنی به قرآنهای رهبر انقلاب اضافه شد و آقا هم تشکر کردند. ایشان کتابی را هم به بقیه نشان دادند و گفتند: «این دختر پاکستانی را هم دارند در دنیا بزرگ میکنند». «ملاله» همان دختر پاکستانی است که طالبان در راه مدرسه او را ترور نافرجام کرد؛ او بعدها جایزهی صلح نوبل را بخاطر فعالیتهایی در حوزه زنان میگیرد.
باز هم موقع رفتن از غرفه به نمایشنامهها اشاره کردند و پرسیدند: این نمایشنامهها مشتری داره؟ غرفهدار جواب داد: بله، میبرند. آقا از غرفه خارج شد و به وزیر که کنارش میآمد گفت: اخیرا گزارشهایی از نمایشهای روی صحنه به من رسید که خوب نبود. باید به این موضوع توجه جدی کنید.
غرفهی بعدی مرکز بود. اسم مدیر نشر مرکز رمضانی بود. آقا گفتند: شما با آن آقای رمضانی که ناشر بودند نسبت دارید. مسئول غرفه گفت بله و ندانستم گفت عموی من است یا من عمویش هستم. آقا گفتند: بله رمضانی از اسمهای معروف نشر است.
آقا در غرفه مرکز بیشتر دیدند تا گفتگو کنند. دست روی کتاب تاریخ بیهقی جعفر مدرس صادقی گذاشتند و پرسیدند: این تاریخ بیهقی چه فرقی با بقیه دارد. آقای رمضانی جواب داد: کمی سادهسازی شده برای مخاطب عمومیتر. آقا گفتند: متن را که عوض نکرده؟ رمضانی گفت: نه. موقع رفتن پرسیدند: اسم انتشارات مرحوم رمضانی چی بود؟ مسئول مرکز جواب داد: اول کلاله خاور بود بعد شد شرق و بعدش هم ابنسینا. آقا گفتند: بله ابنسینا زمان جوانی ما بود.
آخر غرفه هم دست روی کتابی گذاشتند که نفهمیدم چیست و گفتند: آقای کزازی کار خوبی کرده.
غرفهی بعدی نشر قطره بود. آقا مشغول کتاب شدند و از غرفهدار پرسیدند: این آقای مصفا با مصفای معروف نسبتی دارد. ممکن است این آمادگی ذهنی آقا نسبت به مصفاهای معروف برگردد به دوستی ایشان با امیری فیروزکوهیِ شاعر. غرفهدار گفت نمیداند. جلوتر خانمی به آقا گفت: سلام. شما این قرآن را دارید؟ آقا جواب دادند: من قرآنهای زیادی دارم، حالا کی ترجمه کرده؟
-آقای کریمخانی... اجازه میدهید تقدیم کنم.
و اینچنین قرآنی به قرآنهای رهبر انقلاب اضافه شد و آقا هم تشکر کردند. ایشان کتابی را هم به بقیه نشان دادند و گفتند: «این دختر پاکستانی را هم دارند در دنیا بزرگ میکنند». «ملاله» همان دختر پاکستانی است که طالبان در راه مدرسه او را ترور نافرجام کرد؛ او بعدها جایزهی صلح نوبل را بخاطر فعالیتهایی در حوزه زنان میگیرد.
باز هم موقع رفتن از غرفه به نمایشنامهها اشاره کردند و پرسیدند: این نمایشنامهها مشتری داره؟ غرفهدار جواب داد: بله، میبرند. آقا از غرفه خارج شد و به وزیر که کنارش میآمد گفت: اخیرا گزارشهایی از نمایشهای روی صحنه به من رسید که خوب نبود. باید به این موضوع توجه جدی کنید.
آقا وارد غرفهی سوره مهر شدند و ملّت صلوات فرستادند. آقایان مؤمنی
شریف و حمزهزاده آمدند به استقبال. اول از بخش کتابهای تعاملی به آقا
گزارش دادند که صدای نویسنده هم جزو کتاب هست و در کتاب کودکان آهنگ و
ترانه هم. مؤمنی از کتابهای سوره مهر گفت: اینها کتابهای بیداری اسلامی
است. آقا پرسیدند: فروش اینها چطور است. مؤمنی گفت: خیلی خوب. حالا جلوتر
در پرفروشها توضیح میدهم. برخلاف حرفهایی که میزنند این کتابها هم
فروش میرود، هم خوانده میشود. بعد کتابی را نشان داد و گفت: یک کار علمی و
پژوهشی نشان داده این کتاب را ۲ میلیون نفر خواندهاند یعنی سه برابر
تیراژ. (فکر کنم کتاب دا بود). کتاب آن بیستوسه نفر را هم نشان داد و گفت:
بعد از لطف حضرت عالی این کتاب هم پرفروش شد. کتاب بابا عزیز هم کتاب خوبی
است که البته حقش ادا نشد. کتاب دسته یک را هم نشان آقا داد و گفت: جلد
دوم این کتاب هم از نگاه ستاد رو به اتمام است، این هم جلد ۶ و ۷ کتاب جاده
جنگ. آقا گفتند: ئه! پس جلد ۶و ۷ هم آمد.
