صراط: عملیات رمضان به تاریخ 22 تیر 61 با هدف ورود به خاک عراق توسط رزمندگان ایرانی آغاز شد. این عملیات برون بروزی به این دلیل بود که پس از آزادی خرمشهر حالا باید به صدام درس عبرتی داده میشد که اگر چه او جنگ را آغاز کرده اما نمی تواند هر زمان که بخواهد قائله را تمام کند.
این عملیات با مشکلات فراوانی مواجه شد و به دلیل گستردگی طرح حمله شکست خورد. حاج احد محرمی علافی (دایی) از نیروهای اطلاعات عملیات لشکر 31 عاشورا بود که خاطرات خود را از روزهای پیش از شروع عملیات رمضان آغاز کرده و اینگونه روایت میکند:
طبیعت جنگ کمکم داشت خودش را نشان میداد. هیچ راهی نبود. نیروهای نجف اشرف گویا قبلاً از طرف جنوب «پاسگاه زید» محور باز کرده بودند و از طرف تیپ ما هم - با توجه به وضعیتی که قبل از وارد شدن آب به منطقه داشتمی و آن شناساییهای دیمی که کرده بودیم- به قرارگاه اعلام شده بود که ما هم دو محور باز کردهایم. آن شب، عملیات باید انجام میشد و «قرارگاه» روی تمامی موارد اعلام آمادگی از سوی تیپها حساب باز کرده بود.
حمید را صدا زدند و گفتند: «یکی از گردانها را تو هدایت کن.»
- من این شناسایی را قبول ندارم. بنابراین به عنوان نیروی اطلاعات جلو نمیافتم، اما به عنوان نیروی ساده چرا؟
حق هم داشت. چرا که آن جاها را که قرار بود عملیات بشود حمید فقط با دوربین - آن هم از دور- دیده بود. آمدند پیش من، گفتم: «من تا جایی که طناب کشیدهایم میتوانم نیروها را ببرم. بعد از آنجا را نمیشناسم. جر و بحثمان بالا گرفت و قرار گذاشتند یکی از بچهةایی را که «تخریبچی» بود به عنوان نیروی اطلاعاتی همراه گردان بفرستند که باز اعتراض کردم؛ اما پاسخم این شد: «دیگر به شما مربوط نیست. نمیخواهید بروید، نروید!»
یادم نیست این را کی گفت اما جواب دادم که: «ما میرویم ولی نه به عنوان نیروی اطلاعات.»
گفت: «نه، شما نیروی اطلاعات هستید.»
اگر نیروی اطلاعات هستیم پس از چند روز مهلت بدهید برویم شناساییمان را بکنیم و محور باز کنیم.
جواب،بیجواب! ... شب شد. نیروهای گردانها ریختند پشتخط. به ما گفتند: «حق ندارید جلو بروید.» و نشستیم توی سنگرمان داخل مقر،... نیمههای شب بود- حدود ساعت یک – که در «جلو» قیامت برپاشد!
صداها و لرزشهای زمین حاکی از شروع عملیات بود. حالمان خیلی گرفته بو. گفتم: «پسر، بلند شوید برویم جلو..» که حمید به حالت بسیار ناراحت جواب داد: «بنشین سرجایت، برای خودت دردسر درست نکن.»
چه دردسری بابا؟! آنجا بچهها قتل عام بشوند و ما بنشینیم اینجا! این دیگر چه جورش است؟!
فعلاً حق نداشتیم. جوش زدنمان هم بیفایده بود. همانطور گرفتیم نشستیم تا اینکه ساعت حدود سه – سه و نیم از نصف شب شد.
درگیری هنوز به شدت ادامه داشت...
