روش پژوهش، کتابخانه اى و مبتنى بر توصیف و تحلیل بوده و بعد از معناشناسى و نقد ترجمه هاى ارائه شده از این دو واژه، به این نتیجه رسیده است که نمى توان شکل معرّب کلمه و نیز شکل پیش از تعریب آن را ـ بدون در نظر گرفتن معانى جدیدى که نزد مخاطب امروزین یافته است ـ در ترجمه به کار گرفت. در نتیجه، معادل «آبریز» براى لفظ «ابریق»، و «دیباى ضخیم» یا «دیباى درشت بافت» براى «استبرق» برگزیده مى شوند.
کلیدواژه ها: ترجمه قرآن، معربات فارسى، ابریق، استبرق.
مقدّمه
در زبان عربى مانند هر زبان دیگر واژگانى وجود دارد که دخیل بوده و از اصالت عربى برخوردار نیستند؛ به چنین واژگانى، معرّب نیز گفته مى شود. بخشى از این واژگان که پیش از ظهور اسلام به عربى راه یافته و مورد کاربرد قرار گرفته اند، بعد از نزول قرآن، در این کتاب مقدس به کار گرفته شده اند. در این میان، زبان فارسى نیز بى بهره نبوده است. گرچه درباره تعداد معربات فارسى در قرآن، اختلاف نظر وجود دارد، اما اصل وجود آنها مورد اتفاق است. بررسى جایگاه معربات فارسى در ترجمه قرآن به فارسى، شایسته پژوهش است.
نظر اهل لغت و مفسّران، در فارسى یا عربى دانستن یک کلمه، در معنا و تفسیرى که از آن ارائه مى دهند، تأثیرگذار خواهد بود. تفاوت در این زمینه، گاه موجب تفاوت در وجه تسمیه شى ء و گاه موجب اختلاف نظر درباره برخى از خصوصیات آن شده است. این تفاوت ها در ترجمه نیز منعکس گردیده است. مترجمانى که اصالت فارسى کلمه را پیش فرض قرار داده اند نیز در ترجمه واژه یکسان عمل نکرده اند؛ همسانى زبان اصلى این کلمات و زبان مقصد در ترجمه، موجب شده است که برخى این واژگان را بى نیاز از ترجمه بدانند.
آثارى که در زمینه معربات نگاشته شده اند، همگى با ارائه زبان اصلى کلمه، به فهم معناى دقیق آن و در نتیجه، فهم آیات قرآن کریم یارى رسان هستند. نیز چند و چون ترجمه واژه «سرادق» در ترجمه هاى فارسى قرآن کریم، پیش از این به طور خاص در مقاله فرشچیان با عنوان «سرادق، سراپرده و ترجمه هاى فارسى قرآن کریم» (فرشچیان، 1389) مورد بحث قرار گرفته است. اما درباره دو واژه فارسى الاصل «ابریق» و «استبرق»، پژوهشى جداگانه مشاهده نشد؛ ازاین رو، در این پژوهش برآنیم تا به بررسى ترجمه هاى فارسى ارائه شده از این دو کلمه بپردازیم؛ آیا مى توان این واژگان را بى نیاز از ترجمه شمرد؟ و یا آیا مى توان شکل پیش از تعریب کلمه را بدون در نظر گرفتن دگرگونى هاى معنایى لغت و معانى جدیدى که نزد مخاطب امروزین یافته است، به کار گرفت؟
براى پاسخ گویى به این سؤالات، ترجمه هاى فارسى قرآن کریم را ذیل آیات مربوط به این دو واژه مورد بررسى قرار مى دهیم. به این منظور، معناى کلمه را در گفتار معرب نویسان، کتب لغت و ادب عربى و نیز تفاسیر جست وجو کرده و در نهایت، ترجمه هاى صورت گرفته از کلمه را بررسى مى کنیم.
«مُعَرَّب» اسم مفعول از مصدر تعریب است. تعریب، باب تفعیل از ماده «عَرَبَ» و به معناى عربى کردن لفظ به منظور تصرّف در کلمه و اجراى وجوه اعرابى در آن است. معرَّب لفظى است که عرب آن را از عجم گرفته است (طریحى، 1375، ج 2، ص 119).
خفاجى اصطلاح تعریب را این گونه تعریف کرده است: «تعریب انتقال لفظ از صورت عجمى به شکل عربى است. در این باره لفظ تعریب مشهور است؛ اماسیبویه ـ که در زبان عربى پیشگام است ـ و برخى دیگر، آن را اعراب نامیده اند. در نتیجه، [به این الفاظ ]مُعَرَّب و مُعْرَب مى گویند (خفاجى، 1282ق، ص 3). نیز سیوطى نوع نوزدهم «المزهر» را به معرَّبات اختصاص داده و در تعریف معرّب آورده است: «الفاظى که عرب به کار مى برد و در زبانى غیر از عربى براى معانى وضع شده اند. در این باره مى گوییم: عرَّبَتْه العرب وأَعَرَبته» (سیوطى، 1998م، ج 1، ص 211).
حکم به غیر عربى بودن یک کلمه، پیرو ضوابطى است که در جایگاه خود مورد بحث قرار گرفته است (جوالیقى، 1410ق، ص 18ـ29). اما بعد از تشخیص این امر، نوبت به شناسایى زبان اصلى کلمه مى رسد. سیوطى در المتوکلى لغات غیرعربى قرآن را در محدوده ده زبانِ فارسى، رومى، هندى، سریانى، عبرانى، نبطى، قبطى، ترکى، زنجى، و بربرى مى داند (سیوطى، بى تا، ص 22ـ30). جوالیقى این لغات را متشکل از فارسى، یونانى، لاتینى، سریانى، عبرى و حبشى دانسته است (جوالیقى، 1410ق، ص 31). بلاسى نیز در این زمینه، هشت لغتِ عبرى، حبشى، بربرى، قبطى، فارسى، هندى، لاتینى و یونانى را مطرح کرده است (بلاسى، 1369ق، ص 67ـ69). به هر حال، وجود لغاتى از زبان فارسى در قرآن، مورد اتفاق است.
پیش از اسلام، ارتباط اعراب با پارسى زبانان، قوى تر از ارتباط آنها با دیگر همسایگان بوده است و همین ارتباط، اساس تبادلات لغوى شکل گرفته میان دو ملت عرب و فارسى زبان در قبل و بعد از اسلام بود. روایات تاریخى نیز بر برخى از مواصلات اجتماعى میان فارس و عرب دلالت مى کنند. مانند اینکه کسرى(پرویز) از منذر چهارم خواست گروهى از اعراب را براى ترجمه کتب به سوى او گسیل دارد. به هر حال، محققان تأکید دارند که به دلیل ارتباط قوى عرب و فارس پیش از اسلام، تأثیرى که لغت فارسى بر عربى گذاشته، قوى تر از تأثیر لغات غیرسامى دیگر بر این زبان بوده است (عبدالعزیز، بى تا، ص 19ـ22).
