جمعه ۰۲ آذر ۱۴۰۳ - ساعت :
۱۳ مرداد ۱۳۹۴ - ۲۱:۰۱
روایت عجیب از شناسایی شهید غواص در معراج

درمراسم این شهیدغواص سفیدبپوشید +تصاویر

برای گفتگو با خانواده این شهید غواص عازم شهرستان بهشهر شدیم، تا از نزدیک با اعضاء خانواده شهید بالوئی درباره زندگی شهید، و فراغ 29 ساله پدر و مادر از فرزند شهیدشان، به گفتگو بنشینیم.
کد خبر : ۲۵۱۸۶۶

صراط: از آغاز جنگ هشت سال دفاع مقدس تا کنون، جوانان زیادی بعد از شهادت به وطن بازگشتند و با احترام فراوان در وطن به خاک سپرده شدند.اما برخی از آنها به دلایل مختلف خیلی دیر به وطن برگشتند و حتی بعضی از آنها بدون نشانی بودند.خیلی از آنها آرزو داشتند که همانند مادر بی نشان شیعیان بی نشان باشند و به ارزویشان هم رسیدند اما وقتی گکنام هم به وطن بازگشتند باز هم تاثیر مطلوب خود را بر فضای شهرها که بعضا گناه آلود هم شده بود، گذاشتند تا چهره و رنگ مردم شهر حداقل برای چند روز هم که شده شهدایی شود.

همه شهدایی که با نام و یا گمنام وارد وطن شدند مورد استقبال پرشور مردم قرار گرفتند اما به نظر می رسید به دلیل دلایل مختلف از جمله نحوه شهادت، 175 شهید غواص پرشورتر بدرقه شدند.از طرفی دیگر از آنجایی که احتمال شناسایی این شهدا وجود داشت، بسیاری از پدران و مادران شهید که می دانستند جوان رعنایشان درعملیات کربلای4 به شهادت رسیده، با عکس فرزندانشان در مراسم استقبال از شهدا که خردادماه سال جاری در تهران برگزار شد، حاضر شدند.

چند روز قبل با خبر شدیم که در میان 175 شهید غواص که اخیرا به وطن بازگشته اند، یک شهید که اهل شهرستان بهشهر است شناسایی شده است.با توجه به اهمیت این موضوع با پیگیری های مستمر به شماره تماس پدر این شهید بزرگوار که یعنی شهید حسینعلی بالوئی، دست یافتیم و از صحت این خبر مطلع شدیم و بعد از هماهنگی با این پدر بزرگوار، سریعا برای گفتگو با خانواده این شهید غواص عازم شهرستان بهشهر شدیم تا از نزدیک با اعضاء خانواده شهید بالوئی درباره زندگی شهید، و فراغ 29 ساله پدر و مادر از فرزند شهیدشان، به گفتگو بنشینیم.

درمراسم این شهیدغواص سفیدبپوشید +تصاویر

مطلع شدیم یکی از این 175 شهید غواص که به میهن بازگشتند، فرزند شما هستند،ایشان در چه تاریخی به دنیا آمدند وبفرمایید که دوران کودکی و نوجوانی شان چگونه سپری شد؟

پدر شهید: حسینعلی بالوئی، سال 1349 در بهشهر متولد شد، 13 ساله بود که برای نخستین بار عازم جبهه شد. سه سال بعد و در سال 65 و در سن 16 سالگی برای آخرین بار به جبهه رفت و دیگر برنگشت. بار اول هم که به جبهه رفت دوره آموزشی را گذراند. بعد از آن سه ماه به کردستان رفت و پس از آن به مناطق جنگی جنوب اعزام شد.

مادر شهید: در آخرین شب خردادماه سال49 ، حسینعلی به دنیا آمد که فرزند اولم بود. هرچه از خوبی هایش تعریف کنم، شاید به حساب مادر بودنم بگذارید، اما هم اخلاق و هم رفتارش واقعا عالی بود. با اینکه در زمان رژیم شاه به مدرسه می رفت و درحالیکه فقط 13 سال داشت و هنوز به سن تکلیف هم نرسیده بود اهل نماز و روزه و قرآن بود. بسیار با تربیت و عاقل بود. مردم دار و اهل خانواده بود، و بسیار به اقوام و آشنایان و همسایه ها علاقه داشت. نوعی رفتار می کرد که حتی ذره ای از بابت او نگرانی نداشتم.