یادم میآید گردان بعثت که فرماندهاش کریم فتحی بود اول وارد عمل شده بود و نیروهایش هنوز درگیر بودند. دو تا گردان دیگر که تازه نفس بودند، از راه رسیدند. آنها عازم خط بودند. به ما گفتند: «آقا مهدی گفته دو نفر از نیروهای اطلاعات عملیات بلند شوند و هر کدام یکی از این گردانها را هدایت کند و ببرد جلو؛ آنها منطقه را نمیشناسند.» حمید حسینزاده با یکی از بچهها بلند شدند و رفتند دنبال این کار. نزدیک صبح بود که آمدند سراغ ما ...
شما دو نفر هم بلند شوید «زهی» را هدایت کنید ببرید جلو.
این را به من بؤیوک آقا دلدار گفتند. بلند شدیم و سوار بر موتور راه افتادیم.
زمین از صداهای مهیبی که از «جلو»بلند بود بر خود میلرزید و ما صدا همدیگر را به زحمت میشنیدیم...
نیروهای زرهی را بردیم جلو. آنجا- در پیچ اوستا احمد – خاکریز را به وسیله لودر خوابانده بودند و نیروها از آنجا وارد عمل شده بودند و رفتیم دیدیم که هرکس از آنجا رد شده بود تیر خورده و افتاد بود. از آن مسیر هرکس گذشته بود درد گذشته بود! و آن «تخریبچی» هم که به جای نیروهای اطلاعات عملیات کار هدایت گردان را به عهده گرفته بود خودش قبل از همه رفته بود روی من و – از قرار معلوم - با صدای همین انفجار،عراقیها متوجه شده بودند و شروع کرده بودند به کوبیدن نیروها و کل منطقه. گویی محشر بود که برپا شده بود. نیروهای زرهی از یک جایی جلوتر نمیرفتند: «ما کجا را بزنیم آخه؟!» و این را من از کجا میدانستم...
عراقیها تانکهایشان را برده بودند بالای دژ و همه جا را زیر آتش گرفته بودند و از پشت خط هر ماشینی و هر تانکی که پیش میآمد میزدند. سر رانندههای تانکهایی که از جایشان جنب نمیخوردند داد زدم: «همینجا باشید ما برویم از علی تجلایی کسب تکلیف کنیم و برگردیم.» موتور را گذاشتیم آنجا و پیاده راه افتادیم. از میان آتش و دود میگذشتیم. در جای جای پشتسر ما یک چیزی داشت میسوخت. دود از طرف ماشینهایی که دشمن زده بود- حدود صد تا ماشین و تانک- بلند بود و آسمان را پر میکرد. رفتیم جلو؛ دیدیم که یک نفر نشسته زمین و دست روی صورتش دارد. نزدیک که شدیم شناختمش، «ناصر علیپور» بود که از صورت و چشمش خونزده بود بیرون.
گفتم: «ناصر، چی شده؟!» گفت: «هیچی، مختصری زخمی شدهام!...
علی گفته که اینجا بنشینم تا کسی را بفرستد دنبالم برم گرداند عقب.»
کمی نشستیم به صحبت کردن میگفت: «به محض اینکه تخریبچی رفت روی مین، دیگر چیزی نفهمیدیم. همه چیز ریخت به هم.»
گویا اینجوری پیش آمده بود که اول نیروهای گردان بعثت و بعد- به دنبالش – گردان شهید مصطفی خمینی وارد عمل شده بودند و هیچ نتیجهای که نداده بود بعدش دو گردان دیگر هم فرستاده بودند و این بار مسئول هدایت- علی مانع شده بود که وارد عمل بشوند.
این دو گردان که رفتند، اقلاً شماها دیگر نروید!
آقا مهدی گفته بروید جلو...
حالا آقا مهدی اینجا نیست. من به شماها میگویم که نروید جلو.
و به خواست خدا علی تجلایی گردان المهدی و یک گردان دیگر را (که اسمش یادم نیست) برگردانده بود عقب...
با ناصر خداحافظی کردیم و بلند شدیم راه افتادیم.
قبل از تجلایی به کریم فتحی برخوردیم که حالش از شدت ناراحتی به منگی میزد.
کریم آقا، گردانت کو؟!