در اینکه چه تعداد از کلمات فارسى در قرآن وجود دارند، همواره نظرات مختلفى وجود داشته است. در اللغات فى القرآن منسوب به ابن عباس ـ که در آن، در کنار معناى هر واژه، مى توان لهجه یا زبان مبدأ لغت را نیز مشاهده کرد ـ تنها تصریح به فارسى بودن دو کلمه ملاحظه شد (ابن عباس، 1365ق، ص 31و35). جوالیقى به فارسى بودن سیزده کلمه قرآنى اشاره مى کند (جوالیقى، 1410ق، ص 35ـ51) و سیوطى، در الاتقان هجده کلمه، در المهذب نوزده کلمه و در المتوکلى بیست و یک کلمه را فارسى دانسته است (ر.ک: سیوطى، 1416ق، ج 2، ص 125ـ143؛ همو، بى تا ب، ص 65؛ همو، بى تا الف، ص 22). «اباریق» و «استبرق» از واژگانى هستند که از نظر بیشتر دانشمندان، فارسى هستند.
بررسى دو نمونه از معربات فارسى در ترجمه هاى قرآن کریم
1. ابریق
کلمه «ابریق» در قرآن کریم یک بار در آیه 18 سوره واقعه آمده است: «یطُوفُ عَلَیهِمْ وِلْدَانٌ مُخَلَّدُونَ بِأَکْوَابٍ وَ أَبَارِیقَ وَکَأْسٍ مِنْ مَعِینٍ» (واقعه: 17و18).
أباریق جمع إبریق بوده و چنان که از ظاهر آیه پیداست، ظرفى بهشتى است که در پذیرایى از بهشتیان مورد استفاده قرار مى گیرد. بسیارى از اهل لغت و معرب نویسان، این کلمه را معرب از فارسى دانسته اند.
الف. ابریق در نگاه معرّب نویسان: جوالیقى این کلمه را معرب از فارسى و به یکى از این دو معنا مى داند: «آب راه» یا «آب ریختن به آرامى» (جوالیقى، 1410ق، ص 120). سیوطى در آثار خود به نقل آرائى که این کلمه را فارسى معرب شمرده اند پرداخته و به نظرى برخلاف آن اشاره نکرده است (سیوطى، 1416ق، ج 2، ص 129؛ همو، بى تا ب، ص 65؛ همو، بى تا الف، ص 22؛ همو، 1998م، ج 1، ص 209).
ادى شیر درباره إبریق مى نویسد: «ظرفى از سفال یا فلز است که دسته، دهانه و لوله دارد و معرب "آبریز" است. این کلمه در فارسى به دلو، کاسه حمام و سطل و امثال اینها نیز اطلاق شده است» (ادى شیر، 1998م، ص 6). وى «الإبریز» و «الإبریزى» را نیز به عنوان دو کلمه معرب مورد اشاره خود دانسته و احتمال مى دهد این دو لفظ مأخوذ از فارسى و مرکب از «آب + ریز» باشند (همان). آرتور جفرى إبریق را از جمله معربات فارسى و ترکیبى از «آب + ریختن» (جفرى، 1382، ص 102) و رفائیل نخله آن را ترکیبى از «آب + ریز» مى داند (نخله، بى تا، ص 216). منجّد نیز با اذعان به دخیل بودن این کلمه، به ذکر کاربردهاى آن در شعر جاهلیت پرداخته است و از این رهگذر مى کوشد استعمال آن نزد عرب قبل از نزول قرآن را به اثبات برساند (منجد، 1398ق، ص 3ـ4).
بلاسى درباره معناى کلمه آورده است: «کراع مى گوید: ابریق همان کوزه است و ابوحنیفه در یک جا آن را همان کوزه و در جاى دیگر چیزى شبیه به کوزه دانسته است. عرب اباریق خمر را به گردن پرندگان آبى تشبیه کرده است. همچنین ابریق به آهو تشبیه شده است. این کلمه به معناى شمشیرى که بسیار براق باشد نیز به کار رفته است» (بلاسى، 1369ق، ص 115).
روّاس نیز بعد از اشاره به برخى از مطالب پیشین، کوشش بعضى از لغویان براى بازگرداندن این کلمه به اصل «بَرَقَ» و ذکر «برق و درخشندگى» این شى ء به عنوان وجه تسمیه آن را بیراهه مى داند (رواس قلعه چى، 1406ق، ص 32). این در حالى است که برخى در نفى غیرعربى بودن این کلمه، همین گونه از دلایل را مستمسک قرار داده اند (جمیلى، 2002م، ص 202). برخى نیز نه تنها «إبریق» را داراى اصالت عربى معرفى کرده اند، بلکه معتقدند «آبریز» از همین اصل عربى به فارسى راه یافته است (فهمى خشیم، 1997م، ص 40).
ب. إبریق در کتب لغت و ادب عربى: چنان که گذشت، «ابریق» به معناى ظرفى با ویژگى هاى مخصوص به خود، معرب و فارسى است. اما این کلمه به شمشیر درخشنده نیز اطلاق شده است؛ با این تفاوت که در این حالت، عربى و از ریشه «بَرَقَ» مى باشد:
برخى از لغویان، همچون ازهرى و راغب اصفهانى، إبریق به معناى ظرف را در کنار إبریق به معناى شمشیر، ذیل ماده «بَرَقَ» آورده و به معرب بودن آن اشاره اى نکرده اند (ازهرى، 2001م، ج 9، ص 116؛ راغب اصفهانى، 1412ق، ص 118). اما برخى به تفاوت این دو کلمه در اصل لغوى توجه داشته اند. ابن سیده، «سیف إبریق» را از «برق الشى ء» به معناى «درخشندگى شى ء» مأخوذ مى داند، و یادآور مى شود: آنجاکه إبریق نامى براى ظرف باشد، فارسى و معرب است و در معناى آن، از کراع نقل مى کند: إبریق همان کوزه است و ابوحنیفه آن را در جایى همان کوزه و در جایى دیگر چیزى شبیه به کوزه معنا کرده است. به هر حال، این کلمه فارسى است (ابن سیده، 2000م، ج 6، ص 400).
ابن درید نیز آورده است: إبریق فارسى و معرب است. اما اینکه مى گویند: «سیف ابریق»، از ریشه بَرْق و بر وزن إفعیل است و عربى مى باشد (ابن درید، 1378ق، ص 446). او در جمهره اللغه نیز در باب «کلماتى که بر وزن إفعیل هستند»، به این مطلب اشاره دارد (ابن درید، 1987م، ج 2، ص 192؛ ابن منطور، 1414ق، ج 10، ص 14و16؛ طریحى، 1375، ج 5، ص 137؛ زبیدى، بى تا، ج 6، ص 285ـ286).