-بعد از فرمایش شما ما روی خاطرات ارتشیها هم کار کردیم. دریادار سیاری بعد از کتاب تکاوران نیروی دریایی گفتند این کتاب اولین کتاب نیروی دریایی است.
بعد به قفسهای اشاره کرد و گفت: اینها هم تازههاست. پروژهی ۱۵ خرداد دارد در ۱۸ جلد تمام میشود. پرفروشهای ما هم اینجا هستند. همه جور کتابی در پرفروشها هست، شعر، خاطره، رمان... گاهی ما از استقبال مردم عقب میمانیم. این هم کتاب آقای ژرفاست.
آقا گفتند: بله ایشان را میشناسم. مؤمنی ادامه داد سه تا از کتابهای ما در جایزهی جلال که جایزه مهمی است برنده شد. همینطور در جایزهی کتاب دفاع مقدس و قلم زرین هم برنده داشتیم که نشان از کیفیت کتابهاست.
یکدفعه از دریچهی جایگاهی که برای تحویل کتابهای سوره به مشتریان است سه چهار تا کله بیرون آمد به سلام کردن. آقا لبخند زدند و گفتند شما آنجا چه کار میکنید و همه خندیدند. فضا که عوض شد، غرفهداران سوره ریختند اطراف آقا به دستبوسی. مؤمنی هم که میخواست و نمیتوانست قضیه را جمع کند گفت: الحمدلله همکاران ما به شما ارادت دارند.
-بعد از فرمایش شما ما روی خاطرات ارتشیها هم کار کردیم. دریادار سیاری بعد از کتاب تکاوران نیروی دریایی گفتند این کتاب اولین کتاب نیروی دریایی است.
بعد به قفسهای اشاره کرد و گفت: اینها هم تازههاست. پروژهی ۱۵ خرداد دارد در ۱۸ جلد تمام میشود. پرفروشهای ما هم اینجا هستند. همه جور کتابی در پرفروشها هست، شعر، خاطره، رمان... گاهی ما از استقبال مردم عقب میمانیم. این هم کتاب آقای ژرفاست.
آقا گفتند: بله ایشان را میشناسم. مؤمنی ادامه داد سه تا از کتابهای ما در جایزهی جلال که جایزه مهمی است برنده شد. همینطور در جایزهی کتاب دفاع مقدس و قلم زرین هم برنده داشتیم که نشان از کیفیت کتابهاست.
یکدفعه از دریچهی جایگاهی که برای تحویل کتابهای سوره به مشتریان است سه چهار تا کله بیرون آمد به سلام کردن. آقا لبخند زدند و گفتند شما آنجا چه کار میکنید و همه خندیدند. فضا که عوض شد، غرفهداران سوره ریختند اطراف آقا به دستبوسی. مؤمنی هم که میخواست و نمیتوانست قضیه را جمع کند گفت: الحمدلله همکاران ما به شما ارادت دارند.
غرفهی بعدی ققنوس بود. حسینزادگان مسئول ققنوس گفت ۹۴ کتاب جدید دارد و
سر جمع با تجدید چاپیها ۳۶۰ عنوان. آقا از این رونق تعجب کردند. گشتی داخل
غرفه زدند و کتابی را برداشتند: این شوالیه رمان است؟
-نه یک کتاب تاریخی درباره جنگآوران است.
آقا کتابهای دیگری را هم برداشتند و دربارهشان سؤال کردند. حسینزادگان هم به آقا کتاب هدیه داد.
-نه یک کتاب تاریخی درباره جنگآوران است.
آقا کتابهای دیگری را هم برداشتند و دربارهشان سؤال کردند. حسینزادگان هم به آقا کتاب هدیه داد.
آقا وارد نشر ثالث شدند. جعفریه از ایشان استقبال کرد. آقا پرسیدند: چرا
ثالث؟ به اخوان هم مربوط است این اسم؟ جعفریه گفت: بی ارتباط نیست ولی
بیشتر به خاطر این ثالث شد که سه بار اسم نشر عوض شد. اول هدایت بود بعد
روایت شد و سومین بار اسمش را گذاشتیم ثالث.
آقا گفتند: شما مشهدی که نیستی؟ جعفریه با خنده گفت: نه. بعد آقا کتابها
را دیدند، کتابهایی درباره شاملو، شفیعی، اخوان. از آن بین کتابی را
برداشتند و پرسیدند: این رمانه؟ گفت: نه خاطرات خودنوشت یوسا* است. آقا
کتاب را ورانداز کردند و مطالبی درمورد یوسا گفتند. جعفریه کتاب دیگری را
هم نشان داد و گفت: یک خانمی رفته خانهی مشاهیر تهران را پیدا کرده و
سرگذشت خانهها را نوشته، مثلا خانهی دانشور، منزل عمران صلاحی، منزل
شریعتی... آقا پرسیدند: مگر شریعتی در تهران خانه داشت؟ جعفریه تأیید کرد.