یک نگاهی پشت این خاکریزها بینداز؛ .. همهشان شهید شدند!!
بغض کرده بود و کافی بود دو کلام بیشتر حرف بزنم تا آسمان ابری چشمانش باریدن بگیرد؛... پشت خاکریز غوغا بود. عده زیادی شهید افتاده بودند کنار هم و لابلایشان تک و توک مجروح، که داد میزدند و صدایمان میکردند.
کمی که دور شدیم علی را دیدیم داخل جیب روباز. حبیب پاشایی کنارش نشسته بود و علی خودش رانندگی میکرد و چه گرد و خاکی هم راه انداخته بود. جیپ از میان آتش و دود میگذشت و نزدیک و نزدیکتر میشد. آمد و کنار ما نگه داشت. خاکهایی را که روی سرمان ریخت، نمیشد تشخیص داد که مال ماشین است یا گلولههای تانک و تیرهای سبک و سنگینی که بر جای جای پشت خاکریز فرود میآمد و هر بار عدهای از بچهها را زخمی یا شهید میکرد.
دایی، چه خبر؟!
همه خبرها را داری با چشم خودت میبینی!... ناصر آنجا نشسته منتظرت است.
نشانش دادم و تا یادم آمد و خواستیم بگویم که آن تانکهای خودی...، که با سرعت دور شده بود و حالا ناصر را سوار میکرد...
درست از همان جایی که خاکریز را خوابانده بودند تا بچهها راه بیفتند جلو، دشمن فشار میآورد. پیادههایشان حالت هجومی گرفته بودند و تانکهایشان از روی دژ با تیر مستقیم جاهای دیگر خاکریز را میزدند، باز میکردند و آن دورترها هم موقعی که ماشینی پیش میآمد تا برایمان کمک بیاورد میزدندش.
«صادق آذری» به نیروهایش گفته بود پشت خاکریز مقاومت کنند که میکردند و به شدت درگیر بودند (از بچههایی که میشناختم و آنجا دیدم یکی همین صادق بود و یکی یوسف عبدالله دخت و یکی هم سید احمد موسوی). پیشروی دشمن آغاز شده بود و در آن اوضاع به هم ریخته تمرکزی نداشتیم تا بتوانیم تصمیم بگیریم. بؤیوک آقا گفت: «دایی، حالا چیکار کنیم؟» تمام فکرهای پریده و گم و گور شده را توی ذهنم سراغ گرفتم، جمع و جور کردم و گفتم: «همینجا میمانیم و به این بچهها کمک میکنیم.»
آنجا حمید حسینزاده را هم دیدم که میگفت: «به بچهها کمک کنید. جلوی پیشروی دشمن را باید بگیریم.» و صادق آذری، که داد میزد: «از کجا میتوانیم یک لودر گیر بیاوریم؟ ... اگر آن بریدگی خاکریز را بتوانیم پر کنیم لااقل دشمن تا این پشت نمیتواند بیاید.»
و در میان این بیچارگیها و قیل و قال، کمی جلوتر از بریدگی خاکریز،سی چهل نفر از بچهها- مثل شهدای کربلا- ریخته بودند کنار هم، و آن سوتر چند تا سنگر دشمن، و از سوراخهای هر سنگری لوله اسلحهای بیرون آمده، که میزند،... و بر تن بچهةای شهید ما زخم پشت زخم میشکافت و خون که شتک میزد و ما با این خیره شدنها خون خونمان را میخورد و هر کدام ده بار میمردیم و زنده میشدیم...
قاتی بچهها شدیم و شروع کردیم به تیراندازی به سمت دشمن. در این بلبشوی حادثه یک نفر را دیدم کنار دشت خودم که داشت کار دیگری میکرد. داشتم عصبانی میشدم، اما او چشم از چشمی دوربین برنمیداشت و از جنازههای شهدا، از ما، از زمین و آسمان، از همه جا فیلمبرداری میکرد و دوستش کیف مانندی از روی دوشش آویزان، و چیزی مثل گوشی- از دو طرف- روی گوشهایش وسیمی که از کیفش راه کشیده بود تا پشت دوربین آن بنه خدای جلویی.