در برخى متون کهن ادب عربى نیز مى توان به توصیفات مفیدى از این واژه دست یافت. ابن سیده در المخصص آورده است: أباریق، أکواب و کیزان همه فارسى هستند و مفرد آنها إبریق، کوب و کوز است. کوب ظرفى است که دستگیره ندارد و البته گاهى داراى خرطوم و دستگیره است و ابریق و کوزه داراى دستگیره هستند (ابن سیده، 1417ق، ج 3، ص 199). او در توصیف ابریق، شعرى را همراه با شرح آن از دیگرى نقل و سپس آن را نقد کرده است: «مفدمه قزا کأن رءوسها... رءوس بنات الماء أفزعها الرعد»؛ در این شعر، گردن پرندگان آبى، درحالى که گردن خود را راست کرده اند، به «أباریق» تشبیه شده است؛ براى همین گفته است: «آن گاه که رعد آنها را مى ترساند.» این فرد در نقل شعر و نیز در تفسیر آن اشتباه کرده است. شعر چنین است:
مفدمه قزا کأن رقابها رقاب بنات الماء تفزع للرعد اشتباه او در تفسیر شعر آنجاست که مى گوید: «گردن پرندگان آبى، آن گاه که گردنشان را راست کنند، به گردن أباریق تشبیه شده است»؛ براى همین گفته است: «آن گاه که رعد آنها را مى ترساند.» این اشتباه است؛ زیرا پرنده آن گاه که صداى رعد را مى شنود، گردنش را راست نمى کند، بلکه آن را در هم مى پیچد. [گردن ]اباریق هم همین گونه کج است (همان، ج 3، ص 300).
طبق توصیف ابن سیده، «إبریق» ظرفى داراى دستگیره است که در ناحیه گردن انحنا دارد. این انحنا گویا براى هدایت نوشیدنى داخل این ظرف به ظروف دیگر است. در شعرى از ابن معتز آمده است:
وحان رکوع إبریقٍ لکأسِ ونادى الدیکُ حَى على الصبوحِ (ثعالبى، 1309ق، ص 28)
با توجه به مصرع اول، مى توان گفت: ابریق ظرفى است که با گرفتن دستگیره آن، براى سرازیر شدن مایع داخل آن به ظروف دیگر، باید آن را به مانند رکوع نمازگزار خم کرد. در شعرى از صاعد لغوى نیز آمده است:
کأن إبریقنا والرّاح فى فمه طیرٌ تناول یاقوتا بمنقار (تلمسانى، 1997م، ج 3، ص 96)
ترجمه: ابریق ما درحالى که قطره اى شراب در دهانه آن است، گویى پرنده اى است که یاقوتى به منقار گرفته است.
این توصیف را مى توان مؤید گفتار ابن سیده دانست؛ چراکه محل خروج آب از این ظرف به منقار پرنده تشبیه شده است.
ج. بررسى کلمه در تفاسیر: أباریق در سیاق این آیه در تقابل با أکواب قرار گرفته است. این نکته موجب شده است که معناى إبریق در تفاسیر، همیشه در مقایسه با کوب مورد توجه قرار گیرد. بیشتر مفسّران در معناى این دو کلمه آورده اند: کوب ظرفى است که دستگیره و خرطوم ندارد، اما إبریق داراى دستگیره و خرطوم است (فراء، 1955م، ج 3، ص 123؛ زجاج، 1408ق، ج 5، ص 110؛ طبرى، 1412ق، ج 27، ص 100).
ابن جوزى بعد از ذکر این مطلب، مى افزاید: شیخ ما ابومنصور لغوى گفت: إبریق فارسى معرّب است و معنایش در فارسى، یکى از این دو است: «آب راه» یا «آب ریختن به آرامى» و عرب از دیرباز آن را به کار مى برده است (ابن جوزى، 1422ق، ج 4، ص 221).
سورآبادى در تفسیر خود، «کوب» و «إبریق» را «کوزه» و «آب دستان» معنا کرده و توضیحى بر آن نیفزوده است (سورآبادى، 1380، ج 4، ص 2511).
برخى از مفسّران در بیان وجه تسمیه إبریق نگاشته اند: این ظرف از آن رو إبریق نام گرفته است که به دلیل صفا و درخشندگى رنگش برق مى زند (طبرسى، 1372، ج 9، ص 327؛ بغوى، 1420ق، ج 5، ص 7). این دیدگاه به وضوح متأثر از دیدگاه لغویانى است که ابریق را مأخوذ از ریشه «بَرَقَ» ـ و نه یک لفظ اصالتا غیرعربى ـ شمرده اند. اما چنان که از ابن درید نقل کردیم، ابریق به معناى درخشنده، در توصیف شمشیر به کار رفته است و نمى تواند معرف ظرف مذکور باشد.
توجه مفسّران به همنشینى این واژه با اکواب بى دلیل نیست. این مسئله، توجه به تفاوت این دو کلمه و ترجمه آن دو را آشکار مى نماید.
د. إبریق در ترجمه هاى فارسى قرآن کریم: شمار زیادى از مترجمان، در ترجمه این کلمه، از خود لفظ «ابریق» بهره گرفته اند (میبدى، 1371، ج 9، ص 437؛ صفى علیشاه، 1378، ص 739).
اما برخى به ترجمه این واژه روى آورده اند. این کلمه در ترجمه هاى فارسى قرآن کریم، به صورت هاى زیر معادل یابى شده است: «آبدستان» (ترجمه تفسیر طبرى، 1356، ج 7، ص 1795)، «آبریز» (ترجمه فولادوند و صفوى)، «کوزه» (ترجمه انصاریان، مجتبوى، خواجوى) و یا به صورت مقید: «کوزه با دسته و لوله» (ترجمه سراج، فیض الاسلام) و یا «کوزه با گردن و بى گوشه» (رازى، 1408ق، ج 18، ص 290)، یا «مشربه» (ترجمه بروجردى)، «مشربه زرین» (ترجمه الهى قمشه اى)، «صُراحى» (ترجمه فارسى و معزى)، «تُنْگ» (ترجمه هاى طاهرى و یاسرى) و یا به صورت مقید: «تنگ بلور دسته دار» (ثقفى تهرانى، 1398ق، ج 5، ص 127)، «قدح» (ترجمه ارفع)، «پارچ» (ترجمه کاویانپور) و «آفتابه» (حجتى، 1384، ص 535).
ه . نقدى بر ترجمه هاى واژه إبریق:
1. ابریق: برخى در ترجمه، از خود کلمه ابریق بهره گرفته اند. این امر یا به دلیل دشوارى معادل یابى در نگاه آنان بوده است و یا به دلیل فارسى بودن اصل کلمه، در برگردان متن قرآن به فارسى، آن را بى نیاز از ترجمه شمرده اند. اما باید در نظر داشت که گرچه اصل این کلمه فارسى است، ولى شکل کنونى آن در قرآن، معرب است و دست کم نیازمند آن است که صورت غیرمعرب آن در فارسى را در ترجمه لحاظ کنیم. البته در این باره نیز در نظر گرفتن مخاطب امروزین و میزان آشنایى او با شکل غیرمعرب کلمه ضرورى است.
گرچه نمى توان کاربرد شکل معرب کلمه «ابریق» را در متون فارسى نادیده انگاشت، اما باز هم این مسئله مجوزى براى به کارگیرى این لفظ در ترجمه نیست. در لغت نامه دهخدا درباره معانى ابریق چنین آمده است: معرب آبرى یا آبریز، ظرفى سفالین براى شراب: ابریق مى مرا شکستى ربّى / بر من در عیش من ببستى ربّى (منسوب به خیام)؛ آبدستان، کوزه آب، کوزه: پس فرو شد ابله ایمان را شتاب / اندر آن تنگى به یک ابریق آب (مولوى)؛ آوند چرمین لوله دار که بدان وضو سازند، مطهره، ظرف سفالین با گوشه و دسته و لوله که بدان طهارت کنند، لولهین. آفتابه، مطهره فلزین: روزى تا به شب رفته بودیم و شبانگه پاى حصار خفته که دزدى بى توفیق ابریق رفیق برداشت که به طهارت مى رود بغارت رفت (گلستان) (دهخدا، 1377، ج 1، ص 312).