درمراسم این شهیدغواص سفیدبپوشید +تصاویر

به علت بیماری پدرش من سرکار می رفتم. خیلی از روزها که حسینعلی از مدرسه برمی گشت، حتی ناهار هم نداشتیم و هیچ وقت سر این مسائل ناراحت نمی شد و چیزی نمی گفت. همیشه مرا دلداری می داد و می گفت مادر ناراحت نباش، حضرت علی(ع) دست کارگر را هم می بوسید.

بعد از حضور در جبهه، مدرسه هم می رفتند؟

مادر شهید: بله مدرسه می رفت. با شروع جنگ در مدرسه شبانه ثبت نام کرد و درس می خواند.

شما با رفتنش به جبهه مخالفت نمی کردید؟

مادر شهید: مخالفت که نمی کردم هیچ،افتخار هم می کردم. قبل از اینکه حسینعلی به جبهه برود، با خودم فکر میکردم پسر بزرگ دیگری ندارم که برای دفاع از اسلام و کشور به جبهه برود، همسرم هم که بیمار بود.وقتی حسینعلی خواست به جبهه برود مخالفتی با او نداشتم.

پس خودتان برای رفتن به جبهه تشویقش هم می کردید؟

مادر شهید: بله. حسینعلی وقتی به برای اولین بار به جبهه رفت 13-14 سال بیشتر نداشت، اما به اندازه یک جوان 25 ساله می فهمید.

نگران نبودید که شاید دیگر برنگردد؟

مادر شهید: با توجه به خلق و خویی که داشت میدانستم عاشق جبهه است ومن هر کاری هم که بکنم تا مانع رفتنش بشوم، بالاخره به نوعی رضایت مرا می گیرد و به همین دلیل گفتم بهتر است جوری برود که خودمان بدرقه اش کنیم. اخلاقی داشت که بدون اجازه حتی مسجد هم نمی رفت. زمان جنگ همه آشنایان به او می گفتند پدر تو مریض است و مادرت به سرکار می رود و از او میخواستند به جبهه نرود.به هر حال چون می دانستم عاشق جبهه است، نگران نبودم.

آخرین دیداری که با شهید، قبل از به جبهه رفتن داشتید را به یاد دارید؟

مادر شهید: بله، آن روز مادرم هم خانه ما بود.حسینعلی از مادرم خواست که برایش آش بپزد. مادرم هم درست کرد و کنار هم آش را خوردیم و بعد حسینعلی رفت جبهه. صبح یکی از روزهای دی ماه یکی از دوستان صمیمی اش به نام آقای آشکاران که با هم اعزام شده بودند به خانه یکی از همسایه های ما زنگ زد، ما خودمان در منزل تلفن نداشتیم . آشکاران از پسرم بزرگتر بود هربار که با هم اعزام می شدند من به ایشان سفارش می کردم که مراقب حسینعلی باشد. می گفت شما باید به حسینعلی سفارش کنید که هوای ما را داشته باشد، چون خیلی بچه زرنگی است.

درمراسم این شهیدغواص سفیدبپوشید +تصاویر

ساعت 7صبح آن روز، آقای آشکاران با ما تماس گرفت و خبر سلامتی شان را به ما داد تا نگران نباشیم، گفت چون برای حسینعلی کاری پیش آمده از من خواسته که با شما تماس بگیرم. گفت که قرار است به منطقه دیگری بروند اما نگفت که عملیاتی در پیش روی آنهاست و فقط خبر سلامتی خودشان را به من داد.

بعد از صحبت با او، به سر کارم در بیمارستان رفتم، در آشپزخانه بیمارستان کار می کردم. ساعت 10 صبح در بیمارستان امام خمینی(ره) بهشهر بود که خبر شهادت آشکاران پیچید درحالی که چند ساعت قبل من با او صحبت کرده بودم.

پسر شما و شهید آشکاران در لحظه شهادت با هم بودند؟

مادر شهید: بله، با هم اعزام شده بودند. در جبهه هم با هم بودند. پاییز سال 65 با هم اعزام شدند و 4 دی 65 شهید آشکاران به شهادت رسید. اما هیچ خبری از پسر ما نبود.

بعد از شهادت شهید آشکاران دیگر خبری از پسرتان نداشتید؟

پدر شهید: نه دیگر خبری نداشتیم. آخرین خبری که از پسرم به ما دادند این بود که وقتی عملیات شروع می شود حسینعلی و شهید آشکاران هم با و در کنار سایر رزمنده ها راهی میشوند، با شهادت آشکاران، حسینعلی پیکر او را به عقب و لب اروند برمیگرداند و خودش دوباره راهی می شود.