آقا گفتند: گمان نمیکنم. شریعتی در حسینیهی ارشاد یک اتاق داشت که وقتی
تهران میآمد آنجا ساکن میشد. بعد از زندان هم فکر کنم خیلی تهران نبود...
شاید هم بعدا خانهای گرفته... شاید.
جعفریهی ثالث چند تا از کتابهای این نشر را به
آقا هدیه داد. روضه نوح حسن محمودی و کتابی از سید علی صالحی میان کتابها
بود. (الان که این گزارش را مینویسم شنیدم محمودی از اینکه کتابش دست آقا
رسیده خیلی خوشحال شده است). کسی که کتابها را میبرد، حواسش بود هر کتاب
را داخل کیسه مخصوص همان انتشارات قرار دهد.
آقا که داشتند وارد نشر بعدی میشدند، مدیر نشر ثالث با خندهای حسرتآلود گفت: «آقا را از ما دور کردند.» جعفریه بعدش ادامه داد: «آقا دربارهی یوسا صحبت کردند. بعید میدانم ۹۹ درصد مسئولین بدانند یوسا پوشیدنی است، خوردنی است، چیست؟» جعفریه میگفت دوست داشت آقا بیشتر میماندند و بیشتر با ایشان صحبت کنند؛ چون آقا یک کتابخوان حرفهایاند، «بیش از آن که یک آدم سیاسی یا یک آدم معمولی باشند.»
آقا که داشتند وارد نشر بعدی میشدند، مدیر نشر ثالث با خندهای حسرتآلود گفت: «آقا را از ما دور کردند.» جعفریه بعدش ادامه داد: «آقا دربارهی یوسا صحبت کردند. بعید میدانم ۹۹ درصد مسئولین بدانند یوسا پوشیدنی است، خوردنی است، چیست؟» جعفریه میگفت دوست داشت آقا بیشتر میماندند و بیشتر با ایشان صحبت کنند؛ چون آقا یک کتابخوان حرفهایاند، «بیش از آن که یک آدم سیاسی یا یک آدم معمولی باشند.»
در انتشارات نگاه، مدیر انتشارات را ندیدم. گویا آنها کمی دیر رسیده
بودند و راهها بسته بود و به غرفه نرسیدند. این را یکی از کارمندان ارشاد
که از سرِ ناچاری توی نشر نگاه موقع بازدید آقا نشسته بود بهم گفت. آقا
همان اول گفتند: چی دارید آقا؟ غرفهدار کتابهایی را نشان داد که بیشتر
رمان ایرانی بود. آقا پرسیدند: اینها مشتری دارد؟ غرفهدار گفت: بله
میخرند استقبال خوبه. آقا گفتند: امیدوارم کیفیتش هم خوب باشد. بعد فرهنگ
دانشنامه کارا را نشان آقا دادند که خرمشاهی سالها روی آن کار کرده بود.
آقا کتابها را میدیدند و جلو میرفتند. کتابی را برداشتند و گفتند: این
دو جلده؟ ژان کریستف در مجموعه کتابهای جیبی قدیم ۷-۸ جلد بود. کتاب
دیگری را برداشتند و نگاه کردند و آرام گفتند:... اخوان خدابیامرز! آخر
غرفه هم اشاره کردند به کتابی که: این کتاب را کسی میخرد؟ غرفهدار گفت: نه
متاسفانه. آقا فوری گفتند: متاسفانه ندارد، اصلا کتاب خوبی نیست.
آقای انصاریِ حفظ و نشر آثار امام جلوی غرفهشان آمد استقبال آقا. خوشوبش کنان وارد غرفه شدند. انصاری توضیح میداد و آقا کتاب میدیدند: عکسهای ارزشمند را در این کتاب جمع کردیم... کتاب جدید دورهی ۱۷ جلدی اسناد است که به ترتیب تاریخ اسناد، درآمده...بخش خاطراتمان فعال است و خاطرات شاگردان امام را جمع میکنیم... اسناد مربوط به شهرهای مختلف مرتبط با انقلاب را هم جمع کردیم... آقای روحانی هم جلد ۲و۳ کتابشان را نوشتند...
آقا یک جمله گفتند و از غرفه درآمدند: کسانی که این کارها را برای شما انجام میدهند باید آدمهای حسابی باشند، هم کار بلد باشند و هم دلشان با انقلاب باشد.
آقا که رفتند انصاری گفت فرصت نشد که کاملتر برای آقا کارهای نشر را توضیح بدهد. فرصت اندک است، موقع توضیحهای طولانیتر نیست.
*****
-شما نسبتی با شهید مطهری دارید؟
-بله من پسر آقا مجتبی هستم.
-اِ حدس زدم. شباهت هم دارید.
غرفه بعدی صدرا بود که نوهی شهید مطهری توضیح میداد. همزمان با بازدید آقا از غرفهی صدرا، سخنرانی معروف شهید مطهری در کتاب حماسه حسینی که دربارهی فلسطین بود پخش میشد. آقا وقت رفتن به پسر آقا مجتبی گفتند: سلام من را به خانم بزرگ برسان.