2. آبدَستان: آبدستان کلمه اى فارسى و بیانگر ظرفى با خصوصیاتى است که درباره ابریق گذشت. ابریق در مهذب الأسماء «آبدستان» معنا شده است (زنجى، 1364، ج 1، ص 33). در لغت نامه درباره آبدستان آمده است: مشربه؛ نیز به آفتابه اى که بدان دست و روى شویند گفته مى شود: سر فرو برد و آبدستان خواست / بازوى شهریار را بربست (عسجدى یا سنایى یا عنصرى)؛ آسمان آورده زرّین آبدستان ز آفتاب / پشت خم پیش سران چون آبدستان آمده (خاقانى)؛ من خمش کردم که آمد خوان غیب / نک بتان با آبدستان مى رسند (دهخدا، 1377، ج 1، ص 51).
چنان که در تعریف این لفظ گذشت، این ظرف بیشتر براى شست وشو استفاده مى شود؛ حال آنکه طبق سیاق آیه، ابریق براى پذیرایى از بهشتیان مورد استفاده قرار مى گیرد. علاوه بر این، مدلول واژه براى مخاطب عادى در این زمان، چندان شناخته شده نیست و استعمال آن در ترجمه ابریق، به توضیح معنا نیازمند است.
3. آبریز: امام شوشترى بعد از ذکر معانى «تُنگ لوله دار» و «آفتابه» براى «ابریق»، مى نویسد: این واژه، شکل عربى شده آبریز است که جزو دوم مخففِ «ریزا ـ ریزنده» مى باشد (امام شوشترى، 1374، ص 9). ابن خلف تبریزى و دهخدا براى این واژه چهار کاربرد ذکر کرده اند: دلو: دوستى زآبریز چرخ بِبَر / زآنکه آن، گه تهى بود گه پر (سنائى)؛ مبرز؛ متوضا، مبال: میان بسته یکسر براى گریز / نه مطبخ به جا ماند و نه آبریز (زجاجى)؛ چاه، چاه گنداب، گودى که در آن آب هاى مستعمل، چون آب حمام و آب مطبخ، گرد آید و در بعضى فرهنگ ها، به آبریز معنى مزبله نیز داده اند. ظرفى لوله و دسته دار که بدان وضو و طهارت کنند و معرب آن ابریق است (دهخدا، 1377، ج 1، ص 54).
کاربرد اخیر این واژه، خصوصیات ظاهرى ظرف موردنظر ما را تداعى مى کند. البته با این تفاوت که این ظرف نیز همچون آبدستان مخصوص عرضه نوشیدنى نیست، بلکه بیشتر در شست وشو مورد استفاده قرار مى گیرد و گویا در دوره هاى بعد از نزول قرآن از این ویژگى برخوردار گردیده است و این مى تواند ما را در ترجمه ابریق ـ که ظرفى مخصوص به نوشیدنى بهشتى است ـ به آبریز، دچار تردید سازد. گذشته از این، کم کاربرد بودن این واژه در ادبیات کنونى، به کارگیرى آن را منوط به توضیحى براى روشن شدن خصوصیات این ظرف مى نماید.
4. دیگر واژگان: از میان دیگر معادل هاى ارائه شده، تنها آفتابه است که از ویژگى هاى ظاهرى ابریق برخوردار مى باشد. اما کاربردهاى این کلمه (ر.ک: همان، ج 1، ص 166)، بخصوص در ادبیات امروزى، بر آن سایه اى افکنده است که مانع مى شود آن را به عنوان ترجمه اى براى ابریق در نظر بگیریم.
گذشته از این کلمه، دیگر معادل هاى ارائه شده؛ یعنى «کوزه»، «مشربه»، «صُراحى» (ر.ک: همان، ج 10، ص 14906)، «تُنْگ» (ر.ک: همان، ج 5، ص 7046)، «قدح» (ر.ک: همان، ج 11، ص 17459) و «پارچ»، گرچه در ارائه نوشیدنى مورد استفاده قرار مى گیرند، اما از خصوصیات ظاهرى ابریق برخوردار نیستند و همین امر، کاربرد این واژگان را در ترجمه ابریق دچار مشکل مى سازد. چاره جویى براى حل این مسئله، برخى را بر آن داشته است تا این کلمات را به صورت مقید به کار گیرند. استفاده از معادلِ «کوزه با دسته و لوله» و «تنگ بلور دسته دار» نمونه اى از این گونه تلاش هاست.
درباره ترجمه ابریق به «مشربه زرین» (ترجمه الهى قمشه اى)، نیز گفتنى است که این ترجمه متأثر از نظر لغویان و مفسرانى است که ابریق را نه معرب، بلکه مأخوذ از ماده «برق» در زبان عربى شمرده اند و ازاین رو، تلألؤ رنگ را یکى از خصوصیات ثابت ابریق دانسته اند.
در نتیجه، باید گفت: در ترجمه این واژه، نمى توان از شکل معرب کلمه بهره گرفت. گذشته از این، برخى از صورت هایى که براى حالت قبل از تعریب کلمه ارائه شده اند نیز به دلیل کاربردهایى که بعدا در ادبیات فارسى پیدا کرده اند، چندان مناسب نمى نمایند. ازاین رو، به نظر مى رسد که ترجمه این لفظ، به یک عبارت ترکیبى که بیانگر خصوصیات ابریق و خالى از فضاى شکل گرفته پیرامون برخى از معادل هاى ارائه شده باشد، نیازمند است. در نتیجه، شاید بتوان از معادل آبریز استفاده کرد؛ البته همراه با توضیحى میان دو کمان؛ مانند عبارت «ظرفى همچون گلابدان»، که خصوصیات ظرف موردنظر را در ذهن مخاطب کنونى تداعى نماید.
2. استبرق
این کلمه در چهار آیه از قرآن کریم به کار رفته است؛ سه مرتبه در مقابل واژه «سندس» و در بیان جنس لباس هاى بهشتى و یک بار به تنهایى و در بیان جنس آسترى تکیه گاه هاى بهشتى:
«أُوْلَئِکَ لَهُمْ جَنَّاتُ عَدْنٍ تَجْرِی مِن تَحْتِهِمُ الْأَنْهَارُ یُحَلَّوْنَ فِیهَا مِنْ أَسَاوِرَ مِن ذَهَبٍ وَیَلْبَسُونَ ثِیَابا خُضْرا مِن سُندُسٍ وَإِسْتَبْرَقٍ مُّتَّکِئِینَ فِیهَا عَلَى الْأَرَائِکِ نِعْمَ الثَّوَابُ وَحَسُنَتْ مُرْتَفَقا» (کهف: 31).
«یَلْبَسُونَ مِن سُندُسٍ وَإِسْتَبْرَقٍ مُتَقَابِلِینَ» (دخان: 53).
«مُتَّکِئِینَ عَلَى فُرُشٍ بَطَائِنُهَا مِنْ إِسْتَبْرَقٍ وَجَنَى الْجَنَّتَیْنِ دَانٍ» (رحمن: 54).