بچههای شهید از اصابت تیر تکان میخوردند و خونی و مالی میشدند، او فیلمبرداری میکرد؛ ... زخمیها ناله میکردند و ما را صدا میزدند و چند لحظه بد نارنجکهای آتشزا از سمت آن سوراخهای لعنتی پرت میشد و خون و آتش به هم میآمیخت و نالهشان خاموش میشد؛ او فیلم برمیداشت؛... آن دورترها ماشینهایشان که میآمدند و با تیر مستقیم تانکةای دشمن گر میگرفتند و لابد رانندهاش و دیگران جزغاله میشدند؛...
او چشم از سوراخ دوربین برنمیداشت و من دیوانه شده بودم...
من «تک تیرانداز» ماهری بودم و نشانهگیریام حرف نداشت، اما اسلحهام «کلاش» بود و با آن نمیشد کار مؤثری کرد.
ببنید میتوانید یک «ژ3» گیر بیاورید تا من داخل سوراخیها را خاموش کنم؟!
گفتند: «ارتشیها دارند.»
آنجا همان خط ارتش بود (داسی شکل) و آنها هم بودند. رفتم پیش یکیشان، کنار چند نفر از شهدا که جنازههایشان را به نحوی آورده بودند این طرف خاکریز و رویشان پتو کشیده بودند...
گفتم:«اینها که زیر پتوها خوابیدهاند و مادرهایشان چشم براهشاناند بسیجیاند؟ً!
"آره، بسیجیاند.
آنوقت توی سرباز اسلحهات را محکم چسبیدی که دزد نبردش؟!
دو دستی اسلحه را چسبید و گفت: «این اسلحه سازمانی من است، اگر بدهم یقهام گیراست!»
پسر! اینجا توی این وضعیت، سازمان کجا بود... بده من آن لامصب را!!
نمیداد، ... با یک لگد محکم مسأله را حل کردم. اسلحه را برداشتم و دویدم بالای خاکریز.
این عملیات با مشکلات فراوانی مواجه شد و به دلیل گستردگی طرح حمله شکست خورد. حاج احد محرمی علافی (دایی) از نیروهای اطلاعات عملیات لشکر 31 عاشورا بود که خاطرات خود را از روزهای پیش از شروع عملیات رمضان آغاز کرده و اینگونه روایت میکند:
***
طبیعت جنگ کمکم داشت خودش را نشان میداد. هیچ راهی نبود. نیروهای نجف اشرف گویا قبلاً از طرف جنوب «پاسگاه زید» محور باز کرده بودند و از طرف تیپ ما هم - با توجه به وضعیتی که قبل از وارد شدن آب به منطقه داشتمی و آن شناساییهای دیمی که کرده بودیم- به قرارگاه اعلام شده بود که ما هم دو محور باز کردهایم. آن شب، عملیات باید انجام میشد و «قرارگاه» روی تمامی موارد اعلام آمادگی از سوی تیپها حساب باز کرده بود.
حمید را صدا زدند و گفتند: «یکی از گردانها را تو هدایت کن.»
- من این شناسایی را قبول ندارم. بنابراین به عنوان نیروی اطلاعات جلو نمیافتم، اما به عنوان نیروی ساده چرا؟
حق هم داشت. چرا که آن جاها را که قرار بود عملیات بشود حمید فقط با دوربین - آن هم از دور- دیده بود. آمدند پیش من، گفتم: «من تا جایی که طناب کشیدهایم میتوانم نیروها را ببرم. بعد از آنجا را نمیشناسم. جر و بحثمان بالا گرفت و قرار گذاشتند یکی از بچهةایی را که «تخریبچی» بود به عنوان نیروی اطلاعاتی همراه گردان بفرستند که باز اعتراض کردم؛ اما پاسخم این شد: «دیگر به شما مربوط نیست. نمیخواهید بروید، نروید!»