درمراسم این شهیدغواص سفیدبپوشید +تصاویر

بعد از آن برای یافتن پسرتان پیگیری کردید؟

پدر شهید: صبح روز بعد از شهادت شهید آشکاران، راهی اهواز شدم. البته فقط همان دفعه نبود و چندین بار بعد از آن هم برای یافتن خبری از فرزندم، به اهواز رفتم. مرا به پایگاه شهید بهشتی فرستادند تا در میان شهدا دنبال پسرم بگردم.

شهید آشکاران، هم غواص بود؟

پدر شهید: نه. اما پسرم حسینعلی غواص بود. البته در جبهه ها علاوه بر غواصی، تیربارچی و آرپی جی زن هم بود.

در پایگاه شهید بهشتی اهواز، چه اتفاقی افتاد؟

پدر شهید:در پایگاه شهید بهشتی بین شهدا،گشتم و خبری از پسرم نبود. به من گفتند حسینعلی، مفقود الاثر شده و برای تحویل گرفتن ساک و وسایلش مرا به جای دیگری فرستادند. آنجا خبری از وسایل حسینعلی نبود که گفتند تعدادی از وسایل را به استان مازندران برگرداندند. دوباره جاهای مختلفی از منطقه را جست و جو کردم اما خبری از او نبود و به ناچار برگشتم. در مازندران هم به من گفتند وسایلش را به بهشهر فرستاده اند. صبح روزی که رسیدم وسایل را از سپاه بهشهر تحویل گرفتم.

شما وقتی وسایل را گرفتید چقدر احتمال می دادید، که ایشان شهید شده باشند؟

پدر شهید: خودش همیشه می گفت، که من یا شهید می شوم یا اسیر. از قبل خبر داده بود که سالم برنمی گردد.

مادر شهید: آخرین‌بار که می خواست به جبهه برود، من در حال شستن ظرفها بودم.آمد کنار من وضو گرفت. همان موقع به من گفت: مامان من خواب دیدم یا اسیر می شوم و یا شهید. من آن لحظه اصلا به این فکر نکردم که از او بخواهم خوابش را برایم تعریف کند، شاید حرفش را اصلا جدی نگرفتم.

آقای بالوئی، در ادامه این جست و جوهای شما، اتفاق خاصی نیفتاد؟

پدرشهید: درباره وضو گرفتن حسینعلی، در ادامه حرف مادرش بگویم، خاطرم هست در عملیات فاو پشت پایش ترکش خورده بود. وقتی می خواست وضو بگیرد ،سریع وضو می گرفت و جورابش را سریعا می پوشید تا کسی، متوجه زخم پایش نشود. یک بار اتفاقی من زخم پایش را دیدم.

در اردوگاه شهید بهشتی که بین شهدا را می گشتم، بعضی بدنها و صورت ها خیلی آسیب دیده بودند و قابل شناسایی نبود من پشت پاها را نگاه میکردم تا ببینم هیچ یک از آنها نشانه فرزند مرا دارند یا خیر؟ که البته چیزی پیدا نکردم. برای پیدا کردن پسرم حتی به خاک عراق هم رفتم و آنجا را هم گشتم اما آنجا هم خبری از حسینعلی نبود.

بعدها که به کربلا رفتیم، آنجا هم به دنبال نشانی از حسینعلی بودم، خیلی از خودش خواستم که حداقل به خوابمان بیاید و نشانی از خودش به ما بدهد. 29 سال بود که خبری از او نداشتیم، این سالها برای ما خیلی طولانی گذشت.

بعد از بازگشت شما از اهواز دیگر هیچ خبری از شهید، نشد؟

پدر شهید: تقریبا سه- چهار سال بعد و از مفقود شدن حسین علی، حدود سال 70 بود که به ما گفتند با اینکه پیکر حسینعلی پیدا نشده اما مطمئنا ایشان شهید شده و از ما خواستند لباس او را تشییع کنیم.

از دوستان و همرزمانشان کسی به شما در مورد محل و نحوه شهادت ایشان خبر نداده بود؟

پدر شهید: کسی خبر دقیقی نداشت.همان سال 65 عکسی از اسرا به دستم رسید، عکس پسرم را در بین اسرا دیدم و او را شناسایی کردم، عکس را که به خانه آوردم مادرش و همه خانواده هم او را شناسایی کردند. من عکس را به اداره تشخیص هویت تهران بردم آنها هم تایید کردند و حتی سپاه بهشهر نامه زد و تایید کرد که این عکس متعلق به حسینعلی است که در خاک عراق اسیر شده است.