«عَالِیَهُمْ ثِیَابُ سُندُسٍ خُضْرٌ وَإِسْتَبْرَقٌ وَحُلُّوا أَسَاوِرَ مِن فِضَّه وَسَقَاهُمْ رَبُّهُمْ شَرَابا طَهُورا» (انسان: 21).
الف. استبرق در نگاه معرّب نویسان: «استبرق» از جمله واژگان دخیلى است که بیشتر معرب نویسان به فارسى بودنش معترفند.
ابن عباس درباره استبرق مى گوید: به لغت فارس، دیباى غلیظ را گویند (ابن عباس، 1365ق، ص 35).
زرکشى «سندس» را به معناى پرده و پوشش نازک و برگرفته از لغت هندى، و «استبرق» را نوع غلیظ آن معنا کرده است که با حذف قاف، کلمه اى فارسى است (زرکشى، 1391ق، ج 1، ص 228).
سیوطى «استبرق» را مأخوذ از فارسى و به معناى دیباى ضخیم دانسته است (سیوطى، بى تا، ص 22). وى در معرفى اصل این کلمه به «استَبرَه» (سیوطى، بى تا ب، ص 71) و «استَروَه» (سیوطى، 1998م، ج 1، ص 209) اشاره مى نماید.
ادى شیر مى نویسد: «استبرق» دیباى ضخیم است و گفته شده است که آن دیبایى است که از طلا ساخته مى شود و یا لباسى از حریر ضخیم است. معرب از «اِستَبر» است که در اصل به معناى غلیظ و ضخیم مى باشد (ادى شیر، 1998م، ص 10).
رفائیل نخله در معناى آن مى نویسد: «استبرق» لباسى از حریر و نخ طلاست. وى در پى این جمله آورده است: استبرک لباسى از حریر است که روى آن با طلا نقاشى و نگارگرى شده است (نخله، بى تا، ص 216).
آرتورجفرى درباره این واژه آورده است: از معدود واژگانى است که تقریبا همه دانشمندان مسلمان به دخیل بودن آن از فارسى اذعان کرده اند. وى صورت اصلى این کلمه را «استبر / اسطبر» مى داند که صورتى از ستبر به معناى بزرگ، ضخیم و درشت و ظاهرا از ریشه استوار به معناى محکم و ثابت است. وى در نهایت مى نویسد: نمى توان تردید کرد که واژه مستقیما از فارسى میانه به زبان عربى راه یافته است (جفرى، 1382، ص 116ـ117).
بلاسى درباره این واژه آورده است: اصل کلمه در فارسى «ستبر» و «استبر» به معناى ضخیم است و پس از آن، به دیباى ضخیم اختصاص یافته است (بلاسى، 1369ق، ص 159).
منجد نیز به نقل اقوال پیشینیان درباره معرب و فارسى بودن کلمه مى پردازد. وى احتمالات مطرح شده درباره اصل کلمه را نیز آورده است (منجد، 1398ق، ص 83ـ84) و بعد از نقل دیدگاهى که إستبرق را معرب «إستبرک» مى داند، مى نویسد: «بلکه استبرک معرب استبرق است که در آن، قاف به کاف مبدل شده است.» او بعد از نقل نظر ادى شیر که اصل کلمه را «إستبر» مى داند، مى گوید: «به نظر من، إستبرق معرب "إستبره" است» (همان، ص 93ـ94).
با وجود این، برخى این واژه را عربى و از ریشه «برق» دانسته اند و در توجیه این دیدگاه، استبرق را فعل مزیدى از باب استفعال شمرده اند که به مرور کاربرد اسمى یافته است. اینان مى کوشند نظرشان را با استشهاد به برخى افعال مضارع که به عنوان اسم کاربرد یافته اند، توجیه نمایند (فهمى خشیم، 1997م، ص 41ـ43). اما با این حال، ناگزیر شده اند از باب توافق لغات هم که شده است، به فارسى بودن کلمه اعتراف کنند(جمیلى،2002م،ص205ـ206).
ب. إستبرق در کتب لغت و ادب عربى: بسیارى از اهل لغت و ادب عربى همچون ابن درید، جوهرى و ابن اثیر، به فارسى بودن این کلمه اذعان نموده و آن را «دیباى ضخیم» معنا کرده اند (ابن درید، 1987م، ج 3، ص 1336؛ جوهرى، 1407ق، ج 4، ص 1450). صورت اصلى کلمه را نیز یکى از اشکال استروه (ابن درید، 1987م، ج 3، ص 1326)، استبر(ه) (استرآبادى، 1395ق، ج 1، ص 264)، اسطبر (سکاکى، 1407ق، ص 585) یا استبرک (کفومى، 1419ق، ص 161) دانسته اند.
در این میان، سیبویه عبارتى دارد که با توجه به آن، شاید بتوان گفت: وى این واژه را عربى و مأخوذ از «برق» مى داند؛ چراکه او در بیان دلیل ممنوع الصرف بودن این کلمه، به وزن آن، که «استفعل» است، استدلال مى نماید (سیبویه، بى تا، ج 3، ص 431).
ج. بررسى کلمه در تفاسیر: در تفسیر این واژه، برخى از مفسّران تنها به معناى آن یعنى «دیباى ضخیم» و «ستبر» اشاره کرده اند (نحاس، 1408ق، ج 4، ص 237؛ ج 6، ص 416). اما بسیارى نیز اذعان داشته اند که این کلمه با همین معنا از فارسى گرفته شده است (ابن قتیبه، بى تا، ص 227). اینان گاه به اصل فارسى آن نیز پرداخته اند و در این باره، استبره (طبرسى، 1372، ج 6، ص 721؛ فخررازى، 1420ق، ج 21، ص 461)، استبرک (سمرقندى، 1416ق، ج 2، ص 345) را محتمل دانسته اند.
پیرو نظریه اى که استبرق را واژه اى عربى و از ریشه «برق» مى دانست، برخى مفسّران نیز وجه تسمیه این نوع پارچه را تلألؤ و درخشندگى آن شمرده اند (ابن کثیر دمشقى، 1419ق، ج 5، ص 141). زجاج نیز گرچه در معانى القرآن ذیل آیه 53 سوره «دخان» این مطلب را نقل کرده است (زجاج، 1408ق، ج 4، ص 428)، اما ذیل آیه 21 سوره «انسان» به انتقال این واژه از فارسى به عربى تصریح دارد (همان، ج 5، ص 263).
د. إستبرق در ترجمه هاى فارسى قرآن کریم: برخى در ترجمه آیات مشتمل بر واژه استبرق، به جست وجوى معادل نپرداخته اند، بلکه در ترجمه نیز از خود این کلمه بهره گرفته اند (میبدى، 1371، ج 5، ص 676). البته گاهى نیز عبارت «حریر ستبر» را میان دو کمان و به عنوان توضیح بر آن افزوده اند (ترجمه الهى قمشه اى و معزى).
گذشته از ترجمه هایى که در برگردان متن نیز از خود واژه بهره گرفته اند، در دیگر معادل هایى که در ترجمه این واژه ارائه شده است، غالبا شاهد ترکیبى از دو کلمه هستیم؛ حریر، ابریشم یا دیبا که به جنس پارچه اشاره دارند، به علاوه واژگانى همچون ستبر / سطبر و ضخیم که به خصوصیت این حریر ـ که در حقیقت، وجه تمایز آن از واژه همنشینِ «سندس» مى باشد ـ مى پردازند، این ترکیب را تشکیل داده اند.