یادم نیست این را کی گفت اما جواب دادم که: «ما میرویم ولی نه به عنوان نیروی اطلاعات.»
گفت: «نه، شما نیروی اطلاعات هستید.»
اگر نیروی اطلاعات هستیم پس از چند روز مهلت بدهید برویم شناساییمان را بکنیم و محور باز کنیم.
جواب،بیجواب! ... شب شد. نیروهای گردانها ریختند پشتخط. به ما گفتند: «حق ندارید جلو بروید.» و نشستیم توی سنگرمان داخل مقر،... نیمههای شب بود- حدود ساعت یک – که در «جلو» قیامت برپاشد!
صداها و لرزشهای زمین حاکی از شروع عملیات بود. حالمان خیلی گرفته بو. گفتم: «پسر، بلند شوید برویم جلو..» که حمید به حالت بسیار ناراحت جواب داد: «بنشین سرجایت، برای خودت دردسر درست نکن.»
چه دردسری بابا؟! آنجا بچهها قتل عام بشوند و ما بنشینیم اینجا! این دیگر چه جورش است؟!
فعلاً حق نداشتیم. جوش زدنمان هم بیفایده بود. همانطور گرفتیم نشستیم تا اینکه ساعت حدود سه – سه و نیم از نصف شب شد.
درگیری هنوز به شدت ادامه داشت...
یادم میآید گردان بعثت که فرماندهاش کریم فتحی بود اول وارد عمل شده بود و نیروهایش هنوز درگیر بودند. دو تا گردان دیگر که تازه نفس بودند، از راه رسیدند. آنها عازم خط بودند. به ما گفتند: «آقا مهدی گفته دو نفر از نیروهای اطلاعات عملیات بلند شوند و هر کدام یکی از این گردانها را هدایت کند و ببرد جلو؛ آنها منطقه را نمیشناسند.» حمید حسینزاده با یکی از بچهها بلند شدند و رفتند دنبال این کار. نزدیک صبح بود که آمدند سراغ ما ...
شما دو نفر هم بلند شوید «زهی» را هدایت کنید ببرید جلو.
این را به من بؤیوک آقا دلدار گفتند. بلند شدیم و سوار بر موتور راه افتادیم.
زمین از صداهای مهیبی که از «جلو»بلند بود بر خود میلرزید و ما صدا همدیگر را به زحمت میشنیدیم...
نیروهای زرهی را بردیم جلو. آنجا- در پیچ اوستا احمد – خاکریز را به وسیله لودر خوابانده بودند و نیروها از آنجا وارد عمل شده بودند و رفتیم دیدیم که هرکس از آنجا رد شده بود تیر خورده و افتاد بود. از آن مسیر هرکس گذشته بود درد گذشته بود! و آن «تخریبچی» هم که به جای نیروهای اطلاعات عملیات کار هدایت گردان را به عهده گرفته بود خودش قبل از همه رفته بود روی من و – از قرار معلوم - با صدای همین انفجار،عراقیها متوجه شده بودند و شروع کرده بودند به کوبیدن نیروها و کل منطقه. گویی محشر بود که برپا شده بود. نیروهای زرهی از یک جایی جلوتر نمیرفتند: «ما کجا را بزنیم آخه؟!» و این را من از کجا میدانستم...
عراقیها تانکهایشان را برده بودند بالای دژ و همه جا را زیر آتش گرفته بودند و از پشت خط هر ماشینی و هر تانکی که پیش میآمد میزدند. سر رانندههای تانکهایی که از جایشان جنب نمیخوردند داد زدم: «همینجا باشید ما برویم از علی تجلایی کسب تکلیف کنیم و برگردیم.» موتور را گذاشتیم آنجا و پیاده راه افتادیم. از میان آتش و دود میگذشتیم. در جای جای پشتسر ما یک چیزی داشت میسوخت. دود از طرف ماشینهایی که دشمن زده بود- حدود صد تا ماشین و تانک- بلند بود و آسمان را پر میکرد. رفتیم جلو؛ دیدیم که یک نفر نشسته زمین و دست روی صورتش دارد. نزدیک که شدیم شناختمش، «ناصر علیپور» بود که از صورت و چشمش خونزده بود بیرون.