آن موقع متوجه نشدید، چه موقع ایشان به شهادت رسیدند؟

پدر شهید: نه دیگر خبری از او نداشتیم. ولی الان که شهدای غواص را برگرداندند، مشخص شده که زمان زیادی در اسارت نبودند و آنها را با دست و پای بسته زنده به گور کرده بودند.

مادر، شما در این 29 سال که خبری از حسینعلی نداشتید، خیلی بی تاب او بودید.چرا با اینکه رضایت داشتید حسینعلی به جبهه برود برای او انقدر بی تابی می کردید؟

مادر شهید: اگر بدانید با چه زحمتی او را بزرگ کرده بودم. همسرم بیمار بود و من به سختی سرکار می رفتم تا خرج خانه را دربیاورم. آن موقع مستاجر هم بودیم و شرایط زندگیمان خیلی سخت بود. حسینعلی فرزند اول من بود، خیلی وقتها مجبور بودم او را تنها بگذارم و سرکار بروم. او هم در کنار من خیلی سختی کشید. خیلی وقتها به دوشم بود و من مجبور بودم در خانه مردم کار کنم.

خاطرم هست وقتی که به صحرا برای کار کشاورزی می رفتم، حسینعلی بر روی دوشم بود و زمانی که یک مقدار بزرگ تر شد به علت اینکه همیشه (زمانی که سنش پایین تر بود)همراه من در صحرا و زیر آفتاب حضور داشت، یک مقدار پوستش سیاه شده بود.همیشه به من می گفت: مامان، به خاطر اینکه من زیر آفتاب بودم، پوستم سیاه شد اما برادرم محمد مهدی، پوستش سفید است.من در پاسخ به او می گفتم شما به خاطر نماز خواندن و روزه هایی که می گیری، سفید سفیدی.

به خاطر مظلومیت حسینعلی در زندگی و مظلومیتی که در شهادتش داشت بی تاب او هستم(با اشک).مگر می شود مادر در فراغ فرزندش، قرار بگیرد؟.اصلا هرچند سال هم که بگذرد غم داغ فرزند برای مادر مثل همان روز اول است و دلش آرام نمی گیرد.من تنها با یاد امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) دلم را تسلی می دهم.

شما چه زمانی قلبا، مطمئن شدید که حسینعلی، دیگر برنمی گردد؟

مادر شهید: این سالها خیلی منتظرش بودیم هر بار که اسرا یا شهدا را می آوردند سراغ حسین علی را می گرفتیم، اما هیچ خبری از او نبود.اما همیشه امیدمان به خدا بود.

برادر شهید: وقتی اعلام کردند دیگر اسیری در عراق نیست از بازگشتش ناامید شدیم و فهمیدیم که اگر اسیر هم شده بوده در نهایت به شهادت رسیده است.

در این مدت، حسینعلی به خواب شما نیامد؟

مادر شهید: در زمان عروسی پسر کوچکم بود که شب در خواب دیدم که حسین علی هم آمده است.متاسفانه جزئیات آن خواب، یادم نیست.

شما با توجه به سنتان، برادر را به خاطر دارید؟

برادر کوچک شهید: وقتی برادرم به جبهه رفت من 3-4 ساله بودم، کم و بیش او را به یاد می آورم. مثلا خاطره آخرین باری که به جبهه می رفت را به یاد دارم که دیگر رفت و برنگشت.

وقتی خبر ورود 175 شهید غواص را آوردند، احتمال میدادید پسر شما هم یکی از این شهدا باشد؟

مادر شهید: چون حسینعلی در عملیات کربلای 4 مفقود شده بود، وقتی شنیدم این شهدای غواص هم در عملیات کربلای 4 اسیر و شهید شده اند، خیلی دعا کردم و از خدا خواستم پسر من هم در بین این شهدا حاضر باشد، تا حداقل با برگشتن پیکرش از این چشم انتظاری رها شویم. اصلا به دلم هم افتاده بود که پسر من هم در میان این شهدا حاضر است.

چه زمانی، به شما اطلاع دادند که فرزندتان،در بین شهدای غواص حضور دارد؟

مادر شهید: سه روز مانده به پایان ماه رمضان بود که به ما خبر دادند.