معادل هاى ارائه شده براى این واژه عبارتند از: «دیباى ستبر» (رازى، 1408ق، ج 12، ص 342) که با شکل نگارشى «دیباى سطبر» نیز فراوان کاربرد یافته است، «دیباى ضخیم» (ترجمه صفوى، حلبى، رهنما)، «حریر ضخیم» (ترجمه تفسیر طبرى، 1356، ج 6، ص 671)، «ابریشم ضخیم» (ترجمه مشکینى، صفارزاده)، «ابریشم ستبر» (ترجمه انصاریان، پاینده، پورجوادى)، و «حریر سطبر» (ترجمه سراج، الهى قمشه اى).
از ترکیبات کم کاربردتر مى توان به «پرنیان ستبر» (ترجمه مجتبوى)، «حریر درشت بافت» (ترجمه انصاریان)، «ابریشم درشت بافت» (ترجمه فولادوند)، «حریر لک» و «دیبا لک» (ترجمه دهلوى)، «حریر زربفت» و «ابریشم زربفت» (ترجمه صفارزاده)، «دیباى تنگ» (ترجمه تفسیر طبرى، 1356، ج 6، ص 671؛ ج 7، ص 1784)، «دیباى ستبرق» (صفى علیشاه، 1378، ص 803) و نیز «دیباى استبرقى» (ترجمه اشراقى، مصباح زاده، یاسرى) اشاره داشت.
برخى هم در ترجمه این کلمه، به یکى از دو جنبه سازنده آن اشاره داشته اند؛ ترجمه هاى «دیبا» (ترجمه الهى قمشه اى، پورجوادى، سراج)، «حریر» (ترجمه ارفع، یاسرى)، «حریر و دیبا» (ترجمه فیض الاسلام)، «دیبا و ابریشم» (ترجمه مکارم شیرازى)، «ابریشم» (ترجمه کاویانپور، بروجردى)، «جامه هاى ضخیم» (ترجمه نوبرى) و «جامه ضخیم و کلفت» (ترجمه فیض الاسلام) از این گونه اند.
ه.) نقدى بر ترجمه هاى واژه إستبرق:
1. استبرق: اصالت فارسى واژه «استبرق» موجب شده است که برخى این واژه را به همین صورت در ترجمه به کار گیرند. اما نباید از نظر دور داشت که گرچه این کلمه در اصل فارسى است، اما شکل کنونى، صورت معرب آن است و استفاده آن به همین صورت در ترجمه، صحیح به نظر نمى رسد.
در لغت نامه دهخدا درباره این واژه آمده است: معرب استبرک است. دیبا؛ دیباى ستبر / سطبر یا دیبایى که به زر ساخته باشند. دیباى سفت و گنده است؛ مثل اطلس. دیباى ستبر است؛ چنان که سندس دیباى تُنُک است: قارى صفت حله و استبرق و سندس / بر البسه بنویس که از اهل بهشتیم. مخفف آن ستبرق است: صحرا گویى که خورنق شده ست / بستان همرنگ ستبرق شده ست (منوچهرى) (دهخدا، 1377، ج 2، ص 2116).
چنان که گذشت، این واژه در متون فارسى نیز به کار رفته است. اما این کاربرد اندک، نمى تواند مجوزى براى عدم ترجمه واژه در برگردان متن قرآنى باشد؛ چراکه این واژه براى مخاطب فارسى زبان کنونى مأنوس نیست.
2. معادل هاى ترکیبى: دیبا، حریر و ابریشم، معادل هاى مطرح شده براى جنس این پارچه اند.
«دیبا» در برهان قاطع این گونه تعریف شده است: «قماشى باشد از حریر الوان» (ابن خلف تبریزى، 1361، ج 1، ص 908). در لغت نامه دهخدا نیز آمده است: «... دیباج معرب آن است. نوعى جامه ابریشمین منقش باشد. تازیش حریر بود. استبرق دیبایى ستبر است. سندس دیبایى تنک» (دهخدا، 1377، ج 8، ص 1135).
«حریر» لفظى عربى و به معناى «لباس ابریشمین» است (ابن منظور، 1414ق، ج 4، ص 184). در مهذب الاسماء «پرنیان» معنا شده است (زنجى، 1364، ج 1، ص 85) و در یکى از آیات قرآن، در توصیف لباس بهشتیان کاربرد یافته است: «وَ لِباسُهُمْ فیها حَریرٌ»(فاطر: 33).
هر سه واژه پیش گفته مى توانند توصیف گر جنس پارچه باشند. در این میان، گرچه حریر واژه اى عربى است، اما کاربرد فراوان آن در ادبیات امروز پارسى زبانان، آن را به معادلى آشنا براى واژه پارسى و کهن «استبرک/استبرق» تبدیل نموده است. با این حال، با وجود این لفظ عربى و نیز واژه «ابریشم» که به صورت «ابریسم» در زبان عربى کاربرد دارد، تقریبا تمام مفسّران، در معناى استبرق، از لفظ «دیباج» که معرب «دیبا» است بهره گرفته اند. این نکته ما را به این مسئله رهنمون مى گردد که احتمالاً این انتخاب داراى موضوعیت بوده و به دلیل وجود نقش و نگار در آنچه «دیبا» خوانده مى شود، صورت گرفته باشد. در نتیجه، استبرق نیز باید داراى همین خصوصیت باشد.
اما درباره واژگان بیانگر خصوصیت استبرق، الفاظ «ستبر/سطبر» و «ضخیم» کاربرد بیشترى یافته اند.
«ستبر» به معناى «سطبر» است که گنده و لک و پک و غلیظ باشد. استبره و ستبر پارسى و سطبر با (ط) معرب آن است (ابن خلف تبریزى، 1361، ج 1، ص 1098؛ دهخدا، 1377، ج 9، ص 13461). «ضخیم» به معناى ستبر و بزرگ جثه است (دهخدا، 1377، ج 10، ص 15154). از بین این سه واژه، ستبر به لحاظ اصالت فارسى آن، مناسب به نظر مى رسد، اما ضخیم به دلیل کاربرد بیشتر، مناسب تر مى نماید؛ در نتیجه، ترکیب «دیباى ضخیم» براى استبرق بهتر به نظر مى رسد.
اما درباره دیگر ترکیبات:
«پرنیان ستبر»: حریر و دیباى چینى منقش و در نهایت لطافت و نزاکت را «پرنیان» گویند (ابن خلف تبریزى، 1361، ج 1، ص 390). با این تعریف، پرنیان نه به مطلق حریر و دیبا، بلکه به دیباى لطیف اطلاق مى شود و به کارگیرى آن حتى با همراهى واژه ستبر، ترجمه مناسبى براى استبرق به نظر نمى رسد.
«حریر/ ابریشم درشت بافت»؛ اگر مقصود از غلظت و ستبرگى استبرق، بافت درشت آن در مقایسه با سایر انواع دیبا باشد، استفاده از ترکیب «درشت بافت» در بیان خصوصیت آن مناسب مى نماید؛ چراکه این ترکیب، ویژگى پارچه را سریع تر از واژگان ستبر و غلیظ به ذهن منتقل مى سازد.