مطهری کوچک که ترکیب صورتش به جدّش رفته بود با نگاه مشتاق حضور آقا در غرفهی بعدی را پیگیری میکرد. او گفت از این که دیدم آقا آخرین تازههای چاپ ما را پیگیری میکنند شگفتزده شدم.
قبل از اینکه آقا وارد غرفه سخن بشود، آقای مهدوی راد که دبیر کتاب سال و دبیر جایزهی جلال بود، جلو آمد و گفت اینجا کتابهای قرآنی خوبی دارد. مسئول نشر سخن سلام و علیک کرد. آقا گفتند: شما علمی هستید؟ مسئول گفت: بله علی اصغر علمی.
-شما محبت میکنید کتابها را میفرستید و من هم نگاه میکنم. حالا از علمیها کی فعاله؟ علی اصغر علمی هم یک نمودار درختی نشان آقا داد از اجدادش که در حوزهی نشر مشغول کار بودند.
دکتر صالحی به آقا میگفت که کلکسیون آثار علمیها از دوره قاجاریه و عباس میرزا تا امروز یک گنجینه خوب است.
آقای مهدوی راد کتابی به آقا نشان داد که دربارهی آثار خواجه عبدالله انصاری بود. به آقا گفت: نویسنده در این کتاب اثبات کرده با سند که بیشتر نوشتههای خواجه عبدالله مال خودش نیست و نوشته کسی به اسم پیرِ هری است با تاریخ ۲۰۰ سال پیش از خواجه عبدالله. آقا به شوخی گفتند: زحمت کشیده!
آقا کتابهای دیگر را دیدند. به منطقالطیر که رسیدند پرسیدند: آقای شفیعی کدکنی منطقالطیر را کامل کار کردند؟ علی اصغر علمی جواب مثبت داد. کتاب دیگری را نشان آقا داد. آقا پرسیدند: یعنی این کتاب از علی نامهای که آقای شفیعی درآورده قدیمیتره؟ علمی جواب داد: بله. این مال صفویه است. پهلواننامههایی است به سبک شاهنامه.
درباره کتابی هم آقای مختارپور توضیح داد که: کار سجاد آیدانلوست، خیلی آدم محققیه.
علمی توضیح داد سری آثار جمالزاده را منتشر کرده و ۲۰ عنوان از داوری اردکانی و ۱۸ جلد در ترازوی نقد که آقا گفتند: این ۱۸ جلد را خواندم.
غرفهی فرهنگ معاصر غرفه کتابهای فرهنگنامه و مرجع بود. مسئول غرفه
توضیح داد کارشان چاپ کتابهای مرجع است اما با توسعهی فضای مجازی و خلأ
قانونی به ما ضربه وارد آمده و مجبور شدیم کارهای دیگری هم چاپ کنیم. ما
ویرایشهای جدید فرهنگها را ارائه میکنیم مثلا این فرهنگ عربی با حذف ال
از کلمات عربی فقط کلمات را آورده و دیگر ریشهی کلمات لازم نیست بررسی
شود. آقا پرسید: فرهنگ لغات چینی هم دارید. جواب منفی بود. مسئول غرفه
کتابهایی را نشان داد و گفت این هم یک مجموعهی ۱۴ جلدیه که... آقا
بیدرنگ گفتند که: بله اینها را خواندم. دکتر صالحی گفت: این انتشارات در
حد یک آکادمی علمی فعالیت دارد. مسئول غرفه کتابی را نشان آقا داد که اسمش
چین بود. نوشتهی کیسینجر. دربارهی توسعهی چین. مختارپور هم دربارهی
رمان آبلوموف توضیح داد و شخصیت اصلی رمان که آقا آخر حرف او گفتند: این
رمان را سالها پیش خواندم.
مسئول غرفه یک کتاب سه جلدی را در آخر بازدید نشان داد و گفت این هم فرهنگِ هنر است. آقا گفتند: این را هم دیدم. آقا از این غرفه هم کتاب بردند.
امروز فرصت شد تا با حجتالاسلام و المسلمین رشاد، رئیس پژوهشگاه فرهنگ و اندیشهی اسلامی صحبت کنم. او تا به حال همپای آقا در نمایشگاه نبوده است و این اولینباری است که همراه ایشان است. آقا قرار است در غرفهی پژوهشگاه دمی استراحت کنند و بعد به بازدیدشان ادامه بدهند. رشاد گفت آقا پشت کتابهایی که میخوانند به ساعت و تاریخ یادداشت مینویسند. او گفت برخی از این یادداشتها را که منتشر هم نشده دیده است. بیشترشان بعد از نیمهشب مطالعه میشوند. رشاد گفت آقا در زمینههای مختلف مطالعه میکنند.
وقت استراحت آقا در غرفهی پژوهشگاه آقای رشاد گفت حدود ۱۴۰۰ کتاب و مجله
چاپ کردهاند ولی تیراژها پایین است مثلا ۳۰۰ نسخه. آقا خیلی تعجب کردند.