از روی پلاک و مدارک شناسایی کردند یا آزمایش "DNA" هم گرفتند؟

پدر شهید: هم از طریق مدارک و هم از طریق آزمایش.

برادر شهید: بیشتر از طریق آزمایش شناسایی می کنند. حدودا شش ماه قبل، آمدند و از پدر و مادرم آزمایش خون گرفتند.

شما متولد چه سالی هستید و با توجه به نزدیکی سن شما به سن شهید، چه خاطراتی از او دارید؟

برادر شهید: من متولد سال 54 هستم و 5 سال از حسینعلی کوچکتر بودم.آن سال ها، تازه سن ما به حدی رسیده بود که داشتیم با هم اخت می شدیم و رابطه مان صمیمی می شد. اخلاق و رفتار و منش برادرم نه تنها برای من، بلکه برای خیلی از اقوام هم الگو بود. خیلی عجیب بود که یک پسر 15 ساله چنین رفتاری داشته باشد.همیشه هوای ما را داشت.

درمراسم این شهیدغواص سفیدبپوشید +تصاویر

برادر کوچکم آن زمان 3 ساله بود و حسینعلی علاقه زیادی به او داشت. او هم با وجود سن کمش خیلی حسینعلی را دوست داشت. چون برادرم از اعضای فعال بسیج بود، بعضی شب ها برای نگهبانی می رفت و دیر وقت برمی گشت. برادر کوچکم با اینکه خواب بود، همین که صدای حسینعلی را می شنید، از خواب بیدار می شد و می رفت پیش ایشان می خوابید.

من از رفتارهای برادرم، درس های زیادی می گرفتم.خاطرم هست او یک دوچرخه داشت. یک روز که به من دوچرخه سواری یاد می داد، یک مسیری را مشخص کرد، من رفتم. وقتی برمی گشتم به خاطر بی دقتی که کردم، نتوانستم تعادل دوچرخه را حفظ کنم و زمین خوردم، ترسیدم و فکر کردم که دوچرخه را از من می گیرد و دیگر اجازه نمی دهد سوارش شوم، اما برخلاف تصورم بسیار با محبت با من برخورد کرد و حتی به روی خودش هم نیاورد.

آخرین باری که به جبهه رفتند را به یاد دارید؟

برادر شهید: بله. آن روز بعد از اینکه با ما خداحافظی کرد و از خانه رفت، طولی نکشید که دوباره برگشت، یکی از وسایلش رافراموش کرده بود، برگشت تا آن را بردارد و این آخرین دیدار ما بود.

وقتی به شما گفتند لباس های حسینعلی، را تشییع کنید، شما قبول کردید؟

پدر شهید: نه قبول نکردیم.

پس چگونه،سنگ مزار شهید شما در گلزار شهدای بهشهر، وجود دارد؟

پدر شهید: من همان زمان از سپاه تهران تقاضا کردم که یک سنگ به نام شهید ما اختصاص دهند، تا زمانی که پیکر پسرم پیدا شود، و با این درخواست موافقت شد و این قبر در حال حاضر خالی است.

درمراسم این شهیدغواص سفیدبپوشید +تصاویر

برادر شهید: این قبر در گلزار شهدای بهشهر و در کنار همرزم حسینعلی، یعنی شهید آشکاران قرار دارد.

از وصیت نامه شهید برای ما بگویید.

مادر شهید: پسرم هم وصیت نامه کتبی و هم وصیت صوتی دارد که خودش صدایش را ضبط کرده است.

یک روز که در حیاط لباس می شستم دیدم حسین علی نیست، از پنجره نگاه کردم دیدم در را بسته و مشغول کاری است، وقتی رفتم داخل اتاق دیدم سریع برگه هایش را جمع کرد و هر چه گفتم چه کار می کردی،می خندید و جواب درستی نمی داد. بعدا فهمیدم که داشته وصیت نامه اش را می نوشته.

حسینعلی در آن سنین نوجوانی، کار هم می کرد؟

پدر شهید: روزهای جمعه سرکارمی رفت و بنایی می کرد، غروب که با همه خستگیش به خانه برمی گشت با لبخند سلام می کرد و با اینکه سن و سالی نداشت اما خستگیش را به خانه نمی آورد. دویست تومان از دستمزد کارگریش را هنوز هم نگه داشته ام. من چهره ناراحت و گرفته از این بچه ندیدم.