«حریر/ ابریشم زربفت»: دیباى زربفت، نوعى حریر است که در آن تارهاى زرین به کار مى برند (دهخدا، 1377، ج 8، ص 1135). گرچه وجود انواعى از استبرق که تارهاى زرین یا تارهایى از طلا در آن استفاده شده باشد، بعید نمى نماید، اما به کارگیرى این ترکیب در ترجمه استبرق، گویا در اثر نظریه اى است که استبرق را از ریشه «بَرَقَ» و وجه تسمیه آن را برق و درخشندگى این پارچه مى داند. تعریف استبرق به «دیباى کلفت یا هر پارچه زربفت» در برخى لغت نامه هاى فارسى (امام شوشترى، 1374، ص 23؛ دهخدا، 1377، ج 2، ص 2116) نیز تنها در صورتى مى تواند مؤید صحت این معادل باشد که خود متأثر از نظریه پیش گفته درباره وجه اشتقاق استبرق نباشد.
«حریر/ دیبا لک»: معادل هاى «حریر لک» و «دیبا لک» تنها در ترجمه ولى اللّه دهلوى درباره استبرق کاربرد یافته اند. واژه «لک» که در بیان جنس این دیبا به کار گرفته شده است، گویا متأثر از مفهوم «لک و پک» است که در معناى ستبر وجود دارد (ابن خلف تبریزى، 1361، ج 1، ص 1098)؛ حال آنکه مقصود از به کارگیرى واژه ستبر در بیان خصوصیت این نوع از دیبا، اشاره به مفهوم غلظتى است که در آن لحاظ شده است و نه مفاهیم جانبى همچون لک بودن برخى از مصادیق آن. البته شاید بتوان گفت که مقصود مرحوم دهلوى از ارائه این ترجمه، تعریض به یک دست نبودن رنگ این پارچه و نقش و نگار آن بوده است.
«دیباى تنگ»: این معادل تنها در ترجمه تفسیر طبرى (ج 7، ص 1787) ارائه شده است. ضبط واژه دوم به احتمال زیاد به صورت تَنگ است؛ چراکه یکى از معانى تَنگ، محکم، استوار، فشرده، و خلاف نرم است (دهخدا، 1377، ج 5، ص 7044). این معادل ازاین رو، که واژه تنگ در ادبیات امروزه به این معنا رایج نیست، چندان مناسب نمى نماید.
«دیباى استبرقى» و «دیباى ستبرق»: در این دو ترکیب، واژگان «استبرق» و «سِتبرق» در معناى مصطلح خود به کار نرفته اند، بلکه به معناى غلیظ و ستبر کاربرد یافته اند. مؤید این گفتار، نظر امام شوشترى است که مى نویسد: استبرق از ریشه «ستبر» با افزودن پسوند «ک» ساخته شده است (امام شوشترى، 1374، ص 23). ادى شیر و بلاسى نیز معتقدند: اصل کلمه استبرق در فارسى، «ستبر» و «استبر» به معناى ضخیم است و پس از آن، به «دیباى ضخیم» اختصاص یافته است (ادى شیر، 1998م، ص 10؛ بلاسى، 1369ق، ص 159).
اما باید توجه داشت که در صورت استعمال بیشتر معناى ثانویه درباره یک واژه، به گونه اى که کاربرد لفظ، معناى ثانویه را متبادر به ذهن نماید، استعمال لفظ در معناى اولیه، تنها در صورت بهره گیرى از قرائن معینه صحیح خواهد بود. ازاین رو، نمى توان استبرق را به معناى ستبر به کار گرفت.
3. معادل هاى غیرترکیبى: با توجه به آنچه گذشت، نقد ترجمه هاى «دیبا»، «حریر»، «حریر و دیبا»، «دیبا و ابریشم»، «ابریشم»، «جامه هاى ضخیم» و «جامه ضخیم و کلفت» براى واژه استبرق، نیاز به گفتارى مفصل ندارد؛ چراکه پنج ترجمه نخست به خصوصیت ضخامت این نوع از دیبا اشاره ندارند و دو ترجمه اخیر نیز جنس این پارچه ها را منعکس نمى کنند.
در نتیجه، به نظر مى رسد ترجمه استبرق به «دیباى ستبر» بهتر باشد. لفظ «دیبا» علاوه بر بیان جنس پارچه، به نگارین بودن آن نیز دلالت دارد و لفظ «ستبر»، در مقایسه با ضخیم و سطبر، الفاظ مناسب ترى هستند. نیز اگر مراد از غلظت و ستبرگى در جنس این دیبا، بافت درشت آن باشد، لفظ «درشت بافت» نیز مناسب مى نماید.
نتیجه گیرى
اعتقاد به اصالت عربى یا غیرعربى براى یک کلمه، مى تواند در تفسیر و نیز ترجمه هاى ارائه شده از آیات مشتمل بر آن کلمه، مؤثر واقع شود؛ چنان که درباره «اباریق» و «استبرق» این گونه بود.
نمى توان صورت معرب کلمه را در ترجمه آیات به کار گرفت؛ چراکه این کلمات به این شکل در زبان فارسى به کار نمى رفته اند. علاوه بر این، در بهره گیرى از شکل غیرمعرب کلمه نیز باید به مخاطب این زمان و فهم او از این واژگان توجه داشت؛ همچنان که صورت هاى محتمل براى واژه «ابریق» در دوره هاى بعد از نزول، مفاهیمى دیگر گونه از مفهوم زمان نزول به خود گرفته اند. نیز فارسى زبانان، دیگر «استبرک» را براى دیباى ضخیم به کار نمى گیرند. همین امر، کاربرد شکل غیرمعرب در ترجمه آیات را با مشکل مواجه مى سازد.
درنتیجه، در میان معادل هاى ارائه شده براى «ابریق»، لفظ «آبریز» ضمن انتقال خصوصیات ظاهرى ابریق، از معایب کمترى برخوردار است. گرچه به دلیل کاربرد کمتر این واژه در ادبیات کنونى، بهتر است توضیحى نظیر «ظرفى همچون گلابدان» را بین دو کمان بعد از واژه معادل اضافه نمود. درباره «استبرق» نیز ترجمه آن به «دیباى ضخیم» یا «دیباى درشت بافت» بهتر به نظر مى رسد.
منابع
ابن جوزى، عبدالرحمن بن على (1422ق)، زادالمسیر فى علم التفسیر، تحقیق عبدالرزاق مهدى، بیروت، دارالکتاب العربى.
ابن خلف تبریزى، محمدحسین (1361)، برهان قاطع، تعلیق و تحقیق محمد معین، چ چهارم، تهران، امیرکبیر.
ابن درید، محمدبن حسن (1378ق)، الاشتقاق، تحقیق عبدالسلام محمد هارون، مصر، مؤسسه الخانجى.
ـــــ (1987م)، جمهره اللغه، تحقیق رمزى منیر بعلبکى، بیروت، دارالعلم للملایین.
ابن سیده، على بن اسماعیل (1417ق)، المخصص، بیروت، دار إحیاء التراث العربى.