یک نفر از آن عقب گفت: برای نابودی آمریکا و اسراییل و داعش صلوات! آقا
آرام گفتند: اگر با صلوات نابود میشدند ده تا صلوات میفرستادیم! آقا با
رشاد صحبتشان را ادامه دادند. صدایشان به سختی میرسید، ولی فکر کنم حتی
اگر به خوبی میشنیدم هم فایده نداشت. سطح بحث خیلی بالا و علمی بود.
آقا حال آقای آخوندی را هم پرسیدند که نشسته بود. بالاخره چای آوردند و جمع آرام شد. دکتر جنتی و دکتر صالحی یک سمت نشسته بودند و آقای رشاد سمت دیگر. دکتر صالحی افراد حاضر را معرفی کرد.
توضیحاتی درباره نشر بعد از انقلاب به آقا داد و حرفهایی که به سختی شنیده میشد. از دور میشنیدم آقا دربارهی جشنوارهها و نگرانی کتابفروشها و خوب بودن نسبی وضعیت نشر بعد از انقلاب و قابل تأمل بودن قدر مطلق نشر، حرفهایی زدند.
بعد از استراحت، آقا این بار در راهروی ۱۸ به بازدیدشان ادامه دادند.
در غرفهی صهبای دانش پرسیدند: چی چاپ میکنید؟
-روانشناسی.
-فروش خوبه؟
-الحمدلله، راضی هستیم.
آقا به هر غرفه که میرسیدند از کتابها میپرسیدند و چاپهای جدید. غرفهدار اگر جوابی نداشت زود میگذشتند. در غرفهی طرح فردا که عکس رحیمپور ازغدی را به دیوار داشت، گفتند: سلام من را به آقای رحیمپور برسانید.
در غرفهی طراحان ایماژ همان سؤال را پرسیدند: چی چاپ میکنید؟
-روانشناسی.
-مثل اینکه روانشناسی خیلی مشتری داره!
نشر طراحان ایماژ از بحثهای مالیاتی گله داشتند، ولی بیشتر نشرها گلهگذاری نمیکردند. همه یا راضی بودند یا حداقل میگفتند: الحمدلله.
نشر طاهریان هم که روانشناسی کار میکرد گفت: «ما خوب میفروشیم.»
برخی از اطلاعرسانی ضعیف میگفتند. مسئول ضریح آفتاب از تورم کاغذ ناخرسند بود. خانمی در نشر صلاه آنقدر غرق در گریه بود که نمیتوانست زبان به کلام باز کند. غرفهدار صابرین گفت: «دوست دارم کتاب هدیه کنم.»
نشر صورتگر دوست داشت نمایشگاه طوری باشد که در آن آمد و شد راحتتر باشد؛ آمد و شد در راهروها برای خرید کتابها. وقتی آقا دربارهی استقبال مردم پرسیدند، جواب داد خوب است، نسبت به سالهای گذشته بهتر است. صحیفهی خرد هم کتابی از آقای منتظری را به نمایشگاه آورده بود. آقا کتاب آقای منتظری را دیدند و پرسیدند: درسهای ایشان است. غرفهدار گفت: مصاحبهها و یادداشتها و ... بعد از بازدید آقا، غرفهدار به من میگفت چطور میتوانم نامهای به دست آقا برسانم. برایم سؤال بود، الان که آقا اینجا بود چرا نامهاش را آماده نکرده بود. گفتم: «نامهات را که نوشتی، باید بدهی به واحد ارتباطات مردمی.» گفت درخواستی هم دارد. بعد به من گفت میتواند صریح حرف بزند. خودم را آماده کردم برای شنیدن حرفِ صریحش. نگاهی هم به اطراف کردم که کسی نباشد که بخواهد گیر بدهد به ما. گفتم بگو. گفت چرا نباید در آن شبستان باز باشد.
آقا حال آقای آخوندی را هم پرسیدند که نشسته بود. بالاخره چای آوردند و جمع آرام شد. دکتر جنتی و دکتر صالحی یک سمت نشسته بودند و آقای رشاد سمت دیگر. دکتر صالحی افراد حاضر را معرفی کرد.
توضیحاتی درباره نشر بعد از انقلاب به آقا داد و حرفهایی که به سختی شنیده میشد. از دور میشنیدم آقا دربارهی جشنوارهها و نگرانی کتابفروشها و خوب بودن نسبی وضعیت نشر بعد از انقلاب و قابل تأمل بودن قدر مطلق نشر، حرفهایی زدند.
بعد از استراحت، آقا این بار در راهروی ۱۸ به بازدیدشان ادامه دادند.
در غرفهی صهبای دانش پرسیدند: چی چاپ میکنید؟
-روانشناسی.
-فروش خوبه؟
-الحمدلله، راضی هستیم.
آقا به هر غرفه که میرسیدند از کتابها میپرسیدند و چاپهای جدید. غرفهدار اگر جوابی نداشت زود میگذشتند. در غرفهی طرح فردا که عکس رحیمپور ازغدی را به دیوار داشت، گفتند: سلام من را به آقای رحیمپور برسانید.