برادر شهید: شاید همه جا، دخترها هستند که خیلی مادرشان را درک می کنند و به او کمک می کنند اما در خانه ما برادرم خیلی هوای مادرمان را داشت. چون مادرم سرکار می رفت، هر موقع حسینعلی از مدرسه برمی گشت خودش غذایی تهیه می کرد و کارهای خانه را انجام می داد. حتی لباس می شست و خانه را تمیز می کرد.

تابستان و روزهای تعطیل که وقت داشت سرکار می رفت و در تامین هزینه های خانه کمک می کرد. الان بچه های هم سن و سال او که به مدرسه می روند، اصلا به این چیزها فکر هم نمی کنند، اما حسین علی خیلی بزرگتر از یک پسر 13 ساله بود.

به نظر شما چه چیز باعث تفاوت بچه های این دوران با آن زمان می شود؟ بچه های هم سن و سال ایشان الان اصلا این مسئولیت پذیری را ندارند که بخواهند در انجام کارهای خانه یا تامین هزینه آن کمک کنند.

برادر شهید: به نظر من نوع تربیت فرزندان و اعتقادات خیلی مهم است. حسینعلی کلاس سوم و چهارم دبستان بود، اما هیچ موقع مسجدش ترک نمی شد. از همان موقع روزه هایش را هم می گرفت.الان متاسفانه برخی افراد که 16 سال سن دارند و به سن تکلیف هم رسیده اند، روزه نمی گیرند. احترام پدر و مادرم را خیلی نگه می داشت.هرگز جلوی آنها حتی پایش را دراز نمی کرد.

مادر شهید: خیلی هم منظم و مرتب بود. خودش لباس ها را می شست بعد با کتری آب جوش آنها را اتو می کرد. خودش هم همیشه لباس تمیز و مرتب می پوشید. بعضی وقت ها ظرف ها را می شست و آماده می کرد تا من که از سرکار آمدم راحت بتوانم، غذا بپزم.

اگر الان بعد از 29 سال صحیح و سالم برمی گشتند اولین جمله ای که به پسرتان می گفتید، چه بود؟ از نبودنش در این سالها گلایه نمی کردید؟

مادر شهید: همان موقع که داشت می رفت گفتم من راضیم به رضای خدا. هر چه خدا مصلحت بداند شکر می کنم. من کسی نیستم که بخواهم در برابر خواست خدا گلایه کنم. از همان زمان بچگی شان هر کاری که می کردم، سرنوشت بچه هایم را در نظر می گرفتم. همیشه فکر می کردم چگونه قدم بردارم و چه راهی را انتخاب کنم که اینها عاقبت بخیر شوند. همیشه مراقب بودم نان حلال در بیاورم تا این بچه ها خوب بزرگ شوند. وقتی مجبور بودم برای خرج زندگی سرکار بروم از کارم کم نمی گذاشتم و با علاقه آن را انجام می دادم.الان هم اگر او را سالم می دیدم تنها خدا را شکر می کردم.

از فرزندانی که تحویل جامعه داده‌اید راضی هستید؟

مادر شهید: بله، خدا را شکر. خیلی افتخار می کنم که یکی از پسرهایم در راه خدا شهید شد.

پدرجان شما بعد از این همه سال انتظار از شنیدن خبر برگشت پسرتان چه حسی داشتید؟

پدر شهید: پیش از اینکه خبر شناسایی حسینعلی را برایمان بیاورند، من اطمینان کامل داشتم که پسرم در میان این شهدای غواص است.

این اطمینان چگونه حاصل شد؟

پدر شهید: چند شبی بود که دلم گواهی می داد پسرم در میان این شهدای تازه تفحص شدهحاضر است. شب احیای نوزدهم ماه رمضان بود دیگر دلم آرام نداشت، همینطور که بیرون از منزل بودم، حتی به خانواده هم خبر ندادم و راهی معراج شهدای تهران شدم. آن شب در معراج شهدا و کنار تابوت چند تن از این شهدا مراسم شب احیا و دعای توسل برپا بود.

آن شب در معراج خیلی متوسل شدم و گریه کردم، خیلی با حسینعلی حرف زدم و به او گفتم: حسینعلی اگر بین این شهدا هستی به ما بگو، بعد از این همه سال من ،مادر و برادرانت، هنوز منتظر تو هستیم اگر اینجا و در بین این شهدا هستی، خودت به ما خبر بده.حتی روی یکی از تابوتها نوشتم: حسینعلی امشب دیگر باید به من خبر بدهی که کجا هستی.