ـــــ (2000م)، المحکم والمحیط الأعظم، تحقیق عبدالحمید هنداوى، بیروت، دارالکتب العلمیه.
ابن عباس (1365ق)، اللغات فى القرآن، قاهره، مطبعه الرساله.
ابن قتیبه، عبداللّه بن مسلم (بى تا)، تفسیر غریب القرآن، بیروت، دار و مکتبه هلال.
ابن کثیر دمشقى، اسماعیل بن (1419ق)، تفسیر القرآن العظیم، بیروت، دارالکتب العلمیه.
ابن منظور، محمدبن مکرم (1414ق)، لسان العرب، چ سوم، بیروت، دارصادر.
ابوالفتوح رازى، حسین بن على (1408ق)، روض الجنان و روح الجنان فى تفسیرالقرآن، مشهد، بنیاد پژوهش هاى اسلامى.
ادى شیر (1988م)، الالفاظ الفارسیه المعرّبه، قاهره، دارالعرب.
ازهرى، محمدبن احمد (2001م)، تهذیب اللغه، بیروت، دار إحیاءالتراث العربى.
استرآبادى، محمدبن حسن (1395ق)، شرح شافیه ابن الحاجب، بیروت، دارالکتب العلمیه.
امام شوشترى، محمدعلى (1374)، فرهنگ واژگان فارسى در زبان عربى، تهران، انجمن آثار ملى.
بغوى، حسین بن مسعود (1420ق)، معالم التنزیل فى تفسیر القرآن، بیروت، داراحیاء التراث العربى.
بلاسى، محمدسیدعلى (1369ق)، المعرب فى القرآن الکریم، جمعیه الدعوه الإسلامیه العالمیه.
ترجمه تفسیر طبرى (1356)، تحقیق حبیب یغمایى، چ دوم، تهران، توس.
تلمسانى، احمدبن محمد (1997م)، نفح الطیب من غصن الأندلس الرطیب، بیروت، دار صادر.
ثعالبى، محمدبن اسمائیل (1309ق)، من غاب عنه المطرب، بیروت، مکتبه الأدبیه.
ثقفى تهرانى، محمد (1398ق)، تفسیر روان جاوید، چ سوم، تهران، برهان.
جفرى، آرتور (1382)، واژه هاى دخیل در قرآن مجید، ترجمه فریدون بدره اى، تهران، توس.
جمیلى، خالد رشید (2002م)، أقباس الرحمن فى ادله نفى العجمه عن القرآن، بغداد، دارالشؤون الثقافیه العامه.
جوالیقى، ابومنصور (1410ق)، المعرب من الکلام الأعجمى على حروف المعجم، بیروت، دارالقلم.
جوهرى، اسماعیل بن حماد (1407ق)، الصحاح تاج اللغه و صحاح العربیه، ط. الرابعه، بیروت، دارالعلم للملایین.
حجتى، سیدمهدى (1384)، گلى از بوستان خدا، چ ششم، قم، بخشایش.
خفاجى، شهاب الدین (1282ق)، شفاء الغلیل فیما فى کلام العرب من الدخیل، چاپ سنگى.
دهخدا، على اکبر (1377)، لغت نامه دهخدا، چ دوم، تهران، دانشگاه تهران.
راغب اصفهانى، حسین بن محمد (1412ق)، المفردات فى غریب القرآن، تحقیق صفوان عدنان داودى، بیروت، دارالعلم.
روّاس قلعه جى، محمد (1406ق)، لغه القرآن لغه العرب المختاره، بى جا، دارالنفائس.
زبیدى، محمدبن محمد (بى تا)، تاج العروس من جواهرالقاموس، بیروت، مکتبه الحیاه.
زجاج، ابراهیم بن سرى (1408ق)، معانى القرآن و اعرابه، تحقیق عبدالجلیل عبده شلبى، بیروت، عالم الکتب.
زرکشى، محمدبن بهادر (1391ق)، البرهان فى علوم القرآن، بیروت، دارالمعرفه.
زنجى، محمودبن عمر (1364)، مهذب الأسماء فى مرتب الحروف و الأشیاء، تصحیح محمدحسین مصطفوى، تهران، علمى و فرهنگى.
سکاکى، یوسف بن ابى بکر (1407ق)، مفتاح العلوم، ط. الثانیه، بیروت، دارالکتب العلمیه.
سمرقندى، نصربن محمد (1416ق)، بحرالعلوم، بیروت، دارالفکر.
سورآبادى، عتیق بن محمد (1380)، تفسیر سورآبادى، تحقیق على اکبر سعیدى سیرجانى، تهران، فرهنگ نشر نو.
سیبویه، عمروبن عثمان (بى تا)، الکتاب، بیروت، دارالجیل.
سیوطى، جلال الدین (1416ق)، الإتقان فى علوم القرآن، بیروت، دارالفکر.
ـــــ (بى تا الف)، المتوکلى، ترجمه ویلیام بل، قاهره، بى نا.
ـــــ (بى تا ب)، المهذب فیما وقع فى القرآن من المعرب، بیروت، دار الاحیاءالتراث العربى.
ـــــ (1998م)، المزهر فى علوم اللغه وأنواعها، بیروت، دارالکتب العلمیه.
صفى علیشاه، حسن بن محمدباقر (1378)، تفسیر صفى، تهران، منوچهرى.
طبرسى، فضل بن حسن (1372)، مجمع البیان فى تفسیرالقرآن، چ سوم، تهران، ناصر خسرو.
طبرى، محمدبن جریر (1412ق)، جامع البیان فى تفسیرالقرآن، بیروت، دارالمعرفه.
طریحى، فخرالدین (1375)، مجمع البحرین، تحقیق سیداحمد حسینى، چ سوم، تهران، کتابفروشى مرتضوى.
عبدالعزیز، محمدحسن (بى تا)، التعریب فى القدیم و الحدیث، بیروت، دارالفکر العربى.
فخررازى، محمدبن عمر (1420)، مفاتیح الغیب، ط. الثالثه، بیروت، دار احیاء التراث العربى.
فراء، یحیى بن زیاد (1955م)، معانى القرآن، مصر، دارالمصریه.
فهمى خشیم، على (1997)، هل فى القرآن أعجمى؟، بیروت، دارالشرق الاوسط.
فرشچیان، رضا، «سرادق، سراپرده و ترجمه هاى فارسى قرآن کریم» (1389)، تحقیقات علوم قرآن و حدیث، سال هفتم، ش 1، ص 211ـ222.
کفومى، ایوب بن موسى (1419ق)، کتاب الکلیات، بیروت، مؤسسه الرساله.
منجد، صلاح الدین (1398ق)، المفصل فى الألفاظ الفارسیه المعربه، تهران، بنیاد فرهنگ ایران.
میبدى، رشیدالدین (1371)، کشف الأسرار و عده الأبرار، تحقیق على اصغر حکمت، چ پنجم، تهران، امیرکبیر.
نحاس، احمدبن محمد (1408ق)، معانى القرآن الکریم، تحقیق محمدعلى صابونى، مکه، جامعه ام القرى.
نخله، رفائیل (بى تا)، غرائب اللغه العربیه، ط. الرابعه، بیروت، دارالمشرق.
منبع: فصلنامه معرفت– شماره 187