در غرفهی طراحان ایماژ همان سؤال را پرسیدند: چی چاپ میکنید؟
-روانشناسی.
-مثل اینکه روانشناسی خیلی مشتری داره!
نشر طراحان ایماژ از بحثهای مالیاتی گله داشتند، ولی بیشتر نشرها گلهگذاری نمیکردند. همه یا راضی بودند یا حداقل میگفتند: الحمدلله.
نشر طاهریان هم که روانشناسی کار میکرد گفت: «ما خوب میفروشیم.»
برخی از اطلاعرسانی ضعیف میگفتند. مسئول ضریح آفتاب از تورم کاغذ ناخرسند بود. خانمی در نشر صلاه آنقدر غرق در گریه بود که نمیتوانست زبان به کلام باز کند. غرفهدار صابرین گفت: «دوست دارم کتاب هدیه کنم.»
نشر صورتگر دوست داشت نمایشگاه طوری باشد که در آن آمد و شد راحتتر باشد؛ آمد و شد در راهروها برای خرید کتابها. وقتی آقا دربارهی استقبال مردم پرسیدند، جواب داد خوب است، نسبت به سالهای گذشته بهتر است. صحیفهی خرد هم کتابی از آقای منتظری را به نمایشگاه آورده بود. آقا کتاب آقای منتظری را دیدند و پرسیدند: درسهای ایشان است. غرفهدار گفت: مصاحبهها و یادداشتها و ... بعد از بازدید آقا، غرفهدار به من میگفت چطور میتوانم نامهای به دست آقا برسانم. برایم سؤال بود، الان که آقا اینجا بود چرا نامهاش را آماده نکرده بود. گفتم: «نامهات را که نوشتی، باید بدهی به واحد ارتباطات مردمی.» گفت درخواستی هم دارد. بعد به من گفت میتواند صریح حرف بزند. خودم را آماده کردم برای شنیدن حرفِ صریحش. نگاهی هم به اطراف کردم که کسی نباشد که بخواهد گیر بدهد به ما. گفتم بگو. گفت چرا نباید در آن شبستان باز باشد.
خندهام گرفت از سطحِ درخواستش. البته کاش به او میگفتم که
در الان باز شده است. عوامل اجرایی اینجور تنظیم کرده بودند که پشت سر حرکت
آقا پارتیشنها را جابجا میکردند تا دسترسی عمومی به غرفهها سریعتر صورت
بگیرد.
در غرفهی صریر آقا سراغ آقای بهزاد را گرفتند. مسئول غرفه از درآوردن کتابهای شناسنامه یادمانهای مناطق جنگی به توصیهی آقا گزارش داد و آقا کتابها را دیدند.
غرفهی مجمع ناشران کمکتاب بود. البته چون ناشر نیست نباید انتظار داشت کتاب در غرفه داشته باشد. نرسیده بودند بالای غرفه هم اسمشان را بزنند؛ آنها راجع به لیستهایی که برای مطالعه آماده کرده بودند توضیح دادند و از تلاشی که برای توزیع کتابهای «من زندهام» و کتابی دیگر به انجام رسانده بودند. حضور آقا خیلی طول نکشید ولی خوب گوش دادند و تشویقشان کردند.
مسئول غرفهی صبح پیروزی گفت: ما مردم لرستان آمادهایم. آقا هم جواب دادند خدا شما لرها را حفظ کند.
یک بنده خدایی در یکی از غرفهها به آقا گفت: ۱۵ ماه است ازدواج کردهام و یک سال است که ناگهانی خانمم نابینا شده. شب خوابیده و صبح نابینا بلند شده. لطفا دعا کنید و تبرکی بدهید برای شفایش. آقا فوری پرسیدند: دکتر هم رفتید؟ جوان توضیح داد دکتر رفتنهایش را... آقا ناراحت شدند و همانجا دعایی خواندند و چفیه شان را به جوان دادند.
در نشر صادق آقا به کتاب کبریت احمر اشاره کردند و پرسیدند: کی این کتاب را میخرد؟ غرفهدار گفت: طلبهها طالبند. بعد آقا به دکتر صالحی و دیگران در مورد نویسنده و رگ و ریشهاش به احترام توضیح دادند.
در غرفهی شهید زینالدین آقا به داماد شهید گفتند به خانوادهی شهید سلامشان را برساند. آقا در غرفهی یک ناشر کُرد درباره شعرای پارسیگوی کرد پرسیدند. غرفهدار اسم گلشن را برد. آقا گفتند: خدا بیامرزدش، گلشن را میشناسم. از زندهها بگو. غرفهدار نمیدانست. غرفهدار نشر شهید فهمیده هم این قدر از دیدار آقا خوشحال بود که آن را بهترین روز زندگیاش میدانست. انتظار داشت آقا قرآنی را که همسرِ غرفهدار داده بود، امضاء کند که آقا گفتند الان امکانپذیر نیست.