مجددا سرم را روی تابوت یکی از شهدا گذاشتم و گریه می کردم و مراسم دعای توسل هم که ادامه داشت. در همان حال چند لحظه ای خوابم برد.(حسینعلی همیشه مرا آقاجون صدا می زد و دو پسر دیگرم مرا بابا صدا می زنند)همان لحظه، در خواب صدای حسینعلی را شنیدم که به من می گفت: آقاجون شما چی می گید؟ چرا ناراحتی؟ من که کنار شما هستم.

درمراسم این شهیدغواص سفیدبپوشید +تصاویر

بعد از این جمله حسینعلی، از خواب بیدار شدم با خودم فکر کردم که حسینعلی، به من نگفت که کدام یک از این تابوت ها متعلق به اوست. آبی به صورتم زدم و کم کم سحر شد، سحری را هم همانجا خوردم و تا ساعت 11 صبح درمعراج شهدا و کنار تابوت شهدا حضور داشتم. موقع برگشت با حسینعلی خداحافظی کردم و به او گفتم: می دانم که اینجا هستی اما به ما زودتر بگو که در کدام تابوت هستی تا بیاییم تو را ببریم.

به منزل برگشتم و ماجرای خواب آن شب را هم به کسی تعریف نکردم اما همچنان دلم بیقرار پسرم بود و برای او گریه می کردم. مادرش که حال مرا می دید، دنبال پسر دومم رفت و او را آورد تا مرا آرام کند. خلاصه آن شب با آمدن پسرم کمی آرامتر شدم اما این حال من و گریه هایم تا چند شب ادامه داشت. چند شب بعد دوباره خواب دیدم.خواب دیدم که همه خانواده و فامیل های ما یک جا جمع هستیم و دایی من که فوت کرده‌اند و من اصلا هیچ وقت خوابشان را هم ندیده بودم در میان جمع مرا صدا کرد و گفت: حسین علی آمده، یکی از این شهدای غواص حسینعلی است.پس چرا ناراحتی می کنی؟

با توجه به این حال و هوایی که داشتم و خواب هایی که دیدم دیگر مطمئن شدم حسینعلی به زودی بر می گردد.

خبر شناسایی شدن ایشان را چگونه به شما دادند؟

پدر شهید: سه روز به پایان ماه مبارک رمضان مانده بود که چند نفر ازتهران، به همراه یک نفر از سپاه بهشهر، به منزل ما آمدند. من آن موقع خانه نبودم. وقتی آمدند، پسر کوچکم خانه بود، از او چند سوال پرسیدند و با عکسی که از حسینعلی دیده بودند، به سراغ پسر بزرگم رفتند و به او اطلاع دادند، حسینعلی شناسایی شده و پلاک و کارت شناسایی و لباس غواصیش هم در معراج شهداست.

برنامه تشییع شهید در استان مازندران و شهر بهشهر مشخص شده؟

برادر شهید: آنطور که به ما اطلاع دادند، از 15 مرداد، تشییع شهدا در استان مازندران آغاز می شود و شهدا را در کل شهرهای استان تشیع می کنند و روز 19 مرداد کاروان شهدا به مرکز استان، یعنی شهر ساری می رسد. بعد از برگزاری مراسم وداع در تاریخ 20مرداد هم در مرکز استان شهدا تشیع می شوند و بعد از آن هم شهدا برای خاکسپاری به شهرستان ها تحویل می شوند و شهدایی هم که شناسایی شده‌اند، به خانواده هایشان تحویل داده می شوند.

شما از شهدای دیگری که اهل استان مازندران هستند و شناسایی شده اند، اطلاعی دارید؟

برادر شهید: کلا 30 شهید برای خاکسپاری در استان مازندران به این استان تحویل داده می شود که8 شهید شناسایی شده اند، اما ما یکی از خانواده ها را می شناسیم که اهل غرب استان هستند.

مادر، در این 29 سالی که حسینعلی نبود، چه چیزی بیشتر از همه شما را ناراحت کرده است؟

مادر شهید: وقتی بعضی از انحرافات را در جوان ها می بینم خیلی ناراحت می شوم اما خدا را شکر می کنم که فرزندانم در راه خیر حاضر شدند.

مهمترین بخش از وصیت نامه شهید، چیست؟

پدر شهید: به نظر من بند بند وصیت نامه پسرم مهم است هروقت آن را می خوانم تعجب می کنم که این حرف ها را در این سن و سال از کجا آموخته است.

