صراط: آیا میدانید 10 سال، چند روز، ساعت، دقیقه و ثانیه است، اگر 365 روز یکسال را ضرب در 10 بکنیم میشود 3650 روز و چون در این 10 سال دو سال آن کبیسه است، پس دو روز به این روزها اضافه میشود، 3652 روز و اگر بخواهیم آن را تبدیل به ساعت بکنیم میشود 87 هزار و 648 ساعت و اگر این مقدار ساعت را بخواهیم به دقیقه تبدیل کنیم، ضرب میشود 5 میلیون و 258 هزار و 880 دقیقه و باز هم اگر بخواهیم آن را به ثانیه تبدیل بکنیم، میشود 315 میلیون و 532 هزار و 800 ثانیه؛ برادر آزاده ابراهیم دِهیم که جانباز 60 درصد هم است، به مدت 10 سال از عمر شریفش را در اسارت گذرانده و وقتی از او از آن دوران میپرسیم، میگوید: «برای وطن، شهدا جان مطهرشان را دادهاند، 10 سال در برابر تمام عمر چیزی نیست، در اصل شهدا ایثارگران واقعیاند»؛ خاطرات او در ادامه از نظرتان میگذرد.
* 19 سالم بود
19 سالم بود که اسیر شدم، درست 16 دیماه 59 در شهر هویزه در محاصره عراقیها قرار گرفتیم و راهی برایمان باقی نمانده بود تا این که اسیر شدیم، قبل از این که به جنوب بیاییم لشکر 16 قزوین در مهاباد مستقر بود، دو ماه بود که در مهاباد بودیم که یک روز به ما گفتند باید به جنوب برویم، در مهاباد با ضدانقلاب میجنگیدیم، افرادی که وابسته به گروههای چپ مارکسیستی بودند و از سوی بلوک شرق حمایت میشدند، وقتی آنها دیدند شعار نه شرقی و نه غربی، جمهوری اسلامی، واقعاً جدی است، نیروهای خود را از سراسر کشور به کردستان فراخواندند و به بهانه نجات خلق کرد، گردن سربازان، سپاهیان و بسیجیان را میبریدند.
* وقتی به جنوب آمدیم
وقتی به جنوب آمدیم چند روزی را در اندیمشک بودیم بعد ما را به اهواز بردند و وقتی آن جا مستقر شدیم، 6 روز به ما مرخصی دادند، طی 6 روز مرخصی حس ناخوشایندی داشتم، از این که کشور مورد تجاوز قرار گرفته بود، بغض را در گلویم احساس میکردم، بعد از 6 روز خودم را به اهواز رساندم، هنوز جا پایمان خشک نشده بود که ما را بهسمت هویزه بردند، میگفتند عراقیها دارند وارد شهر میشوند، وقتی به هویزه رسیدیم تنها گروهی از بر و بچههای شهید علمالهدی را دیدیم که در آنجا داشتند مقاومت میکردند، از هوا و زمین بر سرمان گلوله میبارید، تا به آن روز با چنین آتشی مواجهه نشده بودیم، غروب دستور عقبنشینی داده شد، ما سه نفر بودیم که از بقیه جدا شدیم، راستش را بخواهید گم شدیم، در طول راه بارها و بارها دراز کشیدم تا از کالیبرهایی که بهسوی ما شلیک میشد، در امان بمانیم.