یک نفر هم در غرفه دیگری یک قرآن گرفت سمت آقا که «لطفا برایمان تبرک کنید». آقا با تعجب گفتند «من قرآن را تبرک کنم؟! من اگر دستم را به قرآن بزنم دست من متبرک میشود».
شمیم قلم از رواج نسخههای پیدیاف کتابهای بازار در اینترنت خبر داد. نسخههای غیر مجازی که هم نشر الکترونیک را با خطر مواجه میکند و هم نشر کاغذی را. شلفین هم از تجدید دیدارش با آقا پس از دوازده سال میگفت.
در غرفهی شلاک آقا معنی اسم نشر را پرسیدند و غرفهدار گفت: به مازندرانی یعنی باران تند. در غرفهی شکرانه آقا عکس آقای صادقی تهرانی را شناختند. پرسید شما با ایشان نسبت دارید. غرفهدار گفت پسر صادقی است. میخواست تفسیر پدرش را هدیه کند. آقا گفتند دارم. از خودشان گرفتم.
نوبت غرفهی شهرستان ادب شد که امسال یکی از ناشران نمونه شده بود. آقا، علی محمد مؤدب را تحویل گرفتند. کتابهای جدید نشر را طلب کردند و شناختنامهی قزوه را در جواب گرفتند. همینطور سال گرگ. آقا پرسیدند اسم این کتاب شبیه گرگ سالی امیر حسین فردی است. مؤدب توضیح داد سال گرگ برگزیدهی جشنوارهی داستان انقلاب است که آن موقع خود آقای فردی دبیرش بود. آقا کتابی را هم برداشتند و پشت کتاب را نگاه کردند شعر معروف از آخر مجلس را خواندند. «ما سینه زدیم، بی صدا باریدند/ از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند/ ما مدعیان صف اول بودیم/ از آخر مجلس شهدا را چیدند.» یک نفر پرسید کتاب کیست و آقا جواب دادند: «کتاب میلاد!» عرفانپور را میگفتند. موقع رفتن آقا گفتند مجموع کارهای شما الحمدلله خوب است. یک نفر از داخل غرفه گفت: آقا ما دوستتان داریم. آقا هم جواب داد: من هم دوستتان دارم.
در غرفهی صریر آقا سراغ آقای بهزاد را گرفتند. مسئول غرفه از درآوردن کتابهای شناسنامه یادمانهای مناطق جنگی به توصیهی آقا گزارش داد و آقا کتابها را دیدند.
غرفهی مجمع ناشران کمکتاب بود. البته چون ناشر نیست نباید انتظار داشت کتاب در غرفه داشته باشد. نرسیده بودند بالای غرفه هم اسمشان را بزنند؛ آنها راجع به لیستهایی که برای مطالعه آماده کرده بودند توضیح دادند و از تلاشی که برای توزیع کتابهای «من زندهام» و کتابی دیگر به انجام رسانده بودند. حضور آقا خیلی طول نکشید ولی خوب گوش دادند و تشویقشان کردند.
مسئول غرفهی صبح پیروزی گفت: ما مردم لرستان آمادهایم. آقا هم جواب دادند خدا شما لرها را حفظ کند.
یک بنده خدایی در یکی از غرفهها به آقا گفت: ۱۵ ماه است ازدواج کردهام و یک سال است که ناگهانی خانمم نابینا شده. شب خوابیده و صبح نابینا بلند شده. لطفا دعا کنید و تبرکی بدهید برای شفایش. آقا فوری پرسیدند: دکتر هم رفتید؟ جوان توضیح داد دکتر رفتنهایش را... آقا ناراحت شدند و همانجا دعایی خواندند و چفیه شان را به جوان دادند.
در نشر صادق آقا به کتاب کبریت احمر اشاره کردند و پرسیدند: کی این کتاب را میخرد؟ غرفهدار گفت: طلبهها طالبند. بعد آقا به دکتر صالحی و دیگران در مورد نویسنده و رگ و ریشهاش به احترام توضیح دادند.
در غرفهی شهید زینالدین آقا به داماد شهید گفتند به خانوادهی شهید سلامشان را برساند. آقا در غرفهی یک ناشر کُرد درباره شعرای پارسیگوی کرد پرسیدند. غرفهدار اسم گلشن را برد. آقا گفتند: خدا بیامرزدش، گلشن را میشناسم. از زندهها بگو. غرفهدار نمیدانست. غرفهدار نشر شهید فهمیده هم این قدر از دیدار آقا خوشحال بود که آن را بهترین روز زندگیاش میدانست. انتظار داشت آقا قرآنی را که همسرِ غرفهدار داده بود، امضاء کند که آقا گفتند الان امکانپذیر نیست.
یک نفر هم در غرفه دیگری یک قرآن گرفت سمت آقا که «لطفا برایمان تبرک کنید». آقا با تعجب گفتند «من قرآن را تبرک کنم؟! من اگر دستم را به قرآن بزنم دست من متبرک میشود».