گفتم: «ناصر، چی شده؟!» گفت: «هیچی، مختصری زخمی شدهام!...
علی گفته که اینجا بنشینم تا کسی را بفرستد دنبالم برم گرداند عقب.»
کمی نشستیم به صحبت کردن میگفت: «به محض اینکه تخریبچی رفت روی مین، دیگر چیزی نفهمیدیم. همه چیز ریخت به هم.»
گویا اینجوری پیش آمده بود که اول نیروهای گردان بعثت و بعد- به دنبالش – گردان شهید مصطفی خمینی وارد عمل شده بودند و هیچ نتیجهای که نداده بود بعدش دو گردان دیگر هم فرستاده بودند و این بار مسئول هدایت- علی مانع شده بود که وارد عمل بشوند.
این دو گردان که رفتند، اقلاً شماها دیگر نروید!
آقا مهدی گفته بروید جلو...
حالا آقا مهدی اینجا نیست. من به شماها میگویم که نروید جلو.
و به خواست خدا علی تجلایی گردان المهدی و یک گردان دیگر را (که اسمش یادم نیست) برگردانده بود عقب...
با ناصر خداحافظی کردیم و بلند شدیم راه افتادیم.
قبل از تجلایی به کریم فتحی برخوردیم که حالش از شدت ناراحتی به منگی میزد.
کریم آقا، گردانت کو؟!
یک نگاهی پشت این خاکریزها بینداز؛ .. همهشان شهید شدند!!
بغض کرده بود و کافی بود دو کلام بیشتر حرف بزنم تا آسمان ابری چشمانش باریدن بگیرد؛... پشت خاکریز غوغا بود. عده زیادی شهید افتاده بودند کنار هم و لابلایشان تک و توک مجروح، که داد میزدند و صدایمان میکردند.
کمی که دور شدیم علی را دیدیم داخل جیب روباز. حبیب پاشایی کنارش نشسته بود و علی خودش رانندگی میکرد و چه گرد و خاکی هم راه انداخته بود. جیپ از میان آتش و دود میگذشت و نزدیک و نزدیکتر میشد. آمد و کنار ما نگه داشت. خاکهایی را که روی سرمان ریخت، نمیشد تشخیص داد که مال ماشین است یا گلولههای تانک و تیرهای سبک و سنگینی که بر جای جای پشت خاکریز فرود میآمد و هر بار عدهای از بچهها را زخمی یا شهید میکرد.
دایی، چه خبر؟!
همه خبرها را داری با چشم خودت میبینی!... ناصر آنجا نشسته منتظرت است.
نشانش دادم و تا یادم آمد و خواستیم بگویم که آن تانکهای خودی...، که با سرعت دور شده بود و حالا ناصر را سوار میکرد...
درست از همان جایی که خاکریز را خوابانده بودند تا بچهها راه بیفتند جلو، دشمن فشار میآورد. پیادههایشان حالت هجومی گرفته بودند و تانکهایشان از روی دژ با تیر مستقیم جاهای دیگر خاکریز را میزدند، باز میکردند و آن دورترها هم موقعی که ماشینی پیش میآمد تا برایمان کمک بیاورد میزدندش.