* خیال کردم شهید شدم
با چند تانک روبهرو شدیم، سریع در پشت خاکریز کوتاهی پناه گرفتیم، وقتی سرم را کمی بالا آوردم، یک تیر کالیبر کلاه آهنی مرا از سرم پراند، ابتدا خیال کردم شهید شدم ولی وقتی دیدم سالم هستم، سر جای خودم نشستم، تصمیم گرفتیم خود را میان سنگر پنهان کنیم تا تانکها رد شوند، تانکها رد شدند و دوستم محرابی به خیال این که دیگر کسی نیست سرش را بالا آورد، همین لحظه عراقیهایی که پیاده پشت تانکها در حال حرکت بودند ما را دیدند، و راه فراری نداشتیم، بعد از چند لحظه خود را در محاصره عراقیها دیدیم، آنها ما را خلع سلاح کردند، تعداد زیادی از نیروهای خودی را دیدیم که مجروح شده بودند و عراقیها با وضع بدی با آنها برخورد میکردند، تا صبح از مجروحها خون رفت و هر لحظه ما منتظر به شهادت رسیدن آنها بودیم، صدای ناله مجروحها تا صبح نگذاشت چشم رو چشم بگذارم، تا آنجا که دستم بر میآمد و تو آموزش یادمان داده بودند، زخم مجروحها را بستیم تا از خونریزی جلوگیری کرده باشیم، شب سردی را پشتسر گذاشتیم، بچههایی که مجروح بودند از سرما میلرزیدند، ما هم چیزی نداشتیم روی آنها بگذاریم، وقتی باران شروع به باریدن کرد، عراقیها دلشان سوخت و یک برزنت آوردند و ما آن را انداختیم روی سر مجروحها، تنها چیزی که بدون منت به ما میدادند، سیگار بود!
* دوربین فیلمبرداری، آنها را وحشیتر کرد
یکی از مجروحها موقع نماز صبح به شهادت رسید و من خیلی ناراحت شدم که نتوانستم برای او کاری بکنم، وقتی ما را به پشت جبهه منتقل کردند، نخستین چیزی که نظر ما را بهخود جلب کرد دوربینهای فیلمبرداری بود، احساس میکردم جلوی دوربین فیلمبرداری آنها وحشیتر شده بودند، مجروحها را پرت میکردند داخل ماشین، خیلی از این مجروحها دست و پاهایشان شکسته بود، تعدادی از این فیلمبردارها از خبرنگاران خارجی بودند.
* تصمیم گرفتیم خودمان را سرباز معرفی کنیم
هر چه آنها با ما بدرفتاری میکردند در عوض محبت بین بچهها زیادتر میشد، هر چه غذا گیرمان میآمد، آنها را به مجروحها میدادیم، بنا به پیشنهاد یکی از بچهها تصمیم گرفتیم همه خود را سرباز معرفی کنیم؛ چون عراقیها با پاسدارها و بسیجیها وحشیانه برخورد میکردند، اسم گردانها و گروهانها و ... فرماندههان را به آنها گفتیم تا هنگام بازجویی به تناقضگویی دچار نشوند.
* وقتی به العماره رسیدیم
وقتی به العماره رسیدیم ما را بردند داخل ساختمانی که خیلی سرد بود، به ما اجازه ندادند پنجرهها را ببندیم، تا صبح به خود لرزیدیم، دلم بیشتر برای مجروحها میسوخت، مجروحانی که هنوز یک قرص مسکن تا آن لحظه نخورده بودند.
* وقتی به بغداد رسیدیم
وقتی به بغداد رسیدیم ما را به استخبارات بردند، استخبارات در آنجا به همان ساواک خودمان گفته میشد، هر 35 نفرمان را به یک سلول بردند که حدوداً هفت مترمربع بود، سرویسهای بهداشتی آنجا پر بود، انگار قبل از ما عدهای را آنجا نگهداری میکردند، خیلی از بچهها اسهال گرفتند، به جمع ما 120 نفر دیگر هم اضافه شد، دیگر جای خوابیدن نداشتیم، یا نشسته بودیم یا ایستاده، فقط مجروحها دراز کشیده بودند، طی مدتی که در آنجا بودیم چند بار بچهها را بازجویی کردند، بیشتر بهدنبال افسران و پاسدارها میگشتند، ولی به شکر خدا هیچ پاسداری لو نرفت، البته افسرها را از ما جدا کردند، چون برای افسرها کمپ جداگانهای را آماده کرده بودند.