درمراسم این شهیدغواص سفیدبپوشید +تصاویر

در قسمتی از وصیت نامه اش سفارش کرده بود که در مراسم من لباس مشکی نپوشید و برای من گریه و شیون نکنید، نماز جمعه را ترک نکنید و حجاب را رعایت کنید. به برادرنش سفارش کرده بود با رفقای بد همنشینی نکنند. گفته بود یکی از برادران من سلاح مرا و دیگری قرآن مرا بردارد. سفارش کرده بود مقلد امام خمینی باشید و از راه ایشان جدا نشوید.

برادر شهید: در سن 15 سالگی توصیه هایی داشت که ما الان اینها را از زبان علما می شنویم. یکی از توصیه های مهمش حفظ وحدت در جامعه بود. اما الان متاسفانه احزاب و گروههای مختلفی که تشکیل می شوند به دجای وحدت به جان یکدیگر می افتند.

توصیه ای هم به خانواده داشت، چون آن زمان پدرم خیلی مریض بودند، وصیت کرده بود که اگر من شهید شدم و جنازه مرا آوردند آن را به پدرم نشان ندهید. اصلا توصیه هایی داشت و به مسائلی فکر می کرد که یک جوان 14-15 ساله امروزی اصلا به آنها نمی تواند فکر کند که این نشان دهنده این بود که درکش از سنش بالاتر بود.به نظرم اگر ارزشهای شهدا را حفظ کنیم و حرمتشان را نگه داریم، آنها همیشه با ما هستند.

مادر شهید: ان شاالله که ما بتوانیم به شفارش هایش عمل کنیم.

در پایان اگر نکته ای است، بفرمایید.

پدر شهید: نکته ای نیست فقط یک خاطره از حسینعلی برایتان بگویم.یک بار که می خواستم برای معالجه بیماریم، به تهران بروم.حسینعلی را هم با خودم بردم. پسر خاله ام، تهران زندگی می کرد، به خانه ایشان رفتیم. حسینعلی از من اجازه خواست، که برود بیرون. گفتم: پسر تو اینجا را نمی شناسی و گم می شوی اما بالاخره به او اجازه دادم که برود. وقتی که برگشت گفت: آقاجون من اینجا یک ساعت دیده ام ، آن را برایم بخرید. موافقت کردم و فردای آن روز رفتیم و ساعت را خریدیم. خیلی خوشحال شده بود و الان هم آن ساعت از او به یادگار مانده است.

شما به عنوان برادر کوچک شهید، آیا حضور برادرتان را در زندگی، با وجود اینکه زمان شهادتشان سن کمی داشتید، حس می کنید؟

برادر کوچک شهید: ما مدت زیادی با هم نبودیم و من چیز زیادی از آن زمان به یاد ندارم، اما سفارش ها و توصیه های ایشان همچنان باقی است و اخلاق و رفتارش در زندگی، برای من الگو بوده است.

ارتباط شما با ایشان بعد از شهادتشان به چه نحوی بود؟

بردار شهید: من هرچه سنم بیشتر می شد کمبود او را بیشتر حس می کردم. یعنی حضور فیزیکیش خیلی برایم مهم بود. خیلی وقتها دلم می خواست برادر بزرگترم،کنارم باشد.البته ماجرایی برای خانه خریدن من پیش آمدکه متوجه شدم او هم همیشه کنار ماست و هوایمان را دارد.

ماجرا از چه قرار است؟

برادر شهید: قصد خرید زمینی برای ساخت خانه، داشتم. در این میان صحبت هایی که بین پدرم و صاحب زمین مطرح شده بود و به خاطر یک اختلاف نظر بین آنها، معامله به هم خورده بود. این زمین به واسطه ارث به دختر صاحب زمین می رسید. یک هفته که از به هم خوردن معامله گذشت، دختر صاحب زمین به ما زنگ زد و گفت: این زمین را باید هر طوری شده به شما بفروشیم. برای ما جای سوال بود، که چه شده که چنین حرفی می زنند. وقتی به منزل آنها رفتیم، با اینکه خانواده ما را از قبل نمی شناختند پرسیدند پسر شما شهید شده اند؟ و در ادامه گفتند، خوابی از ایشان دیده اند که به این خاطر باید زمین را به ما بدهند.

من واقعا کمک برادرم برای خرید زمین را به وضوح دیدم و از آنجا احساسم بر این شد که من تنها نیستم و اگر ارزشهای برادرم را حفظ کنم، او همیشه در کنارمن است.