«صادق آذری» به نیروهایش گفته بود پشت خاکریز مقاومت کنند که میکردند و به شدت درگیر بودند (از بچههایی که میشناختم و آنجا دیدم یکی همین صادق بود و یکی یوسف عبدالله دخت و یکی هم سید احمد موسوی). پیشروی دشمن آغاز شده بود و در آن اوضاع به هم ریخته تمرکزی نداشتیم تا بتوانیم تصمیم بگیریم. بؤیوک آقا گفت: «دایی، حالا چیکار کنیم؟» تمام فکرهای پریده و گم و گور شده را توی ذهنم سراغ گرفتم، جمع و جور کردم و گفتم: «همینجا میمانیم و به این بچهها کمک میکنیم.»
آنجا حمید حسینزاده را هم دیدم که میگفت: «به بچهها کمک کنید. جلوی پیشروی دشمن را باید بگیریم.» و صادق آذری، که داد میزد: «از کجا میتوانیم یک لودر گیر بیاوریم؟ ... اگر آن بریدگی خاکریز را بتوانیم پر کنیم لااقل دشمن تا این پشت نمیتواند بیاید.»
و در میان این بیچارگیها و قیل و قال، کمی جلوتر از بریدگی خاکریز،سی چهل نفر از بچهها- مثل شهدای کربلا- ریخته بودند کنار هم، و آن سوتر چند تا سنگر دشمن، و از سوراخهای هر سنگری لوله اسلحهای بیرون آمده، که میزند،... و بر تن بچهةای شهید ما زخم پشت زخم میشکافت و خون که شتک میزد و ما با این خیره شدنها خون خونمان را میخورد و هر کدام ده بار میمردیم و زنده میشدیم...
قاتی بچهها شدیم و شروع کردیم به تیراندازی به سمت دشمن. در این بلبشوی حادثه یک نفر را دیدم کنار دشت خودم که داشت کار دیگری میکرد. داشتم عصبانی میشدم، اما او چشم از چشمی دوربین برنمیداشت و از جنازههای شهدا، از ما، از زمین و آسمان، از همه جا فیلمبرداری میکرد و دوستش کیف مانندی از روی دوشش آویزان، و چیزی مثل گوشی- از دو طرف- روی گوشهایش وسیمی که از کیفش راه کشیده بود تا پشت دوربین آن بنه خدای جلویی.
بچههای شهید از اصابت تیر تکان میخوردند و خونی و مالی میشدند، او فیلمبرداری میکرد؛ ... زخمیها ناله میکردند و ما را صدا میزدند و چند لحظه بد نارنجکهای آتشزا از سمت آن سوراخهای لعنتی پرت میشد و خون و آتش به هم میآمیخت و نالهشان خاموش میشد؛ او فیلم برمیداشت؛... آن دورترها ماشینهایشان که میآمدند و با تیر مستقیم تانکةای دشمن گر میگرفتند و لابد رانندهاش و دیگران جزغاله میشدند؛...
او چشم از سوراخ دوربین برنمیداشت و من دیوانه شده بودم...
من «تک تیرانداز» ماهری بودم و نشانهگیریام حرف نداشت، اما اسلحهام «کلاش» بود و با آن نمیشد کار مؤثری کرد.
ببنید میتوانید یک «ژ3» گیر بیاورید تا من داخل سوراخیها را خاموش کنم؟!
گفتند: «ارتشیها دارند.»
آنجا همان خط ارتش بود (داسی شکل) و آنها هم بودند. رفتم پیش یکیشان، کنار چند نفر از شهدا که جنازههایشان را به نحوی آورده بودند این طرف خاکریز و رویشان پتو کشیده بودند...
گفتم:«اینها که زیر پتوها خوابیدهاند و مادرهایشان چشم براهشاناند بسیجیاند؟ً!
"آره، بسیجیاند.
آنوقت توی سرباز اسلحهات را محکم چسبیدی که دزد نبردش؟!
دو دستی اسلحه را چسبید و گفت: «این اسلحه سازمانی من است، اگر بدهم یقهام گیراست!»
پسر! اینجا توی این وضعیت، سازمان کجا بود... بده من آن لامصب را!!
نمیداد، ... با یک لگد محکم مسأله را حل کردم. اسلحه را برداشتم و دویدم بالای خاکریز.