* شکستن قداست انسانی
وضعیت غذا و بهداشت در استخبارات خیلی بد بود، یک سطل غذا داشتیم که هم در آن غذا میریختیم و هم بچهها قضای حاجت را در آن انجام میدادند؛ آنقدر به این شرایط عادت کرده بودیم که اصلاً چِندشمان نمیشد، یک نان قندی کوچک به ما میدادند برای 48 ساعت، سعی میکردند در هنگام دادن غذا با پرتاب کردن آن بهسمت ما قداست انسانی ما را بشکنند، یک روز بچهها تصمیم گرفتند در صورت پرتکردن نان، ما هم با پرتکردن ظرف غذا مقابله به مثل کنیم، همین کار را هم کردیم، یکی از بچهها که از برادران کرد بود تُف انداخت توی صورت یک سرباز عراقی، خیلی او را زدند و ما فقط توانستیم با خواندن دعای وحدت با او همدردی کنیم، وقتی ما را داشتند به اردوگاه موصل 1 میبردند، او را همانجا نگه داشتند، نمیدانم چه بلایی بر سرش آوردند.
* نرمش در قطار
ما را با قطار به موصل بردند، با یک قطار باربری، دود قطار در واگنهای فلزی میپیچید، هوا خیلی سرد بود، یکی از بچهها پیشنهاد داد نرمش کنیم تا گرم شویم، همه شروع کردیم داخل واگن به نرمش کردن، چون دود وارد واگن میشد، نفس کم میآوردیم، ولی وقتی دیدیم با این کار از سرمازدگی نجات پیدا میکنیم، به نرمشهایمان ادامه دادیم، سربازهایی که برای نگهبانی پیش ما ایستاده بودند، از این کار ما تعجب میکردند.
* حمام زمستانی با آب سرد
وقتی به موصل رسیدیم با یک آسایشگاه مواجه شدیم که همه افراد آن زن بودند، تعجب کردیم، گفتند از مردم شهرهای مرزی ایران هستند که بیشتر به اجبار به اینجا آورده شدهاند، آن شب به ما لباسهایی را دادند که بیشتر مکانیکها آن را میپوشند، ما با آب سرد بعد از چند روز استحمام کردیم، همین که از بوی دود قطار و سیاهی آن نجات یافته بودیم، برای ما کافی بود.
* عکسی که ما را به گریه انداخت
یک روز یکی از زنهای آن آسایشگاه عکسی را آورد به ما نشان داد که همه ما آن عکس را میشناختیم، اسیری بود که با عراقیها درگیر شده بود و با تعدادی از اسرای دیگر او را از ما جدا کرده بودند و ما هیچ خبری از او نداشتیم، کل ماجرا را برای آن زن تعریف کردیم، وقتی بغض زن شکست همه بچهها او را در گریستن همراهی کردند.
* چیزی که آنها را میسوزاند
اردوگاه موصل 1 بهخاطر این که خیلی از افراد شخصی هم در آنجا بودند ـ شاید بعضیهایشان یک سال از اسارتشان میگذشت ـ شده بود اردوگاه متنوع از لحاظ فکر و اندیشه، همهجور آدم آنجا یافت میشد، از کمونیست گرفته تا بچهحزبالهی ناب، در آن اردوگاه یک کار انجامش از همه کارها بیشتر مزه میداد و آن هم نماز جماعت بود، چون هم عراقیها را میسوزاند و هم گروهکهایی که آنجا بودند و آخرها دیگر شده بودند خبرچین عراقیها تا یک نان و یا یک نخ سیگار بگیرند.
* حرف ابوترابی حجت شرعی بود
آنچه که امروز اسرای ما را سرافراز کرده اطاعت از بزرگانی همچون مرحوم حاجآقا ابوترابی بودند، حاجآقا ابوترابی را نماینده امام در بین اسرا معرفی کرده بودند، بچهها نگاه میکردند ببینند او چه میگوید، حرف او حجت شرعی بود.
* عین آزادگی
من از همه مردم ایران میخواهم راه شهدا و راه امام را فراموش نکنند و بدانند گوش به فرمان ولی فقیه بودن، عین آزادگی است، آنهایی را که در اسارت سینهچاک عراقیها و گروهکها بودند، آخرها با چشمان خودمان دیدیم که چگونه خار و ذلیل شدند، به یقین مردم ما با بیگانه و بیگانهپرست میانه خوبی ندارند.