شمیم قلم از رواج نسخههای پیدیاف کتابهای بازار در اینترنت خبر داد. نسخههای غیر مجازی که هم نشر الکترونیک را با خطر مواجه میکند و هم نشر کاغذی را. شلفین هم از تجدید دیدارش با آقا پس از دوازده سال میگفت.
در غرفهی شلاک آقا معنی اسم نشر را پرسیدند و غرفهدار گفت: به مازندرانی یعنی باران تند. در غرفهی شکرانه آقا عکس آقای صادقی تهرانی را شناختند. پرسید شما با ایشان نسبت دارید. غرفهدار گفت پسر صادقی است. میخواست تفسیر پدرش را هدیه کند. آقا گفتند دارم. از خودشان گرفتم.
نوبت غرفهی شهرستان ادب شد که امسال یکی از ناشران نمونه شده بود. آقا، علی محمد مؤدب را تحویل گرفتند. کتابهای جدید نشر را طلب کردند و شناختنامهی قزوه را در جواب گرفتند. همینطور سال گرگ. آقا پرسیدند اسم این کتاب شبیه گرگ سالی امیر حسین فردی است. مؤدب توضیح داد سال گرگ برگزیدهی جشنوارهی داستان انقلاب است که آن موقع خود آقای فردی دبیرش بود. آقا کتابی را هم برداشتند و پشت کتاب را نگاه کردند شعر معروف از آخر مجلس را خواندند. «ما سینه زدیم، بی صدا باریدند/ از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند/ ما مدعیان صف اول بودیم/ از آخر مجلس شهدا را چیدند.» یک نفر پرسید کتاب کیست و آقا جواب دادند: «کتاب میلاد!» عرفانپور را میگفتند. موقع رفتن آقا گفتند مجموع کارهای شما الحمدلله خوب است. یک نفر از داخل غرفه گفت: آقا ما دوستتان داریم. آقا هم جواب داد: من هم دوستتان دارم.
غرفهدار شهرستان ادب بعد از رفتن آقا از توجه و دقت ایشان به کتاب صحبت کرد و از مسئولین خواست که آنها همین قدر کتابها بهویژه در حوزههای شعر و داستان را جدی بگیرند و بخوانند. نشرهای دیگری هم بودند که بلافاصله پس از دیدار با آقا گفتند که از دیدن آقا خوشحالند و باعث افتخارشان است که رهبرشان اینچنین به کتاب اهمیت میدهند. غرفهدار یکی از نشرها، کتاب یاد دوست را به آقا هدیه داد. بعدش گفت که لای کتاب یک نامه هم برای آقا نوشته است. گفتم در نامه چه نوشته است؟ گفت نامهی فدایت شوم است. لبخندی زدم: «انشاءالله مسألهات حل شود.»
شقایق، نشر افکار، نشر البرز (که از علمیهاست)، سایهبان، همه به سؤال و جواب چی چاپ میکنید و راضی هستیم و الحمدالله و موفق باشید گذشت. در شرکت کتابهای جیبی که وابسته به امیرکبیر بود آقا مدت بیشتری ایستادند. غرفهدار توضیح داد که دارند همان کار کتابهای جیبی قدیم را ادامه میدهند با انتخاب و خلاصه کردن رمانها و تولید آثار جدید. آقا دست روی کتابی گذاشتند و خوب نگاهش کردند. مختارپور گفت: این مجموعه ۱۴ جلدی زندگانی معصومین را آقای قزلی نوشته که شما کتاب پنجرههای تشنهاش را تقریظ کردید. آقا به تأیید سر تکان دادند.
نشر شباهنگ هم دوست داشت چیزی به آقا بگوید که فرصت نشد. بهش گفتم: «دوست داشتی چه بگویی؟» گفت: «شخصی بود.»
در
غرفهی چاپ و نشر بینالملل هم غرفهدار کتاب آنتوان بارا دربارهی حضرت
زینب را نشان آقا داد و گفت: نویسندهاش دوست داشت این کتاب را به دست شما
برساند. آوازهی کتابخوانی آقا بینالمللی شده!
در شرکت سهامی انتشار آقا سراغ آقای محجوب را گرفتند. همینطور جواب الحمدلله در برابر سؤال وضعتان چطور است.
صدای قرآن قبل از نماز بلند شد. غرفهی تعاونی ناشران گیلان آخرین غرفهای بود که آقا بازدید کردند. تا اینجا حدود ۷۰ غرفه! آقا بشاشتر از وقتی وارد نمایشگاه شده بودند تصمیم به ترک مصلا گرفتند. تازه نیمی از غرفههای راهروی ۱۹ را دیده بودند که دستهایشان را بلند کردند به نشانهی خداحافظی. باقی غرفهدارهای راهروی ۱۹ و ۲۰ که نوبت بهشان نرسید، با حسرت دست تکان میدادند و از آقا خداحافظی کردند.
موقع رفتن باز آقا دکتر صالحی را پیش خودشان فراخواندند و نکاتی گفتند. آقا که راه افتادند، صدای قرآن پخش میشد و راهروی آخر هم به روی مردم باز شد تا آنها هم در میان کتابها بچرخند و لذت ببرند.